cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

Hug novel - ࿅༒ᔕᗰ_ᗯOᖇᒪᗪ ༒࿅

رمان #آغوش - تمام شده⛓❤️ رمان #آغوش نویسنده: RaMaN رمان قبلی - عروسک شیطان(تمام شده) https://t.me/BDSM_World_97/1991 ارتباط با ادمین🔥 RaMaN https://t.me/BChatBot?start=sc-12334-tlOonhl لینک کانال: https://t.me/joinchat/psh61NDAjm8xOTk0

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
211
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

کانال پارتنر یابی تلگرام💜🥰🥺 ✅بازدید بالا ✅همه شهر ها ✅هر گرایشی ✅موقت یا دائم ✅مجازی حضوری @partner_find
Hammasini ko'rsatish...
😶😶😶
Hammasini ko'rsatish...
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ https://t.me/c/1200994142/12475 نمیبخشیم😐😂🔪 #Rashel
Hammasini ko'rsatish...
رامان ؛)
Hammasini ko'rsatish...
اگر خوشتون اومد به بقیه هم معرفی کنید
Hammasini ko'rsatish...
امیدوارم خوشتون اومده باشه بازخوردی اگر هست بدید. ممنون میشم تونستم پی دی افش هم آماده میکنم
Hammasini ko'rsatish...
واقعا ببخشید اگر بدقولی کردم و دیر پارت گذاشتم و... خیلی سرم شلوغ بود و هست اما تمومش کردم😁
Hammasini ko'rsatish...
#آغوش #قسمت۱۴۵ @بهار اون روز وقتی رفت... وقتی بهار واقعی اومد پیشم، باهام حرف زد و رفت... یه چیزی توی دلم زنده شد. یه نوری روشن شد. تنها نبودم... یه نفر بود که بهم وابسته بود و بهش وابسته بودم. به هم گره خورده بودیم. و این گره از هر چیزی محکم‌تر بود... برای هم خیلی کارا کرده بودیم... از خود گذشتگی... و بعد از این همه نباید به این راحتی تسلیم میشدم. دیگه به بهار خیالی فکر نمی‌کردم. کمتر با خودم حرف می‌زدم. هر وقت ظاهر میشد، سریع می‌فهمیدم که خیاله و اون نیست. سریع میرفتم و با بقیه سر خودم رو گرم می‌کردم. صدام می‌کرد... اما میدونستم اون نیست. واقعی نیست... و حقیقت جایی بیرون این آسایشگاه توی یه خونه کوچیک منتظر منه... وقتی مدت زیادی فکر می‌کردم توی خودم گم میشدم. می‌افتادم داخل یه چیزی مثل سیاهچاله... اینکه من مقصر چه چیزهایی هستم... بهار... اگر من نبودم سرنوشتش چی میشد... خوب یا بد؟ بهتر از این یا بدتر... اگر برم پیشش چی؟ نکنه اگر نزدیکش بشم بازم... این مواقع خیلی سخت بود. سر خودم رو میگرفتم و میدویدم توی حیاط. و برای فرار از این خیالات بلند بلند یه شعر مسخره رو میخوندم. خسته که میشدم می‌افتادم زمین و بهش فکر میکردم که اگر اینجا پیشم بود بهش خوش می‌گذشت یا نه. میشناختمش... می‌خندید... می‌خندیدیم با هم... خیالات بود. آروم میشدم و میرفتم توی اتاقم. یه قرص میخوردم و می‌خوابیدم. با دکتر صحبت کردم و گفتم میخوام برم خونه. تمام تلاشم رو هم کردم تا اوضاعم بهتر بشه. بالاخره بعد دو هفته اجازه داد فعلا برم خونه. و گفت اگر موردی بود سریع بهش بگم. گفت که نترسم از اینکه برگردم آسايشگاه و این برام بهتره... امیدوار بودم دیگه لازم نباشه برگردم... به بهار خبر ندادم و خواستم