cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

طالــ🕸ــــع‌اغبر|یاسمن فرح‌زاد

﷽ وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ افتاده‌ام درست تهِ چال گونه‌ات پای دلم شکسته و بهتر نمی‌شود. ماه من/ماهت میشم/طالع اغبر(فروشی) دوجلدی سیاه سرکش(باغ استور) تیک تاک/خاندان اژدها(به زودی) صدفی‌درطوفان/ترس ازمه عشق تاریک/دوجلدی تکشاخ حامی انجمن مهبانگ❤

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
15 912
Obunachilar
-624 soatlar
-777 kunlar
-34730 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

با پارتای امروز سیاه سرکش قراره غافلگیر بشید... 😎😎🔥🔥🔥
Hammasini ko'rsatish...
🔥 78 13👍 5👌 3
دردی که زیر دلش می‌پیچید به اندازه فشار روانی که داشت مغز و قلبش رو متلاشی می‌کرد، عذاب آور نیست. خونریزی بین پاهاش قطع نمیشد، هق هق می‌کرد. دلش می‌خواست داد بزنه و برای چیزی که حتی فرصت نکرد درکش کنه عزاداری کنه. البرز کم توان شده بود، همه نیرو و قدرتش رو یکجا تخلیه کرد تا درخت و سحر باهم بسوزن و تا زمانی که همه چیز به خاکستر تبدیل نشد، صحنه رو ترک نکرد. بالای سرش پر پر میزد، دخترکش خون ریزی داشت و خون ریزی لعنتیش بند نمی‌اومد. با وجود بدحالی همه تو اتاق بودن، دیگه کسی نمونده بود. فقط خودشون بودن، تنها بازمانده هایی که دست کمی از جنازه نداشتن. بهرام و کیوان با سرو وضعی وحشتناک سورن رو به اتاق نشیمن بردن و برای بهبود تنفسش هرکاری که می‌تونستن انجام دادن. البرز درحالی که رنگ و روش پریده‌ست و حتی توان نداشت صاف وایسه، به مورگان کمک می‌کرد. نهال نیمه هوشیار بود، مورگان با تتمه قدرتش سعی می‌کرد وضعیتش رو سمت بهبودی سوق بده. بچه ای این وسط سقط شده بود، البرز مغزش رگ به رگ شده، دل دل می‌کرد. برای سورن بی طاقت برای دخترکش وحشت زده. وقتی بی قراری نهال رو دید کنارش نشست، دست سردش رو گرفت و کنار گوشش زمزمه وار گفت: - چیزی نیست عزیزم. چیزی نیست خوب میشی. من کنارتم... پفکم، عزیزدلم. دورت بگردم بابا آروم باش چیزی نیست. نهال تب داشت، بدنش می‌لرزید، هزیون می‌گفت. دستای البرز روی سرش هوشیارش کرد. پری‌ماه پارچه های خونی بین پاهاش رو عوض کرد و نهال با بی‌تابی نالید. - بچه‌م... بچه داشتم... بچه... من... نمی‌دونستم... پلک هاش رو بهم کوبید و اشک هاش شدت گرفت. بیرون رعدو برق های وحشتناکی میزد. طوری که کل چهارستون خونه می‌لرزید. گله کتایون به قرارگاه پناه برده بودن و هیچ چیز حتی تیرگی هوا با وجود طلوع خورشید، طبیعی نیست. انگار دروازه جهنم درحال بسته شدنه و خدا زمین و رو بابت همچین سهل‌انگاری مجازات می‌کرد. البرز پیشونی خیسش رو بوسید، به بازوی خودش هنوز نرسیده بود. حتی درد شدید و بدنش رو نادیده گرفت. - اشکال نداره. اشکال نداره ببین من‌و تقصیر تو نیست. - بچه‌م مرده... بچه سورنه... بچه‌م... من هنوز... هنوز علائم نداشتم من... بابا... بغضش ترکید، البرز بدن عرق کرده و خون آلودش رو بغل کرد. پری‌ماه، بالاخره موفق شد خون‌ریزی رو بند بیاره. می‌تونست خوبش کنه، ولی برای بچه ای که از دست رفته کاری نمی‌تونست بکنه. - بهش نگو... به سورن نگو بچه‌ام رفته... البرز سرش رو نوازشش کرد و نهال نالید. - نگید بهش حامله بودم، بهش نگید خیلی تو زندگی غصه خورده.... نمی‌خوام بازم غصه بخوره... نگید بهش... توروخدا نگید بهش... البرز سکوت کرده بود، قلبش داشت مچاله میشد. نهال کم کم تو بغلش از حال رفت، بدنش سرد شد ولی پیشونیش داغ و ضربان قلبش ناموزون. البرز ته این مصیبت بود، ته این قیام خونخواره، ته تمام این بدبختی ها... کمرش صاف نمیشد و نگرانی بیشترین حسی بود که الان براش پررنگ شده. نگاهش رو به در انداخت. شب سختی گذرونده بودن، انقدر سخت که حتی خورشیدم بعد طلوع کردنش نور نداشت. بوران بیرون، شدید تر شد و زمین از نعره ابر ها لرزید. چشم هاش رو بست و دستی به گردن