cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

پی‌دی‌اف رمان🔥🤤

• پی‌دی‌اف رمان هایِ هیجانی با ژانر مختلف • لینک رمان های آنلاین 🔥♥️

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
898
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

پارت هیجانیمون آپ شد🤯🔥
Hammasini ko'rsatish...
https://t.me/+9PMSDg2MCqRjYjRk پارت های جدید رمان نقاش متقلب اینجا آپ میشه❤️🔥 حتما جوین شید.
Hammasini ko'rsatish...
•|رمان گاهی وقت ها زود دیر میشه|• _اخماش باز شد و یه تای ابروشو داد بالا و نزدیکم شد! با دهنم و پر صدا قورت دادم! اون میومد جلو من میرفتم عقب! که خوردم به دیوار! که یهو دستم و گرفت و کشید دنبال خودش! جوری دستم و فشار میداد! که صدای اوستخونام و شنیدم! از دانشگاه اومدیم بیرون و منو پرت کرد صندلی جلوی ماشینش هِی چیکار میکنی! خواستم در و باز کنم که همون لحظه قفل در و زد! کم کم داشتم میترسیدم چیکارم داره آخه! با من من لب زدم:ک..کجا منو میبری! چیزی نگفت ماشین و روشن کرد و گاز داد! من همیشه از سرعت میترسیدم! بخاطر سرعت پدر مادرم و از دست دادم! خودم و جمع کردم و دستم و گذاشتم رو سرم و بی صدا اشک ریختم!
Hammasini ko'rsatish...
•جوین•
#part_1 •گاهی وَقت ها زود دیر میشه• _زندگی هیچوقت به آدم روی خوش نشون نمیده تا اینکه خودت نخوای من خودم نخواستم! نتونستم زندگی کنم! باید یاد بگیری که چجوری زندگی کنی! ولی به من یاد ندادن! چرا! چرا منو تنها گذاشتی داداشی! من که بیشتر از،هرکس دوست داشتم! محمد رضا داداش تو رفتی از این دنیا! و دیگه منم کسی رو تو این دنیا ندارم! دار و ندارم تو بودی! داداش! از بهشت زهرا دور شدم! حوصله ی تاکسی نداشتم! آخه،میخواستم کجا برم! من تو زندگیم بعد فوت پدر مادرم! داداشم عرفان همه چیزم بود! ولی اونم تنهام گذاشت! پدر من یه تاجر سروتمند بود! ولی اون بیشرفا! تمام مال و انوالمون و بالا کشیدن! مادر پدرمم کشتن! داداشم موند محمدرضا! که اونم کشتن! دیگه چیزی ندارم! امروز صبح صاحب خونه جوابم کرد! اسباب و ریخت تو کوچه! و همشونو آتیش زد! منم فقط تونستم اشک بریزم! به خودم که آمدم توی پارک بودم! آره پارک! چرا به فکر خودم نرسید! میتونم تو پارک بمونم! هه همین یه گوشی از اونهمه مال و انوال جناب رحیمی به من رسید! یه آیفون 12 پرو! زندگی رو نگاه کن! اصلا فکر نمیکردم به یه همچین روزی برسم! که تو پارک بخوابم! کوله پشتیمو گذاشتم رو نیمکت خودمم نشستم! فقط تونستم لباسام و از اون
Hammasini ko'rsatish...
𝗗𝗂𝘆𝖺𝗻𝖺𝗔𝗋𝘀𝗅𝘄𝗇.𝗻𝗎𝘁𝖾𝗹𝗹𝖺🍫

ʏᴏᴜ ᴀʀᴅ ᴍʏ ᴡᴏʀʟᴅ ʏᴏᴜ ᴀʀᴅ ᴍʏ ᴡᴏʀʟᴅ✨🌚 ‌اگه‌یه‌روز‌از‌خواب‌پاشدی‌و‌دیدی‌تو‌یه‌اتاق‌قرمزی‌ک‌هیچ‌در‌و‌پنجره‌ای‌نداره‌نترس‌تو‌تو‌قلب‌منی... ! @arslwnhs:پسرم🦇 @diyanacl:دخترم🦉 گاهی‌وقت‌ها‌زود‌دیر‌میشه‌|‌درحال‌‌تایپ‌.... !🦊 باتمون🌸🐣 @Ardia_nashenas_bot

