cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

صادق کاذب

«همه چیز را درو کردی؟ داسی هم به پاهایت بزن.» (از زبان بازاروف، قهرمان رمان پدران و فرزندان، اثر آقا تورگنیف، 1862) در باب خودارجاعی و پارادوکس و قول آن راستگو که گفت «من دروغگویم» دربارۀ عکس نگاه کنید به https://en.wikipedia.org/wiki/Impossible_cube

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
1 114
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-27 kunlar
-630 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

🔸 این‌ها به چه کار آید؟ ▫️حتی اگر آسمان همه جا یک رنگ باشد، که نیست، قطعن زمین رنگارنگ است. حتی اگر «عنب» و «انگور» و «اوزوم» همه به آن میوۀ معلوم‌الحال اشاره کنند، هر کدامشان این اشاره را به سبک خاصی انجام می‌دهند. حتی اگر «بشین» و «بتمرگ» و «بفرما» یک معنا داشته باشند، هر کدام این معنا را به سبک خاص خودشان منتقل می‌کنند. حتی اگر همۀ گل‌ها خوشبو باشند، هر گلی بوی خودش را دارد. حتی اگر «یک قصه بیش نباشد غم عشق»، باز «از هر زبان که بشنوی نامکرر است». 🔺در یک رستوران قدیمی در پاریس نشسته‌ایم و باید سفارش بدهیم. کناری من فرانسوی بلد است می‌گویم لطفن به جای من هم سفارش بده. با خوشحالی قبول می‌کند و سه گانۀ پیش غذا، غذای اصلی، و دسر را به گارسون اعلام می‌کند. اسم غذا‌ها که خیلی لذیذ است. تا همینجا راضی‌ام. این فرانسوی‌ها اگر فحش هم بدهند به گوش من شیرین می‌آید. لب و لوچه‌شان همیشه حالت بوس دارد. بوسۀ فرانسوی که می‌گویند همین است؟ 🔺از در و دیوار رستوران «پاریس» می‌بارد. آینه‌ها بزرگ اما کدر. تزئینات طلایی اما زنگ‌زده. رنگ قرمز پررنگ اما تلخ. صور قبیحه اما مخفی زیر نور ملایم. پاریس است و «مدرنیتۀ جاافتاده» مثل ترشی سیر. مثل شراب. رستوران بوی کهنگی فرهنگی می‌دهد. 🔺ما حدودن سی چهل نفریم که بعد از کنفرانس آمده‌ایم برای شام و کار خیلی کند پیش می‌رود. هر از چند نفری مشغول صحبت شده‌ایم. از کناری که آدم بسیار خوش‌مشربی است اسمش را می‌پرسم می‌گوید «رامون» می‌گویم «مثل رامون کاخال!» نمی‌شناسد اما صحبتمان می‌کشد به نقاشی و شعر و ادبیات و معلوم می‌شود کتاب‌های نوجوانی هر دویمان بسیار شبیه بوده. گاردر، هسه، کامو، کافکا، و ناگهان رومی! ابراز شگفتی می‌کند از این همه شباهت. من اما شگفت‌زده نیستم بلکه فقط خوشحالم چون به مولوی رسیده‌ایم. کولمن بارکس را می‌شناسد اما می‌گوید به او اعتماد نکردم چون فارسی بلد نیست. 🔺چند نفر از جا برمی‌خیزند که بروند. از کندی خدمات رستوران شاکی‌اند. من خودم را شیرین می‌کنم می‌گویم «من برای شام نیامده‌ام بلکه می‌خواهم با شما گل بگویم گل بشنوم». ترجمۀ کولمن بارکس را برایش می‌خوانم که «شمع است و شاهد و شراب و شیرینی... اگر تو نیایی، این‌ها به چه کار آید؟... اگر تو بیایی، این‌ها به چه کار آید؟» زبان به مدح کولمن بارکس می‌گشایم و او ابراز شگفتی می‌کند از این حسن تصادف چون همیشه برایش سؤال بوده که آیا ترجمۀ کسی که فارسی بلد نیست قابل اعتماد است یا نه. راستش را به او نمی‌گویم: دقت ترجمۀ بارکس برایم مهم نیست و حتی معادل فارسی آن‌ها را نمی‌توانم بیابم اما خب «دانۀ معنی بگیرد مرد عقل» و ترجمۀ مولوی دانشی می‌خواهد که در دفتر نگنجد و فارسی لازم ندارد و قصۀ عشق است و مستلزم فرار از طویلۀ حروف و چریدن در «دشت‌هایی چه فراخ، کوه‌هایی چه بلند». 