cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

داستان کوتاه

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
26 116
Obunachilar
-1724 soatlar
-937 kunlar
-44330 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

🌷🌷🌷 20 جمله ظاهرا ساده و بی‌غرض که گفتن آنها می‌تواند همسرتان را برنجاند یا حتی از شما متنفر کند 1- «تو خیلی حساسی.» این جمله احساسات همسرتان را کم‌ارزش جلوه می‌دهد. با این سخن، احساسات او نادیده گرفته می‌شود و او ممکن است احساس کند که شما به او احترام نمی‌گذارید و نمی‌خواهید مشکلات او را درک کنید. 2- «این چیزی نیست که به خاطرش ناراحت شی.» این جمله می‌تواند احساسات همسرتان را بی‌ارزش جلوه دهد و او را ناامید کند. هر کسی حق دارد احساسات خود را داشته باشد و نباید این حق را از او گرفت. 3- «من گفتم که اینطور می‌شود.» این جمله هم می‌تواند احساس تحقیر و القای شکست در همسرتان شود. این نوع بیان به جای حمایت و همدلی، سرزنش و تقصیر را نشان می‌دهد. 4- «چرا همیشه اینقدر در مورد همه چیز ناراحت می‌شوی؟» این جمله می‌تواند همسرتان را به این فکر بیندازد که شما او را درک نمی‌کنید و به مشکلات و احساساتش اهمیت نمی‌دهید. این جمله می‌تواند رابطه را تضعیف کند. 5- «تو هیچوقت گوش نمی‌دهی.» این جمله نشان‌دهنده انتقاد و بی‌احترامی است و می‌تواند باعث شود همسرتان احساس کند که به تلاش‌های او برای برقراری ارتباط اهمیت نمی‌دهید. 6- «تو هیچوقت تغییر نمی‌کنی.» این جمله به همسرتان احساس ناامیدی و بی‌ارزشی می‌دهد و می‌تواند نشان دهد که شما به رشد و پیشرفت او باور ندارید. 7- «این مشکل توست، نه من.» با این مثل این می‌ماند که مسئولیت‌پذیری را خود ساقط می‌کنید و همه تقصیرات را بر دوش همسرتان می‌اندازید. این نوع برخورد می‌تواند رابطه را به شدت تضعیف کند. 8- «چرا نمی‌توانی مثل بقیه باشی؟» مقایسه همسرتان با دیگران باعث احساس کمبود و بی‌ارزشی در او می‌شود و می‌تواند رابطه را تیره و تار کند. 9- «این فقط یک شوخی بود.» اگر همسرتان از چیزی که شما گفتید ناراحت شد، این جمله کار را خراب‌تر می‌کند و احساسات او را بی‌ارزش جلوه می‌دهد،  گویی که به او اهمیت نمی‌دهید. 10- «چرا نمی‌توانی بهتر باشی؟» این جمله به همسرتان احساس ناکافی بودن و شکست می‌دهد و می‌تواند انگیزه و اعتماد به نفس او را کاهش دهد. 11- «تو همیشه همه چیز را خراب می‌کنی.» این جمله بسیار تحقیرآمیز است و می‌تواند باعث احساس ناتوانی و بی‌ارزشی در همسرتان شود. 12- «این کار تو بی‌معنی است.» این جمله می‌تواند نشان‌دهنده بی‌احترامی به تلاش‌ها و احساسات همسرتان باشد و او را ناامید کند. 13- «تو هیچوقت نمی‌فهمی.» این جمله باعث می‌شود همسرتان احساس کند که شما او را درک نمی‌کنید و به تلاش‌های او برای برقراری ارتباط اهمیت نمی‌دهید. 14- «تو خیلی بی‌توجهی.» این جمله می‌تواند باعث احساس گناه و ناامیدی در همسرتان شود و او را از تلاش برای برقراری ارتباط باز دارد. 15- «چرا نمی‌توانی کاری را درست انجام دهی؟» این جمله بسیار تحقیرآمیز است و می‌تواند باعث کاهش اعتماد به نفس و احساس بی‌ارزشی در همسرتان شود. 16- «این نظر تو اشتباه است.» این جمله نظر و احساسات همسرتان را بی‌ارزش می انگارد و شما با آن گویی او را نادیده می‌گیرید. 17- «من نمی‌توانم با تو صحبت کنم.» این جمله نشان‌دهنده بی‌میلی شما به برقراری ارتباط است و می‌تواند باعث احساس تنهایی و ناامیدی در همسرتان شود. 18- «تو خیلی بی‌نظم هستی.» این جمله می‌تواند باعث احساس لایق بودن و بی‌ارزشی در همسرتان ایجاد کند و او را از تلاش برای بهبود باز دارد. 19- «تو هیچوقت چیزی یاد نمی‌گیری.» این جمله بسیار تحقیرآمیز است و می‌تواند باعث کاهش اعتماد به نفس و احساس بی‌ارزشی در همسرتان شود. 20- «همیشه تقصیر تو است.» این جمله مسئولیت‌ناپذیری شما را نشان می‌دهد و همه تقصیرات را بر دوش همسرتان می‌اندازد. این نوع برخورد می‌تواند رابطه را به شدت تضعیف کند. ترجمه:علیرضا مجیدی 📚 @irDastanak 📚 🌷🌷🌷
Hammasini ko'rsatish...
