698
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-17 kunlar
-1430 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
ایستادم روی فرشِ آبی با طرح لیموی آشپزخانه و تکیه دادم به سینک. شب بود. نورِ ملایمی از هال، همه جا را روشن کرده بود. خوشحال بودم؛ چون یک عدد شیرینیِ زبانِ نرم توی دستم بود. و البته سه تای دیگر توی ظرف؛ که صاحبش فقط خودم بودم. همسرم تا اولین گاز را زده بود، اعلام کرده بود که از این زبانها نخواهد خورد و "همش مال خودت".
میدانید؟ ازدواج خیلی چیز عجیبیست. یکهو یک نفر میآید توی زندگیت که از پنیرِ توی چیزکیک، از نانِ نرم، از نخودفرنگی، از قاطی کردنِ ماست و خرما، از شلیل بدش میآید. آدمی که بلد نیست سوپرایز کند. آدمی که مدلِ ابرازِ محبتش با تو فرق دارد. تا سرش را روی بالش میگذارد، خوابش میبرد و تمیز و خوشبوست، همیشه.
تو؟ میتوانی با پنیرِ توی چیزکیک ازدواج کنی، از هر نوع خوراکی نرمترینش را دوست داری، قاشققاشق کنسروِ نخودفرنگی خالیخالی را با ولع میخوری، میراثِ خانوادگیتان قاطی کردنِ ماست با هر غیر جُنبندهی شیرین است و شلیل... این عشقِ نرم و خوشبو. تو خداوندگارِ سوپرایزی. محبتت کلامی نیست؛ اصلاً کلام را جُز در نوشتن، بلد نیستی. دستکم هفت بار باید غلت بزنی تا بخوابی و... تمیز و خوشبو هستی، اما نه همیشه!
اینکه این تفاوتها سوهانِ روح باشد یا محتویاتِ دو تا قوری برای دم کردنِ دو تا دمنوشِ متنوع؛ به "مایه"ای بستگی دارد که هر کدام برای قوامِ رابطه، گذاشتهاید وسط. آنجا دیگر نمیشود یکی ماست بیاورد، یکی بتن. وقتی خیالم از شباهتهای اساسی راحت است، اصلاً همهی سنگکهای برشتهی جهان مال تو!
بیست سال بعد؛ وقتی در یک صبحِ دلانگیز تابستانی دارم خامهی انجیری روی تُستِ هایپراستار میمالم، امکان ندارد یک نفر از زیر میز جیغ بکشد که: "ماماااان انقد پاهاتو تکون نده دارم برات لاک میزنممممم".
بیست سال بعد؛ هیچ طفلِ شش ماههای در آغوشم نیست که وقتی آخرین قاشقِ سرلاک را در دهانش گذاشتم، سرش را بچرخاند و همهی سرلاکها را با دقت بمالد به پیراهنم.
بیست سال بعد؛ محال است وقتی دارم پردهی مخملِ پذیرایی را مرتب میکنم، ناگهان دو تا توپِ قلقلیِ آبی بپرد بیرون.
بیست سال بعد؛ مدام به صندلیِ عقب ماشین نگاه نمیکنم که مطمئن شوم دختر بزرگه کمربندش را بسته، شیشه را پایین نکشیده و تشنهاش نیست. و دختر کوچیکه در صندلیاش خوابیده و نور آفتاب روی صورتش نیفتاده و اذیت نیست...
فکر کردن به تمامِ اینها دلم را مالامالِ اندوهی شیرین میکند. و این دلیلیست که اجازه میدهم، تا جاییکه امنیت و سلامتشان به خطر نیفتد، همه چیز را تجربه کنند. فرصت کوتاه است... خیلی کوتاه.
بعدازظهرِ گرمی بود. پنجرهی اتاقِ بچهها را کمی باز گذاشته بودم؛ بلکه نسیمی خنک نوازشمان کند. دختر کوچیکه توی تختِ کوچولوی سفیدش خواب بود. قبلاً به دختر بزرگه گفته بودم که ظهرها میتواند از تختش بیاید پایین تا کنار هم روی زمین بخوابیم. کنار هم روی زمین دراز کشیده بودیم. آفتابِ قشنگی افتاده بود روی کمد. بینهایت خوابم میآمد.