🔺بحث می‌کشد به تدریس فلسفه در آمریکا و اینکه دانشجو‌ها چندان تمایلی نشان نمی‌دهند به فلسفه. می‌گویم برای من قابل درک است چون برای من هم فلسفۀ آکادمیک ملال‌انگیز بود تا وقتی با دنیل دنت آشنا شدم... بحث می‌کشد به «نبوغ» کریپکی و به تعبیر من «افسانۀ کریپکی به مثابۀ نجات‌دهندۀ فلسفۀ تحلیلی»... آن روی ضد فلسفۀ آکادمیک من شروع می‌کند به بالا آمدن! دلم می‌خواهد منبری بروم علیه فلسفۀ دانشگاهی رایج در جهان انگلوساکسون که با شیوۀ مقاله‌نویسی تنگ‌نظرانه‌اش اهالی فلسفه را احمق کرده و خلاقیت را کشته و شور فلسفه را خاموش کرده و طبیعی است که دانشجو‌های باهوش آن را ملال‌آور بیابند... روح شمس در حال حلول در من است و بعید نیست که به زودی شیشه‌ها را شکستن و خیک‌ها را دریدن آغاز کنم... اما خوشبختانه بحث می‌رسد به غذا و هوا و فرصت نمی‌شود که از دوستان دور میز بپرسم «اگر جبهۀ آلمان در جنگ پیروز می‌شد، آیا سرنوشت فلسفۀ تحلیلی و قاره‌ای همینی می‌شد که الان هست؟ چه بسا اگر متحدین پیروز می‌شدند الان داشتیم در همین رستوران راجع به کانت و هگل و نیچه و هایدگر بحث می‌کردیم، آن هم به زبان آلمانی!» @sadeghekazeb
Hammasini ko'rsatish...
🔸درهم‌جوشی فرهنگی 🔺چندی پیش با استادی آلمانی، فیلسوف و مورخ هنر، از شاگردان گادامر، بر سر نوشته‌ای از دیوید بروک بحثمان شد. البته بحث که نه. او نظر خواست و من یکی دو جمله گفتم که این متن بروک متحجرانه است و هنوز در بند تمایز علوم انسانی و علوم طبیعی و شکاف‌هایی را تازه می‌کند که از مد افتاده. خودش حرف من را به شکلی بهتر ادامه داد و گفت دو فرهنگ اسنو و امثال آن؟ گفتم بله و بحث را تا آنجا پیش بردم که گفتم «داستایفسکی هم یوتیوبر زمان خودش بوده» رفیق شدیم و یک روز دعوتم کرد رفتیم کافه. خواستم حساب کنم گفت «عه! تو مهمانی!» عین خودمان. گفتم «این خونگرمی شما را نمایندۀ فرهنگ آلمان حساب کنم؟» گفت «فرهنگ آلمان؟! چنین چیزی نداریم» و منظورش البته این بود که فرهنگ چیزی یکنواخت نیست و هزار زیر و بم دارد. در خونگرمی او همین بس که اولین بار که دیدمش، بدون اینکه بشناسد یا دلیل خاصی داشته باشد، گفت «سلام، چطوری؟» همانطور که ما ایرانی‌ها، یعنی اکثر ماها که خویمان چندان شهری نیست، سلام را با اندکی حال و احوال مخلوط می‌کنیم ولو با کارمند بانک و بقال. گپ و گفت خوشی داشتیم. به شعر فارسی علاقه نشان داد و من روی هوا گفتم «اگر یک چیز باشد از فرهنگ و سنت خودم که بدون قید و شرط بدان افتخار کنم شعر فارسی است». چند تایی بیت پراکنده برایش ترجمه کردم و فرستادم از جمله این: Oh, Sadness! There is no room for you here Even if you shrink yourself into a tiny hair. Sorry for you, how useless are you All are sweet here, no one is like you Oh, Sadness! Even If you turn into sweets I close my mouth, Sweet? I never eat! Your “a” is so tight, your “d” even tighter For your tight clothes, you'll find no buyer Oh Sadness! keep distance from me, if not I would