زینب عامل (در پناه سایه)
23 084
Obunachilar
+27324 soatlar
+5977 kunlar
-30630 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
و بالاخره قصهای که خیلی منتظرش بودید و مدام پیام میدادید که کی شروع میشه شروع شد😍
مرسی از صبوریتون و ممنون که این مدت تو کانال موندید😘💚
امیدوارم از خوندن این قصه کنار هم لذت ببریم😍
4 80410
#در_پناه_سایه
#پارت_۲
#زینب_عامل
توپش اینبار پرتر از هر وقت دیگری بود که بحثمان مربوط به پناهگاه میشد.
- نه، فردا نه. همین امشب باید تکلیف این موضوعرو روشن کنیم. واقعا میخوام بدونم اولویت زنم چیه؟ من یا یه مشت حیوون؟!
پوزخندی زد.
- ببین کارو به کجا رسوندی که دارم خودمو با سگ و گربه مقایسه میکنم!
تا به حال او را اینگونه عصبی ندیده بودم. چندان مطمئن نبودم که بتوانم آرامش کنم، اما دست از تلاش نکشیدم.
- قبول دارم اشتباه کردم، اما اشکان باور کن گیر افتادم. اصلا چیزی نبود که از قبل پیشبینی شده باشه.
با حرص ضربهی محکمی به فرمان ماشین زد.
- تو متوجه نیستی انگار، مشکل من فقط امشب نبود و نیست. مشکلم با این رویهی مسخرهای هست که برا زندگیت گرفتی و کل وقتتو از صبح تا شب با یه مشت حیوون ولگرد میگذرونی! بعد از پخش اون فیلم ازت واقعا توهم برت داشته قهرمانی چیزی هستی؟
دقیقا نگران همین بودم. که بحث به توهین و تحقیر و طعنه برسد. بخشی که با رسیدن به آن، دیگر تلاشهایم برای کنترلم چندان نتیجهبخش نبود!
- بهتره مراقب جملههات باشی! قرار نیست برای تکتک فعالیتام به تو و بقیه جواب پس بدم.
به یاد نداشتم قبل از این صدای اشکان تا این اندازه برایم بلند شده باشد.
- من نامزدتم، شوهرتم، به من باید جواب پس بدی!
میفهمی امشب چقدر تحقیر شدم؟ اصلا برات اهمیتی داره؟
تنها خوششانسی آن روزم این بود که در اوج بحثمان به خانه رسیدیم و اشکان ماشین جلوی خانهمان متوقف کرد. دستم را به سمت دستگیرهی ماشین بردم تا پیاده شوم که صدایش متوقفم ساخت.
- مامان بابات خونهن دیگه الان؟
کمربندش را باز کرد.
- بهتره همین امشب تکلیف این پناهگاه لعنتیو مشخص کنیم!
اینکه سعی میکردم تنشهایی که در خانه در مورد فعالیتم داخل پناهگاه را از اشکان پنهان کنم، فقط این معنی را میداد که اگر اشکان بالا میآمد یک جبههی مخالف بزرگ مقابلم تشکیل میشد و احتمال اینکه مجبورم کنند کاری خلاف میلم انجام دهم به اوج خود میرسید. برای همین تلاش کردم با نهایت جدیت متوقفش کنم. در نیمهباز ماشین، که اجازه میداد باد با شدت به داخل سرک بکشد را رها کرده و به سمت اشکان چرخیدم.
- من و تو بچه نیستیم که بقیه واسهمون تکلیف روشن کنند!