👍 2
🌷🌷🌷 گفته بود اگر چیزی را واقعنِ واقعن دوست داری، رهایش کن! ببین آیا می‌توانی واقعن بدون آن‌چیز دوام بیاوری یا نه. ببین آیا آن چیز را واقعنِ واقعن دوست داری یا نه. می‌خواستم باهاش مخالفت کنم و بگویم که این تفکرِ «چیزی که مالِ تو باشد، هر کاری هم بکنی باز به تو برمی‌گردد» را بیخیال شود و برای داشتن و به دست آوردنِ چیزی که واقعن دوستش دارد تلاش کند. می‌خواستم به او بفهمانم که آدم باید برای چیزهای ارزشمند بهای زیادی بپردازد و اصلن همین بها دادن است که آن چیز را ارزشمند می‌کند. زندگی مگر همین نیست؟ تلاش و تلاش و تلاش برای به دست آوردن، و سپس از دست دادن و فراموشی و فراموشی و فراموشی. و تمام. خلاصه‌اش می‌شود همین دیگر! زندگی همین است خب. شناختِ خودت. پیدا کردن چیزهای امن برای خودت. تلاش برای تصاحبش. و گم کردن خودت و سعی در عادت کردن به تنهایی. و خب پُر واضح است که طلایی‌ترین زمان توی زندگی هر آدمی، پیدا کردن و زیستن با آن چیزی‌ست که برایش خیلی ارزشمند است. ارزشمند است چون بهای سنگینی بابتش داده. کامل غلامی 📚 @irDastanak 📚 🌷🌷🌷
Hammasini ko'rsatish...
👍 3
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿 🌹🌿🌹🌿 🌿🌹🌿 🌹🌿 🌿 🔖#داستان_آموزنده 💎اسب پیر مرد ثروتمندی در دهکده ای دور از محل زندگی استاد شیوانا زمین های زیادی داشت و تعداد زیادی کارگر را همراه با خانواده شان روی این زمین ها به کار گرفته بود. برای اینکه بتواند این کارگران را وادار به کار بیش از اندازه کند.یک سرکارگر خشن و بی رحم را به عنوان نماینده خود انتخاب کرده بود. و سرکارگر با خشونت و بی رحمی کارگران و خانواده های آنها را وادار می کرد، روی زمین های مرد ثروتمند به سختی و تمام وقت کار کنند تا محصول بیشتری حاصل شود. روزی شیوانا از کنار این دهکده عبور می کرد. کارگران وقتی او را دیدند شکایت سر کارگر را نزد شیوانا بردند و گفتند: صاحب مزرعه این فرد بی رحم را بالای سر ما گذاشته و ما به خاطر نان و غذای خود مجبوریم حرف او را گوش کنیم. چیزی به او بگویید تا با ما ملایم تر رفتار کند. شیوانا به سراغ سرکارگر رفت. او را دید که افسار اسب پیری را در دست گرفته و به سمتی می رود. شیوانا کنار سرکارگر شروع به راه رفتن کرد و از او پرسید: این اسب پیر را کجا می بری؟ سرکارگر با بدخلقی جواب داد : این اسب همیشه پیر نبوده است! مرد ثروتمندی که مالک همه این زمین هاست سال ها از این اسب سواری کشیده و استفاده های زیادی از او برده است، اکنون چون پیر و از کار افتاده شده دیگر به دردش نمی خورد. چون صاحب زمین ها به هر چیزی از دید سود دهی و منفعت نگاه می کند بنابراین از این پس اسب پیر چیزی جز ضرر نخواهد داشت. به همین خاطر او از من خواسته تا اسب را به سلاخی ببرم و گوشت او را بین سگ های مزرعه تقسیم کنم تا لااقل به دردی بخورد. شیوانا لبخندی زد و گفت : اگر صاحب این مزرعه آدم های اطراف خود را فقط از پنجره سود دهی و منفعت نگاه می کند.