سِتوان کُلُمبو
خاطرات افسر سابق پلیس جنایی سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت ... زمستان است. ❄☃️ اکانت توئیتر @tired_police
Ko'proq ko'rsatish1 787
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
"جنگ نان"
در دوران مدرسه خبری از تغذیه و لقمه مامان و این حرفها نبود. نه تنها برای من، برای همه آنهایی که هم مدرسهای بودیم وضع به همین شکل بود. سرکلاس از گرسنگی ضعف و سرگیجه میگرفتیم، نه اینکه در سومالی و اتیوپی زندگی کرده باشیم، نه. صبحانه بود ولی یک نواخت و تکراری بود. چای شیرینِ خاک قند با مقداری نان سرد و گاهی هم کمی پنیر، اهمیتی هم نمیدادیم. وقت به ظهر نرسیده گرسنگی و ضعف بیشترین زورش را میزد. پول هم نبود کیک و کلوچه تیتاپ و لیلی پوت بخریم، آن ضعف و گرسنگی هم با این چیزها بر طرف نمیشد. فقط یک چیز نجاتمان میداد. روبروی مدرسه یک نانوایی لواش بود که نانهای داغش ضعف دل را برطرف میکرد، آنچنان که باران سیل آسا، عطش زمین تشنه را. نان داغِ خالی بی هیچ قاتقی چنان بر آن جانهای گرسنه میچسبید که احساس میکردیم با بلعیدنش کمی بزرگتر شدهایم. اما تهیه نان به این راحتی هم نبود اول اینکه باید پول خریدش را میداشتیم و همیشه پول نبود و دوم اینکه باید خطر خروج از مدرسه و شلنگ بیرحم ناظم را به جان میخریدیم. اگر دانشآموزی به دور از چشم مسئولین نافهم مدرسه برای بقاء و رفع گرسنگی از در یا دیوار مدرسه خروج میکرد و خودش را به شاطر نجاتبخش نانوایی میرساند در برگشت ممکن بود در کمین ناظم و چک و لگد و کابلش بیفتد. شاطر گاهی از بچههای بیپول و گرسنه پول نمیگرفت. اما در اینور دیوار بارها دیدم دانشآموزی نحیف و لاغر با یک لا پیرهن و نان لواشی در مُشت، زیر مشت و لگد و کابل ناظم و معاونش چپ و راست شد و آخرسر با صورت و گردنی کبود و قرمز و چشمانی بغض کرده، ساکت و خاموش بر نیمکتش حاضر میشد. کمی آن طرفتر از جایی که بچههای نان به دست کتک میخوردند روی دیوار آجُرزرد مدرسه با خطی خوش و درشت نوشته شده بود: "معلمی شغل انبیاست"! آخر من نمی دانم کدام یک از انبیاء الهی مردم را به خاطر گرسنگی زیر مشت و لگد گرفتهاند! وجدان بیدار و شرافتمندی بین آن معلمها نبود که یقه آن بیرحمها را بگیرد و بگوید: "نامرد اینها بچه دانشآموزند. جنایت که نکردهاند از گرسنگی و بدبختی نان لواشی برای خودشان گرفتهاند. حداقل حرمت آن نان و برکت خدا را نگه دار. آن نان خالی را هم ازشان نگیر"! ما که چنان آدم با شرفی ندیدیم اینها را متذکر شود. در همان روزها میگفتند: "این مملکت قبلاً ملکهای داشته است که دستور داده به دانشآموزانِ مدارس شیر و کیک و موز و سیب رایگان بدهند". باورش سخت و حسرتبار بود که چه ملکه خوبی بوده است. جلوی مقایسه ذهن را نمیشد گرفت.