4 73780
#در_پناه_سایه
#پارت_۱
#زینب_عامل
نگاهم در ظاهر خیره به برگ زرد و نارنجی درختی بود که به دست باد پاییزی از خانهاش جدا افتاده و زیر برفپاککن ماشین گیر کرده بود و گوشهاش در اثر ورزش باد و حرکت ماشین تکان میخورد و نمیتوانست از اسارت رها شود، اما از گوشهی چشمم تمام حواسم به اشکان و گره سفت و سخت انگشتانش دور فرمان ماشین و نگاه عصبیاش بود که به خیابان خلوت مقابلش در تاریکی نیمهشب طوفانی دوخته شده بود. حس شرمندگی پررنگترین احساس میان تمام احساسات منفی درهمم بود و خستگی و سردرد باعث شده بود حتی قدرت فکر کردن و چیدن کلمات مناسب کنار هم برای عذرخواهی از اشکان را نیز از دست دهم. دهانم برای زمزمهی کلمهی “متاسفم” باز شد، اما خیلی اطمینان نداشتم صدایم به گوشش رسیده باشد، تا وقتی که گردنش کمی به سمتم کج شد و باعث شد من نیز نگاهم را از برگی که بهنظر میآمد از جنگ با طوفان و اسارت خسته شده و با کنده شدن گوشهای از آن از حرکت بازایستاده بود بردارم و به اشکان خیره شوم. متوجه چرخش نگاهم شد که با کلمات آلوده به عصبانیتی که برخلاف همیشه، سعی آنچنانی در کنترلش نداشت و با طعنهای واضح پرسید:
- سایه برنامهت برا زندگیمون چیه؟
آن اخمها و لحن عصبی برای من پیشزمینهی شروع یک دعوای اساسی بود. او عصبی بود و من خسته، همین دو دلیل برایم کافی بود تا ادامه دهندهی این مکالمه نباشم.
- بنظرم بهتره بعدا راجع بهش حرف بزنیم، وقتی حال جفتمون بهتر از الان بود.
صدای دادش طوری خارج از انتظارم بود که باعث شد از جا بپرم!
- الان چه توضیحی برا من داری؟ تو امروز منو جلوی خانوادهی خالهم سکهی یه پول کردی!
همهچیز به مراتب بدتر از پیشبینیام بود. باید به نحوی این بحث را تمام میکردم تا به وقتش فکری برای جبران غیبتم در مهمانی میاندیشیدم.
- اشکانجان…
حرفم را برید:
- خالهم کلی تدارک دیده بود برای مهمونیای که برا تو بود و اونوقت تو کجا بودی؟ کلانتری؟ برای چی؟ برای درگیری و زد و خورد با یه نره غول.
سرش برای لحظهای کوتاه به سمتم چرخید.
- سایه تو توی اون پناهگاه دقیقا داری چه غلطی میکنی؟
حالم بد بود و حس میکردم من هم پتانسیلش را دارم که ناراحتی و عصبانیتم از روز گندی که گذرانده بودم را با داد بر سر او تخلیه کنم، اما دم عمیقی کشیدم و بعد از رها کردن نفسم دوباره گفتم:
- اشکان الان جفتمون خسته و عصبی هستیم. فردا صحبت میکنیم.
4 994130
خلاصه: سایه دندان پزشک جوانیست که بعد از انتشار فیلمی از او در فضای مجازی که در حال کمک به یک سگ در خیابان است، پایش به یک پناهگاه خصوصی حیوانات باز میشود. علاقهی شدید سایه به کار کردن در پناهگاه حیوانات، علاوه بر تحت تاثیر قرار دادن زندگی شخصی و رابطهی او با نامزدش باعث آشناییاش با دامپزشکی جوان شده و…
4 82870
Repost from N/a
- همه کارگرا حین سکس چت دیدنت که داشتی خودتو میمالیدی.🔞
سرو مانند جن زده ها نگاهش کرد.
-من کاری نکردم.
گوشه لب سهند با تمسخر بالا رفت.
-اره واقعا فقط پسر نیاوردی توی کارگاه من باهاش بخوابی. اون روزی که به التماس اومدی و اینجا بهت کار و جا دادم، نگفته بودی شب کاری همکار میکنی کوچولو.
لرزی به جان سرو افتاده بود که لب هایش می وقفه می لرزید.
-سهند خان به خدا من خراب نیستم.
سهند پوزخندی عصبی زد.
-من حرفای مسعودو از چشام بیشتر قبول دارم. خودش گفت دیدتت. زود جال و پلاستو جمع کن از کارگاه من برو. من گفتم سر به راهی که جاخواب و کار دادم بهت الان کهانگار یه کار دیگه ام داری… برو سر همون شغل…
چانه سرو لرزید و صدای شکستن قلبش را شنید. به زحمت لب زد:
-سهند خان. به خدا منکاری نکردم… من حتی دستمم به یه نامحرم تو زندگیمنخورده… منو از اینجا بندازین بیرون باید تو جوب بخوابم… تورو خدا… آقا…
سهند عصبی دو قدم بلند به سمتش برداشت:
-اون روزی اومدی اینجا برای کار، گفتی حاضری هر کاری کنی که استخدامت کنم یادته؟
سرو ترسیده سر تکان داد.
-بله…
سهند به سمتش خمشد.
