فاطمه غفرانی | طرار ❥
°|بـــســم رب الـقـلـم|° نویسنده~[ فاطمه غفرانی] خالق اثار💫: یادگاری از گذشته(فایل فروشی) تابوصورتی(درحال چاپ...) طرار (فایل فروشی) چله نشین تاریکی(درحال تایپ...) 📌به احترام انسانیت کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع
Ko'proq ko'rsatish24 586
Obunachilar
-4324 soatlar
-2197 kunlar
-87130 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Nashrni tahlil qilish
Postlar | Ko'rishlar | Ulashishlar | Ko'rish dinamikasi |
01 نورا چه قدر زبون درازه😂😍
پارت جدید همین الاناپ شد😍 | 2 154 | 0 | Loading... |
02 ❌داخل سوتینش پارچه میزاره میره سر قرار تا سینه هاش بزرگتر دیده بشن🔞
نگاهش بین صورتم و سینه هام در گردش بود اصلا برای به رخ کشیدن این دوتا تیکه گوشت اومده بودم اینجا بزار انقدر نگاه کنه تا بمیره...
متعجب به نظر میرسید و مشکوک...
به سینه هام اشاره کرد...
رادان:چیکارشون کردی؟
ابروهام بالا رفتن...هی دست عفت خانوم درد نکنه با این پسر بزرگ کردنش،حاج بابام رو رادان قسم میخورد و میگفت با حجب و حیا تر از رادان نداریم...
پوزخندی زدم...هی حاج بابا کجایی بیا و تحویل بگیر ،جناب سرگردت داره در مورد سایز سینه های دخترت میپرسه...
تو محل جوری میگشت و رفتار میکرد که همه فکر میکردن از این سر به زیر تر تو دنیا وجود نداره همش با اخم پاچمو میگرفت و نمیزاشت با بیتا بیرون بریم...
بیتا آخرین بار بهم گفت رادان ازت خوشش نمیاد دیگه نیا خونمون منم نمیزاره باهات بگردم چون میگه مثل تو زبون دراز و چشم سفید میشم...البته بیتا بدبخت همه اینارو با گریه گفته بود...
آبمیوه رو سمت خودم کشیدم و با پر رویی گفتم...
آوا:دو تا دست کاربلد پیدا کردم که خوب میمالتشون و بهشون رسیدگی میکنه...
بعد شنیدن این حرفم شد مثل شمر... مثل همونی که تو تعزیه نقششو بازی میکنه...رادان شمر...
اخماش تو هم رفت و صورتش قرمز شد...
از جاش بلند شده و دست داخل جیبش برد که که من تو همون موقعیت هم نگاهم به خشتکش افتاد لامصب دیشب فیلم مثبت هجده دیده بودیم با بیتا البته قایمکی چون ردان دیشب مأموریت بود ...
چندتا اسکناس پنجاهی در آورد و انداخت رو میز و با تشر ازم خواست بلند بشم...
بگم مثل سگ پشیمون شده بودم و مثل همون حیوون باوفا ترسیده بودم دروغ نگفتم...این چه حرفی بود که از این دهن بی درو پیکر خارج شد؟
با همون قدبلند و هیکل عضلانیش که جون میداد ازش آویزون بشی و رابطه سرپایی رو تجربه کنی...
با حرفش هوش و حواسم جمع شد،دستپاچه نگاهش کردم یه حسی میگفت میدونه تو ذهن مریضم چی میگذره
رادان :یالا راه بیفت چشم سفید...
جوری فریاد زد که فکرامم نصف و نیمه موند...سوار پرشیای سفیدش شد و منتظر موند منم سوار بشم...بدبخت شدم حالا میبره منو تحویل حاج بابا میده البته همراه فایل صوتی که پیشش دارم حاج بابا اگه اون فایل صوتی رو که برای رادان فرستاده بودمو بشنوه اول منو میکشه بعد خودشو...
بعد اینکه نشستم ماشینو روشن کرد و با عصبانیت از اون منطقه خارج شد...هرچی بیشتر میرفتیم انگار بیشترم از تمدن و زندگی شهری دور میشدیم...تا اینکه بجایی رسیدیم که خبری از آسفالت و انسان و ماشین نبود...
ماشینو نگه داشت و یهویی از گلوم گرفت منو سمت خودش کشید...
رادان :به کدوم پدر سگی اجازه دادی که به سینه هات دست بزنه که اینجوری قلمبه شده؟
پس منو آورده بود اینجا خفتم کنه،جووون دیگه چی میخوام من...روپاهاش رفتم لبامو رو لباش گذاشتم...مشغول باز کردن مانتو و پیراهنم شدم...
آواا:هیشکی جرات نداره به این دوتا دست بزنه این دوتا مال دستای خودتن ببین چه کوچیکن برام بزرگشون کن...
با دیدن پارچه های که از داخل سوتینم افتاد بیرون چشماش گرد شد...
آیا کارای من تجاوز محسوب میشد؟
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
تو این پارت ببین دختره چیکار کرده😐👆
❌رادان پسری که همه رو اسمش قسم میخورن و سر به زیری و درستکاریش زبون زد همهست عاشق دختر همسایشون میشه دختری که زمین تا آسمون باهاش فرق داره...اونم از بس شیطون و لجبازه همش سر به سر جاوید میزاره عاشقانه این دوتا بدون سانسور و حذفیات🔞 | 993 | 0 | Loading... |
03 _چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟!
فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنهی نرم ان موجود کوچک خشک شد.
بچه گربهی سفید فرار کرد.
بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه.
وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد.
چانهاش لرزید.
_هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش میکـ...
زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید.
نالید.
_دیگـ..ـه نمیام تو حیاط...
زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش.
دخترک خیلی سبک بود.
پر خشم غرید.
_الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچهی مریض.
دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش میکردند.
چطور داخل میماند پیش انها؟!
دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد.
دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد.
هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید.
_دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن.
دخترک پر بغض در خودش جمع شد.
بازهم همان حرف های همیشگی....
اینجا هم از یک دختر 16 سالهی مریض نگهداری نمیکردند.... همهی سرمایهی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود.
هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد.
_الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟
هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد.
با چشمان بیحال و ابی رنگش، از گوشهی دیوار مظلوم نگاهش میکرد.
_بله در مورد همون دختر تازهس... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟!
دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه میگذاشت از دخترک خوشش میآمد...قبل از شنیدن بیماریاش...
_بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه.
دخترک بیپناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر میکشید دیگر چشم باز نکند.
نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست.
_نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم.
تلفن را با حرص روی میز انداخت.
_خودم باید این دختر و ادم کنم.
زمزمهی زیر لبیاش را دخترک شنید که وحشت زده گریهاش بند امد.
هاشمی دوباره تلفن را برداشت.
_بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد.
دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد.
_لباساش و دربیارین.
ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد
نزدیک دخترک رفت.
_میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس میداده و چه درد و مرضی گرفته
دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید
_خانو..م بخدا مریض نیستـ...
پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد
_لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم
دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد
اگر این سلاخی نیست پس چیست؟!
_دست و پاشو بگیرین
زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد...
لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
هاشمی بیتوجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد
_خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست
دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد
_یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه
تن دخترک لرزید
جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بیمزه
_بیاید صاف نگهش دارین
قلبش بازهم تیر میکشید
زن ها تن بیجانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند
مظلومانه هق زد
_خـ..انم تروخدا...
موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟!
زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد
زار زد
_اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه
دندان هایش بهم میخورد
هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بیجان شد
قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانهای غرید
_دستت به موهاش بخوره جنازهت توی همین اتاق چال میشه...
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
‼️پارت اول‼️
❌❌#پارت_اول_رمان❌❌
❌❌بنر واقعی❌❌
❌سرچ کنید❌ | 2 204 | 3 | Loading... |
04 #پارت۶۳
کیان پدر شده بود؟
ساحل وقتی ترکش کرد حامله بود؟
آن دختر کوچک ، فرزند خودش بود؟
با چشمان شکه شده اش سرش را تکان داد.
باور کردنی نبود!
چه بلایی سرش آمده بود؟
مثل برق گرفته ها از جا پرید ،
ساحلو هل داد عقب و صدایش را روی سرش گذاشت:
-خدایا این چی دارهه میگه؟؟؟
خدایا این چی میگه؟؟
داره منو مسخره میکنه نه؟
داره سر به سرم میزاره؟
وگرنه چجوریی جرعت کرده بچه منووو!!