•|رمان گاهی وقت ها زود دیر میشه|• _اخماش باز شد و یه تای ابروشو داد بالا و نزدیکم شد! با دهنم و پر صدا قورت دادم! اون میومد جلو من میرفتم عقب! که خوردم به دیوار! که یهو دستم و گرفت و کشید دنبال خودش! جوری دستم و فشار میداد! که صدای اوستخونام و شنیدم! از دانشگاه اومدیم بیرون و منو پرت کرد صندلی جلوی ماشینش هِی چیکار میکنی! خواستم در و باز کنم که همون لحظه قفل در و زد! کم کم داشتم میترسیدم چیکارم داره آخه! با من من لب زدم:ک..کجا منو میبری! چیزی نگفت ماشین و روشن کرد و گاز داد! من همیشه از سرعت میترسیدم! بخاطر سرعت پدر مادرم و از دست دادم! خودم و جمع کردم و دستم و گذاشتم رو سرم و بی صدا اشک ریختم!
Hammasini ko'rsatish...
•جوین•
#part_1 •گاهی وَقت ها زود دیر میشه• _زندگی هیچوقت به آدم روی خوش نشون نمیده تا اینکه خودت نخوای من خودم نخواستم! نتونستم زندگی کنم! باید یاد بگیری که چجوری زندگی کنی! ولی به من یاد ندادن! چرا! چرا منو تنها گذاشتی داداشی! من که بیشتر از،هرکس دوست داشتم! محمد رضا داداش تو رفتی از این دنیا! و دیگه منم کسی رو تو این دنیا ندارم! دار و ندارم تو بودی! داداش! از بهشت زهرا دور شدم! حوصله ی تاکسی نداشتم! آخه،میخواستم کجا برم! من تو زندگیم بعد فوت پدر مادرم! داداشم عرفان همه چیزم بود! ولی اونم تنهام گذاشت! پدر من یه تاجر سروتمند بود! ولی اون بیشرفا! تمام مال و انوالمون و بالا کشیدن! مادر پدرمم کشتن! داداشم موند محمدرضا! که اونم کشتن! دیگه چیزی ندارم! امروز صبح صاحب خونه جوابم کرد! اسباب و ریخت تو کوچه! و همشونو آتیش زد! منم فقط تونستم اشک بریزم! به خودم که آمدم توی پارک بودم! آره پارک! چرا به فکر خودم نرسید! میتونم تو پارک بمونم! هه همین یه گوشی از اونهمه مال و انوال جناب رحیمی به من رسید! یه آیفون 12 پرو! زندگی رو نگاه کن! اصلا فکر نمیکردم به یه همچین روزی برسم! که تو پارک بخوابم! کوله پشتیمو گذاشتم رو نیمکت خودمم نشستم! فقط تونستم لباسام و از اون
Hammasini ko'rsatish...
𝗗𝗂𝘆𝖺𝗻𝖺𝗔𝗋𝘀𝗅𝘄𝗇.𝗻𝗎𝘁𝖾𝗹𝗹𝖺🍫

ʏᴏᴜ ᴀʀᴅ ᴍʏ ᴡᴏʀʟᴅ ʏᴏᴜ ᴀʀᴅ ᴍʏ ᴡᴏʀʟᴅ✨🌚 ‌اگه‌یه‌روز‌از‌خواب‌پاشدی‌و‌دیدی‌تو‌یه‌اتاق‌قرمزی‌ک‌هیچ‌در‌و‌پنجره‌ای‌نداره‌نترس‌تو‌تو‌قلب‌منی... ! @arslwnhs:پسرم🦇 @diyanacl:دخترم🦉 گاهی‌وقت‌ها‌زود‌دیر‌میشه‌|‌درحال‌‌تایپ‌.... !🦊 باتمون🌸🐣 @Ardia_nashenas_bot