دردناکش کشید. همونجا روی زمین نشست و سرش رو به دیوار تکیه داد. پری‌ماه کنارش رفت، مچ دستش رو گرفت و آهسته لب زد. - خوب میشن. جفتشون! سورن زنده‌ست، دخترتم زنده‌ست. چشم هاش رو باز کرد. آب گلوی خشک شدش رو قورت داد و نالید. - گاهی با از دست دادن بخشی از زندگی، چیزی بدتر از مرگ رو تجربه می‌کنیم. پانزده سال عمر سورن برنمی‌گرده، بچه نهال برنمی‌گرده. خیانت اریک و پدرش، ازبین رفتن محفل اژدها... شیطان برنده شده. چون میراث مارو نابود کرد. میراث من‌و... میراث پدرم‌و... ما به ظاهر بردیم. پری ماه به نیم رخ زخمی و داغون جفتش لبخند زد. لبخندی که وسط طوفان، مثل یک سرپناه کوچک امن بود. - شیطان هیچ وقت تسلیم نمیشه البرز. درسته که وجود نحسی رو از خاندانت پاک کردی ولی بازم وجود داره. محفل اژدها نابود نشده، چون تو هنوز زنده ای. سورن می‌تونه پانزده سال بیشتر زندگی کنه و دیگه نحس نباشه. دخترت می‌تونه دوباره باردار بشه. فقط زمان می‌خواد. - چقدر زمان؟! سرش رو به شونه البرز چسبوند، چشم های زیبای یشمیش رو بست و آهسته زمزمه کرد. - به اندازه کافی نور چشمی.
Hammasini ko'rsatish...
268👍 70❤‍🔥 18🔥 2🎉 2
و البرز خیره اون نگاه درنده داد زد. - توئه حرومزاده، نسبتی باهام نداری بی‌شرف. قبضه شمشیر رو با قدرت تر فشار داد، بلافاصله کتایون کنار رفت و بدن سحر به درخت سنجاق شد. صورت سحر داشت کش می‌اومد، دندون هاش از فک بالایی بیرون زد، زبونش دوشاخه شد و از لای لب هاش به سمت البرز هیس هیس می‌کرد. کتایون داد زد. - داره میاد بیرون! - نمیزارم به قیمت جون عزیزانم برگردی. تا قیامت تبعید شدی، برگرد همونجایی که بودی طالع اغبر! تو یک لحظه، آتش کل ریشه هارو گرفت، تمام شعله و حرارتی که تو وجود البرز نقش و نگار میزد، بیرون پرید و همه چیز باهم گر گرفت و آتشی به وقوع پیوست که انگار هیزمی از جهنم به زمین فرود اومده تا جهانی رو بسوزونه. انگار هیولایی در دل آتش نعره میزد، سایه ها جیغ میزدن. حرارت و گرما هرثانیه بیشتر میشد، البرز آخرین ذره جادوش رو خرج کرد. دیواری شفاف و آبی دور درخت و شعله هارو گرفت و همه چیز درهم فرو رفت. درخت اغبر داشت می‌سوخت و دیگه صدای جیغ های سحر نمی اومد... اولین تششعات خورشید به زمین تابید، ابرهای سیاه آسمون رو پوشوندن، انگار زمین بعد جزای شیطان تشنه لب به دنبال آب می‌گشت. ابرها ترک خوردن، رعدو برق زد و بارون بارید. البرز درحالی که نفس نفس میزد دو زانو افتاد، خون سرخش چکه کنان روی جوی آبی که کنارش راه افتاد، می‌ریخت. سر بالا گرفت، دوده های سیاه به سمت آسمون بالا می‌رفتن. قلبش تند و نامظم می‌کوبید و نفس نفس میزد. کل تنش خیس شد، با ضعف و قدرتی که یک باره از بدنش بیرون رفته، چرخید.لنگ زنان خودش رو بر بالین سورن رسوند. تقریباً کل گله کتایون، شیفت دادن. همه، به آتش و درختی که می سوخت خیره موندن. کفتار ها ناپدید شده بودن. انگار مه بودن یا توهم یا خاکستری از آتشفشان که گردشون با وزش باد، پراکنده شد. کیوان، جسد گیسو رو بغل زده و شونه هاش می‌لرزید. البرز درحالی که جسم برادرش رو بغل گرفته بود به شعله ها و عمارت خرابه ای که زیر رگبار همچنان می سوخت نگاه کرد. مورگان بهش لبخند کم رمقی زد، هنوز گوش هاشون از جیغ ها سوت می‌کشید. امیدوار بودن، امید به اینکه جسمشون با بارش بارون تند و خنک، از پلیدی پاک شده و نحسی از بین رفته باشه. - یعنی تموم شد؟! این رو کیوان، درحالی پرسید که اشک کل صورتش رو خیس کرده بود و گداخته ای از قعر دوزخ جلوش می‌سوخت. بهرام به سختی خودش رو کنارش رسوند. با پشت دست، گونه‌ کبود و سیاه گیسو رو دست کشید و آهسته گفت: - نمیدونم. ولی شیطان هرگز نمیمیره. دست کم، الان مطمئنم نمرده، فقط جسمی که انتخاب کرده ازبین رفت. - بهای سنگینی برای ازبین بردنش دادیم... نگاه البرز به سمت دخترکش رفت و زمزمه کرد. - بهای خیلی، خیلی سنگین... ***
Hammasini ko'rsatish...
