『قاتل🩸شب🌑』
الکس اسمیت معشوقه بزرگترین قاتل جهان است اما خودش بی خبره❅ ژانر : گی ، عاشقانه ، جنایی ، اسمات ، ددی و لیتل بوی❋ روند پارت گذاری : هر روز یک پارت یا دو پارت به غیر از روز های جمعه❃
Ko'proq ko'rsatish2 887
Obunachilar
-324 soatlar
-607 kunlar
-50930 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
#کوچه_بی_نام_و_نشون
#پارت۱
《 مکان دنیای انسان ها 》
نگاهی به پنج مرد گنده بکی که روبه اش بودند کرد و بعد با عصبانیت غرید : شما ها دیگه کی هستید و از من چی میخواید ؟
یکی از آن مرد ها که به نظر می آمد که رئیسه پوزخندی به پسر زد و گفت : ما از طرف اشکان خان اومدیم ، اشکان خان فرمودن که توی جغله پولی که ازشون گرفته بودی رو ندادی .
پسر نیشخندی زد و گفت : به اشکان خان تون بفرماید که جیبم خالیه وقتی پر شد میرسم خدمتشون .
مرد اخمی کرد و گفت : تو گوه خوردی آقا اشکان فرمودند پول اگه الان ندی باید بکشمیت.
مرد روشو کرد به اون چهارتا و گفت : باید این جغله رو ادب کنیم .
و با تموم شدن حرفش به سمت پسر خیز برد اما پسر جا خالی داد و شروع کرد به دویدن
هر چقدر سعی می کرد یک جوری اون ها رو بپیچونه اما نمی شد مگه اون احمق ها ولش می کردن .
آیهان نگاهی به کوچه ترسناک و تاریک و تنگ کرد به نظر می آمد که اسم کوچه 《آرگاتا》 است اسمش از نظر آیهان خیلی عجیب و آشنا بود .
کوچه به طرز عجیبی مه آلود و تاریک بود اما مگه الان روز نبود و بعد نگاهی به پشت سرش کرد .
آن مرد ها بهش نزدیک بودن اگر به آن کوچه نمی رفت قطعا اون مرد ها او را می گرفتن و بعد به سمت آن کوچه مرموز دوید و وارد کوچه شد و بعد با دیدن یک در که داخل کوچه بود خوش حال شد و بعد به سمت آن در دوید و بعد در را باز کرد اما وقتی به درون آن در رفت احساس گیجی و خستگی بهش دست داد
و بعد بیهوشی .
《 زمان : نیم ساعت بعد . مکان : سرزمین آرگاتا 》
پسرک بیست سال با شنیدن صدای حرف زدن چند نفر چشم های خود را باز کرد و با دیدن چهارتا موجودی که بال های ریزی داشتند و در حال بال زدن بودند متعجب شد .
آن موجودات عجیب چهره های زیبایی و معصومی داشتند و لباس های رنگارنگی به تن داشتند و با کنجکاوی به آیهان نگاه می کردند .
آیهان از روی زمین سبز رنگ و نرم بلند شد و آن موجودات ظریف با دیدن بیدار بودن آیهان جیغی کشیدن و آیهان هم با شنیدن صدای جیغ بلند آنها ، فریادی زد و بعد گفت : شما ها دیگه چه موجوداتی هستید ؟ اصن من کجام ؟
یکی از آن موجودات بال دار گفت : ما ها الف های جنگلی هستیم تو کی هستی ؟
آیهان با شنیدن جواب آن الف جنگلی متعجب گفت : چی الف ؟ مگه الف ها وجود دارن ؟
آن الف جنگلی دوباره دهان باز کرد و گفت : آره الف ها وجود دارند مگه تو از کجا اومدی که این موضوع برایت مبهم است ؟
آیهان که هنوز متعجب بود گفت : من انسان هستم و از دنیا انسان ها اومدم .
یکی از آن الف های زیبا که به نظر خیلی عاقل می آمد و لباس سبز رنگی به تن داشت ، گفت : نه اشتباه میکنید شما انسان نیستید .
