1 932
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
🔗 فروش 🔗
📝 رمان دوجلدی #اسکارلت از نویسندهی مجموعهی هیولا (هیولایی در چشمان او- شکنجه روح)
🖍 ژانر: مافیایی- اروتیک- دارک- رومنس
💣 نویسندهی برتر ژانر مافیایی با امتیاز بالای 4.2 در سایت گودریدز 💣
#کاسیان تاریکترین شخصیت این داستان و رئیس روس مافیای نیویورک سالها پیش دختر چهاردهسالهای رو به اسارت خودش درآورد. اون #جنون_دیوانهباری نسبت به #اسکارلت داشت و با وجود اینکه اسمش رو عشق گذاشته بود اما به جز #درد چیز دیگهای به اسکارلت نمیداد. به همین دلیل اسکارلت فرار میکنه و بعنوان یک فراری مجبور به #جیببری میشه. یک شب توی بار اون جیب مردی رو میزنه. مردی که اسکارلت اون رو نمیشناخت و نمیدونست چقدر میتونه #خطرناک باشه.
#لورنزو قسم خورد زنی که جیبش زده رو پیدا کنه تا بتونه مجازاتش کنه و این کار رو هم میکنه. اون به اندازهي کاسیان تاریک نیست اما به همون اندازه خطرناکه. مطمئنا برخلاف کاسیان اون #قلبی توی سینهش داره و مهم نیست که به طور اتفاقی اون رئیس مافیای ایتالیایی توی نیویورک و رقیب قدیمی کاسیانه. لورنزو جذب جیببرش، اسکارلت میشه و تصمیم میگیره بهش کمک کنه تا اون روسهای ظالم رو از صحنهی روزگار پاک کنند، حتی اگر کاسیان قدرتمندتر از اونها باشه...
🔥
جلد اول این رمان به صورت فایل فروش میره و جلد دوم به صورت عضویت در کانال vip با روزی دو پارت/ پارتگذاری شروع شده، به ترتیب به مبالغ 18 و 17 هزار تومان.
🔥
□ دارای ردهسنی □
#آیدی_خرید
@Mibbib
➖ 🧨 ➖ 🧨 ➖ 🧨 ➖ 🧨 ➖ 🧨 ➖
⚠️ و اما کتاب ترجمهشدهی دیگر این نویسنده هم آماده است. مجموعهی هیولا که جلد اول به صورت رایگان موجوده و جلد دوم آماده برای فروشه.
🔰 فایل رایگان و بنر فروش هیولا رو توی این کانال ببینید
https://t.me/joinchat/Sys340n6NVrihJvD
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
41400
❌از آغوش یه هیولا به اغوش یه شیطان پناه بردم..... 🔞🚫
_ اون کجاست؟
اینها اولین کلماتی هستند که این عوضیه روس میگه.
_ کی؟
_تو میدونی منظورم کیه. توی نمک به حروم، فکر میکنی خیلی بامزهای، اما من هیچ چیز بامزهای در تو نمیبینم. خودتو قاطی کاری کردی که به هیچ عنوان بهت مربوط نیست.
_کار، اون کاره؟ فکر میکردم اون یه شخصه.
_ هیچ ربطی به تو نداره. تو که دنبال مشکل نیستی. نیازی نداری که باشی. از اون دختر دور بمون، بدش به من.
_ببین، خب اشتباهت همینجاست. چون من همین الانش هم صاحب اون دخترم. دهنت بوی باسن میده و همینطور داری تف میپاشونی توی صورتم و جالبه بدونی که از هیچ چیز توی دنیا قد دروغگوها متنفر نیستم، به جز اینکه بدم تخمهامو لیس بزنی 😈هیچ چیز دیگهای برای دادن بهت ندارم، شیرفهم شدی؟
_ بد میبینی.واسه خاطر اون حاضری جونت رو بدی؟
_اوه، من هیچیم رو نمیدم. اگه آروم میگیری میتونی بیای جیبهام رو بگردی. اینجا، ببین... اِ اینجا که نیست. نه خیر، توی کتم هم نیست. من ندارمش... 😅
❌ پسر این رمان خیلی بی چاک و دهنه 😆 اگه از دیوث ها خوشت میاد زود جوین شو که بعدا فایل نمیشه😎
🔞📛🔞📛🔞📛🔞📛🔞📛
از دست اون هیولا فرار کردم، اما میدونستم که دنبالم میاد. پیدام کرد، اون هم وقتیکه به رقیبش-لورنزو- پناه آورده بودم. نمیدونم حالا اون برای پول جای منو لو میده یا نه.