بچه خوده منِ بی شرفو ازم بگیره و قایمش کنه؟؟
تهدیدوار انگشت اشارشو تکان
داد:
-آخ سااحل گور خودتو با دست خودت کندی.
بدبختت میکنم!
امروز آخرین بار بود دیدیش.
تموم شدد!!!
دیگه رنگشم نمیبینی!
نزدیک ساحل ایستاد و تو صورتش فریاد زد:
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
-جرعت داری از امروز ازم دورش کنننن.
ببین چجوری بدبختت میکنم !!دختره کثافت.
حالم ازت بهم میخورههه.
نفرت دارم ازت!
چندشم میشه ازت چجورییی انقدر کثیفی؟؟
چجوری انقدر لاشخورییی؟؟؟
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
ساحل یکآن به خودش اومد و وحشتزده خندید:
-نه نه تو اینکارو نمیکنی.
کیان پوزخند چندشی زد:
-وانیارو ازت میگیرمساحل! فقط یک چیز میتونه باعث شه اینکارو نکنم
اونم اینکع بشی خدمتکار شخصی هووت!
کثافتای عسلو تمیز میکنی ، منم بچمونو ازت نمیگیرم!
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
ساحل وقتی متوجه خیانت شوهرش میشه، با شکم حامله فرار میکنه.
اما حالا کیان پسر غیرتی و سکسیمون زن و بچشو پیدا کرده💔
شرطشم برای اینکه بچشونو از ساحل نگیره اینکه بشه خدمتکار زن دومش😭💔
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk | 450 | 2 | Loading... |
05 - دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- م...ملورین آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم ملورینه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0 | 2 546 | 1 | Loading... |
06 #فاطمهغفرانی
#طرار
#پارت862
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
نورا نچی کرد. همانطور که دست به کمر زده بود، چشم ریز کرد.
ـ من حرص نخوردم. من وقتی بهش گفتم ما فردا داریم برای همیشه میریم ایتالیا و قراره سوار هواپیما بشیم، فشار خورد.
چشمهای کیاشا گرد شد. فشار خورد را از کجا آورده بود؟
فریسا که تازه صدای خندهاش کم شده بود، بار دیگر قهقهههایش سکوت اتاق را شکست و چشمهای نورا برقی زد.
کیاشا این بار با سرزنش بیشتری توپید.
ـ فشار خورد یعنی چی نورا؟
باادب باش.
نورا لب برچید و قدمی عقب رفت.
ـ اصلاً من میرم بیرون، الان این پفک چاقاله فشار خور، میره به عروسکام دست میزنه.
و در چشم بهم زدنی، روی پنچه با ایستاد،
در را باز کرد و از اتاق بیرون رفت.
کیاشا هاج و واج جای خالیاش را نگاه میکرد.
فریسا بلند شد.
دست روی بازو او گذاشت و با لحنی که رگههایی از خنده در آن مشهود بود، گفت:
ـ پاشو عزیزم. صد بار گفتم این بچه لج میکنه، دهن به دهنش نذار.
کیاشا از جا بلند شد و طلبکار دست به کمر زد.
ـ الان خوشحالی داره کپی خودت میشه؟
من واقعاً میترسم از پسش برنیام.
این بچه چرا اینطوری شده؟
فریسا سینه به سینهاش ایستاد و سر بلند کرد. درد کیاشارا میدانست.
هشت سال از آشناییشان میگذشت، رج به رج وجودش را حفظ کرده بود.
تمام غرغرهایش از خستگی این چند روزهاش بود که او در رستوران خودش بود و فریسا در شعبههای زمرد.
شب و روزشان را گذاشته بودند تا بتوانند کارها را برای رفتن فردا هماهنگ کنند و در این بین فرصتشان برای با هم بودن کم و کمتر میشد.
دو دستش را پشت گردن کیاشا قفل کرد و خیره در آبیهای ناآرامش نجوا کرد.
ـ تجربه نزدیک به یک دهه من ثابت کرده، وقتی کیاشاآژمان اینطوری ایراد گیر و غرغرو میشه، فقط واسه فشار کاری و نداشتن بغلیشه وگرنه نه مشکل از نوراییه که یه تیکه از وجودشه و نه شیرین زبونیایی که میدونم چون جون میدی براشون.
✅برای خرید فایل کامل طرار کافیه مبلغ 30 هزارتومن رو به
🌱شماره کارت:
5859831128093035
فاطمه غفرانی
واریز کنید و شات واریزی رو به @Nkh_adminn ارسال کنید | 2 255 | 20 | Loading... |
07 پارت جدید بالاتر اپ شده😍 | 825 | 0 | Loading... |
08 Media files | 457 | 0 | Loading... |
09 #پارت_510
- با طرفدارت خوابیدی؟ اونم یه دختر ۱۸ ساله؟
نگاه بی تفاوتی به چهره برزخی آرش ، مدیر برنامه هایش می اندازد و حین تن زدن پیراهن مردانه اش خونسرد جواب میدهد
- به زور نکردمش...
- تو فرداشب پرواز داری مهراب ، میدونی اگه خبرش تو رسانه بپیچه چه بلایی سرت میاد؟
آرش گفت و دخترکِ مچاله شده گوشه ی تخت که تمام مدت صدایشان را از سالن میشنید لرز کرد
مهراب از ایران میرفت؟
- کی میخواد خبر سکس منو پخش کنه؟
این دختر به اندازه کافی شیرفهم شده با کی طرفه
پناه هق زد و بیشتر درخود مچاله شد
تمام تنش درد میکرد و کبود بود
همان لحظه در اتاق با ضرب باز شد
- هی دختر ظهر شد پاشو باروبندیلتو جمع کن
گوشه پتو را کشید
- بی سروصدا لباساتو تن میزنی از آسانسور پشتی میری بیرون
شماره حسابتم بنویس بگم پول دیشبتو بریزن برات
پناه گریان سر بلند کرد
- میخوای از ایران بری؟
پس من چی؟
مهراب تک خندی زد
- تو چی؟
تو چیکاره ای این وسط؟
- م...من فکر کردم بعد از دیشب دیگه.. دیگه
مهراب قهقهه زد
- فکر کردی چون یه شب زیرم بودی دیگه زنم شدی کوچولو؟
پناه ناباور اشک ریخت
- من .. من گفتم دوستت دارم
سر پایین انداخت و خجالت زده نالید
- من بار اولم بود
مهراب مانتو و شلوار دخترک که پایین تخت افتاده بود را برداشت و به طرفش انداخت
- قصه هات تکراریه دختر جون ...
جمع کن زودتر وسایلتو راننده تا پایین شهر میرسونتت
* * * * *
پنج سال از آن روزی که آن دختر را رها کرده میگذشت و او حالا حتی قیافه آن دخترک را به یاد نداشت...
بوسه مرطوبی به قفسه سینه برهنه زنی که زیر تنش جولان میداد میزند و نگاهی به بلیط های روی پاتختی می اندازد
فردا بعد از چهارسال مهراب هامون به ایران برمی گشت...
اما به همراه زنی که قرار بود در کنسرتش در حضور مردم از او خواستگاری کند...
خبر نداشت ...
نمی دانست میان جمعیت کنسرت فردا شبش یک دخترک پنج ساله وجود دارد..
دختر بچه ای که او پدرش بود ...
https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk | 229 | 0 | Loading... |
10 - صیغهم شو تا اجازه بدم از بچه خواهرت پرستاری کنی!
داشت پیشنهاد میداد که صیغهش بشم؟
صیغهی شوهر خواهرم؟
با صدای بلندی گفتم:
- چ..چی؟ تو دیوونه شدی؟
سرش رو تکون داد و نزدیکتر اومد.
یک قدم عقب رفتم که خندید:
- اگه میخوای تو خونهی من رفت و آمد کنی و از خواهرزادهت پرستاری کنی، باید محرمم بشی!!
با نفرت به صورتش نگاه کردم.
کل خانواده روی سر این آدم قسم میخوردن؟
اگه میفهمیدن که به خواهر زن خودش هم چشم داره باز هم مریدش بودن؟
- من به خواستگارم جواب بله دادم یعنی الان یه جورایی نامزد دارم، بعد تو داری میگی صیغهی تو بشم؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- تصمیم با خودته...
دوست داشتم یکی میزدم تو صورتش تا لال بشه...
یا از اون ریش مرتبش میگرفتم و میکشیدم تا حرصم خالی بشه.