رمانی که از قعر جهنم در اومده❌ دختری که نشونه گذاری می‌شه عروس قوم فرشتگان شه شیطان خبیثی که در تلاش به حریم آغوش و تختش راه پیدا کنه دست به کارهای وحشتناکی می‌زنه🔞❌ •••●●●🔞❌ https://t.me/+7zSv8eRBJC01NTJk از #پشت سرم‌ می‌گذره و با قدم‌های کوتاه کنار "سحر" که تازه وارد حموم شده بود، #می‌ره، با صدایی که از شدت #اظطراب می‌لرزید می‌گم: - اینجا چیکار می‌کنی؟ مگه نمی‌دونی دارم حموم می‌کنم؟! - وا حالت خوبه، سرت جایی #نخورده که باعث شده باشه #مغزت جابه‌جا بشه؟ - می‌زنم #لهت می‌کنم‌ها این چه طرز حرف #زدن با خواهر #بزرگترته؟ نگاهم خودسرانه به سمت اون #دیو عوضی می‌افته که سرش رو تو #گودی گردن خواهرم کرده بود و #می‌بوئیدش. سحر واکنش به #کارش نشون می‌ده و محکم پلک‌هاش رو به روی هم فشار می‌ده و با #کنار کشیدنش #نفس حبس شدش رو رها می‌کنه. - خوبی؟ - آ... آره. - برو بیرون #دیگه می‌خوام #دوش بگیرم. - تا #نگی چیکار باهام داشتی #جایی نمی‌رم. - وا یعنی #چی؟ - #مطمئنی ضربه‌ی به #سرت نخورده؟ صدای زمخت و خش دارش داخل حموم می‌پیچه: - شاید من یه #کوچولو از قدرت‌های #فراطبیعیم استفاده کردم و صدات رو #تقلید کردم. عصبی به #چشم‌هاش خیره می‌شم و #می‌غرم: - برای چی؟ نگاهم به اون #بیشرف بود که #سحر به یکباره به سرفه #می‌افته. انقدر سرفه #می‌کنه که رنگ صورتش به #قرمزی می‌زنه، #صداش تو حموم اکو می‌شه: - برای این صداش رو از کنار گوشم می‌شنوم: - می‌خوای #نجاتش بدی، #فرشته زمینی؟ خودش رو بهم‌ چسبونه و دست‌هاش رو روی سینه‌هام می‌ذاره. - پس بهم اجازه بده، بذار #فتحت کنم تا بذارم زنده #بمونه. - منتظرم، #زیر خواب شدن من، یا #تماشا کردن مرگ #خواهرت؟ - #باشه اجازه می‌دم: - اجازه‌ی #چی دارم؟ - اینکه بهم دست #بزنی! - اینطوری نه، باید #بگی اجازه داری هر وقت خواستی منو #بگایی. #بغضم می‌شکنه و اشک راه خودش رو #پیدا می‌کنه و روی گونه‌هام می‌شینه، با #صدای لرزون و پر #خواهشم می‌گم: - اجازه #داری هر وقت خواستی منو #بگایی. #رمانی_با_صحنه‌های_ناب🔞 #این_رمان_رده‌ی_سنی_داره❌🌈 https://t.me/+7zSv8eRBJC01NTJk https://t.me/+7zSv8eRBJC01NTJk
Hammasini ko'rsatish...
♨️شک داره پسر عموش انسان عادی باشه امتحانش می‌کنه و متوجه میشه که😈 👇👇👇 https://t.me/+7zSv8eRBJC01NTJk احساس کردم خطی روی گردنش به رنگ طلایی می‌درخشه. اخ ریز گفت، و دست روی گردنش روی اون خط درخشان گذاشت، زیر لب با حرص گفت " سیر؟ " با شوک نگاهم کرد، ابروی بالا انداختم، می‌دونستم اون یه موجود عجیب غریبه! زیر چونش روی گلوش دون دون‌های قرمز رنگی ایجاد شده بود که اگه با خطی بهم وصل می‌کردی قلاده‌ی سگ رو می‌ساخت! دهن برای بلعیدن هوا باز کرد، با شدت گردنش رو می‌خاروند. نفس‌های عصبیش، صورتی که به سُرخی می‌زد، حال خرابش همه و همه داشتن به هم ثابت می‌کردن اون انسان نیست! اون به سیر حساسیت داره زخم‌هاش خیلی زود خوب می‌شن و عجیب همه مدهوش خواسته‌هاش می‌شن، نکنه اون یه خون آشامه❗ https://t.me/+7zSv8eRBJC01NTJk https://t.me/+7zSv8eRBJC01NTJk فکر می‌کنه پسر عموش خون‌آشامه اما نمی‌دونه در اصل یه جن خبیث هست❗🤡👹
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.