ما دانش آموزان گرفتار دو دشمن بودیم. دشمنی درونی و دشمنی بیرونی. گرسنگی از درون و کادر مدرسه از بیرون. با این حال زور گرسنگی از تازیانه و کابل ناظم بیشتر بود و خیلی از بچه ها در چشم برهم زدنی سراغ نانوایی میرفتند و در بازگشت برای گیر نیفتادن، نان را در زیر لباس و زیر بغلشان پنهان میکردند.
تا لقمهای هم به رفقای گرسنهشان برسانند. بارها در حیاط مدرسه شاهد بودم که چطور نان لواشی، بر روی هوا بین چنگهای مضطرر تکه پاره شد و با ولع و شادمانی در حلقهای گرسنه فرو بلعیده شد.
به یاد آن روزها، من هنوز نان داغ لواش را دوست دارم. نان خالی و بی قاتق را. درسی که شاطر ناخواسته با دادن نان داغ به بچه های بی بضاعت میآموخت بیشتر از تعلیمات دینی و پرورشی به درد من خورد. شاطر کاری نداشت از مدرسه فرار کردهای یا نه، پول داری یا نه، نان داغ به دستت میرساند. شاطر با گردن باریک و پشت خمیدهاش و آن زیرپیراهن پوسیدهی هزار و پانصد تومانیاش، آن بازوان لاغر که روی یکی از آنها با خط ناشیانهای خالکوبی شده بود: "یا مولای درویشان" بسیار انسانیتر و درستتر از وزارت عریض و طویل آموزش پرورش عمل میکرد. معلم حقوق میگرفت که ما را تربیت کند، تربیت که نمیکرد هیچ کتک هم میزد و نانمان را هم قطع میکرد. من هنوز شاطرها را بیشتر از معلمها دوست دارم.
نانتان گرم و پیاله چایتان داغ.
@tired_police
بهنظر آرنت انسانها، جانی، جلاد و قسیالقلب بهدنیا نمیآیند، بلکه بار میآیند. ارتکاب به جنایت در «طینت» یا «ذات» کسی بهودیعه نهاده نشده، خباثت و شرارت، فطری یا ارثی نیستند؛ بلکه اکتسابی و آموختنی هستند. اشخاص در جریان کار و زندگی در یک سازمان اجتماعی که بر هیرارشی (ساختار سلسلهمراتبی) و اقتدار و اطاعت استوار است، میآموزند که بیچونوچرا از فرامین پیروی کنند و وظایف شغلیشان را انجام دهند. در جریانِ چنین فرایندی، آنها «بیفکر» میشوند و آماده میگردند تا به جنایات هولناک دست بزنند و یا به درجاتی در جنایت شراکت جویند.
بهنظر آرنت رژیمهای توتالیتر اهمیت تفکر و قدرت آنرا دریافتهاند. ازاینرو سعی میکنند یک نظام اجتماعی سازمان دهند که لشکری از سربازان مطیع، تهی، بیتفاوت، تسلیم، دنبالهرو، بلهقربانگو، بیفکر، فرمانبردار، خوشخدمت و وفادار به نظام، وطن (امت)، رهبر و پرچم بهبار بیاورد تا ماشین جنایتشان را بهحرکت درآورد. افراد باید در این ساختار اجتماعی آنچنان در وظایف شغلی غرق شوند که بهمرور قابلیت اندیشهورزی، انتقاد و اعتراض را از دست بدهند، از اندیشیدن به عواقب کارها و رفتارهایشان بازبایستند تا نفهمند که چرخدندهای در ماشینِ جنایت رژیم هستند.
«برخلاف واحدهای اولیهی اس. اس و گشتاپو، سازمانِ فراگیرِ هیملر بر متعصبان، قاتلان فطری و يا افراد سادیست متکی نبود، بلکه تماماً بر شاغلين معمولی و متاهل و عیالوار استوار بود.»
Hammasini ko'rsatish...