- چرا برای نگهداری از خواهرزادهم باید با تو صیغه کنم؟
تسبیحش رو داخل جیبش فرستاد و به خودش اشاره کرد:
- چون من پدر اون بچه م و تو خاله شی. هر کاری رو که بخوام انجام میدم!
چرخید و سمت اتاقش رفت.
قبل این که وارد اتاقش بشه گفت:
- اگه خواستگارت رو انتخاب کردی دیگه هیچ وقت حق نداری بیای اینجا و کیارا رو ببینی.
فکر کن اونم توی تصادف با خواهرت مرد!
فکر کنم کیارا هم مثل خواهرم مرده؟
از عصبانیت نفسهام کشدار شده بود.
خودم رو بهش رسوندم و یقه ی لباسش رو تو مشتم گرفتم و داد زدم:
- ساکت شو عوضی ساکت شو...
برای رسیدن به هوا و هوس خودت، بچهت رو داری پل میکنی؟
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
با تعجب بهش نگاه کردم که با خنده چشمهاش رو باز کرد و گفت:
- وقتی شب خواستگاری تو رو دیدم دلم رو به تو باختم. ولی نتونستم چیزی بگم و با خواهرت ازدواج کردم.
ولی حالا بعد از چند سال میتونم امیدوار باشم که تو مال خودم میشی!
دستام شل شد و یقه ی لباسش از بین دستام آزاد شد.
داشت راست میگفت؟
قلبم تیر کشید و چشمهام سیاهی رفت.
بریده بریده گفتم:
- ت..و دا..ری در..وغ می..گی!
- نه من اهل دروغ نیستم. برای من زن کم نیست ولی دل من تورو میخواد.
حرفم همونه که گفتم ... اگه میخوای از بچه خواهرت مراقبت کنی، باید صیغهی من بشی!
من نمیتونستم خواهرزادهم رو زیر دست نامادری ببینم...
خواست وارد اتاقش بشه که لبهام تکون خورد و قبل این که روی زمین سقوط کنم گفتم:
- باشه زنت میشم!
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk | 208 | 0 | Loading... |
11 از ترس تو شلوارم جیش کردم و یهگوشه قایم شدم!
_گندم کوچولوم؟ پشت مبل چیکار میکنی قربونت برم؟
اشک توی چشمام جمع شد و کمی عقب رفتم.
_جلو... نیا.
کمی مکث کرد.
_چیشده چرا داری گریه میکنی کوچولوی من؟
آروم هق زدم: تو دوست بابامی چرا منو دزدیدی فرهان؟
اخم ترسناکی روی پیشونیش نشست.
_بهت نگفتم دیگه این مزخرفات رو به زبون نیار؟ تو مال منی گندم...!
دستم رو روی دهنم گذاشتم و هق زدم.
_بذار برم، ازت متنفرم!
قدمی به سمتم برداشت و با چشم هایی جدی و سخت نگاهم کرد.
_نفهمیدم چه غلطی کردی؟ مگه نمی...
با دیدن بدن لرزون و شلوار خیسم بهت زده سرجاش ایستاد.
_تو...
می دونست من مریضم و زود از همه چیز میترسم اینجوری آزارم میداد.
_شلوارت چرا خیسه. ها؟
هردو دستم رو از خجالت روی صورتم گذاشتم و اشکام شدت گرفت.
_تو شلوارم جیش کردم!
با صدای چرخیدن کلید حیاط با وحشت نگاهش کردم حتما دوستش آرمان بود!
با قدم های بلند و کلافه به سمتم اومد، سریع دستش رو دور پاها و کمرم انداخت و بغلم کرد.
_ببین با آدم چیکار میکنی فسقلی!
چشمام گرد شد فرهان یه آدم فوق وسواسی بود آخه چجوری...
قبل از این که پای آرمان به خونه برسه با قدم های بلند به سمت حموم رفت و بعد گذاشتنم روی وان و در رو قفل کرد.
_در بیار شلوارتو!
چشمام گرد شد.
_چی؟ نه تو فرهان...
یه قدم به سمتم برداشت و سریع شلوار راحتیم رو پایین کشید با خجالت دستمو جلوم گرفتم تا قلبای صورتی روی شورتم مشخص نشه!
چشمش که به شورتم افتاد لبخندی روی لبش نشست خواست چیزی بگه که ضربه ای به در خورد.
_کجابی فرهان؟
شیر آب گرم رو باز کرد و لب هاش رو به هم فشار داد.
_تو حمومم دیگه چه مرگته؟
صداش متعجب شد.
_پس گندم کجاست؟
بعد از گرم شدن آب شلنگو آروم روی پاهام گرفتش و شروع به تمیز کردن بین پاهام کرد، خجالت زده پاهامو به هم فشار دادم.
_اونم با من تو حمومه... باز کن پاهاتو دختر!
هینی کشیدم و چشمام گرد شد.
صدای خنده هاش از پشت در بلند شد، دلم میخواست بمیرم.
_باشه داداش پس ما مزاحم کارتون نمیشیم... ولی یواش تر زشته!
فرهان مکثی کرد و با اخم از بین پاهام بلند شد.
_آرمان گمشو تا نیومدم ترتیب تورو هم ندادم!
خون با شدت به گونه هجوم آورد.
به محض بسته شدن در به سمتم برگشت.
چشم هاش داغ بود و حسابی برق میزد دستشو و لای پاهام کشید و گفت:
_خب حالا شورتتو در بیار بذار لای پاتو بشورم گندم کوچولو!
https://t.me/+g-UFW5FSX7g5ZWM0
https://t.me/+g-UFW5FSX7g5ZWM0
https://t.me/+g-UFW5FSX7g5ZWM0
من فرهانم...!🔥
مرد کله گندهی سگی که تموم دل خوشیم دختر رفیقمه... اون مثل دخترمه و عمو صدام میزنه ولی قرار نبود دل اون دختر کوچولو واسم بره و با دلبریاش اغوام کنه...!💦
یه روز با اومدنش به خونم کنترلمو از دست دادم و زندونیش کردم تا هرشب...🔥❌
#پست_1 رمان مردک جذابِ وحشی با دخترِ دوستش میخوابه😱💦 | 695 | 0 | Loading... |
12 - دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- م...ملورین آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم ملورینه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0 | 664 | 1 | Loading... |
13 پارت جدید بالاتر اپ شده😍 | 679 | 0 | Loading... |
14 Media files | 462 | 1 | Loading... |
15 -لباستو عوض کن، با این دکلته ی بی پدر و مادر که جی جی هاتو ریخته بیرون حق نداری بری پایین!
روی سینه هایم برای اینکه حرصش را بیشتر در بیاورم شاین هم زده بودم.
کم نیاوردم و دستگیره ی در را گرفتم.
-عمرا اگه عوض کنم، تو هم می تونی چشماتو درویش کنی اگه دیدنم آزارت می ده!
دندان قروچه ای کرد و بازویم را محکم کشید که توی آغوشش قفل شد
-من چشمامو درویش کنم که کدوم سگ پدری دیدت بزنه هان؟
مشتی روی سینه اش کوبیدم و غریدم:
-ولم کن وگرنه جیغ میزنم همه بفهمن داری اینجا چه غلطی می کنی!
نیشخند ترسناکی زد و موهای کنار صورتم را کنار زد
-عوض نمی کنی لباستو؟
-نه!
محکم جوابش را دادم و دستانش شل شدند اما تا خواستم فاصله بگیرم فندک طلاکوبش را بالا آورد و نزدیک لباسم کرد:
-مشکلی نیست جوجوم، من می سوزونمش این لباس خوشگلتو بعد ببینم با چی می خوای بری بیرون!
با ترس خودم را عقب کشیدم اما خوردم به در... فندکش هر لحظه نزدیک تر می شد. از ظلمش گریه ام گرفت و هق زدم:
-باشه باشه عوض می کنم تو رو خدا اونو نزدیکم نیار فرهان!
یک لحظه دیدم که با گریه کردنم حالت نگاهش عجیب و غریب شد و بعد فحش بدی زیر لب داد.
با دستش صورتم را نوازش کرد:
-افرین دختر خوب یاد بگیر که همیشه به حرفم گوش بدی.
سرم را با لب های جمع شده تکان دادم و او اب دهانش را قورت داد و یک لحظه نفهمیدم چه شد که سرش جلو امد و خشن لب های لرزانم را به کام کشید.