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpghFcHKKgR_Bg
دختری که تو چهارده سالگی اسیر یه مرد شرور میشه.... رییس مافیای روسیه.
کسی که اونو برده جنسی خودش و زیردست هاش میکنه تا اینکه از اون جهنم فرار میکنه اما گیر پادشاه دنیای زیرزمینی می افته.....
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpghFcHKKgR_Bg
27700
دختر بیچاره هربار می خواد شوهرش رو اذیت کنه خواهرشوهرش مچش رو می گیره😂😐
پشتش رو بهم کرد که عروسک خرس گنده ای رو رو به روش گذاشتم و گفتم:«بوس صبح بخیر نمی خوای؟»
نیشش باز شد و سرش رو تکون داد. با خنده گفتم:«پس ببوس عشقم.»
سرشو جلو برد و شروع کرد به بوسیدن خرس که جیغ کشیدم:«حالا دیگه منو با خرس اشتباه می گیری؟!»
چشماشو گرد کرد و خواست حرفی بزنه که خواهرش اومد و با دهن باز بهمون نگاه کرد.
یکهو بازومو کشید و غر زد:«انقدر تنگ بازی در میاری واسه داداشم ببین مجبوره با عروسک نیازاشو برطرف کنه!»
منو دنبال خودش کشید و با اخم به فرهود گفت:«غصه نخو داداش. ثبت نامش می کنم این کلاسای جنسی منسی؛ یادش می دم چطوری زنونگی به خرج بده برات.»
با حرص به فرهود که با نیش باز بهم نگاه می کرد، نگاه کردم که خندید.
-قربون دستت سر راه چند تا ست سکسی هم براش بخر. دیگه خل شدم از دست لباس خوابای بچگونه اش...
https://t.me/joinchat/AAAAAFlK8u4HwRWm3o9umA
وقتی شوهرتو خواهرشوهرت دست به یکی می کنن و مجبور می شی بری کلاس ثبت نام کنی واسه تحریک شوهرت😂😏
https://t.me/joinchat/AAAAAFlK8u4HwRWm3o9umA
طــــنــــز🤣🤣🤣🤣🤣
28100
با صدای #جیغ مهروی از طبقهی بالا هراسون خودم رو به اتاقش رسوندم ولی با دیدنش پیچیده تو اون #حولهی قرمز رنگ و پخش شده دم در حمام جا خوردم!!!
کف اتاق افتاده بود و از درد ساق پاش می نالید، انگار تازه از #حموم بیرون اومده بود و دیدنش آتیش به جونم مینداخت،اما الان وقت این حرفا نبود...
-آخ پام...مهرزاد، برووووبیرون لباس ندارم.😵🤦🏻♀️
ولی نمی تونستم همینجوری ولش کنم. پیش رفتم و کنارش خم شدم.
موهاش خیس و نمدار بود و بوی شامپو میداد.
-پات چیشد؟! ببینمت...
ساق پاش رو که گرفتم از درد ناله کرد. کل وجودم میسوخت.
-مهرزاد یهو یکی میاد ما رو تو این وضعیت ببینه زشته.⚠️
عنان از کف دادم صدامو بلند کردم:
-ببینه مهروی، پات پیچ خورده اومدم کمک مگه دارم چه غلطی میکنم. لعنتی... بذار از زمین بلندت کنم.⚠️
یه دستم رو زیر سرش و یه دستم رو دور پاهاش حلقه کردم و از زمین بلندش کردم. باز تو گوشم ناله کرد و از درد به خودش پیچید.