«مأمور و معذور» یا «مأمور و مسئول» /ی. کهن
جنایات فجیع و عظیم صرفاً بهدست بیماران روانی صورت نمیپذیرند. آنها میتوانند بهدست انسانهای کاملاً معمولی ولی «بیفکر» نیز انجام شوند؛ یعنی همانهایی که به عاقبت کارهایشان نمیاندیشند، قادر نی…
"مرگ"
در آهنی غسالخانه را زدم. پنجره مستطیلی باز شد و مردی ماسک بر دهان و کلاهی بر سر در چارچوب پنجره ظاهر شد. به مرد غسال گفتم لطفاً اجازه دهد برای آخرین بار با دوستم وداع کنم. با تکان دادن سرش درخواستم را قبول کرد و گفت: "کمی صبر کن".
یادم آمد روزگاری برای دیدن این دوست باید با رئیس دفترش هماهنگ میکردم ولی الان برای دیدنش باید با مُردهشورش هماهنگ کنم. عجب روزگاری است.
در آهنی باز شد و غسال با اشارهای مرا به داخل خواند. پیکری عریان بر روی سنگ غسالخانه ناتوان و بی حرکت دراز کشیده بود.
چشمهایش خیره به سقف مانده بود و کوچکترین اعتنایی به ورود من نکرد. لباسهایش را از تنش کَنده بودند و مچاله در گوشهای پرت شده بودند.
تا آن لحظه هر چقدر جنازه و جسدِ بی جان دیده بودم هیچ کدام به اندازه این پیکر بی جان، فکر و روحم را متزلزل نکرد. من با هیچ کدام از آن جنازههای قبلی ارتباط فکری و روحی نداشتم، با هیچ کدامشان شبهای زمستان تا کله سحر از هر دری سخن نگفته بودم و با هم چای ننوشیده بودیم، سیگاری دود نکرده بودیم و با هم کله پاچه سحری نزده بودیم. من نمیدانستم آن جنازهها در زمان زندگیاشان تا لحظه جنازه شدن چقدر با عشق و امید تلاش کردهاند، چه آرزوهایی داشتهاند و چقدر کار ناتمام داشتهاند. از همین رو بی تفاوت از بالای سر جنازهشان رد میشدم و فراموش میشدند.
اما این یکی را خوب میشناختم. مردی که پر از انگیزه و تلاش برای زندگی بود. همیشه دفتر و دستکی داشت و هر وقت به دیدارش میرفتم از طرحها و پروژههای بلند پروازانهاش حرف میزد. همیشه خوشبین بود. بسیار دقیق و منظم و منضبط بود. فکر همه چیز را میکرد و کاملاً آیندهنگر بود. برایم الگو بود. اما در بین تمام طرحهای آیندهاش ظاهراً اجل و مرگ را که چون نهنگی گرسنه به خوش نشینان ساحلها حملهور میشود و آنها را با تمام آرزوها و رویاهایشان بی رحمانه میبلعد، مورد غفلت قرار داده بود. بالای سر پیکرش ایستاده بودم. سرد، رنگ پریده، بیحرکت و ساکت دراز کشیده بود. در زمان حیاتش هیچ چیز نمیتوانست این مرد را چنین زمینگیر و ناتوان کند، همیشه راه دررویی پیدا میکرد. ولی ظاهراً این بار قضیه شوخی نبود و کاملاً جدی بود و هیچ راه فراری هم وجود نداشت. دو نفر از غسالها خواستند جنازه را بلند کنند و بر روی کفنی که بر روی سنگ مجاور پهن شده بود، قرار دهند که غسال سوم در حال سیگار کشیدن گفت: "صبر کنید". نیمی از سیگارش مانده بود. سیگارش را بی اعتنا به من و جنازه دوستم تا آخر کشید.
نمیدانم غسال سیگاری در لابلای زندگی و آرزوهایش جایی برای مرگ گذاشته بود یا با دیدن این همه جنازه و مرگ از آن غافل بود یا نه. فیلتر سیگار غسال در سطلی انداخته شد.