-مسعود که امار تورو به من داده از برادر عزیزتره برای من… حاضرم روی اسمش قسم بخورم که تا حالا دروغ نگفته بهم. نه به خاطر اثبات حرف اون،
فقط برای ثابت کردن به خودت و قائم شدن ذات کثیفت پشت این چهره مظلوم، حاضرم باهات بخوابم و باکره نبودنتو ثابت کنم… توهم که میگفتی حاضری هر کاری برای استخدامت بکنی هوم؟؟؟
سرو با وحشت به سهند خیره شد. این مرد از چه حرف میزد؟ سکس با سهند؟! به چه قیمتی؟! کار و جای خواب؟!
-اگر میگی خراب نیستی و مسعود اشتباه گفته قاعدتا باید قبول کنی… اگر تو باکره باشی، من به عقدم درت میارم و مسعودی که ۲۵ سال رفیقمه رو اخراج میکنم
نگاهش کردم… ازدواج با سهندخان سهرابیان؟!
قبل آنکه عقلم به کار بیوفتد، قلبم زبانمرا چرخاند:
-باشه…
https://t.me/+bWe3Pu3sBO01OTk8
https://t.me/+bWe3Pu3sBO01OTk8
https://t.me/+bWe3Pu3sBO01OTk8
همزمان با درد وحشتناکی که زیر دلش را در برگرفت، صدای سهند در گوشش پیچید:
-الان معلوم میشه دروغت دخترجون…
سرو از شدت درد چشم بست و چشمانش را محکم روی هم فشرد. آنقدر درد داشت که دیگر شرط سهند نیز برایش محکم نبود.
با احساس داغی میان پاهایش آه بلندی کشید و بر روی تخت ولو شد.
زمزمه وحشت زده و متحیر سهند سکوت سنگین اتاق را شکست.
-سرو…تو…تو واقعا باکره بودی؟؟!!🔞
https://t.me/+bWe3Pu3sBO01OTk8
https://t.me/+bWe3Pu3sBO01OTk8
https://t.me/+bWe3Pu3sBO01OTk8
سهند سهرابیان، تاجر و کارخونه دار چوبه که با التماس و خواهش به دختر ۱۸ ساله ای توی کارخونه اش جا وکار میده اما با شنیدن خبر سکس چت دختره با دوست پسرش با دختر شرط میبنده که اگر باکره باشهاونو به عقد خودش درمیاره و در اخر با باختن شرط بندی مجبور میشه تا….🔞❌
https://t.me/+bWe3Pu3sBO01OTk8
https://t.me/+bWe3Pu3sBO01OTk8
https://t.me/+bWe3Pu3sBO01OTk8
100
تا روز رونمایی که خیلی نزدیکه میتونید ساقیو بصورت نقد یا اقساط ثبت سفارش کنید💚
9 43420
- شب عروسی نامزدت گیر کردی تو این سگدونی! یا تو خیلی خوششانسی یا من خیلی بدشانس که باید حین کار دلداری بدم بهت!
شانس بد او بود که در این شب نحس کارش گیر این دکتر زبان نفهم افتاده بود. دلیلی ندید زبانش را کنترل کند. اصلا به جهنم که کارش گیر بود، همان بهتر که ناراحت میشد و گورش را گم میکرد.
- فقط خفه شو دکتر!
صدای بلند خندهی مرد دیوانه در فضا پیچید، طوریکه سگ بیچارهی نیمهجانِ زیر دستش هم در واکنش به صدای بلند خندهی او تکانی به تنش داد.
- حرصتو میذارم به پای از دست دادن عشقت.
بیشعور بود دیگر، بیشعوری که علائم خاصی نداشت!
#برشی_از_رمان_جدید
#بزودی
اسفند ماه پارت گذاری این رمان داخل همین کانال شروع میشه😁
16 377190
نظراتتون رو تو ناشناسمم پذیرام😍
لینک ناشناسم
https://t.me/Harfmanrobot?start=81637227
حرفتو ناشناس بزن
ربات اصلی و پیشرفته و امن حرفتو ناشناس بزن سرور دو: @Harfmanbot سرور سه: @harfmybot
12 60750
اینستاگرام من
تو دایرکت برام از سکوت بنویسید و حسی که از خوندن این قصه داشتید💚
12 40120
https://instagram.com/zeynab._.amel?igshid=MjEwN2IyYWYwYw==
اینستاگرام من💚
12 389110