cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

مجیدسوزوکی

نداریم ، تبادل نداریم مومن https://t.me/BiChatBot?start=sc-458894-ir0SJjo

Ko'proq ko'rsatish
Eron257 234Til belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
268
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

خب خدافز🤝
Hammasini ko'rsatish...
خب این پیامو که دیدید + ممنون که تا الان بودید فردا همه ی ممبرای اینجا ریمو میشن اگه جایی این چنل و پستاش باعث حال بدتون شده ، حلال کنید و اگه خدایی نکرده اسیبی بهتون زده حلال کنید🌸
Hammasini ko'rsatish...
بسمِ ربِ الحیدر 'عَ' امام علي‏ عليه السلام : إنَّ أحَبَّ المُؤمنِينَ إلَي اللَّهِ مَن أعانَ المُؤمِنَ الفَقيرَ مِنَ الفَقرِ في دُنياهُ و مَعاشِهِ...🌱 محبوب‏ترين مؤمن نزد خداوند ، كسي است كه مؤمن فقيري را ، در تنگدستي دنيا و گذران زندگي ، ياري رساند -تحف العقول ، ص ۳۷۶- تهیه و پخش اقلامِ موردنیاز مواد غذایی بین محرومینِ استان سیستان و بلوچستان ، زابل به مناسبت عید غدیر خم..؛ _فرصت همدلی تا ششم مرداد ماه شماره کارت جهتِ واریز کمک هایِ نقدی شما : 5859831056558009 |محمدعلی صیاد با نشر پوستر شما هم در این مهربانی شریک باشید..🌿✨
Hammasini ko'rsatish...
اونقدی که تو برام مهمی خودم برا خودم مهم نیستم.
Hammasini ko'rsatish...
اونقدی که نگران توعم نگران خودم نیستم.
Hammasini ko'rsatish...
موود
Hammasini ko'rsatish...
به نام خدا سوزوکی ۲ ساله از ایران
Hammasini ko'rsatish...
گفتم: " شما برید، منم میام الان! " سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پله ها رفتم پائین. توی پاگرد طبقه ی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد... نشسته بود روی پله ها. سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه. از چشمای قرمز و پف کرده ش معلوم بود گریه کرده. صورتش هنوز خیس بود. سرشو هر از گاهی محکم می کوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش دارش بی رمق زیر لب چیزی می‌گفت. باید بی تفاوت از کنارش رد می‌شدم و به راهم ادامه می‌دادم اما نتونستم، هنوز عادت نکرده بودم به درد مردم... نزدیک تر رفتم و با احتیاط گفتم: " حالتون خوبه؟! " سرشو بلند کرد و نگاه بی تفاوتی انداخت بهم، یخ بندون بود توی چشماش... لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش " میخورین؟! نسکافه ست! " دو قطره اشک از چشماش چکید پایین ولی با ذوق خندید " نسکافه دوست داره، ولی این اواخر نمیخورد، میترسید بچه مون رنگ پوستش قهوه ای بشه! " بلند زد زیر خنده. سعی کردم بخندم... دوباره به حرف اومد " همه چی خوب بودا، خوشبخت بودیم! زن داشتم، یه خونه ی نقلی داشتم، بچه مونم داشت به دنیا می اومد، همه چی داشتم... ولی امروز صبح که بلند شدم دیگه هیچی نداشتم! بهش گفتم پسر می‌خواما من، رفتیم سونوگرافی، دختر بود... به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود. دیشب قبل خواب پرسید: حالا که پسر نیست دوستش نداری بچه مونو؟! در دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم، بعد زایمانت خودت و دخترتو جامیذارم توی بیمارستان و فرار می‌کنم خودم! چیزی نگفت. به خدا جدی نبود حرفام، فکر کردم میفهمه از سر شوخیه همه ش، ولی نفهمیده بود... ناشکری که نکردم من آخه خدا. از سر خریت بود فقط! صبح که بیدار شدم دیدم خون ریزی کرده توی خواب. درد داشته ولی صداش در نیومده. جفت از رحم جدا شده بود، تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود، هم بچه م." بی اختیار داشتم همراهش گریه می‌کردم " یه حرفایی رو نباید زد، نه به شوخی، نه جدی... منِ خر آخه از کجا می‌دونستم دلش اونقدری از یه حرفم می‌شکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی صدام نکنه! " سرشو دوباره کوبید به دیوار و من بیشتر لیوان توی دستمو چنگ زدم. به هق هق افتاده بود " آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم، هم خودشو، هم دخترمونو... فکر می‌کردم حالا حالاها فرصت هست، ولی یهویی خیلی دیر شد، خیلی! " اونقدری زار زد که بی حال شد دوباره. کاری از دست من و اشکام برنمیومد. نسکافه ی توی دستمم سرد شده بود دیگه. بی سر و صدا عقب گرد کردم و از پله ها بالارفتم و برگشتم توی اتاق عمل و توی صفحه ی اول دفترچه ی یادداشت های روزانه م نوشتم: برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده، خیلی زود... برای گفتن یه حرفائیم همیشه دیره، خیلی دیر... حواست به دیر و زودای زندگیت باشه همیشه... عقربه های ساعت با اراده ی تو به عقب برنمی‌گردن! #طاهره_اباذری_هریس
Hammasini ko'rsatish...
گاهی وقتا معنیِ «هیچی»، واقعا هیچی نیست. تناقض یعنی جایی که یه کلمه معنیش برعکسِ خودش باشه. مثل وقتایی که یه نفر رو صدا می‌زنی و بعد از جوابش، آروم می‌گی «هیچی». کی می‌دونه توی این «هیچی»، چقدر «دوستت دارم» جا مونده؟ مهم نیست چقدر دور، چقدر نزدیک. مهم اینه که یه نفر تویِ زندگیت باشه که بتونی صداش كنی و بهش بگی «هیچی»، دقیقا «هیچی».. -پویا جمشیدی
Hammasini ko'rsatish...
بیا اصلا همه بستنی‌های سنتی‌ و گزدار برا تو بستنی‌کیم‌ِ‌بی‌طعم برا من 🧎‍♀
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.