cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

رمان دعوتنامه، خانواده مکنزی و مک براید

شیطان بزرگ: تکمیل شده درحال ترجمه ازدواج جنجالی بانو ایزابلا سه روز در هفته (پرستش معین) دعوت نامه سه روز در هفته رمانهای ترجمه شده: 1.مجموعه ی گرگ. 2.عشق شبانه 3.دارکر، جلد پنجم از مجموعه ی فیفتی شیدز 4.یادگاری دوست داشتنی من

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
2 373
Obunachilar
-324 soatlar
-157 kunlar
-2930 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Photo unavailable
آیس بریکر ♨️ ترندترین کتاب عاشقانه چند سال اخیر🔥 #کلکلی #دشمنایی_که_عاشق_هم_میشن #آیس_بریکر کتابی که خیلی سریع یک میلیون نسخه فروخت و به ترندترین کتاب بوک تاک تبدیل شد. آناستازیا تمام زندگیش تلاش کرده عضو تیم ملی اسکیت آمریکا بشه و از 5 سالگی تو این رشته مشغول به فعالیت بوده و تونسته بورسیه بهترین کالج بشه. نِیتِن به عنوان کاپیتان تیم هاکی این کالج،  همیشه به هر چی خواسته رسیده و به همین خاطر غرور و اعتماد به نفس زیادی داره. وقتی دو تا تیم هاکی و اسکیت به خاطر زمین مشترک یخی که از اون استفاده میکنن، به مشکل بر می‌خورن و پارتنر آناستازیا آسیب میبینه، نیت جایگزین اون میشه و باید به آناستازیا که چشم دیدنش رو نداره، کمک کنه. چون آناستازیا دلیلی اصلی این مشکل بزرگ و نیت میدونه و از اون حسابی متنفره. نیت و آناستازیا مجبورن زمان زیادی رو باهم بگذرونن. اما نباید مشکلی بوجود بیاد، چون غیرممکنه که آناستازیا عاشق یه بازیکن هاکی بشه! اونم نیت مغرور! لینک عضویت چنل ترجمه این کتاب، بدون سانسور و حذفیات🔞❤️‍🔥 https://t.me/Icebreaker_persian
Hammasini ko'rsatish...
#دعوت‌نامه #فصل‌دوم #پارت18 به عروس نگاه کردم. _ يادته چطوری اقای نوئه با صدای يکنواخت مدت طولانی حرف ميزد و تمام اون جوکهای ناخوشايند رو ميگفت؟ عروس طوری به من نگاه ميکرد انگار کاملا ديوانه شدم. کاملا مطمئن بودم که حق با اونه. برای پنج دقيقه بعد، به جفنگ گفتن ادامه دادم. جلوی تمام افراد توی اتاق ايستادم و براشون تعريف کردم که وقتی بالاخره معلم دست از حرف زدن برداشت، چطوری به دستشويی دويدم. اما همه ی توالت ها اشغال شده بود و ديگه نميتونستم خودمو نگه دارم. با جزئيات توضيح دادم که چطوری با شلوارخيس سر کلاس برگشتم و سعی کردم مخفيش کنم، اما يه پسری متوجهش شد و داد زد: _ نگاه کنين! دختر جديده تو شلوارش جيش کرده. _ کاملا رنجيده بودم و چشمهام پر اشک شده بود تا اينکه دوستم به کمکم اومد. با حرکت شجاعانه ای که اون زد، يه پيوند جدانشدنی بينمون به وجود اومد. الويا شلوار خودش رو دراورد و بعد ايستاد و به همه گفت که علفها خيس بودند و ما با هم روش نشسته بوديم. با گفتن اين جمله به اتاقی پر از صورتهای خندون داستان رو تمام کردم که چقدر بينهايت ارزوی همون عشق و خنده ای که توی اين سالها با عروس سهيم بودم رو برای زوج خوشبخت ميخوام. يه دستم رو با يه ليوان خيالی داخلش بالابردم. _به سلامتی عروس و داماد. مردم شروع به دست زدن کردند، و می دونستم که بايد از اين فرصت استفاده کنم و از اين جهنم دره بزنم بيرون. هادسن کماکان کنار ايستاده بود و اگه اشتباه نکنم، حدس ميزنم از اينکه خراب نکردم يه کم بهم افتخار ميکرد. چشمهايش برق ميزد و تا داشتم به سمتش ميرفتم، مشتاقانه منو تماشا ميکرد، ميکروفون رو روی سينه اش فشار دادم. سر ميکروفون رو پوشوند و لبخند زد: _ سرگرم کننده بود. لبخند اغراق اميز دندون نمايی بهش زدم وانگشتم رو خم کردم تا بهم نزديکتر بشه. وقتی اين وقتی اين کار رو کرد، توی گوشش پچ زدم: _ خيلی اشغالی.
Hammasini ko'rsatish...
😁 24👍 7 5🤣 2
Repost from هِناس🥀
Photo unavailable
بچه‌ها میشه لطفاً اینو تو کانالاتون و اگر پیجی هم دارین بذارید🙏🏻🙏🏻🙏🏻 لطفاً نشر بدین شاید کمکی بشه به پیدا شدن این کوچولو😭🤍🙏🏻
Hammasini ko'rsatish...
💔 13
https://t.me/+HCuftj8WqTA4NGZk عشقام رمان جدیدمو اینجا معرفی کردم ❤️
Hammasini ko'rsatish...
مجموعه خاندان مکنزی بدون سانسور 🔞

