اطلسی
یادداشتهای اطلس اثنیعشری دربارهی ادب فارسی، فرهنگ و زندگی
Ko'proq ko'rsatish359
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
+37 kunlar
+3230 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
بر بوریای شُسته، بیست و دو (یادداشتهایی دربارهی دکتر جعفر مؤیّد شیرازی)
بخشی از نوشتار زندهیاد حسن انصاری (الف. هیچستانی)
راستش، تمام آرزویم این بود که خاطراتم از دانشکده را با موید شیرازی آغاز کنم، اما بیاغراق میگویم که نوشتن دربارهاش خیلی سخت بود و هربار که نوشتن آغازیدم، ابتدا چند سطری از ایشان نوشتم و پاک کردم و به آینده واگذار نمودم. گفتن از موید شیرازی واقعا غرقم می کند. او، استادان دیگر نیست که در درسشان نمرهی کم ببری و ناراحت شوی. من بوستان را با نمرهی ده و نیم گذراندم اما همیشه به خود میبالم که با دکتر مؤید گذراندم. آداب نشستن در حضورش را از همان ترم اول که با ایشان درس ناصرخسرو گرفته بودم، آموختم؛ وقتی از بغل دستیِ ناآشنایم خواست که دست زیر چانهاش نزند و صاف بنشیند. کلاس ناصرخسرو یک دورهی کامل تاریخ فاطمیان و اسماعیلیان و قرمطیان بود و خلاصه هر شورشی معترضی را که خوشایند طبع منتقدانهی ایشان واقع می شد، در این کلاس شناختم. (حسن نومسلمان، صباح خودمان و فداییانش و قرامطه و زنگیان و ...) و هم در همان جلسه بود که فراگرفتم که در حضور ایشان، نوشتن ممنوع است و فقط باید گوش کرد. آن روزها دکتر مؤید، مردی حدوداً پنجاه و چهار پنج ساله بود (یعنی به سن و سال حالای من) راست قامت بود و نواندیش بود و ورزیده. کیف و کتابش همه در وجودش بود و همیشه دست خالی به کلاس میآمد. کمتر مینشست و بیشتر، دستهایش را از پشت به هم حلقه میکرد و در فضای تنگ کلاس، سمند اندیشه را تند میراند. حرفهایش را قیچی نمیکرد و بیباک بود و همین بیباکی بود که سرانجام او را برنتافتند و خانهنشین کردند. دروسی را تدریس میکرد که به نوعی شبیه به خودش بودند، در نگاه من او یک شورشی سپاه حسن صباح بود، یک خاقانی ناآرام و زودرنج که خیلی زود طعم ریای رفتار اطرافیان، آشفتهاش میکرد. به گمانم او یک سعدی تمام عیار هم بود...زندگی او برای دانشجویان خیلی مبهم و ناشناخته بود و دوست داشتند از آن سر دربیاورند. برای خانمها ارزش ویژهای قائل بود و هرگز پیش از آنها به جایی وارد و یا از جایی خارج نمیشد... مؤید، سعدی را خیلی قبول داشت (کتابی هم با عنوان شناختی تازه از سعدی دارد که درست یادم نیست در چه سالی، کتاب سال شناخته شده است.) هنگامی که در درس بوستان درخواست کرد، یک نفر بخشی از کتاب را بخواند، من به عمد، آن شعر معروف زنستیز را خواندم. زن خوب فرمانبر پارسا/ کند مرد درویش را پادشا، ادامه دادم و به بیتهای پایانی رسیدم: زن ار راه بازار گیرد بزن / و گرنه تو بنشین به خانه چو زن!
در کلاس غوغایی به پا شد و زیبارویان کلاس به غمزه تیرم زدند و از اعتبارم نزد آنان کاسته شد به ویژه آن که پسرهای کلاس، به عمد برای سعدی احسنت میگفتند و احساسات دختران را جریحهدار میکردند. من گمان کردم حالا مؤید از سعدی انتقاد میکند و میگوید: "استاد سخن این یکدم را دیگر خوش نخوانده است." اما مثل همیشه پاسخی غیرمنتظره داد و گفت: "به گمانم باید سعدی به جای بزن، بکوب میگفت (زن ار راه بازار گیرد بکوب) من گفتم: وگرنه تو بنشین به خانه چو چوب!