255👍 47❤‍🔥 33🔥 7
خشم مثل مه دور و بر سحر می‌چرخید، حدقه سفید چشم هاش درون دیگ سیاهی جوشیدن و به تاریکی پناهنده شدن. تمام وجودش رو سیاهی گرفت، رگ های اصلی زیر گلو تا زیر گردنش ورم کرد و وسط سفیدی شیری رنگ پوست رنگ پریده اش، شیار های سیاه پررنگ شد. صدایی جیغی تیزی از ته حنجره اش مثل فریاد یک کوه قبل از ریزش خارج شد و همزمان گلوی گیسو رو تا آخرین توان فشار داد. تمام خفاش ها به پرواز دراومدن، گردن زن زیر انگشت هاش تق صدا داد. سرش مثل یک دیگ می‌سوخت و بهرام و کیوان آخرین لحظات هم، لبخند مهربون و نگاه شرمنده اش رو از دست ندادن. - گیسو! گیسو نه! جسم لاجون زن درحالی که تمام پوست تنش سرخ شده بود روی زمین افتاد، درحالی که از بند بند بافت های بدنش بخاری داغ بیرون می‌اومد. بهرام کنترلش رو از دست داد، بلند شد و سمت جسدش دوید. مرد از خشم و غم می‌لرزید، احساسات درونش می‌جوشید. صدای قهقهه های سحر کل فضا رو لرزوند. گرگ کتایون خرناس می‌کشید، سرش رو سمت البرزی که نفس نفس میزد و بازوی خون آلودش رو می‌فشرد، چرخوند. وقتی نگاه گرگ و میشی البرز با دریای خروشانش باهم تلاقی کردن، جزر و مد شکل گرفت و صدای خشدار البرز رو تو ذهنش شنید. 《اگه خورشید طلوع کنه، دیگه نمیشه کشتش. طلسم خوناب تقریباً کامل شده، نیمه دیگه سورن درونش زنده ست ولی هنوز به اشد نیروهاش نرسیده. قبل اینکه برسه باید قلبش رو هدف بگیریم.》 نگاه جفتشون به سمت آسمون نیلی رنگ بالا رفت، به امتداد کوه ها و خورشیدی که با هزار و یکی التماس، با شرمندگی درحال طلوع کردن بود. مورگان زمزمه وار لب زد. - زیاد وقت نداری نور چشمی. قلبش‌و هدف بگیر. بهرام، کنار جسم گیسو زانو زد، تمام محاسباتش بهم ریخت. بدن زن زغاله شده روبروش بود و بهرام حتی توان اشک ریختن نداشت. سر بلند گرفت و با تمام وجود سرش فریاد کشید. - می‌کشمت عوضی! شیفت داد، قبل اینکه فکر کنه، برنامه ریزی داشته باشه سمت سحر و طوفانی از ذرات سیاه و پلید اطرافش پرید. انگار به سدی از تار فولادی عنکبوت ها برخورد کرد. بازوی زن رو با تمام وجود گاز گرفت، سحر از درد جیغ گوش خراشی سر داد، با اشاره دست به سمت عقب پرتش کرد. گرگ بهرام، قبل اینکه براثر ضربه سخت به ستون فقراتش، کمرش نصف بشه، البرز نگه‌ش داشت. با نیروهاش، جلوی شدت ضربه رو گرفت. دست کم، با شتاب کمتری با پهلو زمین خورد و ناله‌ش دراومد. کتایون زوزه ای کشید، گله، دور بهرام رو گرفتن، دو خانم جسمش رو از مهلکه عقب کشیدن. سحر هنوز به تعادل درست نرسیده بود، از بازو و جراحتش خونی تیره بیرون می‌ریخت. گرگ کتایون فرصت رو غنیمت شمرد، با اشاره البرز خیزی برداشت و دقیقاً شاهرگ گردنش رو گاز گرفت، پنجه هاش رو داخل شونه‌اش فرو برد. تمام وزنش رو روی کمرش انداخت، سحر از درد و فشار دور خودش چرخید. مورگان، درحالی که نهال تو بغلش بود موجی از نیروهاش رو به سمتش پرتاب کرد. گیجگاه زن تیر کشید، صدای آواز بلند مورگان با طلسمی سنگین و موقت تو مغزش پخش شد و حواسش رو پرت کرد. البرز یک نفس بلند و سنگین کشید، سخت بلند شد. شمشیرش رو با دست مجروحش بلند کرد و از جلو بهش ضربه زد. یک ضربه حساب شده، تو نقطه ای حساس، قلب تپنده ای که جز شَر چیزی پمپاژ نمی‌کرد. تیغه تیز شمشیر رگ و پوستش رو شکافت، البرز تمام جادو و قدرت لرد اژدهای سرخ رو فراخوند. - من خواهرتم البرز! خواهرتم! شما به دست شیطان تکه تکه خواهید شد! زمین از جیغ هاش لرزید، نوری طلایی و سرخ با شتاب به سمتش هجوم بردن، ستون فقراتش به درخت اغبر کوبیده شد.