زبانش که توی دهانم رفت به خودم امدم، بهترین دوست پدرم داشت مرا می بوسید؟؟؟؟
***
-جواب پیاممو بده سگم نکن گندم!
با ترس پیامش را از گوشی پاک کردم، بعد از ان بوسه از او وحشت داشتم.
-جواب نمیدی نه؟
پس عواقبش پای خودت!
دیگر پیام نداد و من با خیال راحت گوشی را کنار گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم.
چشمانم گرم شده بود که حس کردم کسی در اتاق را آرام باز کرد.
قبل از اینکه فرصت کنم از روی تخت بلند شوم روی بدنم خیمه زد و من با دیدنش لرزیدم.
-از من نترس گندم من بهت اسیب نمیزنم!
بغض کرده گفتم:
-تو دوست بابامی تو رو خدا برو بیرون این غلطه!
نفس تندی کشید و لبم را بوسید.
- بین ما هیچ رابطه ی خونی نیست گندم!
من میخوامت و برام مهم نیست که تو اینو نمیخوای!
با ترس گفتم:
-برو بیرون بخدا به مامان می گم که...
با حرص غرید:
-به هر کی هر چی میخوای بگی بگو برام مهم نیست حالا هم لبو بده بیاد بچه!
https://t.me/+iMz4KPPpXQA2OTA0
https://t.me/+iMz4KPPpXQA2OTA0
https://t.me/+iMz4KPPpXQA2OTA0
https://t.me/+iMz4KPPpXQA2OTA0
https://t.me/+iMz4KPPpXQA2OTA0
https://t.me/+iMz4KPPpXQA2OTA0
صمیمیترین دوست باباش که یه مرد حسابی جذاب و سکسیییی و قدرتمنده هرشب میاد توی اتاقش و به بهونهی تمکین حاملهش میکنه تا این که خانوادش میفهمن و مجبور میشه که...🙈🔥❌💦 | 531 | 0 | Loading... |
16 - شیرت غلیظه؟
با بغض سر بلند کردم که با دیدن کیان با خجالت سعی کردم سینم رو بدم توی یقم.
- اقا کیان من شیر ندارم که. مجردم!
اقا کیان نگاهی به من که نوک سینم توی دهن بچش بود کرد که خودم رو جمع کردم.
سینه هام کامل بیرون افتاده بودم.
جلو اومد و از بالا بهم زل زد.
بین پام اتیش گرفت...نمیدونم از خجالت بود یا از...
شنیده بودم کارش توی سکس خوبه.
- مجردی چرا سینت رو گذاشتی دهن بچه؟
- نق میزد کلافه شدم.
ولی با اینم ساکت نشد.
همون لحظه بچه مک با صدایی به نوک سینم زد و با ولع مشغول خوردنش شد. حرارت تنم تا ته زد بالا.
با خجالت خواستم جداش کنم که کیان مقابلم زانو زد. سینه ی دوممو توی یقم فرو کرد و به اون یکی زل زد.
- میدونی که نا محرممی دیگه؟
خجالت زده سریع بچه رو از سینم جدا کردم و بی توجه به گریش خودمو پوشوندم. بچه رو توی بغلم تکون دادم ساکت شه و در همون حال گفتم:
- بله ببخشید. فقط من نکه تو بغل شما بزرگ شدم..واسه ه...
دستشو گذاشت روی گونم و آروم نوازش کرد. سرخ شدم. دستش پایین تر رفت و روی گودی گردنم نشست.
- دختر بچه ای که تو بغلم بزرگ شده جلو روم نوک سینشو دهن بچم میکنه.
- من... من هیجان زده شدم ببخشید. تکرار نمیشه...
انگشتشو گذاشت رو لبام و هیسی گفت. دست دومش رفت لای سینه هام و نوک سینم که از دهن بچش خیس بود رو فشار داد.
- صیغه ات میکنم. زنم شو. نه ماه دیگه هم بچه بیار اون موقع مجبور نیستی دروغکی شیر بدی.
خم شد روم و یقه ی لباسمو...
https://t.me/+X6lsRQ3LfRBlMmFk
https://t.me/+X6lsRQ3LfRBlMmFk
https://t.me/+X6lsRQ3LfRBlMmFk
https://t.me/+X6lsRQ3LfRBlMmFk
https://t.me/+X6lsRQ3LfRBlMmFk
https://t.me/+X6lsRQ3LfRBlMmFk
تو بغلش بزرگ شدم، بهش میگفتم عمو...شوهر خواهرم بود و خیلی دوستش داشتم. یه روز خواهرم تصادف کرد و مرد.
من شدم دایهی بچش ولی کم کم عاشق شدم.
عاشق عمو کیانم، شوهر خواهرم که مثل پدر بود ولی یه روز بهم پیشنهاد صیغه داد و... | 155 | 1 | Loading... |
17 - دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- م...ملورین آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم ملورینه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0 | 537 | 1 | Loading... |
18 #پارت_678
- گفتی موهاتو کوتاه کن ، لاک بزن ، آرایش کن ، باشگاه برو...
هق میزند و خطاب به مردی که با بیتفاوتی تماشایش میکرد ادامه میدهد
- من هر کاری که تو خواستی کردم مهراب ، چون فقط خواستم که به چشمت بیام که دوستم داشته باشی ...
قلب بیچاره اش داشت از سینه بیرون می آمد
حالش خوب نبود
نه حالا که این مرد پس از دوسال گفته بود جل و پلاسش را جمع کند ، که دیگر به این خانه نیاید و هر چه میانشان گذشته بوده را فراموش کند...
- چجوری میتونی همه چیز رو فراموش کنی و بهم بگی برو؟
اشک از گوشه چشمانش میچکد و با صدایی که از زور بغض می لرزید میپرسد
- اصلا هیچ وقت دوستم داشتی؟
منتظر جواب است
یک جواب رک و صریح و اما این مهراب است که با آن لحن خشک و جدی می گوید
- مهلت صیغه رو می بخشم ...از این به بعد آزادی...
دخترک هق میزند و او بی اهمیت ادامه میدهد
- نگران دخل و خرجت نباش ، تا وقتی که مجردی هرماه حسابت شارژ میشه...درمورد خونه هم شب با صاحب خونه اتون صحبت میکنم ، میخرم خونه رو ازش میزنم به نام خودت یا مادرت ، هر کدوم که خودت بخوای.
نمیخواست
نه پول او را ، و نه آن خانه را
تنها دنبال یک جواب بود
اینکه این مرد هیچ وقت دوستش داشته است؟
که در طی این دوسال هیچ وقت به چشمش نیامده است
پشت دستش را به زیر چشمان خیسش میکشد و خیره در چشمان مرد می گوید
- من هیچی ازت نمیخوام مهراب ، فقط یه کلمه بهم بگو تو این دوسال هیچ وقت دوستم نداشتی؟
با مکثی کوتاه جواب میدهد
- نداشتم ...
نفس در سینه دخترک بند می رود ..
قلبش درون سینه می ایستد و مرد می گوید
- خواستم دوست داشته باشم ولی نشد ، نتونستم پناه ...از همون روز اول بهت گفتم که دلم باهات نیست که دوست ندارم نگفتم؟
لبخندی تلخ به روی لبهای دخترک می نشیند
- گفتی
گفته بود
این مرد بارها گفته بود که دوستش ندارد
جوابش را شنیده بود
نباید دیگر میماند
نباید دیگر التماس میکرد
دست پیش میبرد
حلقه نمادین در دستش را که آن هم خود برای خودش خریده بود را از دست درمی آورد و روی میز می اندازد
از پایین پاهای مردی که روی مبل نشسته بود برمی خیزد
به سمت چمدان حاضر کرده اش را می رود
دسته آن را میگیرد
چند قدمی برمیدارد ...
داشت میمیرد
نمی توانست بدون هیچ حرفی برود
می ایستد و به سمت مردی که همچنان روی آن مبل نشسته برمی گردد
- قول میدم دیگه دوست نداشته باشم مهراب...قول میدم روزی برسه که منو با مردی ببینی که دوستم داره ، که عاشقمه ، که بهم اهمیت میده و مثل تو نامرد نیست با احساساتم بازی کنه...
