یگانه اولادی «دردسرهای نگار»
کاری از نویسندهی رمانهای👇 شیرینی یک تلخی. مرد من یک مشت خالی از زندگی پاقدم مستاصل وداع آخر اقاوخانم هیچکس ما دیوانه زاده میشویم خنیاگر غمگین دو پرنده بیسرزمین
Ko'proq ko'rsatish13 295
Obunachilar
-924 soatlar
-627 kunlar
-28630 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from N/a
.
- واسه پسر فلج کبری خانوم دنبال زن میگردن...
شال در دست یغما خشک شده بود که مامان چپ چپ نگاهش کرد
- چیه ماتم گرفتی؟ اره به منم گفت گفتم قدمتون روی چشم!
یغما باورش نمی شد. گفته بود قدم شان روی چشم؟
- من نمی خوام مامان بگو نیان.
اکرم از کوره در رفت.
- خبه خبه انگار خواست خودش و نگه داشت.
می گفتی دنیا رو به پات می ریزه هرزگی کردی مرده عین آشغال از خونش انداختت بیرون آبرو واسمون نموند.
تا الانم به زور نگهت داشتم.
اصلا زن بیوه مگه تو خونه می مونه...
همینجوریشم صدتا حرف پشتمونه... امشب میان کجا چادر چاقدور کردی؟
با بغض عروسک را داخل نایلون گذاشت.
- میرم دیدن میران...
مامان بی مراعات مقابلش ایستاد.
- ها برو ولی دیگه آخرین باره دیگه... مرد غریبه اجازه نمیده راه به راه بری خونه شوهر سابقت که...
بی حرف سر تکان داد.
روزها بود با این حرف ها می سوخت و می ساخت...
او خیانت نکرده بود اما نه مادرش نه کوروشی که برایش می مرد حرفش را باور نکرده بود...
با پاک کردن اشک هایش از تاکسی پیاده شد.
بخاطر پسرکش بود که لبخند روی لبش نشاند...
دلتنگ به خانه نگاه می کرد. همه ی وسایل ها عوض شده بودند...
گل های یاسی که کاشته بود را هم کنده بودند...
- آقا گفت فقط یک ساعت!
یغما با دیدن سلیمه از جا پریده و خوشحال سلام کرده بود که زن بی حرف رو ترش کرد.
بغض و لبخندش قاطی شده بود که پسرکش را به آغوشش فشرد.
- خوبی عمر مامان؟
میران با دست روی صورتش زد.
- ما...ما...ماما...
باورش نمیشد. پسرکش او را صدا می زد!
- جانم مامان؟ جانم... بازم بگو؟ مام...
- با تو نیست!
صدای آشنای زنانه ای نگاه پر ذوقش را سمت پله ها کشاند.
ترگل بود! اما چرا از اتاق خواب مشترک او و کوروش بیرون می آمد؟
- تو اینجا چیکار می کنی!
پوزخند ترگل مانند سیلی بود. علی الخصوص که به عقب چرخیده و با خنده گفت:
- خونمه عزیزم!
قلبش فشرده شد... کوروش به او خیانت کرده بود. با ترگل؟
دروغ بود.... نه کوروش با اون این کار را نمی کرد
- امروز هم زودتر برو لطفا ما قراره بریم مسافرت... سری بعدی قبل اومدن خبر بده!
زمردی های سرخش از میران که تقلا می کرد به آغوش ترگل برود کنده شده و به مردی تازه در چارچوب ایستاده بود رفت.
دلتنگش بود... تمام این چند ماه را وقتی او جان می کند کوروش با ترگل بود؟
- دیگه نمیام خونه با وکیل صحبت می کنم جای دیگه میران رو ببینم.
مخاطبش کوروش بود اما ترگل جوابش را داد:
- نمی شه عزیزم میران....
هنوز نگاه یغما به کوروش بود.
- دارم ازدواج می کنم درست نیست بیام اینجا.