1600
#پارت۱
《 مکان دنیای انسان ها 》
نگاهی به پنج مرد گنده بکی که روبه اش بودند کرد و بعد با عصبانیت غرید : شما ها دیگه کی هستید و از من چی میخواید ؟
یکی از آن مرد ها که به نظر می آمد که رئیسه پوزخندی به پسر زد و گفت : ما از طرف اشکان خان اومدیم ، اشکان خان فرمودن که توی جغله پولی که ازشون گرفته بودی رو ندادی .
پسر نیشخندی زد و گفت : به اشکان خان تون بفرماید که جیبم خالیه وقتی پر شد میرسم خدمتشون .
مرد اخمی کرد و گفت : تو گوه خوردی آقا اشکان فرمودند پول اگه الان ندی باید بکشمیت.
مرد روشو کرد به اون چهارتا و گفت : باید این جغله رو ادب کنیم .
و با تموم شدن حرفش به سمت پسر خیز برد اما پسر جا خالی داد و شروع کرد به دویدن
هر چقدر سعی می کرد یک جوری اون ها رو بپیچونه اما نمی شد مگه اون احمق ها ولش می کردن .
آیهان نگاهی به کوچه ترسناک و تاریک و تنگ کرد به نظر می آمد که اسم کوچه 《آرگاتا》 است اسمش از نظر آیهان خیلی عجیب و آشنا بود .
کوچه به طرز عجیبی مه آلود و تاریک بود اما مگه الان روز نبود و بعد نگاهی به پشت سرش کرد .
آن مرد ها بهش نزدیک بودن اگر به آن کوچه نمی رفت قطعا اون مرد ها او را می گرفتن و بعد به سمت آن کوچه مرموز دوید و وارد کوچه شد و بعد با دیدن یک در که داخل کوچه بود خوش حال شد و بعد به سمت آن در دوید و بعد در را باز کرد اما وقتی به درون آن در رفت احساس گیجی و خستگی بهش دست داد
و بعد بیهوشی .
《 زمان : نیم ساعت بعد . مکان : سرزمین آرگاتا 》
پسرک بیست سال با شنیدن صدای حرف زدن چند نفر چشم های خود را باز کرد و با دیدن چهارتا موجودی که بال های ریزی داشتند و در حال بال زدن بودند متعجب شد .
آن موجودات عجیب چهره های زیبایی و معصومی داشتند و لباس های رنگارنگی به تن داشتند و با کنجکاوی به آیهان نگاه می کردند .
آیهان از روی زمین سبز رنگ و نرم بلند شد و آن موجودات ظریف با دیدن بیدار بودن آیهان جیغی کشیدن و آیهان هم با شنیدن صدای جیغ بلند آنها ، فریادی زد و بعد گفت : شما ها دیگه چه موجوداتی هستید ؟ اصن من کجام ؟
یکی از آن موجودات بال دار گفت : ما ها الف های جنگلی هستیم تو کی هستی ؟
آیهان با شنیدن جواب آن الف جنگلی متعجب گفت : چی الف ؟ مگه الف ها وجود دارن ؟
آن الف جنگلی دوباره دهان باز کرد و گفت : آره الف ها وجود دارند مگه تو از کجا اومدی که این موضوع برایت مبهم است ؟
آیهان که هنوز متعجب بود گفت : من انسان هستم و از دنیا انسان ها اومدم .
یکی از آن الف های زیبا که به نظر خیلی عاقل می آمد و لباس سبز رنگی به تن داشت ، گفت : نه اشتباه میکنید شما انسان نیستید .
100
به نام خداوند مهربان
(( معرفی رمان ))
نام رمان : کوچه بی نام و نشون
ژانر رمان : گی ، تخیلی ، لزبین
خلاصه رمان : لیام پسری بی خیال و تنبل و شاد و سرزنده اس اما اون ی روز پاشو میذاره توی ی کوچه عجیب و غریب و همین اتفاق باعث زیر و رو شدن زندگی لیام می شود .
___
ترس از عشق، ترس از زندگی است و آنان که از عشق دوری میکنند مردگانی بیش نیستند.
《 برتراند راسل 》
2610
سلام حالتون چطوره ؟
با توجه به نظرسنجی قرار از امشب پارت گذاری رمان جدید رو شروع کنم .
امیدوارم از رمان جدید خوشتون بیاد .