جنازه جابجا شد و در کفنش پیچیده شد. وقتی کفن گره زده شد صورت دوستم برای ابد در تاریکی فرو رفت و نقطه پایان نور و روشنایی گذاشته شد. با خودم گفتم این آخرین دیدار بود و چقدر به این راحتی همه چیز تمام شد.
چرا این مرگ اینقدر بیرحم و بیتعارف است! گوشش به هیچ گریه و زاری و نالهای بدهکار نیست. جگر خراشترین ضجهها هم تاثیری در کارش ندارد.
پس تکلیف این همه تلاش و بدو بدو و زحمت چه میشود! چرا به ساختمانهای نیمه کاره مانده، ماشینهای از گمرک ترخیص نشده، فرزندان مجرد و سر و سامان نگرفته، وامهای در شرف پرداخت و ... هیچ توجهی نمیکند.
اصلاً اگر قرار بود اینطور به گوری تاریک با کفی خاکی و سقفی از بلوک سیمانی برویم، چرا آمدیم! این آمدن گریهآلود و وداع تلخ و محزون برای چه بود!
هیچ جوابی نداشتم.
دوستم برای همیشه به منزلگاه ابدیاش در زیر خاک رفت و نمیدانم به چه مبتلاء شد.
آن پیکر سرد و بی جان چنان سئوالات عمیقی در ذهنم به وجود آورد که هزاران صفحه سئوالات فلسفی هم نمیتوانست چنان درگیرم کند.
پیکر دوستم و بی رحمی مرگ چنان سیلی محکمی در گوشم نواخت که گویی ساختمان کهنه و کلنگی مغزم تخریب شد و از نو ساخته شد، یا پرده تاریکی از غفلت در پیش چشمانم برداشته شد. اتفاقی که در لحظه افتاد و اگر غیر از این بود هزاران ساعت پند و اندرز و موعظه هم نمیتوانست چنین زلزلهی فکریای به وجود بیاورد. بعد از وداع با پیکر دوستم هیچ وقت آن آدم سابق نشدم.
@tired_police
"زندانی"
آخرین نفسهای زمستان چند سال پیش بود. در آغاز فرا رسیدن نوروز و رستاخیز طبیعت بودیم. مردم به جنب و جوش خرید شب عید افتاده بودند. بازارها غلغله بود و همه در فکر خرید پسته و آجیل و لباس نو و ماهی رنگی و عود و عنبر بودند. جدا و فارغ از این هیاهوی عالمگیر، در این سمت بازار من هیچ دلیل و انگیزهای برای خرید و بازار رفتن نداشتم. در اداره لوحه نگهبانی فوقالعادهای برای آماده باش ایام عید چیده بودند و برای نگهبانی شب سال تحویل، دیواری کوتاهتر از من گیر نیاوردند. همه زن و بچه و خانواده داشتند و من، زن و بچهای نداشتم و خانوادهام بیش از هزار کیلومتر با من فاصله داشت. اعتراضی نکردم و پذیرفتم.
باران شبانهی بهاری بی امان میبارید و هرازگاهی با رعد و برقی دل تاریک آسمان شکافته میشد. در اتاق افسرنگهبانی نشسته بودم و ساعتی به سال تحویل مانده بود. سارقی را برای بازجویی به افسرنگهبانی آورده بودم.
سارق خمار بود و دایم چرت میزد. با اینکه در حین سرقت دستگیر شده بود اما منکر همان یک سرقت ارتکابیاش بود و هیچ طوره گردن نمیگرفت. با هر سئوالم چرتش پاره میشد و بیدار که میشد، سرقتش را انکار میکرد و دوباره پای دیوار خوابش میبرد. در حالی که سارق عَمَلی غرق در چرت بود، نگاهش میکردم. با خودم میگفتم؛ این سارق اصلا خبر دارد که امشب سال تحویل است! خانوادهای دارد! پدر و مادری! سینهای سفره هفت سین را میشناسد! اصلا خبر دارد در چه دورهای از تاریخ و در زمان کدام شاه زندگی میکند!