گفت با چسباندن دو لب چادرش به هم
رگ های بیرون زده کوروش و چشمان سرخش را پشت سر گذاشت...
#پارت
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
https://t.me/+thTrBtwPENxhOWY0
1 89400
Repost from N/a
_اذیتت کردم قربونت برم؟؟؟
ملحفه را محکم گرفته بودم:
_نه!
سفت تر در آغوشم گرفت:
_ببینمت!
سر در گردنش فرو بردم:
_خوبم!
سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت :
پس چرا نمیذاری نگات کنم!
_خستهام!
بم و خشدار گفت:
_نگاه کردنم خستت میکنه!
صادقانه گفتم : نمیدونی نگات چه وزنی داره آخه!
کلافه از ناز صدایم ، نفس عمیقی کشید و گفت:
_دوباره کِرم نریز غزل ، بذار ببینم چیکار کردم باهات!
_کارای خوب!
حریفش نشدم!
ملحفه را کنار زد و با دیدن کبودی ها و آثارِ دیشبش ، برق چشمانش رفت:
_چرا نگفتی بس کنم؟
صورتش را با دو دست گرفتم و گفتم :
شاید چون نمیخواستم بس کنی ! شاید چون دل منم برات تنگ شده بود!
یکی از دستانم را با دستانِ پهنش گرفت و کف دستم را بوسید و بدون غروری که کمتر میشد آن را پنهان کند ، صادقانه و خشدار گفت :
شاید خودت آدمو وادار میکنی کارایی بکنه که تا حالا نکرده! دلش چیزایی بخواد که تا حالا نخواسته ، حسایی رو تجربه کنه که تا حالا....
وقتی دید دارد زیادی اعتراف میکند، سکوت کرد.
خندیدم و ملحفه را مرتب کردم و گفتم :
شما دستت برای من که نه ! واسه کل دنیا رو شده مهندس ، نترس از اعتراف!
بدجنسانه گفت:
_نمیترسم ، نگرانم غش کنی! اعتراف عشق من چیز کمی نیست !
منکر همه چیز شدم:
_جدا؟ نه بابا ، اصلا کی گفته دو طرفه است همه چیز؟
به او برخورد انگار:
میخوای یه چشمه از دیشب بیام تا متوجه بشی!؟
مسخ شده در نگاه آتشش ، کیش و ماتش کردم :
منو از چیزی که عاشقشم نترسون!
برق چشمان و دستان پرستشگرش ، دقیقا نوشدارو بود برای همان کبودی های بدرنگ اما زیبا ،
نوشدارویی به موقع!
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
مرد مغروری که تاب دلبریای زنشو نمیاره و عاشقش میشه و به هر دری میزنه تا نگهش داره👩❤️💋👨
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
این رمان از مراسم عروسی این دو نفر شروع میشه و از اول اول با پارت های احساسی میخکوبتون میکنه👰♀🤵
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
Haafroman | هاف رمان
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین ویآیپی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk2 08430
Repost from N/a
- دختره بیهوش افتاده وسط دانشگاه... میگن بچه سقط کرده!
زمزمهها را از اطراف میشنود و وحشت به جانش میافتد.
- مگه حامله بوده؟ میگن #کتک خورده از شوهرش... مگه ندیدی لبش پاره بود؟
یسنا کتک خورده بود؟ از او؟ از او که نمیتوانست از گل نازکتر به یسنایش بگوید؟
ترس به جانش میافتد و جلوی یکی از دخترها را میگیرد:
- یسنا کجاست؟
دخترک نگاه عجیبی به مرد قدبلند و جذاب روبرویش میاندازد و انگشت اشارهاش را سمت ساختمان دانشگاه میگیرد:
- تو سالنه... زنگ زدن اورژانس بیاد!