Hammasini ko'rsatish...
145👍 61❤‍🔥 11🔥 3
ادامه پارت - زمان تولدتون، ثریا می دونست شیطان بخشی از وجودش‌ شده و قدرتش رو باید تو جسم دوتا نوزاد بذاره تا بعد مراسم خوناب، قدرتش تو یکی جمع شه... ثریا پسر خودش‌و انتخاب کرد. چون می‌دونست... تو طالع اغبری، ازم خواست بکشمت تا سورن در امان بمونه، ولی داداش حرومزاده اش نذاشت... - خفه شو! ببند دهنت‌و! فشارو بیشتر کرد، با وجود درد، تمام قدرتش‌و جمع کرد و نالید. - من... من با شیطان طلسم سیماب رو بستم فقط ب... بخاطر قولی که برای محافظت از سورن به ثریا دادم. هیچ کجا بحث تو نبود، قرار بود برادر ثریا تورو سر به نیست کنه ولی بی شرف وسوسه شد... نگه‌ت داشت تا بزرگ شی... وقتی پنج سالت شد کارای ترسناک ازت سر زد... اریک فلجت کرد، حافظت‌و پاک کرد... انتخاب ثریا... ت... تو نبودی... اون...ع...عاشق سورن و... البرز بود... پوزخندی زد، صورت گیسو داشت کبود میشد و نفس هاش داشت قطع میشد. - اگه عاشق بود، دربرابر شیطان زانو نمیزد... - آتش... انتقام قتل عام قبیله‌ش کورش کرد... ولی پشیمون شد... بعد تجاوز لردا و سر رسیدن پرویز انتقام کورش کرد، داریوش همیشه دنبال انتقامش بود. می‌خواست محفل اژدها نابود شه، می‌خواست همه ازبین برن. با وسوسه داریوش، ثریا با شیطان معامله کرد، فکرشم نمی‌کرد بعد بارداری مجددش عاشق پرویز بشه. پرویز می‌دونست ثریا دو قلو باردار نشده، یک نطفه از شیطان بود و تو... تو همون وصله ناجوری که امکان نداره ثمره عشق باشه. تو بی رگ و بی اصالتی، فقط حاصل یه طلسم کوفتی هستی، طلسمی که ثریا مجبور شد بپذیره تا توئه فتنه رو پس بندازه. تو هیچ رگ و ریشه ای از موجودات زمینی نداری، یه تیکه جهنمی، یه اشغال به دردنخور!
Hammasini ko'rsatish...