چنل ترجمه های پرستش معین عیارسنج رمان های ترجمه شده

https://t.me/+47oNvqFlcCg0NmE0

ژانر: بزرگسال صحنه دار🔥

7
#پارت_سی_و_دوم #پرستش‌‌معین #ازدواج_جنجالی_بانو_ایزابلا #جلد_دوم_خاندان_مکنزی ایزابلا دوباره خندید، صدایش ابریشمی بود:«چه مسخره.» «شرط شرطه دیگه عزیز من. شرط بندی همه چیزه.» «فکر می کنم این یک رسم مردانه اس که هیچوقت نمیفهممش. اگرچه در آکادمی منتخب خانم پرینگل(Miss Pringle)، می‌تونستیم به حد و حدود خوبی برسیم.» مک دستش را به دیوار تکیه داد و خود را حتی بیشتر به او نزدیک کرد. «مطمئنم که خانم پرینگل شوکه شده بوده.» «شوکه نشد، فقط عصبی شده بود. به نظر می‌رسید که اون همیشه می‌دونست که ما چیکار میخوایم بکنیم.» «خانم پرینگل بسیار فهیم.» «اون خیلی باهوشه. مسخره اش نکن.» «هیچوقت. من صرفاً دوستش دارم. اگر تو نتیجه آکادمی اون هستی همه خانم‌های جوان باید شرکت کنن.» ایزابلا گفت: «فضای کافی براشون وجود نخواهد داشت. برای همین بهش میگن آکادمی منتخب خانم پرینگل.» وقت گذرانی با ایزابلا اینطور پیش می‌رفت، آن دو در حالی که مک اجازه می‌داد موهای ابریشمی ایزابلا  میان انگشتانش بازی کند، حرف‌های مزخرف می‌زدند. آنها در رختخواب لم می‌دادند، با هم صحبت می‌کردند، می‌خندیدند و درباره هیچ چیز و همه چیز بحث می‌کردند. (لعنت بهش! دوباره میخوامش.) ..... از لحظه ای که ایان نامه ایزابلا را به دستش داده بود تمام وجود مک دلتنگ ایزابلا شده بود. مک پرسیده بود: +این چیه؟ البته که با بهترین برخورد ممکن نپرسیده بود چون از شبی که با مستی و عیاشی گذرانده بود سرش درد میکرد.
Hammasini ko'rsatish...
👍 18 16🥰 2😍 1
#دعوت‌نامه #فصل‌دوم #پارت17 جمعيت شروع به دست زدن کردن. دلم ميخواست زمين دهان باز کنه و بدن سفت و سختم به يه گودال بی انتها سقوط کنه. اما فورا مشخص شد تنها راه خروج ازش،مستقيما سلانه سلانه بيرون رفتنه. همه ی چشمها به من دوخته شده بود و کسی نميتوانست به اسونی از در بيرون بزنه. به بيرون دويدن فکر کردم اما تصميم گرفتم که بهتره فقط چند نفر دنبالم کنن تا کل يه ساختمان. پس نفس عميقی کشيدم، به سمت نزديکترين ميز مهمانها رفتم و برحسب اتفاق از مرد مسنی پرسيدم که نوشيدنيش الکل داره يا نه. وقتی گفت که ودکاش خالصه بدون اجازه برش داشتم و