هیراد دیگر وقت را تلف نمیکند. سمت ساختمان میدود و به محض وارد شدنش، نگهبان جلویش را میگیرد:
- کجا آقا؟
هیراد دخترک را میبیند که روی زمین افتاده و چند نفری اطرافش هستند. شلوار سفیدش غرق #خون است... با خشم و نگرانی از پشت سر نگهبان گردن میکشد:
- برو کنار ببینم... زنمه!
نگهبان متعجب کنار میکشد و هیراد جلو میرود. رنگ یسنایش از گچ سفیدتر است و به زور نفس میکشد...
مقابل تمام نگاهها، زانو خم میکند و تن نیمهجان او را به آغوش میکشد:
- یسنا... یسنا، عزیزم...
مدیر دانشگاه با اخم خطاب قرارش میدهد:
- چه بلایی سر طفل معصوم آوردی؟ زنت #باردار بوده آقا!
هیراد تن سرد او را به سینه میچسباند و بیتوجه به حرف مَرد، یسنا را صدا میکند:
- باز کن چشماتو یسنا... چی شدی دورت بگردم؟
و لرزان داد میزند:
- پس چی شد این آمبولانس؟
که ناگهان با پیچیدن درد شدیدی در سرش، موهایش را چنگ میزند:
- آ... آخ!
خاطراتی که انگار مال خودش نیست، بیوقفه به مغزش هجوم میآورند...
خودش را میبیند و یسنایی که عقب عقب میرود و التماس میکند... خودش را میبیند که کمربند را روی تن ظریف او فرود میآورد و دخترکی که جیغ میکشد از درد و التماس میکند "نزن... بچهم!"
همان لحظه آمبولانس میرسد و هیراد مات میماند... ماتِ دخترکی که از آغوشش بیرون میکشند و تکنسینی که نبضش را چک میکند:
- #نبض نداره... مادر خون زیادی از دست داده! احیا رو شروع میکنم...
و دستش را روی قفسه سینهی دخترک قفل میکند و هیراد نفس کشیدن را از یاد میبرد... خودش این بلا را سر یسنای مظلومش آورده است!
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
شخصیت اصلی مردِ داستان، اختلال #چندشخصیتی داره! همه چیز از جایی به هم میریزه که شخصیت سومش خودشو نشون میده... شخصیتی که ذرهای رحم نداره و جون یسنای باردار رو به خطر میندازه...💔❌️
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
پارت واقعی رمان‼️
جنجالیترین رمان تلگرام❗️
57300
Repost from N/a
_بابا نانای بزار
با حرف پناه خندم میگیره و از گوشهی چشم به هامون نگاه میکنم که با اخمهای
درهم در حالی که دستش رو روی پنجره گذاشته بی توجه به پناه در حال رانندگی ،ولی پناه کوتاه نمیاد و باز هم تکرار میکنه
_بابا نانای......من نانای میخوام
چیزی نمیگم و درحالیکه بزور خندهام رو کنترل میکنم، فقط نگاه میکنم .
هامون با کلافگی نگاهی به پناه و من میکنه و زیر لب " عجب گیری کرديم " میگه و مشغول بالا و پایین کردن آهنگها میشه که با پخش شدن صدای خواننده دیگه نمیتونم خندم رو کنترل کنم و با صدای بلند میخندم .
تصویر هامون که با اون همه اخم و جذبه وقتی که با ریتم آهنگ خواننده سرش رو تکون میده و پناهی که دستهای کوچیکش رو میرقصونه ،عجیب به دل میشینه .
جالبه که از همدیگه دلخوریم ، ناراحت هستیم ولی خندهی پناه میشه پرچم سفید صلح و لبخند بینمون ، با آهنگ شاد و رقص پناه میرسیم به خونه ؛وقتی ماشین جلوی خونه میایسته دست میبرم و صدای آهنگ رو قطع میکنم و رو به هامون متعجب میگم
_چند وقت پیش خودت گفتی که نمیتونیم با همدیگه حرف بزنیم یادته
سری تکون میده و من ادامه میدم
_میدونی چرا .....چون ...