با خوانش بیت پایانی، خانمها واقعا سخت از جای بشدند به ویژه این که زمان کلاس هم تمام شد :
زن نو کن ای دوست در نوبهار/ که تقویم پاری نیاید به کار (البته استاد در بیرون از کلاس، مرا به دلیل این فتنهانگیزی ستودند.)
درس دیگری که با دکتر مؤید داشتم، خاقانی بود. کتاب استاد با عنوان "شعر خاقانی" (گزیده ای از غزلها و قصاید که به دکتر زرین کوب تقدیم شده است) تازه منتشر شده بود و جایگزین برگزیدهی دکتر سجادی. من به روخوانی در کلاس خیلی علاقه داشتم و یکی دو جلسه آن قصیدهی نانیه را خواندم:
زین بیش آبروی نریزم برای نان/ آتش دهم به جان طبیعی به جای نان
استاد هنگام خوانش این شعر، بیتی عربی از جبران خلیل جبران گفت که به تمام دانشکده میارزید:
الحُرُّ فی الدهرِ یَبنی مِن مَنازعه / سجناً لهّ و هوَ لا یَدری فَیوتَسِرُ (انسان آزاد برای خودش زندانی از آرزوهایش میسازد و نمیداند که خود اسیر این آرزوها میگردد.)
او شخصیت آزادهای داشت و همیشه برای دانشجویان نو بود، و غیرقابل پیش بینی. روزی دوستی پیش من آمد و گفت: "در کتابخانهی میرزای شیرازی، کتابی کمحجم دیدهام با نام "فرهنگ اصطلاحات کونگ فو" که نویسندهاش جعفر مؤید است." گفتم شاید تشابه اسمی باشد! دوست من از ایشان پرسیده بود و گویا دکتر مؤید در جوانی به کلاس رزمی کونگ فو رفته و به پیشنهاد استاد این کتاب را تنظیم میکند.
و امروز که من این قصه میکنم، آن مرد دیریست تا هشتاد و چند ساله شده است و گردش گردون دون، گنج آزادگیاش را به کنج خانهای در گوشهای از شیراز کشانده است و مگر تمام میشود قصهی این مرد؟
دیر زیاد آن بزرگوار خداوند
با تقدیم چند قطره اشک
الف. هیچستانی
http://t.me/AtlasiNameh
اطلسی
یادداشتهای اطلس اثنیعشری دربارهی ادب فارسی، فرهنگ و زندگی
صفای باطن (یادی از عزیز شبانی)
یادداشتی از اطلس اثنیعشری
در سالهای دانشکده، عزیز شبانی را میدیدم. سلام و احوالپرسی میکردم. با عبارت "به صفای باطن شما"، پاسخ میدادند. با لهجهی شیرازی و صدایی خشدار سخن میگفتند. اغلب کت و شلوار قهوهای بر تن داشتند، که ته یکی از جیبهای کت، سوخته بود. چه، ایشان سیگار میکشیدند، اما نه پیش استادان...و یکبار در حال کشیدن سیگار، دکتر نیری را میبینند، و خجالتزده میخواستهاند، سیگار را خاموش کنند که آن را توی جیب خود فرو برده و خاموش میکنند. این را خودشان برایم گفتند در سفر دانشجویان به مشهد. در واقع آن چند روز سفر تنها فرصتی بود که من محضر استاد شبانی را درک کنم. سال ۱۳۸۲ بود. ما با اردوی دانشجویی به مشهد رفتیم، به سرپرستی استادمان دکتر نیری عزیز... توس و نیشابور را هم زیارت کردیم. عزیز شبانی از همهی ما دانشجویان دورهی دکتری بزرگتر بودند، با سالها تجربهی تدریس در شیراز و فیروزآباد. شاعر و نویسنده و متفکر و با تمام اینها درویش سیرت و فروتن. در آن سفر از چیزهای زیادی برایم سخن گفتند. از ادبیات جهانی، صادق هدایت، حقیقت عرفان و...از برتولت برشت هم این جمله را گفتند: "آن کس که نمیداند، میگرید و آن که میداند، میخندد!" (بنا به مناسبتی این را گفتند که تیزهوشی ایشان را میرساند.) شعر، بسیار از بر داشتند. یادم هست، گفتند: "من اگر دفترچهی تلفن هم دستم بدهند به عنوان کتاب درسی، میروم با آنچه در آن است، ادبیات یاد میدهم و بنا به متن آن برای بچهها شعر میخوانم!" آن سفر گذشت و خاطره شد. و چه خوب سفری بود. چند سال بعد با خانمی به نام مونا چاروسایی دوست شدم. او در فیروزآباد درس میخواند و شاگرد استاد عزیز شبانی بود. مونا بسیار از ایشان آموخته بود، و برای من هم میگفت. جزوههایی از گفتههای ایشان نوشته بود و به من سپرد و خواندم که بسیار خواندنی بود، با نکتههای نغز. در سالهایی که تازه حرف هرمنوتیک و تأویل متن بود، عزیز شبانی رسالهی دکتری خود را دربارهی هرمنوتیک در شعر حافظ نوشتند. (به هیچ روی خوش نداشتند، با عنوان دکتر معرفی شوند.)