cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

مکتب فراروایت / پایایسم

#آثار_مکتب_فراروایت را در ادبیات از طریق این کانال و گروه t.me/fara_revayat دنبال نمایید.

Ko'proq ko'rsatish
Eron302 707Til belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
196
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

📕کووانێ خێاڵات ✒️ احمد بساطی 📚 انتشارات: باشور 🧮 تعداد صفحات: ٩۰ صفحه https://t.me/eslamabadhonarmandan
Hammasini ko'rsatish...
کووانێ خێاڵات.pdf4.18 KB
بر آن شدیم کە خدمت بیشتر بە زبان مادری را چون کودکی در دامان مادر بە چنگ گیریم بە این منظور فایل مجموعە شعر کردی کلهری «کووانێ خێاڵات» سرودە «احمد بساطی» بصورت pdf در دسترس علاقمندان قرار می گیرد. https://t.me/eslamabadhonarmandan
Hammasini ko'rsatish...
#نسرین_صولی #تجمیع Instagram.com/tajmee1
Hammasini ko'rsatish...
◼️تظاهر روایت اول: راوی در پس پنجره ای تاریک و بی روزن صدها ستاره چشمک زنان و غمگین دست و پا میزنند برای نگاهی برای آهی برای دختری که اسیرِ تقدسی خشک و بی معناست هر شب گره میزند آرزوهایش را تا رهایی... و میبافد رویایش را اما... بوی خامی و ساده دلی میدهد این رویا همیشه در سایه تظاهر و ایمانی که بیشتر شبیه دکان بود برای تجارت با فکر آدم ها با روح آدم ها با احساس آدم ها زیر آن ریش جو گندمی پدر مرزی از شیطان بود و ریا بوی نفرت خوابیده بود و آن یقه ی سفیدِ تا گلو بسته شده بریده بود گلوی شهر را با چاقوی تظاهر بدبینی با جانمازی که هر روز آب کشیده میشد با پول ربا و زیبا رویان صیغه ای موقت! دختر مجبور بود چادر بپوشد حجاب بگیرد رو بگیرد از نامحرم باید کنج خانه میماند چون پدر میخواست تا آفتاب و مهتاب نبیند روی او را پرده های ضخیم که خفه کرده بود تمام نفس خورشید را ترس در او متولد شد وقتی اولین گام را برای دیدنِ رویای خامش برداشت نگاه جادویی بود جادویی بود؟! مسخ میکرد دختر آفتاب و مهتاب ندیده را اما بوی تعفن میداد هر کلامش... هر نگاهش تیر باران میکرد تن عفیف دختر را به بازی گرفت دل ساده دخترک را دختری که در این شوره زار به دنبال جوانه ی امید بود و فرار از پدر متظاهر و افکار پوسیده و نخ نمایَش. -سلام خانم خانما اومدم دنبالت که بریم تولد دوستم یه مهمونی ساده و خودمونیه _اما من؟! _تو چی عزیزم ؟ ما که میخوایم با هم ازدواج کنیم همدیگرو بشناسیم بهتره وعده... وعده... وعده های پوشالی وعده های توخالی که لجن گرفته بود اطرافش را و آواز مرگ... روایت دوم: ... مثل همیشه ستایش کرد مادر آن لعل خام را آن قرص ماه آلود زرین فام را -چرا رنگت پریده دختر؟ یکی دوماهه که حواس پرت شدی چیزی شده؟! _نه!!! -پس ما با خیال راحت بریم کربلا هر چند که دوس داشتم توام بیای بابات میگه تو کاروان پسر جوان هست سریِ بعد ایشالا... ناراحت نباش. -نیستم! رفتند با خیالی آسوده بی خبر از رنج دختر بی خبر از دردی پنهان ◼️◼️ "در" پایش درد گرفته بود از بس بر یک پاشنه چرخید بوی لاشه ای متعفن از آپارتمان طبقه سوم باعث آزار همسایه ها شد خسته شدند از مشت کوبیدن بر در بسته پلیس آگاه شد از جسد کبود شده دختری در حمام پدر از نیمه راه زیارت بازگشت مادر پریشان بازگشت سایه شومی بر افکارش جولان میداد و زیر لب میگفت -به کمرت بزنه کربلا مرد با این اخلاق و رفتارت... دسته گلم پر پر شد. پدر دست میکشید بر ریش جو گندمی اش. و دست دیگرش دانه های درشت تسبیح یکی از دکمه های یقه سفید نفرت انگیزش را باز کرد -جناب سرگرد این تهمته به دختر محجبه و آفتاب مهتاب ندیده من. -حاجی دختر محجبه و آفتاب مهتاب ندیده شما خودکشی کرده چون حامله بوده این سند این مدرک مفهومه!؟ پدر چون دیوار فرو ریخت و تظاهرش لحظه به لحظه چون فیلمی جلوی چشمانش اکران شد اما... دیگر سودی نداشت بر آبروی رفته و نو گلی پرپر... #صفورا_حیدریان #فراروایت https://t.me/fararavayat
Hammasini ko'rsatish...
مکتب فراروایت / پایایسم