🔥 244👍 57❤‍🔥 33 30😍 6👌 4
›꙰🪻꙰‹ྏ⃦•𖤍꯭∙‌•ɪǫʙᴀʟ ʙʟᴀᴄᴋ𖠇⃟꯭☂ #پارت_۷۳۶ #یاسمن_فرح‌زاد پاش پیچ خورد و افتاد، ریشه ای از دل زمین بیرون پرید و مثل پنجه ای چروکیده، مچ پاش رو چنگ زد. استخونش از درد به گز گز افتاد. درد مثل مار به سمت بالا خزید و احساس کرد، صدای شکسته شدن استخونش رو شنید. نفسش رفت، با شمشیر به ریشه های سیاه کوبید، ریشه دیگه ای سر از خاک دراورد. نیروهاش رو فراخوند، سحر با سرخوشی و لذتی وصف نشدنی به چهره دردمندش می‌خندید. - دلم می‌خواست اوقات بیشتری‌و داشته باشیم البرز، ولی حیف که دنیا منتظره قدم های مبارکه شیطانه. ریشه جدیدی مثل شلاق بیرون پرید و شبکه های زیادی تو دل خاک ایجاد کرد، ریشه نازک و تیز دور مچ دستش پیچید و چنان فشاری به رگ هاش وارد شد که انگشت های سر شده اش، توان نگه داشتن قبضه شمشیر رو نداشت. سحر با لذت جلو رفت، هر قدمی که برمی‌داشت، هر نفسی که میکشید، خاکستر جا می‌گذاشت. زمین زیر قدم هاش به مرگ بوسه میزد و تبدیل به پوکه های زغالی میشد. درحالی که رشته جدیدی دور گردن، گلو و سینه البرز می‌پیچید روبروش ایستاد. صورت مرد به سرخی میزد و رگای گردنش بیرون زده بود، نفس کشید براش مشکل شد و دردی فجیح روی استخوناش سوار شدن. - بشریت باید دربرابر شیطان سر خم کنه، آدما، گرگینه ها، خون آشام ها، فرقی نمیکنه. این شیطانه که پیروزه.بالاخره آخرین بازمانده محفل اژدها نابود میشه و من دینم رو به دایی عزیزم ادا میکنم. همیشه شب فرامیرسه، هرچقدرم برای خورشید تقلا کنید، بالاخره شب برمی‌گرده و کارهای خیر شمارو به نفرین ابدی مبدل میکنه. خنجری تیز کف دستش درخشید، جلو رفت و به موهای بلند البرز چنگ زد و درحالی که لب هاش تا نزدیکی گوشش داشت چاک می‌خورد، با صدایی خورده شده ای، دورگه گفت: - سر تورو تقدیم خدای خودم میکنم! البرز چشم بست که تو همون ثانیه شی تیزی تو کمر سحر فرو رفت. همزمان، گرگ سیاه و سفید روی گردنش پرید و گازش گرفت. گیسو، درحالی که نفس نفس میزد، سمت البرز دوید. جادوهاش رو به کار گرفت و ریشه دور گلوش رو پاره کرد، مرد به سرفه افتاد. گردنش درحدی درد می‌کرد که انگار ده بار شکسته. سحر جیغ میزد، دستش و پنجه های تیزش به چوب شکسته و نوک تیزی که تو کمرش فرو رفته، نمی‌رسید. - حرومزاه بی وجود! کتایون با تمام قوا، پوست سفید و چروک شده اش رو گاز گرفت، گرگش حالت انزجار پیدا کرد، طعم خونش مثل لجنی گندیده بود. سحر دور خودش چرخید، جیغ های بلند و فرابنفشش مثل توطئه شیاطین بلند شد. به کمر کتایون مشت زد، آرواره هاش ازش جدا شد و افتاد. درحالی که درد مشت سحر روی ماهیچه های شکمش رو نمی‌تونست نادیده بگیره، شیفت داد و ایستاد. - انتقام خون جفتم‌و ازت می‌گیرم هرزه بی شرف. سحر ایستاد، بالاخره چوب رو بیرون کشید و با خشم سرش داد زد. - هرزه؟ کی به کی میگه هرزه! کسی که با هم جنسش می‌خوابه و بستر خوشی شیطان‌و گرم میکنه؟ چرا باید بهم بگی هرزه؟ تو خودت اثباب دلخوشی شیطانی بعد بلند خندید، گیسو از کنار البرز بلند شد و با انگشت های مشت شده داد زد. - تمونش کن سحر. می‌خواستی برگردی به زندگی و گوه بزنی به بشریت، حالا برگشتی بزن! سحر، سر انگشتش رو به نوک تیز چوب کشید.  بخشی از کمرش سوراخ شده و درحال ترمیم بود، انگار هزار عنکبوت درحال بستن لخته ها و گوشت پاره شده اش بودن. - برگشتم خوش باشم، باید قبلش یکم تفریح کنم یا نه؟ بخصوص با پسر ثریا. پسر بدردنخورش که اگه نبود و به وجود نمی‌اومد، هرگز نمی‌رفت با یکی دیگه بخوابه. - ثریا، عاشق البرز بود. انگشت اشاره اش رو با حرص سمت سحر تکون داد و جیغ زد. - از تو بدش می‌اومد! سحر ابرو بالا انداخت، جوری لبخند زد که ردیف اضافه دندون هاشم مشخص شد. - می خوای حرف بزنی؟ میدونی که بعدش چه بلایی به سرت میاد. دوست داری مغزت مثل دیگ بجوشه؟ گیسو چند قدم جلو رفت و با بغض نالید. - من گناهکارم در مورد تک تک آدمای اینجا، نمی‌خوام دیگه خفه بشم. من درهرحال قراره بمیرم ولی تا توف نکنم تو صورت توئه بی شرف نمیمیرم! اخم های سحر درهم گره خورد، به سرعت نور جلو رفت و انگشت هاش دور گلوی زن پیچید - یه بار دیگه زر بزن تا گردنت‌و بشکنم. گیسو درحالی که به مچ دست سحر چنگ میزد، غرید. - ثریا هیچ وقت تورو انتخاب نکرد. هیچ وقت انتخابش تو نبودی. انتخاب اون سورن بود... ث...ثریا بعد گوه خوری داداشش پشیمون شد... توبه کرد. ثریا دو قلو باردار نبود... توئه فتنه رو شیطان پس انداخته... - اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی، گلوت‌و می‌شکافم و زبونت‌و درمیارم گیسو! اما، زن کوتاه نیومد. نگاه بارونیش رو روانه بهرام و کیوانی کرد که وحشت زده نگاهش می‌کرد. به سورنی که بی‌هوش بود و نهالی که شلوارش خیس خون! لبخند کم رمقی به بهرام و کیوان زد، لبخندی مادرانه. دو مرد بهم ریخته شدن و گیسو با شجاعت چرخید و غرید.