2400
Repost from N/a
#دوستش مست شده حالا اشتباهی اومده سراغ اون
باصورت محکم کوبیدم تو دیوار حمام 🔥و #زبوبنش رو از بین کتفام تا گوشم کشید 🔞🙈
+ل..لعنتی نکن تو مست....آخخخخ
با ورور یهویی کل کی*رش نفسم رفت🔥
https://t.me/+74Cz74BhvApkZGQ8
https://t.me/+74Cz74BhvApkZGQ8
⭐️12 شب پاک⭐️
1300
Repost from N/a
#عاشقانه#گی
مکی به لاله ی گوشم زد 🔥که با عجز گفتم
+لعنتی من دوست پدرتم
با نیشخند گفت
_دوست پدرم و #معشوقه ی من😍🔥 ، حالا هم انقدر #چموش بازی در نیار بالاخره هر کاری #بکنی تهش زیر خودمی🙈🔥
https://t.me/+YNzm8ZDZGg9kMmI8
https://t.me/+YNzm8ZDZGg9kMmI8
⭐️8.شب پاک⭐️
2100
Repost from N/a
#گـــــــی #ددی_لیتلبوی💢♨️ ⚠️
هقی زدم و نالیدم: #بابایی توروخدا🥺😭گیره ای که به نوک #سینه ام وصل کرده بود #محکمتر کشید: ترو خدا چی؟ بی ادبیتو ببخشم یا #دزدی کردنتو؟
با کنده شدن #گیره ها داد بلند تری کشیدم و...
#لیتلیکهدزدیکردهوددیپلیسشگیرشانداخته🔥🔞
https://t.me/+74Cz74BhvApkZGQ8
https://t.me/+74Cz74BhvApkZGQ8
⭐️8 شب پاک⭐️
2500
Repost from N/a
00:07
Video unavailable
#گی_تریسام_پلیسی_مافیایی
پسری که واسه #کشته نشدن رفیقش مجبور میشه با یه خلافکار #سک.س🔥 کنه🔞
🔞🔞🔞🔥🔥🔥🔥🔥
★امشب بدجور #هوس #گایی.دنت رو کردم
تا اومد حرفی بزنه #آلت بزرگ مرد وارد دهنش شد و به سرعت شروع به تلمبه زدن کرد
—امممم اهههه
★اهههههه #فاک دهن داغت بدجوری به هوسم میاره اممممم🔥🔥🔥
آه کشیدنای بلند مرد کل اتاق رو پر کرده بود وبه سرعت در دهان پسرک #تلمبه میزد و هردو کاملا #خیس عرق بودند و در اوج لذت .
★اهه #جنده ی لعنتی 👹🔞
آلتشو از دهن پسرک در آورد
پسرک تا اومد که حرفی بزنه سرع چرخوندش و یه ضرب #مردونگیشو واردش کرد
+آیییی
✨✨✨
https://t.me/+YNzm8ZDZGg9kMmI8
https://t.me/+YNzm8ZDZGg9kMmI8
⭐️12 شب پاک⭐️
2300
Repost from N/a
#دانشجویی که برای #استادش ساک میزنه‼️🔥
#گـــــــــــــــــــــــی
#زبونمو سرش کشیدم و #تفی روش انداختم و تفمو #لیس زدم.👅
به موهام چنگ #محکمی زد و سرمو آورد بالا.
- آفرین خوبه #بخورش همینجوری بخورش💦🤤
عضوشو تا ته کرد توی #حلقم و باعث شد عق بزنم و اب #دهنم از گوشه های لبم #شره کنه..♨️💯
https://t.me/+74Cz74BhvApkZGQ8
https://t.me/+74Cz74BhvApkZGQ8
⭐️8 شب پاک⭐️
2400
#پارت۱۱
و بعد لئون از اتاق خارج شد و دوباره به اتاق کار خود برگشت تا به کارهای عقب مانده اش برسد .
الکس هم روی تخت دراز کشید و پتوی طرح باب اسفنجی و پاتریک اش را تا گردن کشید و حالا فقط سرش را برای تنفس بیرون بود و بقیه بدنش در زیر پتو پنهان بود و بعد چشم های خود را بست و بعد به خواب عمیقی فرو رفت .