پس حتما روزی فرا می رسد که به شخصی چون تو دیگر نیازی نخواهد داشت. آن روز شاید کارگران مزرعه بیشتر از اربابت به داد تو برسند. اگر کمی با آنها نرمی و ملاطفت به خرج دهی وقتی به روزگار این اسب بیفتی می توانی به لطف و کمک آنها امیدوار باشی. همیشه از خود بپرس که از کجا معلوم اسب بعدی من نباشم! در این صورت حتماً اخلاقت لطیف تر و جوانمردانه تر خواهد شد. ‎‌‌‌‎‌‌‎📚 @irDastanak 📚
Hammasini ko'rsatish...
👍 9 3
01:01
Video unavailableShow in Telegram
َ   در کودکی فکر می کردم آن مردی   که سر خیابان اسباب بازی فروشی دارد   حتما خوشبخت ترین انسان دنیاست...   اما چند سال بعد که از خواب بیدار   شدم بروم به مدرسه نظرم عوض شد   و فکر کردم پسر شش ساله ی   همسایه مان از همه خوشبخت تر است   چون مدرسه نمی رود و می تواند   چند ساعت بیشتر بخوابد...   نوجوان که بودم فکر می کردم   حتما خوشبخت ترین انسان دنیا یکی از سوپر استارهای سینماست   یا یک ورزشکار معروف...   آن روزها خوشبختی را در   شهرت می دیدم...   مدت ها گذشت و معنی   خوشبختی هر روز برایم عوض میشد... بستگی به شرایط داشت   گاهی خوشبختی را در ثروت می دیدم و وقتی که بیمار   می شدم در سلامتی...   سال ها گذشت و زندگی   به من ثابت کرد خوشبختی   برای هر انسانی یک تعریف دارد...   گاهی ما در زندگی به اتفاقی که   آن را خوشبختی می دانیم،   می رسیم ولی باز احساس   خوشبختی نمی کنیم...   چون گذر زمان و تغییر شرایط   تعریف ما از خوشبختی را عوض کرده... کاش بدانیم خوشبختی واقعی داشتن "آرامش" است... ‎‌‌ 📚 @irDastanak 📚
Hammasini ko'rsatish...
3.73 MB
👏 3👍 2
دختر جوان که نابغه ریاضی بود و در کنکور رتبه 2 رقمی داشت به خواستگارش بله گفت و پای در خانه سیاه گذاشت. اوایل تابستان بود که همزمان با نتایج کنکور پسر جوانی همراه خانواده اش به خواستگاری ام آمدند. آنقدر از ذوق قبولی ام در کنکور آن هم با رتبه دو رقمی خوشحال بودم که نفهمیدم چطور شد به خواستگارم جواب بله گفتم جوابی که پدرومادرم مخالف آن بودند که ای کاش به حرفشان گوش می کردم و هیچ وقت بله نمی گفتم. تازه ۱۸سالگی را تمام کرده بودم که لباس سفید بخت به تن کردم پدرومادرم موافق ازدواج ام نبودند و بعد ازعروسی هم از خانواده ترد شدم. دو سه ماه ازازدواجمان گذشته بود که من با خوشحالی برای ثبت‌نام دانشگاه آماده می شدم که شوهرم مانع رفتنم شد و آرزوی رفتن به دانشگاه در دلم ماند. دیگر پای برگشتن به خانه‌ را هم نداشتم. این شد که پا روی خواسته ام گذاشتم ، یکسال نشده بود که من باردارشدم ودراین شرایط بود که متوجه شدم شوهرم رامین اعتیاد دارد... اعتراض کردم اما پاسخ اعتراضم فقط کتک بود پسرم در اوج ناراحتی و افسردگی من به دنیا آمد. اعتیاد همسرم هر روز بیشتر از روز قبل بود و دیگر دوستانش را هم پای بساطش به خانه می