Hammasini ko'rsatish...
🔥 137👍 64 34❤‍🔥 14👌 2
›꙰🪻꙰‹ྏ⃦•𖤍꯭∙‌•ɪǫʙᴀʟ ʙʟᴀᴄᴋ𖠇⃟꯭☂ #پارت_۷۳۵ #یاسمن_فرح‌زاد نبرد تن به تن البرز با موجودی که از ده فرسخی هم شومی و پلیدیش قابل لمس به نتیجه نمی‌رسید. کتایون اشاره ای کرد، بوی خون نهال رو می‌فهمید، خیلی زود گله از راه رسیدن و دورتا دور بقیه رو گرفتن. کتایون خودش رو بر بالین نهال رسوند، چشم های آسمونیش با خشم و غرور خاصی درهم گره خورد. پوزه کشیده‌اش رو سمت صورت نهال گرفت و بو کشید، از بین پلک های نیمه بازش دو ماه کم فروغ درحال غروب کردن بودن. نهال، لبخندی کم رنگ و بی جون روی لب نشوند، دستش رو سمت صورت زیبا و افسانه ای گرگ کتایون دراز کرد و نوازشش کرد. - می‌دونستم میای... امیدم‌و ناامید نکردی... کتایون واکنشی نشون نداد، افرادش درحال تکه پاره کردن کفتارها بودن، سر چرخوند. بهرام و کیوان با شک تماشاش می‌کرد که چطور با خرناس وحشیانه ای سمت میدون نبرد البرز با سحر گام برداشت. البرزی که یک تنه می‌جنگید ولی به حد کفایت و مطلوبی حمله هاش جواب نمی‌داد. اندام سحر کاملاً از بعد انسانی خارج شده بود. درحالی که البرز نفس نفس میزد و قفسه سینه‌ش می‌سوخت، روبروش گارد گرفت. موهای لختش روی پیشونیش رو گرفتن و ابروهای پرپشت مردونه‌اش درهم گره خورد. - از جنگیدن با من خسته نشدی؟ چرا نمی‌خوای بفهمی عزیز کرده مادرت من بودم نه تو... البرز ایستاد، مچ دستش درد می‌کرد، شنلی که روی دوش زن بود شبیه تارعنکبوت هزار بافت سرخ و تیره داشت و مه و سیاهی دور و برش چرخ میزد. لبای سیاهش  رو بهم مالید و نیشخندی زد و با صدایی که دورگه و خشدار شده غرید. - مادرت با شیطان معامله کرد و نطفه ای از شیطان درون شکمش جا داد و بعد برای پیروزی معشوقه‌ش دعا کرد. هزار یکی دعا کرد و قسم خورد و تا پای جون از پدرت متنفر بود. از داشتن بچه ای مثل تو متنفر بود البرز! گاهی باهام حرف میزد... صداش، صدای گریه هاش، صدای ضجه هاش! البرز غرید. - احتمالا ضجه میزده توله ای مثل تورو سقط کنه ولی نشده. چون یه چیز نحس مثل کنه چسبیده بهش، مگه نه؟ حرصش گرفت اشاره ای کرد، توده سیاه با هزار خفاش سمت صورتش پریدن، البرز چرخید ولی پاش پیچ خورد و زمین افتاد. مکث کرد، باید با فکر پیش می‌رفت. بیشتر از تصورش قوی بود، بیشتر از تصورش نیرومند بود. حالا می‌فهمید چرا پریماه از درافتادن با شیطان واهمه داشت. زن گردنش رو چرخوند، از دیدن گله که به رهبری کتایون رسیده بودن با تمسخر گفت: - میبینم که سگای دخترت رسیدن. حیف که دخترت نمیتونه طلوع خورشید فردارو با آرزو و امید بهتری برای مادر شدن ببینه... البرز فک رو فک سابید، حتی یک سانت نگاهش رو منحرف نکرد و فقط به دشمنش نگاه کرد که مثل زحاک بود. محاسبه هاش همه غلط از آب دراومدن، تمام تلاش و نیروش رو به کار گرفت
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 247👍 66 30🔥 5🎉 2👌 1😍 1