تمام محتوياتش رو خوردم. بعد لباسم رو مرتب کردم، شانه هايم رو عقب دادم، چانه ام رو بالا اوردم و به سمت هادسن رفتم، با دست لرزان ميکروفون رو ازش گرفتم. پوزخند زد و خم شد، توی گوشم زمزمه کرد: _ موفق باشی، اولين. اتاق ساکت شد و من می تونستم دونه های عرق که روی پيشونی و لب بالاییم شکل ميگرفت رو حس کنم. يه چيزی اندازه ی يک توپ گلف وسط گلويم گير کرده بود و انگشت های دست و پام سوزن سوزن ميشد. همه ی چشمها روی من بود و به مغزم فشار اوردم تا يه داستان سر هم کنم. هر داستانی. درنهايت به يکی از اون ها فکر کردم، هر چند که بايد کمی بداهه سازی ميکردم. اما به هر حال، اين کار برای امشب مناسب بود، نه؟ گلوم رو صاف کردم. _ سلام..... ميکروفون رو با دست راستم نگه داشته بودم. وقتی متوجه لرزشش شدم، دست چپم رو بالا اوردم و روی دست ديگه ام گذاشتم تا اون رو ثابت نگه دارم. بعد نفس عميقی کشيدم. _ سلام من اولين هستم. من و اليويا توی مهدکودک با هم اشنا شديم. اشتباه کردم که به ميزی که تازه عروس و داماد نشسته بودند نگاه کردم. صورت عروس از تعجب چروک خورده بود و در حالی که با شوهرش پچ پچ ميکرد به من خيره شده بود. بهتره سريع انجامش بدم.... همان طور که هادسن اشاره کردميخواستم درموردنحوه ملاقات با ليوی صحبت کنم. در اواسط سال تحصيلی به شهر نقل مکان کرده بودم و دوستان زيادی نداشتم. اون موقع واقعا خجالتی بودم هر وقت بيش از حد به من توجه ميشد پوست رنگ پريده ام قرمز ميشد، بخاطر همين به هر قيمتی که ميشد توی کلاس حرف نميزدم. يک روز، توی زنگ تفريح، يک بطری کامل اب نوشيدم. وقتی برگشتيم داخل، واقعا به توالت نياز داشتم اما اقای نوئه معلممون درس رو شروع کرده بود و نميخواستم حرفشو قطع کنم. قدش حدود 7 فوت و مواجه شدن باهاش ترسناک بود، فکر بلند کردن دستم و بعد او ن اسممو صدا بزنه و بعد بچه ها برگردن و بهم زل بزنن من رو کاملاترسونده بود. پس تمام مدت درسش نگهش داشتم، و پسر، بعد هم حرفهای مردونه ای که ميزد.
Hammasini ko'rsatish...
🤣 21👍 11 2
وی آی پی ایزابلا امشب به پارت ۸۰ می‌رسه🔥🔥😍❤️
Hammasini ko'rsatish...
4
خرید وی آی پی ازدواج جنجالی بانو ایزابلا به ایدی: @Parasteshmoein
Hammasini ko'rsatish...
3
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.