#آثار_مکتب_فراروایت را در ادبیات از طریق این کانال و گروه t.me/fara_revayat دنبال نمایید.

◼️تظاهر روایت اول: راوی در پس پنجره ای تاریک و بی روزن صد ها ستاره چشمک زنان و غمگین دست و پا میزنند برای نگاهی برای آهی برای دختری که اسیرِ تقدسی خشک و بی معناست هرشب گره میزند آرزوهایش را تا رهایی... و میبافد رویایش را اما... بوی خامی و ساده دلی میدهد این رویا همیشه در سایه تظاهر و ایمانی که بیشتر شبیه دکان بود برای تجارت با فکر آدم ها با روح آدم ها با احساس آدم ها زیر آن ریش جو گندمی پدر مرزی از شیطان بود و ریا بوی نفرت خوابیده بود و آن یقه ی سفیدِ تا گلو بسته شده بریده بود گلوی شهر را با چاقوی تظاهر بد بینی با جانمازی که هرروز آب کشیده میشد با پول ربا و زیبا رویان صیغه ای موقت! دختر مجبور بود چادر بپوشد حجاب بگیرد رو بگیرد از نامحرم باید کنج خانه میماند چون پدر میخواست تا آفتاب و مهتاب نبیند روی او را پرده های ضخیم که خفه کرده بود تمام نفس خورشید را ترس در او متولد شد وقتی اولین گام را برای دیدنِ رویای خامش برداشت نگاه جادویی بود جادویی بود؟! مسخ میکرد دختر آفتاب و مهتاب ندیده را اما بوی تعفن میداد هر کلامش... هر نگاهش تیر باران میکرد تن عفیف دختر را به بازی گرفت دل ساده دخترک را دختری که در این شوره زار به دنبال جوانه ی امید بود و فرار از پدر متظاهر و افکار پوسیده و نخ نمایَش. -سلام خانم خانما اومدم دنبالت که بریم تولد دوستم یه مهمونی ساده و خودمونیه _اما من ؟! -توچی عزیزم ؟ ما که میخوایم باهم ازدواج کنیم همدیگرو بشناسیم بهتره وعده... وعده... وعده های پوشالی وعده های توخالی که لجن گرفته بود اطرافش را و آواز مرگ... روایت دوم: ... مثل همیشه ستایش کرد مادر آن لعل خام را آن قرص ماه آلود زرین فام را -چرا رنگت پریده دختر ؟ یکی دوماهه که حواس پرت شدی چیزی شده ؟! _نه!!! -پس ما با خیال راحت بریم کربلا هرچند که دوس داشتم توام بیای بابات میگه تو کاروان پسر جوان هست سریِ بعد ایشالا... ناراحت نباش. -نیستم! رفتند با خیالی آسوده بی خبر از رنج دختر بی خبر از دردی پنهان ◼️◼️ "در" پایش درد گرفته بود از بس بر یک پاشنه چرخید بوی لاشه ای متعفن از آپارتمان طبقه سوم باعث آزار همسایه ها شد خسته شدند از مشت کوبیدن بر در بسته پلیس آگاه شد از جسد کبود شده دختری در حمام پدر از نیمه راه زیارت بازگشت مادر پریشان بازگشت سایه شومی بر افکارش جولان میداد و زیر لب میگفت -به کمرت بزنه کربلا مرد با این اخلاق و رفتارت... دسته گلم پر پر شد. پدر دست میکشید بر ریش جو گندمی اش. و دست دیگرش دانه های درشت تسبیح یکی از دکمه های یقه سفید نفرت انگیزش را باز کرد -جناب سرگرد این تهمته به دختر محجبه و آفتاب مهتاب ندیده من. -حاجی دختر محجبه و آفتاب مهتاب ندیده شما خودکشی کرده چون حامله بوده این سند این مدرک مفهومه!؟ پدر چون دیوار فرو ریخت و تظاهرش لحظه به لحظه چون فیلمی جلوی چشمانش اکران شد اما... دیگر سودی نداشت بر آبروی رفته و نو گلی پرپر... #صفورا_حیدریان #فراروایت https://t.me/fararavayat
Hammasini ko'rsatish...
مکتب فراروایت / پایایسم