drown you in your own blood! امروز همین را دادم به چت جی پی تی گفتم قدری ادامه بده. این را نوشت: Oh, Sadness! You linger like a shadow's trace, But here, in this light, there's no hiding place. Your whispers are cold, like a winter's breath, Yet joy warms my heart, leaving you bereft. Oh, Sadness! You cannot steal my song, In this garden of bliss, you don't belong. Your tears may fall, like drops of rain, But in my world, they dry in vain. Oh, Sadness! I cast you far and wide, In the embrace of love, I shall abide. حک و اصلاح نکردم حتی در حد نقطه و ویرگول. این عین جوابش است در پاسخ همان چند بیت و درخواست من که «این شعر را ادامه بده». به نظرم خیلی خوب است. مانده‌ام تا کی می‌توان به شعر فارسی افتخار کرد که این بیت یادم می‌آید «قافیه اندیشم و دلدار من، گویدم مندیش جز دیدار من». ▫️ترجمه اشعار مولوی باعث شد دنبال مترجمان انگلیسی بگردم و از میان آنها کولمن بارک را پیدا کنم. ترجمه‌هایش بی‌نظیر است با اینکه فارسی بلد نیست. قافیه‌اندیشی نکرده و در فکر دیدار بوده. نمونه کار: Come to the orchard in spring. There is light and wine and sweethearts in the pomegranate flowers. If you do not come, these do not matter. If you do come, these do not matter. (The Book of Love, p. 91) @sadeghekazeb
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
این سه کتاب از دنیل دنت را توصیه می‌کنم به مخاطب عام فرهیخته: ایدۀ خطرناک داروین (1995) پمپ‌های شهود (2011) از باکتری تا باخ و بالعکس (2017) عکس: از کتاب خودزندگی‌نامۀ دنت. سوزان (همسرش)، خودش، دوستش، و دو بچه شان. بچۀ اول آنها از دست رفت و سوزان قابلیت بچه‌دار شدن را از دست داد. آنها دو بچه را به فرزندگی گرفتند. @sadeghekazeb
Hammasini ko'rsatish...
🔸به یاد دِنِت خیلی سال پیش، با دوستان نشسته‌ بودیم پشت دانشکده روی چمن‌ها. حلقۀ مطالعاتی بود برای کتابی از کانت. من در همان صفحه‌های اول مشکل داشتم و چیزی نمی‌فهمیدم. یکی از دوستان توضیح می‌داد اما به نظرم فقط همان متن فارسی را با تغییر چند کلمه بازگو می‌کرد. با خودم فکر می‌کردم او فهمیدن را جور دیگری می‌فهمد... آن روز جمله‌ای گفتم که رفقا از آن جوک ساختند اما برای من تبدیل شد به یکی از اصول فکرم: کانت را باید با ضعف‌هاش پذیرفت! (البته بعدها فهمیدم مشکل اصلی مترجم است نه کانت.) تصورم از خودم این است که آدم تحت تاثیری نیستم. مغرورتر یا شاید داناتر از آن بوده‌ام که حرفی را جدی بگیرم به صرف اینکه فلانی آن را گفته یا مسیری را بروم که بهمانی تبلیغش را کرده... اما خب یادم هست چند بار اتفاق افتاد که آخر سال تحصیلی متوجه شدم خطم شبیه بغل دستی‌ام شده! فهمیدن اینکه آدم از بیخ تحت تاثیر است خودش یک مکاشفه است: کشف اهمیت فرهنگ، زبان، جامعه، فناوری، خانواده، محیط، اقتصاد، و هزاران چیز دیگر. فیلسوف‌ها اغلب منکر این تاثیرات اند یا اگر هم انکار نکنند آنها را جدی نمی‌گیرند. توماس نیگل می‌گفت من ایدۀ «خفاش بودن چگونه است؟» را از کسی الهام نگرفتم اما بعدها خودش کتابی را دید که قدیم‌ها خوانده و زیر همین ایده‌ خط