می گوید ، مشت شدن دستان آن مرد را ، نگاه خونبارش را ، حسادتش را نمی بینید و از آن خانه بیرون می زند
مهراب اما جلویش را نمیگیرد
مانع رفتنش نمی شود و نمی داند آن دختر سر حرفش میماند
که زمان میگذرد و روزی میرسد که او دخترک را با مردی می بیند که عاشقانه دوستش دارد...
https://t.me/+yzfFVT1PowUyZDA8
https://t.me/+yzfFVT1PowUyZDA8
https://t.me/+yzfFVT1PowUyZDA8
https://t.me/+yzfFVT1PowUyZDA8
https://t.me/+yzfFVT1PowUyZDA8
https://t.me/+yzfFVT1PowUyZDA8 | 182 | 0 | Loading... |
19 پارت جدید بالاتر اپ شده😍 | 1 522 | 0 | Loading... |
20 Media files | 1 452 | 0 | Loading... |
21 -ترمز نداری تو حاجی؟ هر روز داری کبودم می کنی جواب مامان و بابامو چی بدم؟
فرهان گردنش را بی طاقت مکید و لب زد:
-یقه اسکی بپوش!
دخترک ناخوداگاه ناله ی ریزی کرد:
-توی تابستون کی یقه اسکی میپوشه فرهان؟
فرهان پیراهنش را پایین کشید و تا خواست روی سینه ی برجسته اش را ببوسد صدای شکستن چیزی از پذیرایی امد.
-وای یا خدا، تو که گفتی کسی خونت نیست؟
فرهان با اخم گوش تیز کرد و وقتی دیگر صدایی نشنید دوباره روی بدن دخترک خم شد
-چیزی نیست توله سگ
کسی جز مامانم کلید خونمو نداره اونم که رفته مشهد زیارت...
دخترک هم خیالش راحت شد و بوسه های او را جواب داد غافل از اینکه دختر خاله ی عاشق پیشه ی فرهان در حال فیلم گرفتن از انها بود و...
***
-بچه ها دیدین فیلم رابطه ی این دختره پخش شده؟
یکی از پسرها خندید و گفت:
-اوووف لعنتی ناله هاش منو از خود بیخود میکنه
چه کسی را می گفتند؟
دختری که کنارم نشسته بود در حال دیدن همان فیلم بود، سر جلو بردم و با دیدن خودم که توی تخت چکاد بودم و زیر بدنش ناله می کردم چشمانم گشاد شدند.
شماره ی فرهان را گرفتم و او زود جواب داد.
-دیدم فیلمو قربونت برم، دانشگاهی؟
به سرت قسم درستش می کنم.
-بدبخت شدیم چکاد مامان و بابام منو می کشن.
-چرت نگو گندم مگه من مردم؟
از دانشگاه بیا بیرون جلوی در منتظرتم.
رویم نمی شد به کسی نگاه کنم مقنعه را جلو کشیدم و از دانشگاه خارج شدم اما تا خواستم به سمت فرهان بروم موهایم از پشت کشیده شد.
-دختره ی حرومی ابرومونو بردی با کدوم سگ پدری ریختی رو هم؟
چند بار زیرش رفتی، با چی خامت کرده که حاضر شدی لنگاتو براش بدی هوا؟
با گریه لب زدم:
-بابا تو رو خدا موهامو ول کن توضیح می دم!
فرهان داشت به سمتم می دوید اما قبل از اینکه به من برسد لگد محکم پدرم توی شکمم نشست و خون از بین پایم روان شد و شلوار سفیدم را قرمز کرد.
روی زمین افتادم و فرهان با حیرت بالای سرم ایستاد:
-تو... تو حامله بودی گندم؟
بچه ی بیچاره ام قربانی خطای پدر و مادرش شده و از بین رفته بود و صدای دکتر لحظه ی اخر توی سرم پیچید.
«رحمت خیلی ضعیفه عزیزم اگه این بچه رو از دست بدی دیگه امکان باردارشدنت وجود نداره!»
https://t.me/+4LTt5cGGHlUxZjM0
https://t.me/+4LTt5cGGHlUxZjM0
https://t.me/+4LTt5cGGHlUxZjM0
https://t.me/+4LTt5cGGHlUxZjM0
https://t.me/+4LTt5cGGHlUxZjM0
https://t.me/+4LTt5cGGHlUxZjM0
https://t.me/+4LTt5cGGHlUxZjM0
https://t.me/+4LTt5cGGHlUxZjM0
https://t.me/+4LTt5cGGHlUxZjM0
https://t.me/+4LTt5cGGHlUxZjM0
دختره یواشکی با دوست پدرش رابطه داره و وقتی فیلمشون پخش میشه باباش میفهمه و انقدر میزنتش که بچهش سقط میشه پسره وقتی میفهمه کاری میکنه که...😱🔥❌ | 1 155 | 1 | Loading... |
22 - دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- م...ملورین آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم ملورینه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0 | 1 111 | 0 | Loading... |
23 - واژن کوچولوی تو تحمل سکس با مرد 34 ساله رو نداره دختر جون!
دخترک با لباس خواب سرخ دور مرد چرخ میخورد و دستش را اغواگرانه روی شانه اش میگذارد
- از کجا میدونی؟ تحمل بزرگترین ویبراتور ها رو که داشته! مگه مال تو بزرگ تر از اوناس؟
اصلان با خشم و صورتی کبود چانه دخترک بی حیا را به چنگ میگیرد و با شتاب سمت خود میکشد
- بزرگتره گیلا اونقدر بزرگتر از هر چرت و پرتیه که تا حالا دیدی و الان به دروغ میگی ازشون استفاده کردی که تا چند هفته روی تخت درازکش میمونی و بعید نیست پاره شی!
گیلا نفس بلندی میکشد و بدون ترس از او و صدای بلندش در همان حال روی پاهای مرد میشیند و پاهایش را دو طرف او میگذارد
توی صورت عصبی مرد نفس میزند
- میخوام حسش کنم..
دست مرد از روی چانه اش قفل گردن سفید و جذاب دخترک میشود و به زور خودش را کنترل میکند تا یک لقمه چپش نکند
- از کی اینقدر بی حیا شدی که میخوای عضو منو حس کنی؟!
اینبار گیلا هم عصبی میشود و روی سینه های منقبض مرد میزند
- تو هیچ کارهی منی!
- بقیه به من به چشم دیگه نگاه میکنن!
دخترک حرص میزند و در حرکتی ناگهانی دستش را از روی شلوار وسط پاهای مرد فشار میدهد و با اینکه لحظه ای از بزرگ شدن چیزی که درون دستش است میترسد اما با تمسخر طعنه میزند
- خودتم میخوای منو بکنی!
فشار دست اصلان روی گردن دخترک و سرخی چشمانش نشان از طوفانی بزرگ میدهند
- گیلا.. داری با دم شیر بازی میکنی!
همین الان بلند میشی میری تو اتاقت وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
گیلا از عمد روی پاهای مرد تکان میخورد و با حس کردن برآمدگی واضح شلوارش لبخندی از پیروزی میزند
- اگه بخوای منو بفرستی اتاقم اینبار دیگه نیاز های جنسیم رو با وسیله ها خالی نمیکنم میرم سراغ یه پسر ت..
قبل از اینکه شاداب فرصت کند نفس بکشد دستان بزرگ مرد او را به شدت روی کاناپه پرت میکنند و خودش هم روی آن خیره سر خیمه میزند
- توی لعنتی مال منی گیلا!
مواظب باش چه زری از دهنت میاد بیرون!
دختر با نفس نفس دست روی سینه مرد میگذارد و آتش او را شعله ور میکند
- حالا که مال توام اونطوری که میخوای منو بکن!
گیلا دیگر طاقت خود را از دست میدهد و با وارد کردن زبانش داخل دهان دخترک جذابش سخت او را میبوسد
پای دخترک به وسط پاهای اصلان کشیده میشود و غرش بلند مرد داخل خانه میپیچد و بی نفس سینه های توپرش را میفشارد و جیغ گیلا بلند میشود
- هیش کوچولوی سکسی نمیخوام صدات به گوش همسایه ها برسه!
می گوید و بی طاقت لباس خواب او را در تنش پاره میکند
با کنار زدن شورت او زیپ شلوارش را باز میکند و آن را با لباس زیرش پایین میکشد که لحظه ای دخترک با دیدن بزرگی او با ترس عقب میکشد اما بلافاصله اصلان بدنش را چنگ میزند
- گفتم اگه نری راه پس کشیدن نداری!
گلوی دختر را میبوسد و با یک حرکت ...
https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8
https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8
https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8
https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8
https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8
https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8
https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8 | 355 | 2 | Loading... |
24 #پارت_510
- با طرفدارت خوابیدی؟ اونم یه دختر ۱۸ ساله؟
نگاه بی تفاوتی به چهره برزخی آرش ، مدیر برنامه هایش می اندازد و حین تن زدن پیراهن مردانه اش خونسرد جواب میدهد
- به زور نکردمش...