الکس با شنیدن صدای مردی غریبه ای که در حال حرف زدن در بیرون اتاق اش بود از خواب نازش بیدار شد و خواب آلود به سمت در رفت و در اتاق را باز کرد و در حالی که یک چشمش باز بود و دیگری بسته و چشم هایش خمار بود از اتاق خارج شد .
الکس دید درستی نداشت اما مردی را دید که در حال حرف زدن با لئون بود و آن مرد قد متوسط و اندامی لاغر داشت و اما الکس با چشم های تار خود بیشتر از این نمی توانست آن مرد را آنالیز کند و آن مرد جلوی لئون ایستاده بود و لئون هم پشتش به الکس بود و هنوز هیچ کدام متوجه حضور او نشده بودند .
الکس : لئون .
بلاخره لئون و آن مرد غریبه متوجه حضور الکس شدن و آن مرد به لئون گفت : وای خدای من این الکسه ؟
و بعد به سمت الکس رفت و به الکس گفت : سلام الکس ، من ویلیام هستم همسر لورا خواهر لئون .
ویلیام دستش را برای دست دادن با الکس جلو برد .
الکس حالا خوابش پریده بود و می توانست با دقت بیشتری به آن مردی که خود را ویلیام معرفی کرده بود نگاه کند و بعد با ویلیام دست داد و گفت : از آشنایی باهاتون خوشبختم .
ویلیام هم در جواب الکس لبخند درخشانی زد و الکس از آن لبخند درخشان حس خوبی گرفت .
الکس با خود گفت : واو چه لبخند درخشان و قشنگی داره .
(( کمی بعد ))
حالا الکس و لئون با مهمانانشون در حال خوردن شام بودند و هم الکس با خواهر لئون ، لورا آشنا شده بود .
لورا مثل ددیش بیشتر وقت ها اخم نمی کرد و بیشتر لبخند می زد اما هیچکس مثل ددیش برای الکس مهربون نبود و نخواهد هم بود !
لئون الکس را از آن گذشته دردناکش نجات داد و مانند خورشید تابان بر زندگی الکس گرما بخشید ، شاید لئون فرد اخمو و جدی به نظر برسد اما فقط الکس می دانست که لئون چقدر مهربون و خوش قلب است .
بعد از خوردن شام به پذیرایی رفتند و همگی روی مبل های راحتی نشستند الکس گوشی به دست در حال چت با استیون بود و فردا مدرسه ها تعطیل بود و قرار بود اگر لئون به الکس اجازه بده با استیون به بیرون بروند .
بعد از خوردن قهوه لورا و لئون به کار لئون رفتند تا در مورد مسائل کاری حرف بزنند .
****
لئون بر روی صندلی اش نشسته بود و لورا هم روی صندلی قهوه ای روبه روی لئون نشسته بود و هردو غرق در خواندن آن پرونده های پیچیده بودند .
لئون بعد از خواندن یکی از پرونده ها گفت : پس بخاطر همین بابا جلسه گذاشته ؟
لورا : آره ، معلوم نیست چه کسی داره محموله های مهم سود آور شرکت رو می دزده و تا حالا کلی بهمون ضرر زده .
لئون : معلومه کار کیه جلسه نمی خواد اصلا .
لورا : منم میدونم کار عمو اما مدرک کو مگه اون شغال به این راحتی ها به گند هایی که زده اعتراف میکنه ؟
لئون : اون پست فطرت برای رسیدن به جایگاه بابا هر کاری می کنه ولی بابا هیچ وقت جلوی کار هاشو نگرفت .
لورا : اوهوم ولی شاید بابا ی دلیل برای این کارش داره . حالا بیخیال این حرف های ناراحت کننده ، الکس چقدر بانمک شده البته قبلا هم بودا ولی بیشتر شده .
لئون : آره خیلی .
لورا : هنوز الکس راجب شغل واقعی خانوادگی مون نمی میدونه ؟
لئون : نه قرار نیست هم بفهمه از تنها اتفاقی که تو زندگیم وحشت دارم که ی روز بی افته
، اینکه یک روز الکس متوجه همه چیز بشه و بعد ترکم کنه .
لورا : لئون تو که تا ابد نمیتونی این موضوع رو از الکس پنهان کنی اون یک روز بلاخره همه چی رو میفهمه و بهتر که از زبان خودت بفهمه نه دشمن .
❤ 7👍 1
6230