کشیده! اولین مواجهۀ من با دنت در مقالۀ «ایتئیسم و تکامل» بود. ترجمۀ این مقاله را به خاطر افزایش مهارت زبان‌ورزی و کسب درآمد شروع کرده بودم و آشناترین چیزی که با نام دنت به ذهنم می‌آمد دسرهای خوشمزه‌ای بود به نام دَنت. تصورم از تکامل در حد این خوشمزه‌بازی بود که «ما از نسل میمون نیستیم، شما را نمی‌دانم!» اما همان یکی دو صفحۀ اول مقالۀ دنت آنقدر تاثیر داشت که باعث شد تکامل را خیلی جدی بگیرم تا جایی که منشأ انواع داروین را خط به خط بخوانم و پایان نامۀ ارشدم را دربارۀ داروین بنویسم. دنت در نوشته‌هایش شعله‌ای دارد که می‌توان از آن اقتباس کرد. شعله‌ای که سوختش ترکیبی است از سطح، عمق، و صدالبته طنز. خوانندۀ غیرانگلیسی‌زبان و خوانندۀ ناآشنا با فرهنگ انگلیسی مجبور است برای فهمیدن ظرافت‌های متن او خیلی تلاش کند. او در پاسخ به اعتراض‌ها به سبک نوشتنش می‌گفت بروید انگلیسی یاد بگیرید و با تبختری طنزآلود متن فلاسفۀ مشهور قاره‌ای را نمی‌خواند چون بلد نبودند به انگلیسی بنویسند. از نگاه من، دنت در درجۀ اول نویسنده‌ای بود درجه یک. فیلسوف به معنای متداول در آکادمی نبود. یا به تعبیر بهتر، او آنقدر فیلسوف خوبی بود که نگران بود نکند فیلسوف خوبی نیست! دنت آنقدر فیلسوف بود که از فلسفه فاصله بگیرد و در نهایت سبکی جدید در فلسفیدن ایجاد کند: سبکی که من هم، در مقام خوانندۀ پیگیر آثارش، تحت تاثیرش بوده‌ام. ایده‌ها در متن او آنقدر در دسترس اند که او نگران بود نکند نویسنده‌ای عامه‌نویس محسوب شود، نه فیلسوفی جدی. خبر فوت دنت که آمد شروع کردم به خواندن آخرین کتابش که زندگی‌نامه است. خاطرات کودکی‌اش آنقدر دقیق است که آدم در صحت آنها شک می‌کند! خاطراتش از دوران تحصیل فلسفه برای هر دانشجوی فلسفه‌ای جذاب خواهد بود، به ویژه دربارۀ کوآین، سلارز، رایل، آیر، و دیگر مشاهیر فلسفۀ آنگلوساکسون و بدگویی‌هایش از گولد، فودور، و سرل که گاهی البته بچگانه و پریشان است. اینکه خاطرات او چقدر «واقعی» یا منصفانه است مهم نیست. مهم این است که دنت آنها را چگونه روایت می‌کند. به قول خودش، ما به دنت این امتیاز ویژه را می‌دهیم که راوی تجربۀ زیسته‌اش باشد اما لزومی ندارد این روایت را واقعیتی مستقل از خود دنت قلمداد کنیم. دنت را شاید بیش از هر چیزی با ضدیت او با دین و خدا به یاد بیاورند و احتمالن بیشترین واکنش به مرگ او این بوده که «خدا بیامرزدش!» تصدیق می‌کنم که نوشته‌های او دربارۀ خدا و دین گاهی سطحی و «سیاسی» است. اما اینها در مقابل حجم انبوه نوشته‌های عمیق او رنگ می‌بازد. آثار او، مثل هر تفکر فلسفی عمیقی، دیدگاه‌های متضاد را در بر می‌گیرد و به کار هم موافق و هم مخالف می‌آید. کتاب‌های دنت تا مدت‌ها برای من مثال آتش بود و پنبه. هنوز هم اگر آتش درونم رو به خاموشی برود، با خواندن متنی از دنت روشن می‌شوم. البته این روزها عیب‌های کارش بیشتر به چشمم می‌آید تا حسن‌هایش. زندگی‌نامۀ خودنوشتش را که می‌خواندم یک صفحه آتش بود و صفحۀ بعدی آب یخ. ملغمه‌ای از صداقت فیلسوفانه، لاف‌های پیرانه‌سرانه، و کینۀ شتری! خدایش بیامرزد. درست است که دیگر آن شیفتگی اولیه را ندارم اما کسی نیستم که عشق‌های قدیمی را انکار کنم. @sadeghekazeb
Hammasini ko'rsatish...