ایشان سالیان سال با حافظ نفس کشیده بودند و چه قدر زیبا مراحل ورود به حافظیه را شرح میدادند: طلب، پیمودن، بالا رفتن، از خود فرود آمدن..در این سالها در چندین گردهمایی، پیش آمد که ایشان را دیدم و سلامی کردم و عرض ارادت. همین چندی پیش شنیدم که بیمار هستند. گفتم شماره تلفنشان را از مونا بگیرم و احوالی بپرسم. امروز، فردا کردم، و ناگهان خبر آمد که با دریغ بسیار عزیز شبانی هم هفت هزار ساله شد! بسیار تأسف خوردم که چرا تلفنی نکردم و سراغی نگرفتم...هنوز صدایشان در گوشم است: به صفای باطن شما!
http://t.me/AtlasiNameh
اطلسی
یادداشتهای اطلس اثنیعشری دربارهی ادب فارسی، فرهنگ و زندگی
بر بوریای شُسته، بیست و یک ( یادداشتی از حضور دکتر جعفر مؤیّد شیرازی در جمع شاگردان)
آن روز بزرگ
نوشتهی ابراهیم یوسفی
نیمههای اردیبهشت بود که نیمهشبی بارانی زنگ موبایل به صدا درآمد، شماره آشنای ناآشنا بود. آشنا از آن جهت که پیششماره شهرهای شمالی را داشت و من فراوان دوستان داشتم در آن حوالی و ناآشنا، بدان دلیل که صدا هرچند لهجهی شمالی داشت، ولی صدای رحیم و اخوان و اعوان نبود. خود را حمید معرفی کرد، حمید سیفی! از یاران غار و گرمابه و گلستان رحیم، رحیم ابراهیم پور دلاور، از یاران با مرام دوران دانشجویی. بعد از خوش و بش و معرفی مختصر گفتند که قرار است به همت و پایمردی دکتر محمود خداوردی در بیستم اردیبهشتماه دورهمی دانشجویان ورودی هفتاد در شیراز برگزار شود، و شما هم در این بزم دعوت هستید! گفتمش من ورودی هفتاد و یکام، ولی بسیاری از ورودیهای هفتاد را یاد دارم از جمله دکتر خداوردی که همیشه با آقایان فتحاللهی، تقوی و ثابت حشر و نشر داشتند. باری دعوتشان را به دیده منت پذیرفتم. چرا که دیدار یاران غایب بود، در بیابانی ابری بارانی به وسعت سی سال دوری و جدایی! البته دوری حقیقی نه مجازی...چرا که به یُمن فضای مجازی با بسیاری از دوستان مجازاً در ارتباطهستیم. خلاصه، چند روز بعد جناب دکتر خداوردی خود نیز بزرگواری کردند و تماس گرفتند و رسماً دعوت! البته با قید این فوریت که حتماً باید دکتر مؤیّد را بیاورید و چه افتخاری بزرگتر از این! شب قبل از مراسم نیز مجدداً تماس گرفتند، و تأکید مؤکد که فردا حتماً دکتر موید را خواهید آورد. فردا صبح به اتفاق دکتر مظفری و عیالات متحده ، که او نیز رسماً از طرف دکتر خداوردی به مراسم دعوت شده بود، راهی دانشکده ادبیات شدیم. ساعت هفت و نیم به چهارراه ادبیات رسیدیم، عدهای از دوستان جمع بودند، بازار احوالپرسی و بوس و چاقسلامتی گرم بود، بعضی از چهرهها آشنا و برخی ناآشنا! گذر زمان و ناملایمات دوران بر پرِّ زاغشان برف زمستان میانسالی بارانیده بود. بعد از خوش و بشهای آغازین، وارد محوطهی دانشکده، فلکه عشاق شدیم که یادآور هزاران یادهای خوب و شیرین بود. دکتر نیری، دکتر صیادکوه و دکتر کرمی با همان لبخند همیشگی...