#آثار_مکتب_فراروایت را در ادبیات از طریق این کانال و گروه t.me/fara_revayat دنبال نمایید.

#گوهر_مرادی_اگاهی #تجمیع Instagram.com/tajmee1
Hammasini ko'rsatish...
[]چاه روایت اول :راوی صدای چکه های آب بیدارش کرد ستارگان آسمان به او لبخند می زدند با خود گفت : من کجایم؟؟؟ چاه جواب داد : تو در آغوشم خواب بودی یوسف یادش آمد چند شب پیش خواب یازده ستاره و خورشید و ماه را دیده بود و صبح برای یعقوب بازگو کرد یعقوب به او گفت: فرزندم خوابت را به برادرانت نگو به تو حسادت می‌کنند یوسف گفت: چرا؟ مگر تعبیر خوابم چیست؟ پدر در جواب گفت: خدا تو را برگزیده است و حالا خودش بود و دلوی آب و یک آسمان پر ستاره نه گرگی بود و نه حکایتی فقط او بود و خدایش چشمانش کم کم عادت کرد به سیاهی شب یادش آمد چگونه برادرانش از پدر خواسته بودند او را با خود به صحرا ببرند و در صحرا می خواستند به زندگیش پایان دهند اما یکی از برادرانش نگذاشت او را بکشند او را در چاه انداختند لباس هایش خیس بود چقدر مظلومانه او را از نوازش پدر محروم کرده بودند برادرانی که در جواب پدر گفتند: گرگ یوسف را خورد ناگهان صدای زنگوله هایی شنید یوسف دانه ی امید در دلش کاشته شد با خود گفت: خدا مرا فراموش نکرد اما برادرانم مرا کشتند در همان لحظه قافله سالار فریاد زد _اتراق می کنیم کسی آب نمی خواهد؟ دو مرد تنومند دلو را تکانی دادند که آبی برای کاروان مهیا کنند یوسف فرصت را غنیمت شمرد و درون دلو پنهان ماند تا او را از چاه بیرون ببرند دلو خیلی سنگین بود درونش را نگاه کردند کودکی چون مهتاب آسمان برایشان لبخند می‌زد یکی از مردان گفت: کیستی؟ یوسف جواب داد: بنده ی خدایم مرا در چاه انداخته اند برادران ناتنی ام کاروان سالار گفت: نگهش دارید به عنوان هدیه به مصر میبرمش شاید انعام بیشتری از عزیز مصر بگیرم و اینگونه بود که صدای مظلومیت یوسف در دل مصر طنین انداز شد و راهی سرزمین خدایان دروغین گشت تا که سرنوشتش را قلم تقدیر طور دیگری بنگارد روایت دوم : زلیخا چون خورشید طلوع کند به ستارگان پشت می کنم و گردشی در بازار مرا سر شوق آورده است در خیال‌های خود فرو می روم _این چه صدایی است؟ ندیمه فریاد می کشد _بانو بیایید _چه شده ور پریده باز فریادت تمام قصر را پر کرد؟ _بانو پسرکی آورده اند از دیار غریب بیایید ببینید زیبایی اش عالم را حیران نموده است دستی به موهایم می کشم می بینم آیینه مرا زیبا می بیند نه او را با امید به دنبال فریاد ندیمه می روم ببینم کیست؟ حیاط شلوغ است این افسونگر خدایان دو چشم به رنگ آسمان و موهایی طلایی به زیبایی خورشید دارد چه خلق نموده آمون بسیار زیبا و محجوب آیا دلم جایی پنهان شده است مجبورم با حقه ای او را به کاخ بیاورم با ناز دور همسر چرخی میزنم و می گویم: همسرم آقایم این پسر در کاخ من بماند فرزندی ندارم مرا سرگرم می کند به پسرک اشاره می کنم تا حرفهایم دل همسر را نرم کند نگاهی دیگر به او می افکنم عجب نورانی و محجوب همسرم می گوید : _زلیخا اگر دوست داری در کاخت باشد مانعی نمی بینم و من با ناز جوابش میدهم _همسرم دلبندم نمیدانم چه بگویم از خوشحالی فرمان می دهد : _ ببرید کاخ بانو این پسرک را چه شده است در من خیانتی آشوب می کند نمیدانم چرا احساس در من تلنگر می زند که باید در کنار یوسف زندگی کنم حس غریبی است که هر لحظه باعث شده است روزهای بزرگ شدنش را در آغوش احساسم می بینم و عشق را در وجودش فقط برای خود می خواهم روزهایی که باعث شده است دل به چشمانش بدهم و نارنج عشق در دستان زنان مصر قرار دادم تا خورده نشود دستان خیالشان را با تیزی بی بند و باریشان ببرند. و دیگر نمی‌گویند زلیخا به عزیز مصر خیانت کرد باز خیانتم قلب همسر را شکست و در بستر بیماری چشمانش بسته شد و مرگ را بر بودنش در این سرا انتخاب کرد اما من در فکر آنم که روزی به او میرسم اما می دانم او جوان است و من نه روزها در کنارم بویش را حس می کنم آرزویی که بدست آوردنش تحمل می خواهد و من تحمل دارم تا در چشمانش روزی بخوانم داستان عشق زلیخا و یوسف را روزهایی به انتظار نشسته ام حال که امروز چشمانم در درد عشق نمی‌بیند زبانم به او می گوید : یوسف دوستت دارم سالهاست در عشقت می سوزم چون چوبهای خشکیده ی احساس تمام وجودم خشک نگاه توست صدایش را می شنوم که می گوید : خدایا راز دلی شنیدم مرا آگاه کن جواب این عشق را به انتظار پیاده رو دلتنگی را در آغوش می گیرم ساعتها برایم چه کند خواهد گذشت در پشت تاریک خانه ی چشمها دل آرام نمی شود تا که صدای پایی لحظه ای مرا به خود می آورد قدم‌های یوسف با عطر خوش عشق دست هایم را نوازش می کند و به من می گوید : _ببخش که در عشق کوتاهی کردم خدایا او را عزیز بدار که برایم عزیز است آخ ثانیه ای ست که صورت زیبایش را بعد از سالها می بینم او آیینه ی جوانیم می شود و من در این آیینه چه زیبایم خدا مهربان است که باز مرا جوان در آغوش معشوق قرار داده است #نسرین_صولی
Hammasini ko'rsatish...
زمین تشنه ی آب کشاورز دست به دعا شد -خدایا بر زمینهایمان بباران باران آسمان بارید کشاورز زمینش را شخم زد و آسیابانی که منتظر گندم ماند گندمها دست در گیسوی هم داس بند دلشان را پاره کرد آسیاب چرخید کشاورز خندید -شکر که بوی نان تازه در فضای خانه ها پیچید #نسرین_صولی #تجمیع 🍂🍂 @gafas6
Hammasini ko'rsatish...
میلیاردها ستاره هر کدام به حجم شمس و خورشید یک میلیون برابر زمین و تو در این کره ی کوچک ستاره ی بزرگ دل من #ظریف_صیاد #سپید_کوتاه 🦋
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.