رهایش کردم به حال خودش همانجا پای دیوار بخوابد. کمی بعد بیدارش کردم که به بازداشتگاه انتقالش دهم. در طول مسیر ساکت بودیم. متهم با یک لا پیراهن و دستهای دستبند شده تلو تلو میخورد. از متهم پرسیدم: خبر داری امشب، شب عید است؟ با بی حالی و بی تفاوتی جواب داد: "بله جناب سروان خبر دارم، انشالله سال خوبی داشته باشی".
گفتم: همینطور تو هم.
قفلهای بازداشتگاه یکی پس از دیگری توسط نگهبان بازداشتگاه باز شد و متهم را داخل فرستادیم. نگاهی به داخل بندها کردم دیدم چهل پنجاه متهم دیگر روی هم، کف بازداشتگاه خوابیدهاند.
در یک لحظه احساس مشترک و همذاتپنداری خاصی بین خودم و بازداشتیهای کف بازداشتگاه پیدا کردم.
همه بالاجبار در شب عید بازداشت بودیم فقط من این سمت میله بودم و آنها آن سمت میله.
وکیل بند را صدا کردم و گفتم همه بازداشتیها را بیدار کند و برای آمار داخل بند عمومی بیاورد. متهمها با چشمان خواب آلود و کسل که ناامیدی از آنها میبارید بیرون آمدند و به صف شدند.
آمار گرفتیم. بازداشتیها با بی حوصلگی منتظر رفتن و گذاشتن کفه مرگشان بودند. این سمت میله روبرویشان ایستادم و یادآور شدم که امشب شب سال تحویل است، فرا رسیدن عید را به همهشان تبریک گفتم و برایشان آرزو کردم آخرین حبس و بازداشت زندگیاشان باشد و هر چه زودتر به عنوان انسانهای شریف و قابل قبول به آغوش جامعه برگردند و از لذت آزادی بهرهمند شوند. یادآور شدم که همهشان خانوادههای چشم به راه دارند و گرفتار سرنوشتی بلاتکلیف و موهوم شدهاند و از خدا خواستم که گره از مشکل تمامشان باز کند. حالت چهره بازداشتیها عوض شد.
حرفهای افسرنگهبان برایشان تازگی داشت! خبری از فحاشی و تحقیر و توهین نبود. این بار افسرنگهبان تهدید نمیکرد، بلکه آرزوی آزادی و خوشبختی میکرد! عید را تبریک گفته بود و لبخند مهربانی بر چهره داشت. بعضی اشک بی صدایی از چشمهایشان سرازیر شد و بعضی نور امیدی در چهرهاشان برق میزد، تعدادی هم همچنان در چرت خماری و غفلت بودند.
صدایی از انتهای صف متهمین داد زد:
"جناب سروان خدا زن و بچهت رو برات نگهداره".
بنده خدا نمیدانست جناب سروان زن و بچهای ندارد.
متهم دیگری فریاد زد: "سلامتی جناب سروان صلواااااات بلند بفرست". صدای بلندی بازداشتگاه را به لرزه درآورد؛ اللهم صل علی محمد و ...
آن شب، غم و دلمردگی بازداشت، در شب سال تحویل هم از دل منِ پلیس و هم از وجود بازداشتیهای شرور و ناهنجار محو شد.
دزد و پلیس، همه بازداشت بودیم.
پایان.
@tired_police
"حامد"
سربازی داشتیم به اسم حامد که اهل روستاهای زابل بود. حامد قبل از خدمت سربازی، در روستا چوپانی کرده بود و تا کلاس پنجم هم بیشتر درس نخوانده بود.
