شبهای باتو
زن و باران بهانه های زیباترین ترانه های تو هستند مثل خواب و مثل نی که در این غریبی بی بهار شکوفه خواهند کرد. جهان باردار خاطرات من است چندان که گویی زمان یکی گهواره یکی و گور یکی است.❤🤎 #شیرکو_ بیکس
Ko'proq ko'rsatish331
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-27 kunlar
+1030 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
#جوانه
درنگاهت جوانه زدم
تا با عطر تنت
بهار را دعوت کنم
به کوچه باغ بی جوانه
🤎❤
#رویاسادات_قهاری
#سپکو
❤ 1
00:59
Video unavailableShow in Telegram
هر روز در بانک زمان شما ۸۶۴۰۰ ثانیه واریز و تا شب به پایان میرسد.
هیچ برگشتی در کار نیست و هیچ مقدار از آنهم به فردا اضافه نمی شود.
پس از آن بهترین استفاده را ببرید ...
سلام به اهالی کانال شبهای باتو
صبحتون بر وفق مراد
🤎❤
VID_20190606_080222.mp40.41 KB
❤ 1
اعتراف میکنم تا بهحال کافه نرفتهام
لباس مارک نپوشیدهام
غذاهای رنگارنگ فرنگی و چینی نخوردهام
خود را به هیچ آرایشِ غیرطبیعی نیاراستهام
ولی هنوز زندهام..
هنوز موقع بارشِ باران مثلِ کودکیهایم
دهانم را به سمت آسمان باز میکنم
تا شرابِ جاریِ ابرها را بنوشم
هنوز دوست دارم پاهایم را
بدونِ ترس از عواقبِ ناگوارش
در چاله هایِ آب فرو برم
و یا زمستان که میشود
شعاعِ بخار دهانم را که در هوا معلق است
اندازه بگیرم.
اعتراف می کنم خیلی از اصطلاحاتِ مدرن را بلد نیستم و در مواجه با این کلماتبه استیصال و از هم پاشیدگیِ ذهنی دچار می شوم.
باید اعتراف کنم بهروز نیستم
و در کودکی ماندهام.
چهکنم که این گونه بودنم را دوست دارم؟!
❤🤎
- اعترافاتِ بندانگشتی
#مریم_وحید
❤ 1
#صبح
صبح بخیر هایمان
را بلندتر بگوییم
تازندگی جریان یابد
دررگهای خشک صبحی دیگر
🤎❤
#رویاسادات_قهاری
#سپکو
❤ 1
ای گروه کوچک آوارگان جهان
رد پاهاتان را بر کلامم به جا بگذارید ...
خدا نه برای خورشید
و نه برای زمین
بلکه برای گلهایی که برایمان میفرستد چشم به راه پاسخ است ...
هر کودکی
با این پیام
به جهان میآید که
خدا
هنوز
از انسان ناامید نیست ...
سلام شادترین صبح بهاری رو برای تک تک تون آرزو دارم
همواره ایام بکام
#تاگور
🤎❤
❤ 1
#فقط_یک_بار
دعا کن
صبح تو هم
با
خورشید
بیایی
🤎❤
#احمد_طاهری_می_آبی
Faghat%20Yekbaar.mp3 X-Amz-Content-Sh6.90 MB
❤ 1
در چهل سالگی هم که باشی
طنین صدای کسی که
تو را به "نام کوچکت"
بخواند و
پشت هر بار که صدایت میکند
"عزیزم"
بگذارد
میتواند عاشقات کند.
و تو
بعد از تمام شدن حرفهایش
دختربچهی هجده سالهای میشوی
که دوست دارد
بال در بیاورد
از شوقِ عاشقی.
در چهل سالگی هم که باشی
میشود آنقدر عاشقیات
پرهیجان باشد ﮐﻪ
خاطرهی گرفتن دست گرم مردانهاش را
در سرمای زمستان
روزی چند بار به تکرار بنشینی
و نقطهی اوج این خاطرهات
بستن گره روسری ات باشد
با دستهای او
وقتی ناگهان
با پوست صورتت برخورد میکند
و ابروهای پیچخوردهات را
صاف میکند.
در چهل سالگی هم که باشی
میتوانی بدوزی
دکمهای را که
از رویِ پیراهنِ آبیِ یقهسپیدِ مردانهای
افتاده است
روی زمینِ یخزدهی تنهاییاش.
در چهل سالگی هم که باشی
آن جوانهی کوچکِ روئیده در جانت
میتواند قد بکشد
و تو را سبز کند.
آن وقت در همان چهل سالگی
نمیتوانی آن ذوقزدگی شفاف چشمهایت
یا آن رنگپریدگیِ ناشی از دلشورههایِ نیامدنش را
لرزش صدایت را
جوان شدن صورتت را
پنهان کنی در پشت چهل سالگیات.
تو در چهل سالگی
به بلوغ عاشقی میرسی.
درست مثل دخترهای هجده ساله
با گونههایی سرخشده
به خاطر اولین بوسهی
نشسته بر پیشانی
شبنم نادری🤎❤
Photo unavailableShow in Telegram
بسترم،
صدف خالی یک تنهایی ست
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دیگری ...
#هوشنگ_ابتهاج
🤎❤
دیوارها
پنجرهها
صداها ، صداها
تا خاموش شود
تا سر بریزد
تا بپاشد مرا
تو را
تا دهانت را ببلعم
تا سیاهی از زبانت قیر شود
سُر بخورم از حواشی تنت تا نامیرای جستنها
با در آمیختن شراب و شعر
غلظت تو را قورت بدهم و با انبساط صرع
آشوب شوم در جزایر تنت
کروزوئه ام
میان باغ شناورت
که پاهای تو را از شانهها بر کتف
اریب های انارهایات را
یکی یکی در دهانم بگذار
و کشف شو
آمیزش کن به جسارت خواهشام
با جزیرهی میان تنت
چهل و پنج درجه از نهایت تب را
به پستانهایت سرد کن و
دوباره برگرد به
توفانهای دکل
#شهیا_مفرح
❤🤎
به خانه بازگرد
مرا میان موهای خرمایی اردیبهشتی ات پنهان کن
تو که پناهگاه منی
معبود راستین جاده ها نشو
این سفر چیزی نیست که از خاطر برود
لابه لای زخم هایمان باقی خواهد ماند
و با اولین کوچ پرنده ها
این استخوان میان زخم
تکلیف مرا با مرگ روشن خواهد کرد
این زمستان که بیاید
اخرین کبریت را خواهم کشید
و اخرین سیگار را دود خواهم کرد
نگذار این اخرین گرمایی باشد
که به یاد بماند
این نرده ها را که می بینی
پارک را از فضای شهر جدا کرده اند
حالا من دیگر نمی دانم این نیمکت زندانی ست
یا آن سمت، اتوبانی که با سنگفرش های سنگی فرش شده است
این قریب ترین نامه ای ست که می نویسم
میان شهری که صندوق های پست را از خیابان ها جمع کرده اند
و باجه های تلفن
تنها به درد یادگاری موزه ها می خورند.
بازگرد
پناه باش
برای شانه هایی که
بارها در اشک لغزیده اند
بازگرد
کلیدت را میان این در بچرخان...
#هومن_داودی
🤎❤
❤ 1