-فکر کنم شکسته...
نشکسته بود اما بدجور پیچ خورده بود.
تن لرزونش رو روی تخت گذاشتم و حولهش رو که کنار رفته بود درست کردم.
-صبر کن پات رو چک کنم. چجوری زمین خوردی؟!
اشک از چهار گوشهی چشمش راه گرفت و بین گریه نالید:
-دمپاییم لیز بود نتونستم خودم رو نگه دارم. مهرزاد خیلی درد دارم.
ساق پاش رو بالا آوردم و جلوی صورتم گرفتم. داشت سرخیِ پاش به کبودی میزد و من دل نگران خودم رو لعنت کردم.
-میبرمت بیمارستان باید از پات عکس بگیریم. برات لباس میارم و کمکت میکنم بپوشی دختره ی سرتق...
ولی قبل از بلند شدنم، مچ دستم رو گرفت و با همون قیافهی زار لب گزید و گفت:
-نکن مهرزاد، من همینجوری هم زیر ذرهبین نامزدتم، همه میدونن خواهر واقعیت نیستم و اینجوری تو اتاق من بودنت اصلا چهرهی خوبی نداره... لطفا برو!
خونم به جوش اومد و تو فاصلهی پنج سانتی از صورتش لب زدم:
-ولی وقتی ازت خواستم تو خونهی من و کنار همون مثلا نامزد زندگی کنی، بهت گفتم این بازی کثیفی که راه انداختی به نفعت نیست. من به خاطر هیچ خری از تو نمیگذرم مهروی!⚠️
ولی یکهو با ورود ساناز تو اتاق، چشام گرد شد و مهروی با ترس پتو رو دور خودش کشید.
-مهرزاد اینجا چه خبره..تو این دختره دارید چیکار میکنید؟!
با این حرف مهروی #سرخ شد و من بی اهمیت با یه #پوزخند جلوی چشمای اون....❌
برای خواندن ادامهی این پارت مهیج وارد لینک زیر بشوید ❌👇
💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜
https://t.me/joinchat/AAAAAFbEd4KeFokBrqSrmg
🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍
مهروی خواهرناتنی دکتری جذابه که چشم خیلی ها دنبالشه و وقتی مهروی و مهرزاد به عشقشون به هم دیگه اعتراف میکنن یه سری عکس به دست مهرزاد میرسه که نشون میده مهروی یه خائنه...⚠️❌😥
😨 https://t.me/joinchat/AAAAAFbEd4KeFokBrqSrmg 😨
تا کانال محدود نشده زووود وارد شین!!!😯☝🏻
32300
- دراز بکش رو تخت!
سر پایبن انداختم و با #شرم و خجالت به انگشتام زل زدم.
-مهروی؟! باتوام... مگه نمیگی درد داری؟! پس پاشو بذار چکت کنم!
باز از جام تکون نخوردم. من #جرات نگاه کردن تو چشماش رو نداشتم. #مهرزاد یه مرد به شدت #جذاب بود که من دوسش داشتم. حس اون رو نمی دونستم ولی #نگاهش...
-از من خجالت میکشی؟! ببینمت مهروی...
با التهابی و خجالتی عجیب نگاش کردم. یه لبخند گوشهی لبش بود و من دوباره سرمو پایین انداختم.
-من دکترم دختر... این همه سال تو یه خونه بزرگ شدیم. به حکم اون خواهر و برادریِ ناتنی هم بهت محرمم! مگه نه؟!
فقط چون دکتر بود و برادر ناتنیم؟!
واقعا به من حسی نداشت؟! دوسم نداشت؟!
-مهرزاد من...
با یه نفس #عمیق از پشت میزش بلند شد و گوشی پزشکیش رو دور گردنش انداخت و به سمتم اومد.
کنارم که نشست #هول شدم و خودم رو عقب کشیدم ولی دست دور گردنم انداخت و #فاصلش تا من، فقط بیست سانتی متر بود.