›꙰🪻꙰‹ྏ⃦•𖤍꯭∙‌•ɪǫʙᴀʟ ʙʟᴀᴄᴋ𖠇⃟꯭☂ #پارت_۷۳۴ #یاسمن_فرح‌زاد - 아무것도 아니다. 숨 쉬다. «چیزی نیست نفس بکش» - کاش زبونت‌و یاد می‌گرفتم پریماه... بی رمق خندید، سرم رو به سینه ش چسبوند و درحالی که جادوش مثل هوای سرد دردم رو داشت سِر می‌کرد، آهسته گفت: - خودم یادتت میدم. همونطوری که به بابات یاد دادم. سری تکون دادم. بهرام با سروصورت خونی و خاکی کنارم نشست و از دیدن خونی که داشت بند می‌اومد رنگش پرید. - اون خون... اون که... پریماه سرش غرید. - ساکت شو! مرد خفه شد، نفس نفس زنان دستم رو نوازش کرد و کیوان سورن رو بغل گرفت. گرگم خودش رو به حصارهای سرم می‌مالید و نوازشم می‌کرد. نصف آخرین رمقم رو به چشم هام دادم. پدرم با سیاهی می‌جنگید، دلواپسش بودم. کمک لازم داشت. شمشیرش و جادوهاش مدام به حصاری از سیاهی میخورد. صدای قهقهه های شیطان آزارم می‌داد. - تنهایی از پسش... از پسش برمیاد؟ داشتم نفس کم میاوردم، نگاه هر چهارنفرمون سمت البرز و سحر چرخید. مورگان با اطمینان گفت: - رو درد و تنفست تمرکز کن، دارم سعی میکنم جلوی خون ریزی‌و بگیرم. به هیچی فکر نکن. البرز، از پسش برمیاد. حس می‌کردم دارم از حال میرم، فشار سنگینی رو بدنم حس میکردم. گرگ سفیدم تو سرم زوزه کشید و از دل جنگل، گرگی با چشمان پرستاره و که یک کهکشان راه شیری با خودش داشت جواب گرگم رو با غرور داد... *** "سوم شخص" سر رسیدن کتایون درست خارج از تصور همه بود، نگاه گرگ با منظومه شمسی تابانی روانه شیطان شد.
Hammasini ko'rsatish...
144👍 33❤‍🔥 21🔥 2
›꙰🪻꙰‹ྏ⃦•𖤍꯭∙‌•ɪǫʙᴀʟ ʙʟᴀᴄᴋ𖠇⃟꯭☂ #پارت_۷۳۲ #یاسمن_فرح‌زاد شایدم مرگ، این درد رو تسکین نمی‌داد. ولی توان رزم نداشت، غم و درد ضعیفش کرد. چیزی تا از پا افتادن نمونده. در خودش هیچ چیزی نمی‌دید. بالای سر نهال و جسد برادرش ایستاد و تمام جادوهاش رو برای دفاع از یادگار برادرش به کار گرفت... *** "نهال" نفس نمی‌کشید. می‌خواستم نفس نکشم، می‌خواستم همونجا از شدت گریه ها نفس کم بیارم و بمیرم. بهرام با صورت خیس کنارم شیفت داد، زمزمه آروم و تشر مانندش  بود که باعث شد کیوان هم شیفت بده و کنارم جا بگیره. - باید از جفت سورن محافظت کنیم. جفت سورن، جفتش بودم و جفتم نبود. سرم رو به پیشونیش چسبوندم و بین ازدحام اطرافم ناله کنان گفتم: - جفتت بودم، تنهام گذاشتی بی معرفت. مگه نگفتی طالع نحس نمیمیره... مگه نگفتی طالع اغبر سگ جونه... چه مرگت بود که انقدر راحت رفتی؟ نذاشتی کنارت گرگینه بودن‌و یاد بگیرم. نذاشتی کنارت نفس بکشم... نذاشتی... لعنت بهت مردک مغرور خودخواه... عوضی... عوضی تنهام نذار... آی... زیر شکمم به شدت تیر کشید. دستم رو سمت شکمم بردم که چیزی از جیبم افتاد و کنار پای سورن قل خورد. شیشه ای بود که اریک بهم داد. یک لحظه احساس کردم بین پاهام خیس شده. نگاه خیس و ورم کردم رو بین پاهام دوختم، فاق شلوار خاکیم داشت خونی میشد. دردم شدت گرفت و همزمان چیزی مثل یک نور کمرنگ تو مغزم جرقه زد. یک چیزی شبیه امید. اریک گفت خودم میفهمم کی ازش استفاده کنم... - شاید... مثل برق گرفته ها تکون خوردم. کفتار هایی که دورمون کرده بودن تعدادشون داشت بیشتر میشد. مورگان با جادوهاش میزد، پدرم دست تنها بود و احساس می‌کردم تا ابد خسته است، کیوان و بهرام تنها بودن و هیچ کس حال خوبی نداشت، لشکر شکست خورده ای که آخرین هاشون رو به میدون آوردن... وگیسو؛ دوباره غیب شده بود و پدرم تو سیاهی و مه با سپاه شیطان می‌جنگید که ظاهرش تقریباً شبیه یک زن بود. درحالی که صدای قهقهه هاش می‌اومد، در شیشه رو شکستم. با دست خونینم لبای