گویی آنان نیز بیصبرانهتر از ما منتظر این رویداد عظیم بودند. به توصیه مجریان مراسم، برای حضور غیاب نمادین وارد کلاس شدیم و دکتر نیری به رسم معهود با همان تواضع و فروتنی همیشگی حضور و غیاب کردند. پس از گرفتن عکسهای یادبود و ثبت لحظههای ناب و فراموش ناشدنی به سوی کتابخانهی مرکز اسناد ملی، محل برگزاری مراسم رفتیم. در آن جا نیز استادان به سخنرانی و ذکر خاطرات و یادآوری آن دوران پرداختند. حدود ساعت یازده بود که دکتر خداوردی اشاره کردند که به اتفاق دکتر فلاح خدمت دکتر موید برسیم و آن عزیز بیهمتا را به جمع شاگردان وفادارش آوریم. به اتفاق دکتر مظفری و دکتر فلاح به منزل استاد رفتیم. استاد با شوق
و ذوق پذیرفتند که به جمع ما تشریف بیاورند. با ورود استاد به سالن، گویی انفجاری بزرگ روی داد. همه سراپا ایستاده بودند و سر از پای نمیشناختند. دکتر مؤید با همان صلابت و ابهت همیشگی در اوج سالخوردگی وارد سالن شدند، استادان و دانشجویان که همگی شاگردان سالهای دور آن ابرمرد بیبدیل بودند، اشک شوق بر رخسارشان جاری شده بود، بعضی سر و روی استاد را میبوسیدند، برخی دستانش و عدهای نیز فروتنانه به پابوسی! لحظاتی تاریخی، به یاد ماندنی و باورناکردنی بود. دکتر مؤیّد آن آزادمرد دانشمندی که چون جهانی است بنشسته در گوشهای، در جلسه حضور یافتند. و به راستی همگان با چشم و دل او را میپرستیدند. و به یاد دوران طلایی جوانی از دسترفته، جویها بر رخسار میراندند. مراسم با سخنرانی استادان بخش فارسی و تنی چند از دانشجویان آن سالها ادامه یافت. کسانی که اینک در کسوت استادی دانشگاه بودند، از جمله دکتر عبدالغفور جهاندیده، آن دلاور مرد دیار پور دستان! در پی آن از استادان و دانشجویان با لوح یادبود و هدایا تقدیر گردید. سپس برای صرف ناهار به هتل پارک شیراز رفتیم. (یکی از خاطرهانگیزترین مکانهای شیراز برای دکتر مؤید عزیز.) پس از صرف ناهار و بعد از گرفتن عکسهای یادبود، من به اتفاق دکتر مظفری، جناب استاد دکتر مؤیّد را به منزل رساندیم و دوستان برای ادامهی برنامه به ساختمان الف [ یک پایگاه فرهنگی در شیراز] رفتند و سرانجام مراسم به پایان رسید. ولی این پایان، آغازی شد بر ادامهی دوستیها و مهربانیها در این روزگار نامهربانیها به پایمردی دکتر محمود
خداوردی « آن آزادمرد نیک اندیش که آرزو میکنم خداوند از آزادمردان خشنود باد».
بیگمان این رویداد عظیم و بزرگ در حافظه تاریخی دانشجویان و استادان برای همیشه ماندگار خواهد شد.
ابراهیم یوسفی
شیراز – بیست و نهم اردیبهشت ماه ۱۴۰۳
http://t.me/AtlasiNameh
اطلسی
یادداشتهای اطلس اثنیعشری دربارهی ادب فارسی، فرهنگ و زندگی
بر بوریای شُسته، بیست (یادداشتهایی دربارهی دکتر جعفر مؤیّد شیرازی)
نوشتهی اطلس اثنیعشری
۱۳۰) بلاغت یعنی سخن برپایهی درک شنونده باشد. اگر هیچ نمیداند، مفصل سخن گویند. اگر از امور واضح و بدیهی است و شنونده خود آن را میداند، باید مجمل گفته شود. مثلا اینکه چوپانی به جوی آبی رسید و صد گوسفند داشت که از جوی رد شدند، چیزی نیست که بگوییم: گوسفند اول رد شد، گوسفند دوم رد شد، گوسفند سوم هم رد شد، گوسفند چهارمی هم از جوی گذشت و...تا گوسفند صدم! ما میخندیدیم و جناب استاد میگفتند: "این طنز، گویای واقعیت بسیاری از مجالس وعظ و سخنرانیهای ما بوده و هست! فقط وقت مردم تلف میشود...وگرنه چه بهتر از اینکه برای مردم دائم از خوبی و نیکی بگویند، سخنان زیبا و نقلهای شیرین بیان کنند..." و متأسف بودند که بدینسان، وقت و عمر و سرمایههای مادی و معنوی با اطالهی کلام تلف میشود و ملت، چیزی که به کار آید، یاد نمیگیرند و افق فکرشان وسیع نمیشود.