یکهو گفت: "مامان عصری بریم بستنی چوبی بخریم؟" خوابآلود گفتم: "باشه مامان اگه هوا تاریک نبود". یک به دو نکشیده چشمانم داشت بسته میشد که دیدم بلند شد، رفت دم پنجره. دستِ کوچولویش را به نشانهی تهدید گرفت رو به آسمان و خیلی جدی گفت: "هوا! بهت بگما! تا ما بیدار میشیم تاریک نشیا!" و دوباره برگشت کنارم دراز کشید.
شما بگویید
سه وجب قد و دو تا چشمِ سیاه و یک بغل موی فرفری؛ کِی وقت کرده انقدر بلا شود؟ من دارم از زندگی کردنِ تمامِ این لحظهها جا میمانم! کمک.
گلهایی که اسمشان نمیدانم را، میچینم دور اسم مادرم. توجه میکنم که اسم قشنگش کاملاً پیدا باشد. بعد انگشتِ شَستم را میگذارم روی دهانهی شیشهی گلاب، و میپاشم روی گلها. انگار کن شبنم؛ همهی گلها باطراوت میشوند.
مادرم قاشق را میگذارد کنارِ گاز و درِ زودپز را میبندد. میپرسم: "با نعنا جعفری؟" درِ فریزر را باز میکند و بعد از گشتن در دومین کشو، یک بسته سبزی را بسختی میکشد بیرون. "بعععععله"
نسیمِ ملایم عصرگاهی میوزد لابلای ردیفِ کاجها. یک نفر در ردیفِ بغلی، دارد صندلی جابجا میکند. میایستم. تا چشم کار میکند، مستطیلهای طوسیست و بعد دشتی وسیع، تنها، و سربهزیر و سخت... افقِ دلگیرِ عجیبیست.
هزار قاشق خورشتِ کنگر میخورم. "ولی کنگر پاک کردن خیلی سخته والا. تیغ داره". مادرم قیافهاش را یکجوری میکند که یعنی وا! کجاش سخته! و شروع میکند به توضیح دادن. من تقریباً چیزی نمیشنوم یا یادم نمیماند. خورشت کنگر مزهی عشق میدهد. دو قاشق دیگر میکشم.
یک لحظه احساس میکنم پاهایم سبُک میشوند و زمین موج برمیدارد. من اینجا چه میکنم؟ میانِ اینهمه بُغضی که دارد خفهام میکند، چه میکنم؟ من آدمی هستم که چیزی نمانده در جریانی از سیالی غلیظ؛ غرق شوم و در آخرین تلاش برای زنده ماندن، ناگهان چهرهی مادرم را میبینم. چهرهی قابشده در آن روسری مشکی با گُلهای ریز، که شبهای آخر قبل از رفتنش مملو از موهای قهوهایاش بود. که ریخته بود! موهای قشنگش ریخته بود...
عصر است. اثری از پلو و بشقاب و کنگر نیست. من تنها نشستهام پُشتِ آن میز خالی. پنجره باز است. انگشت میکشم روی میز و ردّ هزار سال خاک میماند. پرده تکان میخورد. مادرم نیست...
بعد از چند روز قطعیِ فیلترشکن، واتسپ را باز میکنم. پیامها را میخوانم و به عادتِ همیشگی صفحه را هُل میدهم تا استاتوسها را هم ببینم. محیا را میبینم که عکسی با موهای فرفریِ قرمز از خودش منتشر کرده است. آقای میم مثلِ همیشه یک جملهی جالب دربارهی تابآوری نوشته است. خانم سین که تاکیدی بیپایان بر دکتر بودنِ خود دارد، چیزی شبیهِ دعا نوشته که حقیقتاً حوصله نمیکنم بخوانم.
ورق میزنم و ناگهان یک اعلامیه میبینم. صفحهی استاتوسِ نداست! خدایا. فامیلیها یکیست؛ با درماندگی میانِ اسامی و نسبتها چشم میچرخانم شاید یک فامیلِ دور باشد. نیست. پدرِ نداست! خدایا پدرِ نداست...