به پناه نگاه میکنم و نفسم رو با آه بلندی بیرون میدم، حرف زدن زیر این نگاه خیره ، منتظر و کمی هم مشتاق خیلی سخته ؛ نگاهم رو به در خونه میدوزم و ادامه میدم
_چون هر دومون فکر میکنیم یه چیزی تو گذشته بوده ، یه حس یا یه جور علاقه... ولی چون الان نیست ...طرف مقابل مقصره و سعی میکنیم خودمون رو عقب بکشیم و اون یکی رو مقصر نشون بدیم ...آزارش بدیم یا هر چیز دیگه ای ولی ...دیگه گذشته ،تموم شده دیگه چیزی نیست....تو گذشته هم شاید بود ولی الان دیگه هیچی نیست باور کنید من دیگه حتی به گذشته فکر هم نمیکنم...شما هم اگه چیزی بود فراموش کنید
دستش رو بالا میاره ، نگاهش میکنم که میگه
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
عاشقانه ای راز الود
زندگی اجباری و همخونه ای
مردی شکست خورده و دختری قوی و مستقل
سرگرد هامون شریعتی ،پلیسی که حتی اسمش هم باعث وحشت و فرار تبهکاران بزرگ ،مامور زبده و ماهری که هیچ شکست کاری نداره ولی توی زندگیش شکست خورده و با داشتن یک دختر شش ساله دل بسته به کسی که هیچ اعتنایی بهش نمیکنه ولی این سرگرد هامون ما عادت به شکست نداره و ......
به قلم : ایدا باقری
97200
Repost from N/a
- یکی باشه ممه هاشو بزنه تو سوپ ٬ بگه بخور زودتر خوب شی چیه؟ اونم نداریم:(
لیوان آب میوه رو میگیرم سمتش و با خجالت میگم:
- بخور زودتر خوب شی بی ادب.
دماغش رو بالا میکشه و میگه:
- نمیشه ممه هاتو بزنی توش شیر انبه بخورم؟
در حالی که خندهام گرفته لیوان رو میدم دستش و میگم:
- نخیر من شیر ندارم.
یه قلوپ از محتوای لیوان سر میکشه و میگه:
- راست میگی، واسه شیر داشتنش اول باید بریزم توش.
من با گیجی میگم:
- چیو بریزی؟
یه قلوپ دیگه میخوره و ناله میکنه:
- دختر خنگ کجاش جذابه خدا؟ این چیه؟ چرا زرده؟ مزه شاش گربه میده.
اخم میکنم میگم:
- آبمیوه سیب موزه خجالت بکش.
با پشمایِ ریخته به لیوان نگاه میکنه و میپرسه:
- آب موزو و چطوری گرفتی؟
نیشمو شل میکنم میگم:
- ساندیس خریدم ریختمش تو لیوان!
یه نفس عمیق میکشه و یهو داد میزنه:
- خدایا این کیه آفریدی؟ چرا با من اینطوری میکنه؟ ایهالناسسسسسسس من ممه میخوام! من سوپِ ممه میخوامممم... من مریض و ناتوااااانمممممممم باید یه چیزی بخورم جون بگیرم یا نه؟
دست میذارم رو دهنش و میگم:
- هیس ساکت شو، الان عزیز میاد بالا...
دستم رو ورمیداره و میگه:
- بذارررر بیاد یکم نصیحتت کنههه! من و تو مگه عقد نکردیمممم پس چرا نمیذاری دست بزنم به ممه هات بگم بیب بیبببب؟
دیگه داره کفریم میکنه! میخوام داد بزنم، که نیشش رو شل میکنه میگه:
- میتونی با ممه هات خفم کنی صدام دیگه در نمیاد، قول!
https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0
اسم دوم این رمانو باید گذاشت در جستجوی ممه😂😂😂😂😂😂
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0
https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0
https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0
نه سحر است نه جادو، نه بنر فیک این رمان اومده تموم رمانای طنز تلگرامو دگرگون کنه😂 از پارت اولش می خندین تا فیها خالدوووونش
35700
Repost from N/a
-یه مشتری جدید داریم فرگل اسمش امیریوسفه، از لمس کردن بیزاره و با هیچکس تحریک نمی شه.