۱۳۱) به ما شاگردان خود هم سفارش میکردند: "وقت ملت را نگیرید. رسا و روشن، بیحاشیه و حواشی، سر اصل مطلب بروید و سخن تازه بگویید تا دو جهان، تازه شود." در کلاس درس ادبیات معاصر، هر جلسه دانشجویان باید سخنرانی میکردند، و به نوعی تمرین فنّ بیان بود.
۱۳۲) هر وقت خدمت دکتر مؤید عزیز شرفیاب میشویم، نخستین پرسش ایشان این است: "تازه چه خبر؟ چه خواندهای؟" تازه بودن و باخبر بودن و جان آگاه داشتن را پیوسته توصیه میکنند. و اینکه به جای حرفهای تکراری و همیشگی ملالآور، از کتاب تازه، شعر خوب، فیلم باارزش و...سخن بگوییم. میگفتند: "خود شما خانمها باید این تحول را ایجاد کنید. رشتهی کلام را در دست بگیرید در جمع دوستان و خانواده... مثلا از سعدی بگویید، قصهای از داستانهای کهن تعریف کنید و...اگر تا همیشه قرار باشد حرف، تکرار شود و به قدری شِکوه و شکایت و غیبت منحصر شود، ما هیچ وقت پیشرفت نخواهیم کرد. ممکن است خیابان و ساختمان و خانهی نوساز داشته باشیم، اما از درون پوک و پوسیده و کهنه هستیم..." و چه قدر برایشان مهم بود، خانمها برای خودشان انجمن ادبی فعّال داشته باشند.
۱۳۳) دکتر مؤید عزیز دائم در حال خواندن و نوشتن هستند. بر کتابهایی که به دستشان میرسد، حاشیه مینویسند.* با مداد مینویسند. خط خوشی دارند. خانه پُر از کتاب است و لای کتابها کاغذ توضیح و یادداشت. مجموعه نوشتههایی مثل یادداشتهای فرهنگ عامه یا مقاله دربارهی قلعهی شهر استخر و برخی چیزهای دیگر را خود به چشم خویشتن دیدهام. یک ذرهبین هم دارند برای خواندن کتابهایی با خط خیلی ریز. در دوران کرونایی میگفتند: "کتاب را که داری، جهان را داری!" و حتی برای اینکه از خواندن کتاب لذت میبردند، خدا را شکر میگفتند که: "به ما شوق خواندن داده...شوق آموختن و شادی یادگیری چیزهای نو!"
۱۳۴)از سخنان معمول که در سال...قیمت زمینهای فلان بخش شهر، چنین و چنان بود و اگر عاقل بودیم و خریده بودیم، حالا وضعمان چنین و چنان بود و...از همین تحسرها و حسرتها در جامعهی ما که از نظر اقتصادی، بیثبات است، و گاهی ناشی از آز و نیاز ما مردم، نشنیدم چیزی بگویند. منظور اینکه تأسف و حسرتی ندارند. در کنارشان، نسیم آرامش و آزادگی میوزد.
* یک بار دیدم بر کتاب شعر شاعر جوان محمدرضا ضیغمی، یادداشتی نوشتهاند.
شعر این بود:
ای بادبادک
نخ تو از دستم رفت
و آزاد شدیم
هر دو
دکتر مؤید با مداد، نوشته بودند:
هر سه
من
تو
آزادی!
http://t.me/AtlasiNameh
اطلسی
یادداشتهای اطلس اثنیعشری دربارهی ادب فارسی، فرهنگ و زندگی
Photo unavailableShow in Telegram
از راست ۱- دکتر منصور رستگار فسایی ۲- ؟ ۳- دکتر مهدی حمیدی شیرازی ۴- صدرالدین محلاتی