اولین چیزی که در ذهنم نقش میبندد، عشق و علاقهای ورایِ یک رابطهی پدر و دختری میانِ ندا و پدرش است. قلبم چنگ میخورد. امشب چه شبِ سختی داری عزیزکم. پدر را، پناه را، در خاک گذاشتهای و دنیا هنوز ادامه دارد... چقدر خوب میفهممت... دلم از خیلی چیزها، از خیلی آدمها، گرفته و تو امشب بهانهای شدی تا خوب گریه کنم... نوندالالفِ مهربان و خوشقلمِ من🖤
داشتم توی لیستِ آدمهای تلگرام میگشتم. این؛ یکی از تفریحاتِ همیشگی من است. اینطوری زود میفهمم کی عکس پروفایلش را عوض کرده و عکسِ جدید خوشگلتر است یا نه. کی دو نفره شده، کی سیاه پوشیده، کی هنوز هم "زن، زندگی، آزادی"ست. میدانید من فکر میکنم عکس پروفایل آدمها، واقعیترین و بیصداترین گزارش از زندگی آنهاست.
آدمها گاهی دورتر میشوند، گاهی پُررنگتر میخندند و گاهی دنبالِ یک عکس عینکدودیدار برای پروفایلشان میگردند تا کسی چشمهایشان را نبیند.
اینها را برای مادرم نوشتم که دیگر حتی عکسش میانِ عکسها نیست و من هیچ از حالش نمیدانم...
حالا دُرُست یک ماه از تولد دخترم میگذرد. از آن شبِ بارانی که نمیدانستم چه چیزی انتظارم را میکشد. و خوشخیال؛ هر قدمِ سخت و کُندی که در راهروهای آن بیمارستانِ بزرگ برمیداشتم تا به زایشگاه برسم، تکنیکهای تنفسیِ زایمان طبیعی را هم تمرین میکردم.
تکنیکهایی که هیچوقت به کارم نیامد. و من ساعتی بعد یک بیمار اورژانسی بودم که پُشتِ در اتاق عمل روی ویلچر، در حالیکه نفسش از درد بند آمده، منتظرِ تخت خالی برای سزارین است!
و بله. سزارین. که لعنتِ خدا و خَلقِ خدا بر او باد. میدانید. اگر تا آخر عُمرم و حتی پس از آن، از من بپرسید منفورترین چیزِ عالم چیست؟ بلادرنگ میگویم اول ج.ا.ا بعد سزارین. و آن حسِ وحشتناکی که در هوشیاری؛ شکمت را پاره میکنند، بچه را بیرون میکشند و یکهو تمامِ دلت خالی میشود (این اتفاق در زایمان طبیعی آنقدر تدریجی و قشنگ رُخ میدهد که نه مادر شوکه میشود نه بچه). وای از آن شکمِ کثافتِ آویزان روی بخیهها. و بعد بستنِ آن شکم! و آن دردهای نفسگیر بعد از هر سُرفه، خنده، جابجایی...
نمیدانم در این یک ماه به اندازهی کافی به سزارین بد و بیراه گفتهام و حق مطلب ادا شده است یا نه؟ حرصِ دلم اما، هنوز خالی نشده است. با این تفاسیر من در آینده احتمالاً انجمنی تأسیس خواهم کرد به نام "خیزش انقلابی علیه سزارین" یا "سزارین و اتحاد اپوزیسیون" یا "من به طبیعی وکالت میدهم" و خودم هم سخنگوی آن خواهم شد.
راستی دورانِ حکمرانیِ هورمونها هم تمام شد. حالا دیگر برای بیپناهیِ مورچهها گریه نمیکنم، انگشتهای دستِ راستم گز گز نمیکنند و بیست کیلو وزن کم کردهام! بله درست شنیدید؛ بیست کیلو در یک ماه. دارم فکر میکنم یک انجمنِ دیگر هم باید تأسیس کنم و اسمش را بگذارم "طریقهی مسخرهی افزایش و کاهش وزن". آنجا البته باید خودِ مدیر باشم و سخنگو جواب نمیدهد.
خلاصه اینکه هر سوالی درباره انواع روشهای زایمانی در شبهای بارانی داشتید، از من بپرسید.