Hammasini ko'rsatish...
sadegh mirzaei.mp336.46 MB
اسلاید جلسه کارکرد اجتماعی مدل‌ها در بازی‌های علم 🆔 تلگرام | اینستاگرام | سایت | ویرگول | آرشیو فایل‌ها
Hammasini ko'rsatish...
The Social Function of Toy Models - Sadegh.pdf3.75 KB
Photo unavailableShow in Telegram
📣 انجمن علمی گروه فلسفه علم شریف برگزار می‌کند: 🌀کارکرد اجتماعی مدل‌ها در بازی‌های علم (The Social Function of Toy Models in Games of Science) 👤 صادق میرزایی 🛑 حضور برای عموم آزاد و رایگان است. 📅 زمان برگزاری: دوشنبه ۲۰ فروردین - ساعت ۱۷ 📍مکان برگزاری: گروه فلسفه علم ⚠️ اگر از خارج از دانشگاه قصد شرکت دارید، به آیدی زیر پیام دهید. @arghavanapir ————————— 🆔 تلگرام | اینستاگرام | سایت | ویرگول | آرشیو فایل‌ها
Hammasini ko'rsatish...
🔸معرفی مقالۀ به‌تازگی منتشرشده در مجلۀ زبان و فناوری The Affinity between Feedback Mechanism and Hermeneutical Circle (این مقاله حاصل ارائه‌ام در دومین کارگاه بین‌المللی هرمنوتیک علم و فناوری در بهار پارسال است.) 🔺به طور خلاصه، اگر تاریخ تکامل حلقۀ فیدبک را دنبال کنیم خواهیم دید که این ایده قدمت دارد اما در اوائل قرن نوزدهم در اروپا شکوفا شد: مکانیسم «گاورنر» برای کنترل موتور بخار تبدیل شد به یکی از مشهورترین مکانیسم‌های جهان صنعتی مدرن. همزمان، اگر تاریخ تکامل تفسیر متن را دنبال کنیم، خواهیم دید که توجه به رفت و برگشت میان جزء و کل، یا میان خواننده و متن، قدمت دارد اما در قرن نوزدهم در اروپا در علوم هرمنوتیک شکوفا شد. آیا ارتباطی میان این دو حوزۀ به ظاهر متمایز برقرار است؟ اثبات رابطۀ تاریخی در توان این مقاله نیست. اما در سطح مفهومی می‌توان دید که حلقۀ فیدبک و حلقۀ هرمنوتیک هر دو مصداق «علیت حلقوی» اند. آیا شکوفایی یکی علت شکوفایی دیگری بوده است یا، در سطحی بالاتر، این دو خودشان در یک حلقۀ علّی در تعامل اند و با هم افینیتی دارند؟ (اصطلاح «افینیتی» برگرفته است از تحلیل وبر از ارتباط میان کاپیتالیسم و پروتستانتیسم) Abstract: Hermeneutics traditionally revolves around human experiences and sense-making, often considered distinct from the scientific and technological realms of non-human experimentation and tool-making. This contrast between the humane and the artifactual or the natural, associated with understanding and interpretation on the side of the former and control and experimentation on the other, creates what might be termed a Diltheyan wound. This paper aims to find a remedy for this wound by revealing the affinity between two pivotal concepts in engineering and the humanities: the feedback mechanism and the hermeneutical circle. Investigating their relationship at historical and conceptual levels, we find that both concepts trace back to ancient times but they both flourish in early 19th-century modern Europe. While historical synchronicity doesn't inherently imply direct influence or constitutive interaction, conceptual analysis unveils their shared abstract theme of “circular causality,” making them affinitive to each other. Both incorporate errors and misunderstandings within closed loops of cause-and-effect relationships, seeking equilibrium in an open-ended process. Despite their stability, they dynamically adapt to new conditions, accommodating multi-stable configurations. With these historical and conceptual similarities in mind, the question of priority arises: did the feedback mechanism precede the hermeneutical circle, or vice versa? Can we make a meaningful argument for their historical or cognitive precedence over each other? At the very least, an “elective affinity” is discernible – a term borrowed from Weber's seminal exploration of the relationship between Protestantism and Capitalism. We can substitute this chemical metaphor with a cybernetic one, envisioning both concepts entangled in a “closed sequence of cause-and-effect relationships.” Keywords: Feedback mechanism, Hermeneutical circle, Circular Causality, Cybernetics, Governor DOI: 10.48417/technolang.2024.01.04 @sadeghekazeb
Hammasini ko'rsatish...