- تو فرداشب پرواز داری مهراب ، میدونی اگه خبرش تو رسانه بپیچه چه بلایی سرت میاد؟
آرش گفت و دخترکِ مچاله شده گوشه ی تخت که تمام مدت صدایشان را از سالن میشنید لرز کرد
مهراب از ایران میرفت؟
- کی میخواد خبر سکس منو پخش کنه؟
این دختر به اندازه کافی شیرفهم شده با کی طرفه
پناه هق زد و بیشتر درخود مچاله شد
تمام تنش درد میکرد و کبود بود
همان لحظه در اتاق با ضرب باز شد
- هی دختر ظهر شد پاشو باروبندیلتو جمع کن
گوشه پتو را کشید
- بی سروصدا لباساتو تن میزنی از آسانسور پشتی میری بیرون
شماره حسابتم بنویس بگم پول دیشبتو بریزن برات
پناه گریان سر بلند کرد
- میخوای از ایران بری؟
پس من چی؟
مهراب تک خندی زد
- تو چی؟
تو چیکاره ای این وسط؟
- م...من فکر کردم بعد از دیشب دیگه.. دیگه
مهراب قهقهه زد
- فکر کردی چون یه شب زیرم بودی دیگه زنم شدی کوچولو؟
پناه ناباور اشک ریخت
- من .. من گفتم دوستت دارم
سر پایین انداخت و خجالت زده نالید
- من بار اولم بود
مهراب مانتو و شلوار دخترک که پایین تخت افتاده بود را برداشت و به طرفش انداخت
- قصه هات تکراریه دختر جون ...
جمع کن زودتر وسایلتو راننده تا پایین شهر میرسونتت
* * * * *
پنج سال از آن روزی که آن دختر را رها کرده میگذشت و او حالا حتی قیافه آن دخترک را به یاد نداشت...
بوسه مرطوبی به قفسه سینه برهنه زنی که زیر تنش جولان میداد میزند و نگاهی به بلیط های روی پاتختی می اندازد
فردا بعد از چهارسال مهراب هامون به ایران برمی گشت...
اما به همراه زنی که قرار بود در کنسرتش در حضور مردم از او خواستگاری کند...
خبر نداشت ...
نمی دانست میان جمعیت کنسرت فردا شبش یک دخترک پنج ساله وجود دارد..
دختر بچه ای که او پدرش بود ...
https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk | 410 | 1 | Loading... |
25 پارت جدید بالاتر اپ شده😍 | 1 059 | 0 | Loading... |
26 - شیدا فیلم سوپر جدیدرو دیدی؟
دستمو توی شورت طرح باربیم فرستادم و در حالی که سعی میکردم با مالیدن ورمشو بخوابونم دکمه ویسو گرفتم:
- لعنت بهت بیاد. خیلی خیس شدم. گونه هام قرمزه مامانم ببینه میکشتم.
انگشت وسطمو روی شیارم کشیدم و اخ و اوق کردم. خیلی حال نمیداد. فشی دادم و با همون شورت رفتم بیرون. شاید دوش آب سرد ارومم
کنه.
درحالی که خودمو میمالیدم در دستشویی حموم رو باز کردم که با فریاد مردونه ای جیغ کشون درو بستم.
وای! صدای داداش شایان بود. داداش ناتنیم!
لعنتی منو با شورت و کراپ دست به خشتک دیده بود و من...
عضوشو دیده بودم.بزرگ بود وخوش رنگ...اوفی...
محکم سرمو تکون دادم از شر این توهمات خلاص شم که باز شدن در حموم سریع دویدم تو اتاق که دادشو شنیدم:
- شیدا، بیا اینجا ببینم.
در اتاقمو کوبیدم، حس و حالم پریده بود. وای منو دیده بود الان با خودش میگفت خواهر ۱۵ سالم چه هرزه ایه!
با صدای مادرم سکته زدم:
- شایان پسرم چی شده؟
- هیچی مادرجان، شیدا یکم حالش بده انگاری.
لبمو گاز گرفتم و سرمو فرو کردم زیر پتو که مامانم درو باز کرد و اومد سمتم.
- شیدا مامان چت شده؟
با ترس نگاهش کردم که دستشو گذاشت روی پیشمونیم.
- تب داری، بذار بگم برادرت یه سرمی بهت بزنه. باز تایم ماهیانته حالت خراب شده.
میخواستم بگم نه ولی مامان پاشد رفت بیرون. با خجالت و ترس سرجام موندم که شایان با لبخند شیطونی اومد کنارم. یهویی پتو رو کنار زد و به پاهام زل زد.
- تحریک شدی شیدا؟
- دوستم فیلم فرستاد...من دیدم و یهو داغ شدم. ببخشید توروخدا به مامانم نگو.
سرشو تکون داد و یهو دستشو فرو کرد توی شلوارم و انگشتاشو لای پام گذاشتم. ناخواسته ناله کردم که سرشو اورد جفت گوشم:
- تا وقتی که منو اروم کنی چیزی نمیگم!
صدای کمربندش اومد و...
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0 | 1 315 | 1 | Loading... |
27 روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم:
-ببوسمت؟
نگاهم نمیکرد، خیره شده بود به بازوی برهنهام.
مثل خودم آرام جواب داد:
-برام فرقی نداره، دوست داری ببوس...
این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود.
دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم.
بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی.
گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم.
باید امشب تا تهش را میرفتم. نباید اراده ام را چیزی میلرزاند.
نه بی حسیمیانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود.
چانهاش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند.
نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان غمگینش برنمیآمد.
خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم میآمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر.
خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که میدانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته.
همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی میکرد، گفتم:
-اگه اذیت شدی، بهم بگو.
سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد.
زمزمه آرامش حال خرابم را خراب تر کرد:
-فقط زود تمومش کن، لطفاً.
در نقطهی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم.
شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمیآورد ولی من دلم میخواست روی سرکشش را حالا نشان دهد.
نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطرهی اشک سرازیر شده از گوشهی چشمش، از نگاهم دور نماند.
در تمام طول مدت همهی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفهی روی تخت میانداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد.
این دنیا زیادی بد تا میکرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنهاش را در شکم جمع کرده بود.
چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم.
دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم:
-اینجور بدتر اذیت میشی، بذار...
حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید:
-نمیخوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی.
و بلافاصله به ملحفه چنگ آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند.
خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.
قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر میداد؟!
دست روی پهلواش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش.
درگیر خودش بود و فارغ از حضور من.
-حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟!
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
پارت واقعی | 2 138 | 7 | Loading... |
28 - دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- م...ملورین آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم ملورینه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0 | 999 | 2 | Loading... |
29 - تو نمیخوای رژیم بگیری هنگامه؟
قاشق و چنگال را آرام روی زمین گذاشتم، پچپچ دخترخالههایم و مسخره کردنشان از حرف وحید...
- آره خب، چند روزه رژیمم...
خیلی خجالت کشیده بودم، چند روز بعد قرار بود عروسی من و وحید باشد و او بیخیال توی جمع من را مسخره میکرد.
- کار تو رو رژیم حل نمیکنه عزیزم، باید کلا این چند روزو آب بخوری!
این بار دیگر کل آدمهای پشت میز به خنده افتادند، با بغض نگاهشان کردم، تکتکشان با مسخرگی میخندیدند.
- راست میگه دخترخاله! چطوری لباس عروس میپوشی؟
اگر یک کلمه حرف میزدم گریهام میگرفت، سرم را پایین انداختم که جواب ندهم اما وحید به جایم گفت:
- مگه اینکه بدیم بدوزن اندازش گیر نمیاد آخه!
دیگر نتوانستم آن تحقیر را تحمل کنم، پدر و مادر نداشتم درست اما آنقدری که آنها میگفتند چاق نبودم.
- ببخشید!
از پشت میز بلند شدم و حلقهی توی دستم را درآوردم، به زور خودم را نگه داشتم که گریه نکنم و صدایم محکم باشد.
- من دیگه باهات عروسی نمیکنم وحید!
در سکوت همه طوری از دویدم که صندلی پشت سرم افتاد، دیگر نمیخواستم تحقیرم کند!