روزهای آخرِ بارداری، یک شوی تمام عیارِ احساسات است. یک لحظه آنقدر رقیق میشوی که دلت میخواهد برای تمام کودکانِ کارِ جهان کاپشن و کلاه بخری تا سردشان نشود. حتی آخرین اساماسِ بانکت را چک هم میکنی که ببینی پولت به چند تا کاپشن میرسد. و لحظهی بعد از شدتِ درد لگن و تنگی نفس؛ بعید نیست استکانِ کمر باریکِ مادربزرگت را همراه با چای دو غزال خوشرنگش، پرت کنی توی شیشهی تلویزیون.
آه. هورمونها! هورمونها همیشه بودهاند (و از شما چه پنهان من فکر میکنم آدمیزاد یعنی هورمون و ژنتیک)، حالا نقشی به مراتب قدرتمندتر، موذیانهتر و خرتر! دارند.
میدانيد. هیچکس از یک خانم باردار در روزهای آخر بارداری نمیپرسد "گریه کردی؟!" و من حالا در این سیاهیِ شب میتوانم یک عالمه با مادرم حرف بزنم، از او بخواهم کمکم کند، گریه کنم و... صبحِ فردا همه چیز عادی است. زنده باد ورمِ بی امانِ دماغ و لب؛ چهار روز مانده تا تولد دخترم!
تنهایی نشستهام در اتاق انتظار مطب دکتر سعیده. میدانم که الان دارد یک بیمار را به دقت ویزیت میکند. آنقدر ویزیتهایش دقیق و طولانیست که حقیقتاً حوصلهی آدم سر میرود.
چند دقیقه بعد یک مرد و یک پسربچه میآیند توی مطب. دو تا ساک بزرگ جینوست دستشان است. منتظرم یک زن هم همراهشان باشد، اما نیست. مرد خیلی هیکلی نیست؛ اما هیبتش با آن کاپشن چرم مشکی و کلاهِ پشمیِ پیکی بلایندرز و کیفی که چپ و راست انداخته، هول به دل آدم میاندازد. خاصه وقتی برمیگردد و میبینم چه اخمی کرده و چه تُرشروست.
دارم فکر میکنم نیروهای لباس شخصی هم همینقدر بداخلاق و سیاهند و کیفشان را چپ و راست میاندازند؛ که مرد از توی ساکِ بزرگش یک گلدان خالی و چندین شاخه گل رُز مصنوعی صورتی و سفید درمیآورد. بعد گلدان را میگذارد گوشهای و زانو میزند تا با دقت گلها را دیزاین کند. یقین میکنم مردِ سیاهپوش، شوهر دکتر سعیده است. به صورتِ پسربچه که دارد با تراکتهای تبلیغاتی روی میز منشی موشک درست میکند، دقت میکنم. شبیه دکتر سعیده است؛ وقتی توی هفتهی ۱۴، فشارم را گرفت و ۱۵ بود. ابروهایش رفته بود بالا و مثلاً اگر فشارسنج ۱۶ را نشان میداد، عنقریب از استرس به گریه میافتاد. دکتر سعیده را همیشه همینقدر محتاط و دلنگران شناختهام. حالا پسرش هم سرِ ساختنِ یک موشک، دارد همان اندازه نگرانی خرج میکند.
مردِ سیاهپوش کارش تمام میشود. به گلدان نگاه میکنم؛ بد هم نیست. اطرافِ گلدان و روی صندلی، پُر شده از دانههای ریزِ یونولیت. یعنی این مردِ بداخلاق همان رضاست که ماهِ پیش دکتر سعیده، بیخبر از حضور من در مطب، داشت تلفنی با او دعوا میکرد؟ و فریاد میزد "چی رو میخوای توضیح بدی رضااا؟" مرد را با یک باتوم تصور میکنم که دارد مردم را و ماشینها را میزند. و حتی بدتر؛ یک کُلت میگذارم توی دستش. بدجور بهش میآید! نکند دکتر سعیده تازه یک ماه است فهمیده پیشهی شوهرش چیست که آنطور خشمگینانه از او توضیح میخواست؟
ولی نه. مردی که بلد است یک گلدان را چطور با گلهای صورتی و سفید دیزاین کند، نمیتواند کسی را بکُشد. حتی اگر سر تا پا سیاه پوشیده باشد و از زیرِ لبهی کلاه پیکی بلایندرز، با اخم به آدم نگاه کند.
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.