تبلیغ مقاله‌م «کارکرد اجتماعی مدل‌ها در بازی‌های علم» The Social Function of Toy Models in Games of Science در فلسفۀ علم سنتی، مدل چیزی نیست مگر وسیله‌ای کمکی برای افرادی که از علم‌ورزی در مقام نظری ناتوانند. پاندول، سطح شیبدار، تصور گاز به مثابۀ مجموعه‌ای از توپ‌های بیلیارد در فضا، تصور اتم به مثابۀ منظومۀ شمسی، و سایر انواع مدل‌ها برای اتصال نظریه به جهان به کار می‌روند نه برای نظریه‌پردازی. سنتی‌ها علم را موجودی می‌دانستند نظریه‌محور. انتزاع‌محور. برای کاربردی کردن نظریه به مدل نیاز بود اما برای ساختن و پرداختن نظریه خیر. از نیمۀ قرن بیستم مدل کم‌کم مهم شد تا جایی که اکنون «علم مدل‌محور» بحث روز است. فلاسفۀ علم جدید می‌گویند مدل حتی در ساختن و پرداختن نظریه هم نقش دارد. در بعضی علوم حتی مدل داریم بدون نظریه. فیلسوفان، بنا به اقتضای شغلشان، این سوال‌ها را باید جواب بدهند: شأن وجودی. مدل چیست؟ این نوع سوال را می‌گویند انتولوژی یا هستی‌شناسی. مثلن کسی میپرسد آن چیزهایی که داخل یخچال است چگونه چیزی است؟ احتمالن اشیایی خوردنی. کوچک. فاسدشدنی. یا کسی میپرسد در دنیای بچۀ سه ساله چه چیزهایی هست؟ احتمالن چیزهای ملموس مثل عروسک و نه چیزهای پیچیده مثل دموکراسی. کسی ممکن است بپرسد چه چیزهایی در جهان هست یا بپرسد چه نوع چیزهایی در علم تحت عنوان مدل وجود دارد. شأن معرفتی. مدل چگونه به ما معرفت می‌دهد؟ این را می‌گویند اپیستمولوژی یا معرفت‌شناسی. یعنی چطور ممکن است مثلن من از محتویات داخل یخچال بتوانم دانشی دربارۀ وضع مالی ساکنان خانه کسب کنم. یا مثلن از مشاهدۀ نوع عروسک بچه روحیۀ او را بشناسم. چطور ممکن است با پاندول و سطح شیبدار آزمایش کنم اما راجع به حرکت سیارات معرفت کسب کنم. شأن بازنمایانه. مدل چگونه بازنمایی می‌کند؟ این سوال را کسی می‌پرسد که پیشاپیش ذهنش با مفهوم مدرن و اروپایی «بازنمایی» آلوده شده باشد. مفهومی که مبتنی است بر ابداع پرسپکتیو، رونق نقاشی از رنسانس به بعد، اختراع دوربین عکاسی، و سایر انواع فعالیت‌های «بازنمایانه» که لاجرم به اینجا می‌رسد که فعالیت علمی را نوعی بازنمایی جهان بدانیم. (نکتۀ عمیق: مفهوم بازنمایی مبتنی است بر فعالیت بازنمایی، نه برعکس.) یک ترفند برای پاسخ به پرسش‌های فوق این است که بگوییم: مدل‌ها داستان اند و شأن وجودی و معرفتی و بازنمایانه آنها عین داستان است. سوال دربارۀ مدلهای علمی را می‌توانیم تبدیل کنیم به سوال دربارۀ داستان. سپس برویم سراغ فیلسوفی که به داستان پرداخته باشد. مثلن آقای والتون و کتاب مشهورش که سوال دربارۀ داستان را تبدیل می‌کند به سوال دربارۀ خاله‌بازی بچه‌ها و نقش «اسباب‌بازی» در آن. مصادیق داستان (فیکشن) اینهاست: نقاشی، فیلم، رمان، تئاتر، بازی، لی‌لی حوضک، و امثال آن. داستان «اسباب» لازم دارد. مثلن رمان کلمه دارد. نقاشی بوم دارد. فیلم پرده دارد. تئاتر بساط صحنه دارد. بچه‌ها توپ و عروسک دارند. اسباب که فراهم شد، نوبت «تخیل» می‌رسد. تخیل چیست؟ انواع دارد. گاهی ارادی است مثل وقتی همین الان تخیل می‌کنم که فیلسوفی بسیار برجسته‌ام. گاهی غیرارادی است مثل وقتی خواب می‌بینم فیلسوفی افسرده مبتلا به وسواس فکری‌ام. گاهی وضوح دارد و گاهی در ناخودآگاه است. گاهی انفرادی است مثل آنها که در زیرزمین خانه می‌نویسم و گاهی جمعی است مثل یادداشت‌های یک دیوانه، اثر درخشان مرحوم گوگول. در این مقاله تلاش کردم تخیل جمعی را تشریح کنم. تخیل نیازمند پیروی از قاعده است و پیروی از قاعده فقط در جمع معنا دارد حتی وقتی قاعده‌ای در کار نیست! این نکته را در این شعر میتوان دید که آقای والتون اول کتابش آورده: ▫️They are playing a game. They are playing at not playing a game. If I show them I see they are, I shall break the rules and they will punish me. I must play their game, of not seeing I see the game. (Laing, 1972) ▫️به بازی مشغول‌اند. بازی‌شان این است که بازی نکنند. اگر نشان دهم که می‌بینم مشغول بازی‌اند، بازی‌شان را خراب می‌کنم و مرا تنبیه خواهند کرد. باید با ایشان بازی کنم، یعنی نبینم که می‌بینم مشغول بازی‌اند. مهم نیست بازی چقدر ساده یا پیچیده است. مهم نیست چقدر والا یا پست است. علمی است یا غیرعلمی. آن چیزی که بازی را بازی می‌کند جمع است. داستان هم همینطور. علم هم همینطور. تخیل جمعی به اسباب‌بازی هم نیاز دارد که لنگری است برای ایجاد و هماهنگی تخیل جمعی. بنابراین، در نهایت، جمع موردنظر متشکل است از هم انسان‌ها هم غیرانسان‌ها. @sadeghekazeb
Hammasini ko'rsatish...
The Social Function of Toy Models in Games of Science

In the philosophy of science, models have risen from the low ranks of just mere aids to the unprecedented high ranks of model-based science. With the rise of models arise philosophical questions: what are they? How can they provide knowledge? How can they represent?...

🔸فلسفه به مثابۀ روان‌گردی از مجموعۀ فلسفه به مثابۀ روان‌گردان جمعی کنار دیواری صف بسته‌اند و به‌نوبت چیزی را داخل دیوار نگاه می‌کنند. رهگذری کنجکاو مدت‌ها در صف می‌ایستد. آخرش یک سوراخ می‌بیند که ته آن بسته است. اعتراض می‌کند! جماعت می‌گویند: ما یک عمر نگاه کرده‌ایم هنوز چیزی ندیده‌ایم تو می‌خواهی با یک بار چیزی ببینی؟! کوپرنیک ادعای عجیبی داشت: زمین دور خورشید می‌چرخد. عاقلان مخالفت می‌کردند: اگر زمین می‌چرخد پس چرا ما بر باد نمی‌رویم؟ چرا ماه از زمین عقب نمی‌ماند؟ گالیله تلسکوپش را به سمت مشتری نشانه گرفت و آنقدر در لولۀ تاریک نگریست تا قمرهای مشتری را دید که دورش می‌گردند اما از او عقب نمی‌مانند. گالیله چیزی را دید که هزاران نفر از دیدنش عاجز بودند. آدم چند بار باید در موضوعی پیچیده تأمل کند بلکه نکته‌ای بیابد؟ آدم چقدر باید برای رسیدن به لحظۀ «یافتم! یافتم!» تلاش کند؟ آیا هر سوالی لایق اصرار است؟ نکند راه حل بعضی سوال‌ها این باشد که آنها را اصلن نپرسیم! در هر کاری در زندگی دو استراتژی قابل تمیز است: یا یک جا را بکاو، یا همه جا را بگرد. یا گیاه باش و پایدار، یا پرنده باش و بالدار. یا سیب‌زمینی باش و در خاک، یا گرده باش و بر باد. برای فلسفه کدام پسندیده‌تر؟ ماندن یا گشتن؟ آیا فلسفه باید تخصصی باشد؟ متخصص فلسفۀ ریاضی بخش توابع مثلثاتی با گرایش کسینوس؟ متخصص فلسفۀ تحلیلی با تمرکز بر منطق محمولات درجۀ چندم به روایت فیلسوفان فرنگی؟ همۀ ما به حکم محدودیت‌های بشری متخصص‌ایم. چه بدانیم چه ندانیم. چه بخواهیم چه نخواهیم. تخصص و محدودیت دو روی یک سکه‌اند. مثال؟ چشم انسان و گوش خفاش. هر کدام به نوعی محدود. هر کدام به نوعی متخصص. کسی شباهنگام کلیدش را گم کرده بود و زیر چراغ خیابان دنبالش می‌گشت. رهگذری پرسید دنبال چه می‌گردی؟ گفت کلیدم. گفت اینجا گمش کردی؟ گفت نه اما فقط همینجا روشن است! فیلسوف دچار محدودیت است اما در دل همان محدودیت دنبال رهایی است. چنان که برخی فلاسفه می‌گویند: جهان را نمی‌توان شناخت اما خود را چرا. اگر فیلسوف در چیزی متخصص باشد «عدم تخصص» است. عدم تعهد به چیزها. این سیب؟ نه. آن سیب؟ نه. سیب به طور کلی؟ نه. میوه؟ نه. برو بالا و بالاتر تا برسی به وجود بما هو وجود! کار فیلسوف گردش است. او متخصص گرداندن روان است و گردیدن در روان. در روشنایی و حتی در تاریکی. چنین است که فلسفه یعنی روان‌گردی. یک استاد فلسفه اهل سوئیس از من پرسید فیلسوفی؟ تواضع کردم و گفتم نه. چون در فرهنگ سنتی ما فیلسوف مقامی است شامخ. ضایع است آدم خودش را فیلسوف خطاب کند. شبیه این است که اسمت را بپرسند بگویی «آقا صادق». اما در زمانۀ ما فیلسوف شغل است نه مقام. چنان که دانشجوی هنر و استاد رشتۀ هنر شاغل در هنرند. آرتیست لزومن هنرمند نیست. دانشجو و استاد فلسفه هم بهکذا. چه بسیارند کارمندان و چه اندک اهل مقام. یک دانشجوی فلسفه اهل ایتالیا تعریف می‌کرد: تاجری از من پرسید چه کاره‌ای؟ گفتم فلسفه می‌خوانم. با نگرانی و از سر دلسوزی پرسید: پدر و مادرت خبر دارند؟! برخی گمان دارند فلسفه خطر دارد چون دچار بحران است. فلسفه و بحران؟ اشتباه می‌کنند. فلسفه دچار بحران نیست. فلسفه همان بحران است. فلسفۀ زندگی یعنی بحران زندگی. فلسفۀ دین: بحران دین. فلسفۀ علم: بحران علم. فیلسوف آن شاعری است که می‌خواست شعر عاشقانه بسراید اما با خودش گفت «با وجود این همه شعر عاشقانه، چرا شعری دیگر؟» بحران شعر: فلسفۀ شعر. بحران عشق: فلسفۀ عشق. فیلسوف از خود می‌پرسد: «در میان این همه فلسفه، چرا فلسفه‌ای دیگر؟» و اسم سوالش را می‌گذارد «متا-فلسفه». بحران فلسفه: فلسفۀ فلسفه. آینه‌های روبرو. فلسفۀ فلسفۀ فلسفه... که حاصلش چیزی نیست جز همان فلسفه. همان بحران. همان تراژدی. همان همیشگی. خوب یا بد، بحران همیشه هست. قبول نداری؟ بگرد و نگاه کن: اسطوره. دین. هنر. سیاست. اقتصاد. علم. عشق. هر کجا را بگردی بحران هست. بحران اینجا بحران اونجا بحران همه جا. اما اگر بحران همه جا باشد پس بحران عادی است. بحران بحران نیست. پارادوکس است. چنین است که فلسفه یعنی «سطح عمیق» و فیلسوف موجودی است عمیقن سطحی. فیلسوف روان‌گرد است. فلسفه روان‌گردشگری است. جاده است و شب و یک اتوبوس پر از مسافر. یکی از مسافرها می‌آید جلو که «آقای راننده! آقای راننده! برای چه کسی رانندگی می‌کنی؟! اینها همه خوابند!» @sadeghekazeb
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.