سورن و باز کردم و محتوای داخلش رو تو دهنش خالی کردم. می‌خواستم معجزه شه، می‌خواستم مثل تموم کارتون های بچگیم یک معجزه شیرین بشه. یک افسانه می‌خواستم، یک چیز کلیشه ای می‌خواستم. یک پایان خوب! التماس کردم، التماس خدایی که سورن گفت قبولش ندارم. التماس کردم و ضجه زدم. - برشگردون، خواهش میکنم. بهاش هرچی باشه میدم... درد پایین تنه‌ام شدید شده بود ولی بی اهمیت به تمام دردام بدن سورن رو به خودم چسبوندم و لب هاش رو بوسیدم و اجازه دادم اشک هام روی صورت سردش بریزه. - خواهش میکنم تنهام نذار سورن. می‌خوام مال تو باشم، می‌خوام... می‌خوام... تیر کشیدن کمرم به خاطر حمله یک کفتار بود. کفتاری که شونم رو گاز گرفت ولی مورگان عقب روندش. اهمیت ندادم، اهمیت ندادم! بار دیگه لبای ترک خوردش رو بوسیدم و زمزمه کردم. - می‌خوام مال من شی... نفس داغی برعکس هوای سردی که به زخم هام می‌خورد و جراحتم رو می‌سوزند به گونم خورد. ناباور پلک زدم و نگاهش کردم. خماری و ضعفم رو کنار زدم. دستم رو زیر گلوش بردم... زیر گلوی مردونه‌ش، نزدیک ریش های اصلاح شدش و... - نبضش... نبضش... زبونم بند اومد. سر بالا گرفتم و سمت کیوان و بهرامی که تو محاصره بودن، سمت مورگانی که که بازوی خونیش رو بغل گرفته بود داد زدم. - داره نفس میکشه! این داد، آخرین جرعه نفسم و جونی که درونم ذخیره کردم، بود. آخرین رمقی که داشتم... پدرم با این حرف چرخید، اولین کسی که بین این جهنم و دوزخ رسید اون بود. تا چند ثانیه بابت نفس کشیدنش مطمئن نبودم اما، وقتی نگاه البرز برگشت، وقتی سینه سورن تکون خورد فقط احساس کردم جونی از بدنم رفت و تو دریا خودش رو غرق کرد. - سورن... من‌و ببین چشم هات‌و باز کن... به گونه هاش کوبید، داشت نفس می‌کشید ولی هوشیاری نداشت. البرز سر بالا گرفت و با حال خراب و جریحه دار شده ای گفت: - چطوری؟ شیشه خالی‌و نشونش دادم و گفتم: - اریک داد... لب رو لب فشرد. صدایی از تاریکی بلند شد که مثل صحیه پرخروش یک موجود ترسناک بود، صدایی که جنگل رو به وحشت انداخت. البرز نگاهی به چهره رنگ پریده ام کرد، به خونی که بین پاهام جاری شده. تن سورن رو بغلم داد و ایستاد. حبابی دور مورگان، بهرام و کیوان کشید. شمشیری از فولاد سرخ کف دستش نشست که دسته ای طلایی داشت. نشان اژدهای سینه‌اش درخشید و رنگ چشم هاش تغییر کرد. - خودم می‌کشمت حرومزاده. میفرستمت یه جا بدتر از جهنمی که ازش اومدی. سمت سیاهی رفت، نگاهم تار بود و وجودم سست. سورن بغلم بود و کمرم داشت نصف میشد. قبل اینکه پخش زمین بشم، مورگان کمرم رو گرفت و دستش رو زیر شکمم گذاشت.
Hammasini ko'rsatish...
239👍 71❤‍🔥 33😍 14🔥 7🎉 2
لطفا با دقت بخونید✨‼️ خاندان اژدها جلد دوم طالع اغبره. دوستانی که میپرسن کی شروع میشه، من درگیر یه سری مسائل هستم که متاسفانه تا حل نشه برای شروع قصه دوم اقدام نمیکنم. اطلاع رسانی خواهد شد. هم اینجا، هم باغ استور و هم اینستاگرامم. تو چنل بمونید تا از اخبار مطلع بشید❤️ خیلی دوستون دارم. سیاه سرکشم رو میتونید تو باغ استور دنبال کنید. لینک دانلود باغ استور👇 https://baghstore.net/app
Hammasini ko'rsatish...
91👍 11❤‍🔥 1
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.