حامد خودش تعریف میکرد تا قبل از آمدن به سربازی در عمرش حتی یک پلیس هم از نزدیک ندیده است. حامد با وجود بچه روستایی بودن و عدم شناخت از پیچیدگیهای شهر شلوغ تهران، به ویژه اداره آگاهی که زیرکی خاصی را میطلبید، ابتدا در کارهای خدماتی مثل نظافت و نگهبانی به کار گمارده شد.
اما به علت دقت خاص در انجام وظایف محولهاش مورد توجه قرار گرفت.
نه اهل سیگار کشیدن بود نه دختربازی و چنین مسائلی، حتی نگاه ناپاک هم نداشت. به علت گندکاری یکی از سربازهایی که متهمین آگاهی را به دادسرا میبرد، سربازی که گفتم بازداشت شد و حامد به جای وی جایگزین شد.
حامد که سالها شغلش چوپانی بود، دقیقا به چشم گوسفند به متهمها نگاه میکرد و خودش را چوپان آنها میدانست. چنان دستبندشان میکرد و مراقبشان بود که هیچ کدام امکان حرکت اضافهای نداشتند. هیچ وقت در طول خدمتم سربازی به هشیاری و حواس جمعی حامد ندیدم. حتی آن سربازهای بچه تهران که خیلی ادعای تیز و بُزی داشتند بارها گند زدند و خرابکاری کردند ولی حامد خیلی باهوش بود. شبهایی که افسرنگهبان میشدم حامد میامد و از خاطرات چوپانیاش برایم تعریف میکرد. انواع تاکتیک گله گرگها در حمله به گله گوسفندان، چگونگی مقابله و به دام انداختن گرگها، دفاع در برابر گرگ با سگ و بدون سگ، کباب کردن و خوردن گوسفندهای زخم خورده از گرگ و ... قبول کردم و برای مقامات بالا نوشتم که حامد سرباز خوب و منضبط و گوش به فرمانی بوده و نسبت به رعایت اصول شرافت سربازی و ... این چیزا مقید و دقیق بوده، لطفاً اضافه خدمتش را ببخشید.
حامد نامه را گرفت و برد تحویل کارگزینی وظیفه داد، اما نه تنها اضافه خدمتش بخشیده نشد بلکه به دلیلی نامشخص یک ماه دیگر هم اضافه خورد!
اولش ناراحت شدم ولی بعد از اینکه حامد یک ماه بیشتر پیش ما میماند خوشحال شدم.
از من پرسید: "جناب سروان به نظرت چرا یک ماه اضافه خدمت برایم زدند"؟منم که دلیلش را نمیدانستم، گفتم: "مملکت به وجود سربازهای دلیر و شجاعی مثل تو نیاز دارد، احتمالاً به همین خاطر نگهت داشتهاند".
حامد که میدانست با شیطنت در حال دست انداختنش هستم، از خنده نقش بر زمین شد.
حامد خدمتش تمام شد و به زابلستان رفت.
خداوند نگهدار خودش و گوسفندهایش باشد.یکی از پیشنهادات جالبی که حامد بر اساس اصول چوپانی خودش برای سازمان پلیس داشت این بود که: "یک زنگوله فلزی غیر قابل باز شدن در گردن یا پای متهمین بیندازیم".
دلیل کارش را پرسیدم، گفت: "ما به گردن یا پای گوسفندها زنگلوله میندازیم. با این کار اگر گوسفند از گله جدا یا گم شود، از طریق صدای زنگوله گوسفند را پیدا میکنیم".
سالها بعد از پیشنهاد حامد چوپان، در سازمان زندانها برای کنترل زندانیانی که در مرخصی بودند، چیزی به نام "پابند الکترونیک" مرسوم شد. با اطلاع از این فناوری جدید یاد زنگوله پیشنهادی حامد افتادم.
@tired_police
خشک سیمی خشک چوبی خشک پوستی / از کجا میآید این آوای دوست؟
تک نوازی تنبور مرحوم سید خلیل عالینژاد
@tired_police