آورد. راه فراری نداشتم هر چه فکر می کردم می دیدم که چه سرنوشت شومی پیداکردم. صبحت های پدرم هر روز جلوی چشم ام بود که می گفت عجله نکن درس بخوان وبعد ازدواج کن. یک روز صبح که از خواب بلند شدم دیدم پسر 6 ساله ام را رامین پای بساطش برده انگار آب داغ بر تنم ریختند ، دستش را گرفتم و نمی‌دانم چطور شد که از آن اتاق بیرون آمدم... در روزهایی که رامین مرا کتک می زد و از درد به خود می پیچیدم او با مخدرهایی که داشت مرا نیز آلوده کرده بود با این وضع به خانه پدرم پناه بردم. 7سال از خانه او طرد شده بودم و گرفتار دخمه شوهری شده بود که هیچ احساس مسئولیتی به من نداشت و مرا از آرزوهای بزرگی که درسر داشتم جدا کرده بود من شاگرد ممتازرشته ریاضی فیزیک بودم و با رتبه 2 رقمی در دانشگاه رشته مهندسی قبول شده بودم و می خواستم مهندس شوم اما حالا یک زن معتاد با یک کودک بودم که معلوم نبود چه سرنوشتی دارد... وقتی مادرم در خانه را باز کرد اصلا مرا نشناخت‌ وقتی ماسک روی دهانم را پایین آوردم تازه فهمید من همان دختر چشم آبی او هستم که با نازمرا بزرگ کرده است از ناراحتی بی‌هوش شد و روی زمین افتاد 2 خواهرم سپیده و سعیده خیلی زود جلوی درآمدند ودرحالی که از دیدن من شوکه شده بودند مادرم را به خانه بردند . پدر درخانه نبود ، وقتی لباس‌هایش را روی آویز اتاق دیدم بی اختیار آنها را به آغوش کشیدم و بوسه زدم خواهرانم پسرم آرش را به حمام بردند ومن کنار مادرم ماندم دستانش را بوسیدم... از پست پنجره به حیاط کوچک خانه مان نگاه می کردم و خاطرات مجردی درمقابل چشمانمان رژه می رفتند که ناگهان پدرم از در وارد حیاط شد. دستش یک سطل ماست و 2 نان سنگک بود خیلی زود خودم را از اتاق به بیرون کشاندم و به حیاط رساندم پدرم تا صورتم را دید سطل ماست از دستانش افتاد و چشمانش پر شد و من دراین لحظه به آغوش او پناه بردم او سعی داشت مرا بغل نکند اما انگار نتوانست محبت پدرانه اش را ازمن دریغ کند دقایقی من اشک ریزان در آغوش او ماندم و پشت هم طوطی وار با جملاتی کوتاه به پدرم گفتم اشتباه کردم من باید حرف شما را گو ش می کرد، کمک کن پدر... امروز درمقابل شما نشسته ام دو خواهرم مرا اینجا آوردند تا کمکم کنید تا خوب شوم... اعتیادم را کنار گذاشتم ومی خواهم درس بخوانم اما افکار آن خانه شوم ذهنم را پریشان کرده و قدرت تمرکز ندارم. قدرت انتخاب به ویژه در موقعیت حساس زندگی بسیار حائز اهمیت است اما این قدرت زمانی کارساز است که شما بتوانید با استفاده از اطلاعاتی که دارید بهترین تصمیم را بگیرید گاهی خود ما این قدرت را نداریم و صرفا از روی احساس تصمیم هایی را می گیریم که می‌تواند سرنوشت ما را دچار مشکل کند.بنابراین بهتر است قبل ازاینکه کاسه پشیمانی را به دست بگیریم سعی کنیم برای تصمیم خود از کسانی کمک بگیریم که قطعا دانش و تجربه بیشتری دارند.             📚 @irDastanak 📚
Hammasini ko'rsatish...