- وایسا، یه شوخی بود چرا اینجوری میکنی هنگامه من...
محکم به چیزی برخورد کردم، به یک مرد که در تاریکی باغ صورتش معلوم نبود.
وحید پشت سرم و او... من توی بغلش بودم!
- سروش...
صدای بهتزدهی وحید من را به خودم آورد، سروش برگشته بود و دیگر اجازه نمیداد اذیتم کنند...
https://t.me/+jBR4AuJU_xgzZGE0
https://t.me/+jBR4AuJU_xgzZGE0
https://t.me/+jBR4AuJU_xgzZGE0 | 2 182 | 4 | Loading... |
30 پارت جدید اپ شد | 924 | 0 | Loading... |
31 Media files | 536 | 0 | Loading... |
32 دختر به اون معصومی فرستادی پیش اون مرتیکه ولد زنای مریض؟!
صدای دادش در عمارت میپیچید و پدر بزرگش فقط از نوه ی ته تغاریش میترسید چرا که سهیل درست مثل خودش بود
دیوانه و مقتدر اما تنها تفاوتشان این بود که سهیل مرد خوبی بود!
به یک باره سر وقت عروسی سر و کله اش پیدا شده بود و داغ کرده بود از ازدواج بهار دختر عمویش... تنها نوه ی دختر خانواده که مادر و پدرش خیلی سال پیش مرده بودند
پدر بزرگش غرید:
-اون دختر بزرگ شده بالغ شده بهتر بود دیگه تو خونم نمونه کی بهتر از نوه ی اولم پسر عمت
سهیل هوار زد: - اون بیماره آقـــاجــــــون بهار ۱۸ سالشه کنار اون کثافت زنده نمیمونه بمونه هم چیزی از روانش باقی نمیمونه
پدر بزرگش الله اکبری گفت و سهیل جلو رفت:-من دوست دخترای اون بیمار و دیدم که بعد یه شب چه بلایی به سرشون میاد شما اینارو میدونی چطوری دلتون اومد قیم بهار بودین نه قاتلش که
چون دختره نباید بشه گوشت قربونی
- تو که این قدر سنگشو به سینت میزنی میگرفتیش خب
سهیل مات ماند، از بهار ده سال شاید هم بیشتر بزرگ تر بود و پدربزرگش ادامه داد:
-به هر حال دیگه تموم شده الان تو اتاق حجلست عقد شده ی پسر عمت خدارو چه دیدی شاید پسرعمتم درست کرد
چشمانش را بست و هر کاری میکرد تصویر چشم های مظلوم بهار از جلوی چشم هایش کنار نمیرفت و به یک باره صدای جیغ دخترونه ای از اتاق طبقه ی بالا پشت هم بلند شد...
و سهیل همین که چشم باز کرد و با نگاه به خون نشسته ای لب زد: - همتونو آتیش میزنم واستا
و دیگر نماند بدو سمت طبقه ی بالا رفت و به داد و بیداد پدربزرگش یا صدای جیغ های زن های بیکاری که پشت در الکی کل میکشیدند و با دیدن سهیل چقدر داد و بیداد کردند و گفتند طبیعی هست جیغ زدن دختر گوش نداد...
با زور و ضرب در اتاق رو باز کرد و برایش مهم نبود بهار و مثلا شوهرش در چه وضعیتی باشند و فقط وقتی به خودش آمد که تن برهنه و غرق کبودی و خون بهار را وسط تخت دیده بود...
تا جا داشت پسر عمه ی مریضش را بین مشت و لگد گرفت جوری که خون دیگر از دهانش بیرون میریخت و اهمیتی به صدا ها و هوار و جیغ ها نمیداد و فقط محکم میکوبید در صورت مردی که زندگی دخترک را نابود کرد...
با چشم های به خون نشسته از جایش بلند شد به بقیه آدم ها نگاه کرد میترسیدند نزدیکش بروند و در نهایت سمت بهار رفت که مثل مرده ها فقط به سقف اتاق خیره بود...
کتش را روی تن دخترک انداخت و بلندش کرد و روی دست هایش گرفتتش و نفس نفس زنان پر از خشم غرید:
- فردا نیایید محضر خونه طلاقش ندید و اسم نحس اون مرتیکه رو از شناسنامش پاک نکنید به ولای علی دونه دونتونو به خاک سیاه میکشونم
فهمیدی آقاجون به آتیش میکشمتون به آتیش
-واس چی بدون اجازه ی من رفتی دکتر زنان برای ترمیم هان؟!
اشک هام روی صورتم میریخت:
-میخوام دوباره... دوباره دختر شم خب دلم نمیخواد هیچی ازون شب باهام باشه
سهیل کلافه دستی روی صورتش کشید:
-تو داری میری روانشناس داری میری نقاشی دارم هر کاری میکنم که اون شب یادت بره دیگه نیازی نیست بری خودتو بندازی زیر دست یه دکتر بزنه ناقصت کنه
اشکامو با یاد آوری اون شب پاک کردم و زمزمه کردم: - من دیگه دختر نیستم
نچی کرد که سرمو پایین انداختم و غرید:
-اکی اگه گیرت اینه باشه فقط نرو پیش یه مشت دکتر داغون خودم میگردم برات ولی دیگه نه من نه تو فهمیدی نه من نه تو بهار
دوست داشتم تو زمین آب بشم که دستی لای موهاش کشید و زمزمه کردم:
-خب چیکار کنم من...
وسط حرفم پرید:
-زن باش دنبال دختر بودن نباش تو هنوز از نظر من دختری فقط اون عوضی تونست باهات اون کارو انجام بده که خودت میگی فقط یک لحظه بود بعدش منه پفیوز رسیدم که کاش زودتر میومدم
بینمون سکوت شد اما به یک باره خودم رو تو آغوشش از این همه حمایت پرت کردم که با مکث دستش دور تنم حلقه شد و تو سکوت تو بغل هم دیگه بودیم که آروم جوری که به زور میشنیدم گفت:
-من دلم نمیخواد دختر باشی زن باش، لااقل برای من زن باش و زنانگی کن...
https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk
https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk | 178 | 1 | Loading... |
33 .
-قیمت؟!
دلهره چادرش را رها کرده و با صورتی گریان و سرخ شده پچ میزند:
-پنج تومن!...تا صبحم...میمونم.
یزداد،پسر شیطان و جذاب حاج عطا لب کش داده و از بالا به پایین نگاهش میکند:
-پنج تومن؟!اووووو زیاده!..بیا و تا صبحم نمون که داری لطفِ زیادی میکنی!
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
نُچ!...زیاده!...چادرتو سر کنو برو خوشگله!
از آن همه تحقیر دلش داشت میترکید.
خجول پلک روی هم گذاشت و سخت آب دهانش را قورت داد.
نباید میرفت!
خواهر کوچک و دردانهاش نیاز به دارو و درمان داشت.
باید هر طور شده پول جور میکرد!
بغض واماندهاش صدایش را میشکاند و معصوم میکرد:
-چقدر آقا؟...هر چقدر بگید قبول میکنم.
یزداد ابرویی بالا انداخت و گیلاسش را سر کشید.
با بدجنسی پرسید:
-هر پوزیشنی که من بخوام هم نه و نچ و درد داره و نمیتونم که نمیاری؟..من حوصله ادا اطوار ندارم ها جوجه کوچولو!
قلب کوچکش بوم بوم میکوبید و ترس به جانش افتاده بود.
با تردید سر بالا انداخت و لب زد:
-ن..نه..هر چی شما بگی آقا یزداد.
یزداد بیهوا مچ دستش را گرفت و او را سمت خودش کشید و روی ران پایش نشاندش.
دلهره سرخ و خجول سر پایین انداخت.
مرد با حوصله و نیشخند موهای خرمایی و فر دخترک را کنار زد و زیر گوشش پچ زد:
-حاجی همیشه میگفت: دلهره،دخترِ همسایه روبرویی رو واسه محمد میگیرم.هم خوشگله هم با حجب و حیاس!...آخ آخ!...کجاس ببینه که دختر با حجب و حیای همسایه،سر از خونهی نامحرم در آورده و داره قیمت میده!
-تو که سرت از روی سجاده بلند نمیشد قدیسه خانوم! اینجا چرا؟!
بغض چپیده در گلویش با صدا ترکید و مشتش روی شانهی مرد فرود آمد.
صدای گریانش بالا رفت:
-جبرِ زمونه باعث شد سر از خونت درآرم پسر ناخلف حاج عطا!..من یه خواهر مریض دارم که نه پدر داره نه مادر و من همه کسِشم!پول میخوام!..چارهی من آدمای کثافتی عین توئن!