سرمو پایین انداختم و گفتم:
-اینو چرا به من میگی داداش رحمان؟
-دختره ی احمق میگم طرف خرپوله، اگه بتونی خوب ماساژش بدی و راضیش کنی بهت انعام می دم.
نمی دونستم توی اتاق چی در انتظارمه و فکر می کردم که فقط قراره یه ماساژ ساده بدمش، کاری که برای همه انجام می دادم پس قبول کردم.
-باشه قبول!
-آخ قربون ادم چیز فهم، ببینم چه می کنی دختر!
درو باز کردم و وارد اتاقش شدم، یه بادیگارد گوشه ی اتاق سیخ وایساده بود و امیریوسف هم روی تخت دراز کشیده بود.
-سلام من ماساژورم آماده هستین شروع کنم؟
با اخم فقط برام سر تکون داد و من با ابروهای بالا رفته دستمو با روغن مخصوص چرب کردم.
-اول از شکم و سینه هاتون شروع می کنم و بعد کمرتون.
حرفی نزد و کلا انگار من اونجا وجود ندارم حتی واکنشی هم نشون نداد.
دستمو روی سینه های ستبر و نوک سینه هاش می کشیدم و مشغول ماساژ دادنش بودم که تو یه لحظه دستمو تو چنگش گرفت
ترسیده سر بالا بردم و با دیدن چشم های سرخ از نیازش به خودم لرزیدم
-بلدی اون اصل کاری رو هم ماساژ بدی؟
از ترس به لکنت افتاده بودم انقدر هم زور داشت نمی تونستم از دستش خلاص شم
-منظورتون... چیه.... ولم کنین
ملافه ای که روی عضو تناسلیش بود رو پایین کشید و من با دیدن بین پاش با خجالت چشم گرفتم و به گریه افتادم
-گریه نکن ماساژش بده فقط تو می تونی تحریکش کنی
دستمو با ترس و خجالت به سمت بین پاش بردم و ماساژش دادم و بعد از مدتی حس کردم که زیر دستم حجمش داره بزرگ می شه
ناله ی مردونش بلند شد و لحظه ای بعد من زیر بدن سنگینش قفل شدم
جیغ زدم و کمک خواستم اما بادیگاردش در اتاقو قفل کرد و من همون شب بکارتم به وحشیانه ترین شکل ممکن گرفته شد و...
(دوسال بعد)
-ماما... ماما آب
توی حیاط می دوید و اب می خواست وروجکم
با عشق قربان صدقه اش رفتم
-الهی مامان فدات شه آب می خوای؟
دست زد و ذوق زده دندون های نیش زدشو نشونم داد گونشو بوسیدم و قمقمه ی ابشو دادم دستش که زنگ خانه زده شد
چادر به سر کردم و درو باز کردم اما با شخصی رو به رو شدم که دو سال پیش به من تجاوز کرده بود و پدر دخترک دو سالم بود
-بالاخره پیدات کردم فرگل خانم، دیگه تو چنگم افتادی فکر کردی فرار کنی از دستم پیدات نمی کنم؟
درو خواستم زود ببندم که پاشو بین در گذاشت و منو هول داد داخل حیاط:
-روزگارتو سیاه می کنم فرگل حالا ببین
-گمشو از خونم بیرون، بکارتمو که گرفتی دیگه چی می خوای؟
فرصت جواب پیدا نکرد چرا که دخترکم نزدیکش شد و دستشو گرفت
-بابا دَدَ
توی ادامه ی رمان امیریوسف می فهمه که بابای بچه هست و بچه رو از مادرش جدا می کنه و...👇🥺💔
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
99300
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.