سوپرایز بشه. یه شاخه گل گرفتم و رفتم. در خونه رو که زدم سریع جواب داد. - بله... چیزی نگفتم. - کیه... ضربان قلبم تندتر شده بود و به دنبالش نفس‌هام... - آرمان توی... بغضی توی صداش بوجود اومد. اما باز هم چیزی نگفتم. در رو باز کرد. سریع رفتم داخل. دم راه پله‌ها فهمیدم داره صدای پاش میاد... وسایلم رو ول کردم و با سرعت رفتم بالا. دیگه نمیتونستم صبر کنم... دو تا پله رو یکی می‌کردم و ادامه می‌دادم. چند بار نزدیک بود بخورم زمین. اون هم انگار وقتی فهمید دارم میام بالا سرعتش رو بیشتر کرد. بالاخره به هم رسیدیم و هر دومون ایستادیم. نگاهمون به هم گره خورد. چشمای هر دوتاییمون برق می‌زد... و لبخندی گوشه لب هردوتاییمون وجود داشت. زیبا بود... زیباتر از هر چیزی که دیده بودم و شنیده بودم. چند پله پایین‌تر از اون بودم و نگاهم با سمت بالا بود... اروم رفتم جلو و بعد سریع دویدم بالا اون هم همینطور و خودش رو پرت کرد توی بغلم. اشک‌های هر دوتامون جاری شد... همدیگه رو میبوسیدیم و محکم بغل می‌کردیم. سرش رو که آورد بالا گفتم: چقدر قشنگ شدی گفت: چقدر مرد شدی... خندیدم و باز بغلش کردم. گفتم بره بالا تا وسایل رو بیارم. طاقت نداشت. با هم رفتیم و وسایل رو آوردیم. توی خونه گل رو بهش دادم. و گفتم: ببخشید اگر دیر شد. اومد جلو. خم شد و دستم رو بوسید. اشک روی صورتش افتاد روی دستم. بعد با صدایی که از شدت بغض گرفته بود، آروم گفت: تنهام. بذاری دق میکنم... بغلش کردم و منم دستش رو بوسیدم. گفتم: جبران میکنم برات. منم داشت گریم می‌گرفت که یه دفعه گفتم: چقدر هندی شد! همش گریه... بعد خندیدیم و باز به هم. نگاه کردیم. تو همون حین بلندش کردم و بردمش توی رخت خواب... و از ته دل بوسیدمش... و بعد توی آغوش هم خوابمون برد... فردای اون روز جوری که ناراحت نشه یه کارتذاشتک روی میز ناهارخوری. وقتی دید دعا میکردم حالش بد نشه یا... نذاشتم چیزی بگه. گفتم: بهتره برشداریم. من برام فرقی نمیکنه. تو برام مهمی. اما میدونم تو دوسش نداری @بهار به کارتی که توی دستم بود نگاه میکردم و به حرف‌های آرمان فکر می‌کردم. راست می‌گفت. البته فکر بهش برام. آزار دهنده بود اما آرمان و باهاش بودن از هر چیزی برام مهمتر بود. این چیزا دیگه نمیتونست جدایی بین ما بندازه... اون کارت برای یه پزشک جراحی پلاستیک بود. قطعا دکتر مطمئنی بوده که خود آرمان کاراش رو بهم داده. بالاخره زخم عادی روی دستم نبود... به پیشنهاد آرمان رفتیم تا توی پارک نزدیک خونه یه دوری بزنیم. بهش گفتم به شرطی که با موتور بریم... قبول کرد. با خوشحالی آماده شدم. کارت رو از روی میز دوباره برداشتم و گذاشتم. توی کیفم تا یادم نره. بعد با کسی که همه چیزم شده بود و همه چیزش بودم رفتیم بیرون و در خونه رو بستیم. "پایان" "رمان آغوش💞"
Hammasini ko'rsatish...
دست من نیست😁
Hammasini ko'rsatish...
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ زووود ببرررش خونهههه
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.