-م مهرزاد من... من فکر کنم د دیگه درد ندارم. خوب شدم.
گوشی رو به #گوشش زد و دستش به سمت قلبم پیش اومد.
چند ثانیه نگه داشت و چشم بسته #لبش رو بین دندون گرفت.
-قلبت خیلی تند میزنه، تنت یخ کرده و کل خون تنت تو صورتت جمع شده، این علائم وحشتناکه مهرو... تو یا یه بیماری مهلک داری یا...
صورتش رو جلو کشید و من با #اضطراب و التهاب عقب کشیدم ولی #نفسش رو تو صورتم فوت کرد و گفت:
-یا عاشق شدی... دوست داری بهت یه اعتراف کنم تا اون گنجشکی که تو سینت غوغا میکنه آروم بشه؟! مهروی من به تو...❌⚠️
https://t.me/joinchat/AAAAAFbEd4KeFokBrqSrmg
قصهی عشقی ممنوعه بین خواهر و برادری ناتنی⚠️
لینک به زودی باطل میشه،پس بجنبید!!🤪
41800
#مهرزاد یه دکتر ورزشکاره که #عاشق همخونه خودش شده،ولی این همخونه یه نسبت هایی باهاش داره که این نسبت سد راه عشقشونه....!😕💔
#مهروی دختری #لوس و یک دندهای که با وجود بیست سال سن هنوز توی دنیای بچگونهی خودش سیر میکنه،غافل از این که اطرافش چی میگذره!
آیا مهرزاد میتونه این دختره چموش و نُنُر و رام خودش کنه و کاری کنه که اونم بهش علاقه مند بشه؟!
آیامهروی لجباز میتونه با مهرزاد مغرور و از خودراضی و رفتار های ضد و نقیضش کنار بیاد؟🤨❌
#عاشقانهای_متفاوت❤️
#پسرعاشق_دخترلجباز🤪
😍با بیش از #400 پارت آماده در کانال و #3 پارت در روز!🥰
بدویین تا لینک باطل نشده...😱
https://t.me/joinchat/AAAAAFbEd4KeFokBrqSrmgb
29100
#NEW
#MAFIA
#DARK
#روسی
#عاشقانه #مافیایی #اروتیک
#بندهای مچ دستم رو فشار میدم، ولی #کمربند محکم بسته شده بود. گریه میکنم، اما دهنبند جلوی گریه کردنم رو میگرفت.
گونه هام خیس شده بود.
اون #متوقف نمیشد، ولی سرعت تنبیه کردنش #تغییر کرده بود.
دستی که کمرم رو مهار کرده بود، به سمت #شکمم حرکت کرد.
باسنم به طور خودکار به سمت #بالا کشیده شد و در سکوت ازش خواهش کردم تا جایی که امکان داره، #لمسم کنه.
انگشت هاش محکم #بین پاهام فشرده شد.
کازیمیر زیر گوشم زمزمه کرد:
_ این رو دوست داری...
و #نوازشش رو سریع تر کرد.
باسنم #منقبض شد.
خودم رو به انگشت هاش فشار دادم، نیاز داشتم که کارش رو ادامه بده و متوقف نشه.
سرم رو تکون دادم، نمی تونستم این حس خواستن رو #انکار کنم.
نمی تونم همچین چیزی رو دوست داشته باشم! چرا باید این رو دوست داشته باشم!؟
جواب دادنم باعث شد #ضربهی #شلاق دیگه ای رو حس کنم. فریادم زیر دهنبند خاموش شد.
کازیمیر نوازش رو متوقف کرد.
گفت:
_ بهم دروغ نگو.
سپس دستش رو روی داخلیِ رانم قرار داد. به نوازش دست هاش به جای نزدیک تری احتیاج داشتم.
بالای دستش رو فشار درناکی ایجاد کرد.
گفت:
_ زن... هیچوقت بهم دروغ نگو. اینی که الان بهت هدیه دادم یه امتحان بود. اگه بهم دروغ بگی نمی بخشمت سادی.