👍 14
sticker.webp0.14 KB
قابل توجه کسایی ک از نات کوین جا موندن! ربات نات کوین برگشته و قابلیت زیرمجموعه رو مجدد اضافه کرده https://t.me/notcoin_bot?start=er_3653538 این فرصت طلایی رو مجدد از دست ندید
Hammasini ko'rsatish...
Notcoin

Probably nothing @notcoin

👍 1
💠🌀⭕️ 🌀 ⭕️ 🔖# داستان_کوتاه #زنجیره_عشق♥️ "زنجیره عشق با مهر و محبت محکم و باثبات می‌مونه... " تظاهر به مهربانی" هرگز به دل کسی نمی‌نشینه!! چرا که، هر آنچه از دل برآید بر دل نشیند..." یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از سرِکار بر می گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. زن برای اسمیت دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودش رو معرفی کرد و گفت: من اومدم کمکتون کنم. زن گفت: صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست. وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟» اسمیت به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهی‌ات رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی؛ نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه.!!» چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی رو دید و داخل شد تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که احتمالا هشت ماهه باردار بود و به خاطر تامین نیازهای زندگی و کمک به همسرش کار می کرد و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.! وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن مسن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می‌خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی؛ نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!» همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت: «دوستت دارم اسمیت خدا رو شکر همه چیز داره درست میشه...» * سعی کنیم تا جایی که امکان داره به دیگران کمک کنیم بدون هیچ چشم داشتی... و قول بدیم که نگذاریم هیچ وقت زنجیره عشق به ما ختم بشه...*👌 📚 @irDastanak 📚
Hammasini ko'rsatish...
👍 6👏 3 1
🍃☔️🍃💫🍃☔️🍃💫🍃 🔴 #چند_خطے_هاے_نابـــــ امشب  یهو رفتم تو  صورت مادرم  زل زدم دیدم چقدر شکسته شده موهاش سفید شده دستاش وقتی چایی میاره میلرزه چقدر تموم این سالها اون هواسش به ما بود ماهواسمون به کارمون یا چیزهای بی ارزش دیگه بود واقعا چقدر احمق بودم این سالها هواسم به مادرم نبود به اینهمه خوبی به این همه از خود گذشتگی به خدا که حالم از خودم بهم میخوره بعضی از ماها  درد از جای دیگه میکشیم عقده هامونو سره عزیزترین فرد زندگیم  خالی می‌کنیم  سینمونم سپر میکنیم میگیم ما کسی هستیم بخدا نیستیم  از یه ارزنه کوچیک هم بی ارزشتریم  خوشبحال کسیکه  قدر پدرو مادرشو می‌دونه و تازندن دستوپاشونو میبوسه یادمه پدرم  بیست سال پیش بهم گفت  یه روزی میاد حجلمو جلو در میزنن  میگی وای چه خاکی تو سرم شد چون اینو یه روز بابام به من گفت بخوای نخوای منم میرم  آخ که باورم نمیشه الان بیست سال از فوتش میگذره ای چراغ زندگانی پدر یادت بخیر ولی به همون کسیکه پدرو مادرمونو خلق کرد که باعث ارامشمون باشن فرشته ای جز پدرو مادر تاشو پیدا نمیکنی پس قدرشونو بدونیم اگرم دستشون از دنیا کوتاهه گاهی اوقات سرخاکشون بریم راستی پنج شنبه عصر دلم گرفته بود سرخاک پدرم بودم گفتم بابا خستم ناندارم می‌دونم ناشکریه ولی کم آوردم انگار هیچکی هواسش بهم نیست ولی امشب وقتی به مادرم زل زده بودم دیدم  کسی جز مادر ندیدم که هرشب یه لیوان آب هم شده باشه دستم میده پس هواسش بهم  یکی از جنس طلا  هست اونم کی مادر والا وضو داره وقتی نامشو میاری پس خاکتم مادر ممنون که همیشه حواست بهم بود و به یادم بودی ✍مجیدتقوی.. 📚 @irDastanak 📚
Hammasini ko'rsatish...
👍 9💔 2👎 1
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠 💠🍃💠 🍃💠 💠 ═ঊঈحکایت کوتاه ঊঈ═ جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد . پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟ افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند . پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود ... 📚 @irDastanak 📚
Hammasini ko'rsatish...
👍 12😁 10👎 1💔 1
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.