#دارایصحنههایبازوخشن
#BDSM
https://t.me/joinchat/AAAAAE_2kli2RjBhyMwqMQ
67100
#BDSM
#DARK
#مافیایی #عاشقانه #معمایی #دارک
#اروتیک
#NEW
با #چرم پیچیده شده دور دستش، دستور داد:
_ حالا...
یه جوری اطاعت کردم.
زمزمه کردم:
_ #شلاقش...
کمربندش؟ اون خیلی #درد داشت!
کازیمیر دستور داد:
_ تموم لباس هات رو دربیار و بهم #تحویل بده.
کنار تخت ایستاده بود و دست هاش رو به صورت ضربدری روی سینه اش حلقه کرده بود.
گفت:
_ وقتی لخت شدی، میخوام دست هات رو به پایه ی تخت ببندم.
وقتی لخت شدم، اون من رو شلاق میزنه!؟
#یخ زدم!
نمی تونستم حرکت کنم!
از کاری که قرار بود باهام بکنه، وحشت کرده بودم.
چقدر احمق بودم!
سرم رو تکون داده و گفتم:
_ کازیمیر...
لباسم دورم آویزون بود و روی دست و زانوهام روی تخت قرار داشتم.
_ #نه! نمی تونم... لطفا...
کمربندش خیلی سریع تو هوا چرخ خورد، وقت هیچ واکنشی نداشتم.
انگار خطی از آتیش پشتم شعله کشید و با صدای بلند جیغی کشیدم.
گفت:
_ حالا...
دست های لرزونم رو به سرعت به لبه ی لباسم می رسونم.
نمیخوام بهم #آسیبی بزنه و اون خیلی بهم نزدیک بود و #اسلحهاش رو به همراه داشت.
پس صدمه خوردنم ممکن بود.
#اینکتابدارایصحنههایبازاست
#خشن
https://t.me/joinchat/AAAAAE_2kli2RjBhyMwqMQ
50800
-هوا، هوای پاهامو گذاشتن وسط پاهات زیر پتوعه.
-دادنتم فلسفی کردی؟ با کی می خوای بخوابی حالا؟
با ترس به اسم بالای صفحه نگاه کردم و متوجه شدم به جای فرهود، به پسرعموی عوضیم پیام دادم.
جواب زنگش رو دادم.
-پیشنهاد سکست رو اگه به بابات نشون بدم...
جیغ کشیدم:«مسخره نشو. به بابام نشون ندیا.»
-شرط داره.
چشم بستم و گفتم:«هرچی بگی قبوله.»
-با من بخواب.
نالیدم:«دوست پسر دارم.»
بی تفاوت گفت:«کات می کنی. حالا دوست داری کجا پاهاتو بذاری بین پاهام زیر پتو دخترعمو؟! خونه ی خودم چطوره؟»
https://t.me/joinchat/AAAAAFlK8u4HwRWm3o9umA
یه پیام اشتباه، تموم زندگی آشتی رو بهم می ریزه و مجبور می شه با کسی وارد رابطه بشه که دخترا فقط توی تختش جا دارن و...
https://t.me/joinchat/AAAAAFlK8u4HwRWm3o9umA
50200
#پسریشهریومذهبی
#دخترروستایی_شروشیطون
#برایبزرگسالان🔞
من، شهریارمرادی، پسری از تبار #کُرد که #خاندانم به #بیآبرویی محکوم شده، اما الان به روستای پدریم برگشتم، برگشتم که پرده از راز #حقیقت بردارم؛ اما نمیدونستم که #دلبستهی نوهی حاج رضا، #دشمن_خونیم میشوم....
داستان این رمان، راجع به #دوطایفه در یکی از روستاهای #کُردستان است که از قدیم و زمان، #دشمن_خونی هم محسوب میشوند. اما چرا؟...
https://t.me/joinchat/AAAAAEt4k5UplI7W2bU5Cw
50800