مرد چشم تنگ کرده و عصبی نگاهش میکند.
با تمام عشقی که به این دختر ریز جثهی چشم سبز داشت دلش میخواست دهان قشنگش را پر خون کند و او را به صلیب بکشد!
دستش را تخت سینهی دخترک زد و او را پایین پرت کرد.
-این آدم کثافت فقط یه تومن میده ملورین خانم!..لخت کن!🔞
دلهره با باسن روی زمین افتاد و نالهاش در آمد.
یزداد دکمههای پیراهنش را باز کرد و او دست و پا جمع کرد و نفس حبس کرد.
-اینجا چندمین جاس که میای؟..بار چندمته عزیزم؟حساب کتابشو داری یا اونقدر زیاد بوده از دستت در رفته؟
دلهره چادرش را میان مشتش گرفت و هق زد:
-اولین...بارمه!
-پاشو لباساتو درآر چرا زانوی غم بغل گرفتی؟!..گفتی اولین بار؟..اوه چقدر خوش شانسم من!
لفتش داد و این پا و آن پا کرد که مرد سمتش پا تند کرد و او با گریه تند و تند گفت:
-تو رو به همهی مقدسات قسمت میدم که صیغه بخونی..میترسم گناهش دلمو آتیش بزنه.
مرد با پشت دست گونهی خیس او را نوازش کرد و لبخند بدجنسی زد.
با محبتی ساختگی گفت:
-چشم پرنسس!مگه من میذارم نالههایی که زیرم میکنی با گناه همراه باشه؟یه محرمیت سه چهار ساعته خوبه قربونت؟
دلهره آب دماغش را بالا کشید و سر تکان داد.مرد او را به سمت تخت خواب هدایت کرد.
صیغهی محرمیت را خواند و از آنجا که می دانست حواس دخترک جای دیگری ست به جای سه چهار ساعت صیغهی سه ماهه خواند و "قَبَلتُ" را گرفت.
حینی که مانتوی دلهره را از تنش در میآورد گفت:
-خیلی حواس پرتی عزیزم!نچ نچ نچ!تو دیگه شوهر داری عزیزم!شوهر!...تکرار کن دهنت عادت کنه پرتقالم!...اونم کی؟!..یزداد،پسر ناخلف و متعصب حاج عطا که میمیره برا ناموسشو به صلیب میکشدش اگه پاشو کج بذاره!
https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0
https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0
https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0
https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0
. | 223 | 1 | Loading... |
34 #پارت1
با لحن بدی گفت : دهنتو باز کن بگو کدوم گوری بودی هرزه
مردمک چشمام لرزید؛ لبالب از اشک شد و لرزون گفتم : باور میکنی؟
نیشخندی زد و گفت : اگر راستشو بگی چرا که نه!!
-من... فقط رفته بودم چندتا رنگ و قلمو بگیرم. حتی.... از اسنپ مشخصه.... توی گوشیم هنوز هست...
فریاد کشید : تو فکر کردی من خرم؟ تا کی میخوای با آبروی من بازی کنی؟ تا کجااااا؟؟؟
قطره های اشکم از هم سبقت گرفتن و چونم لرزید. گفتم : میفهمی چی داری میگی؟ من چه بازی ای با ابروی تو میکنم؟ من پامو کج نمیذارم؛ میفهمی من حاملم؟؟
قدمی جلو اومد؛ از حرص قفسه ی سینش به شدت بالا و پایین میشد. گفت : به محض دنیا اومدنش... ازش تست دی ان ای میگیرم تا بفهمم چه کلاهی سرم رفته. بعدم طلاقت میدم بری به جهنم!
کمرم به دیوار چسبید و ناباور لب زدم : بهم اعتماد نداری؟
پیشونیشو کنار سرم روی دیوار گذاشت و با بیچارگی نالید : من حتی به خودمم اعتماد ندارم
لب باز کردم تا چیزی بگم که انگار توی یه ثانیه آتیش گرفت. از بین دندوناش غرید:من اگه غیرت داشتم خودم و تو و این خونه رو باهم آتیش میزدم
دستمو بالا آوردم تا روی سینه ی پهنش بذارم و بگم هنوزم میشه از نو بسازیمش؛ بگم عشق بینمون الان آتیشِ زیر خاکستره، روشن میشه، شعله میگیره دوباره. درست میکنیم
اما...
دستمو از ساعد گرفت و لحظه به لحظه بیشتر فشرد؛ تا حدی که دستم از شدت درد سفید و صورتم کبود شد
آخ بلندی از بین لبام خارج شد که با دست دیگش روی دهنم زد و گفت:نمیخوام صداتو بشنوم.حالیته؟میفهمی حالم ازت به هم میخوره؟از خودم و از تو متنفرم شادی بفهم اینو
با ته مونده ی انرژیم لب زدم :دستم...
دستمو محکم به دیوار کوبید که صدای شکستن استخونم با جیغ دردناکم قاطی شد
همزمان فریاد کشید:ببر صداتو لعنتی امشب یا تو رو میکشم یا خودمو
سیلی محکمش روی صورتم فرود اومد و فهمیدم باز بساط تکراری این چند وقت به راهه
و چقدر احمق بودم که میخواستم از عشقم به امیر صحبت کنم؛ که امید داشتم به درست شدن اوضاع!!
انقد به تن بی جونم ضربه زد تا خسته شد و کنار دیوار سر خورد
سرشو به دیوار کوبید و زیرلب گفت : ببین ما رو به کجا رسوندی شادی!!این بود زندگی رویاییمون؟که اینجوری بیفتم به جونِ زن حاملم؟ کِی تو مرامم بود که به زن چپ نگاه کنم؟حالا کتک میزنم زن خودمو؟؟
داشت توجیح میکرد؛میخواست وانمود کنه پشیمونه!پشیمون؟چه پشیمونی وقتی دو روز دیگه دوباره همین آش و همین کاسه رو داریم؟
به سختی از زمین بلند شدم که درد طاقت فرسایی توی دستم پیچید و لبمو زیر دندون فشردم تا صدام در نیاد
سگ جون شده بودم!!
گوشهی لباسمو گرفت و آروم گفت:کجا میری؟
دست آسیب دیدهم رو توی بغلم گرفتم و نالیدم:دست از سرم بردار
پیرهنمو ول نکرد؛محکم تر گرفت و گفت : بیا منو بزن. بیا تلافی کن بیا....
بین حرفش گفتم:که دوباره بیفتی به جونم؟من بُریدم امیرحسین یزدانی!من تموم شدهام. خوبه که امیدی به مادری کردنم نداری
تنمو جلو کشیدم و اینبار امیر مقاومتی نکرد
خودمو به اتاق خواب رسوندم و گوشی نیمه شکسته ام رو از گوشه ی دیوار برداشتم. کار نمیکرد...
اشک دیدمو تار کرده بود اما با سماجت نگاهمو چرخوندم
گوشی امیر روی کنسول بود. رفتم سمتش و شماره حنا رو گرفتم
پشت دست سالمم رو روی صورت خیسم کشیدم و سعی کردم نفس عمیق بکشم تا دردی که کل تنم رو به گز گز انداخته بود کمتر کنم
صدای حنا توی گوشم پیچید و بغضم سنگین تر؛به حدی که نمیتونستم حرف بزنم!
حنا:سلام. خوبی حسین؟
زبونم سنگین و دهنم خشک بود؛انگار از اول عمرم لال بودم!
حنا دوباره گفت:الو حسین؟ داری صدامو؟
کمی مکث کرد و با تردید گفت:شادی؟تویی قربونت برم؟
بغضم شکست و با هق هق گفتم:حنا.... حنا بیا به دادم برس دارم میمیرم
نگران گفت:چی شده قربونت برم؟حالت بده؟تنهایی خونه؟ امیر نیست؟دردت گرفته؟
-دستم... فکر کنم شکسته... بیا حنا تو رو خدا بیا زودتر
-همین الان میام قربونت برم.باز دعواتون شد؟
-بیا بهت میگم....
امیر وارد اتاق شد و عصبی گفت:با کی داری حرف میزنی؟ به کی آمار میدی؟
بدون اینکه تماس رو قطع کنم گفتم:اگه... اگه بهم دست بزنی انقد جیغ میکشم تا زودتر از حنا بابام و حاجی بیان به دادم برسن
جلوتر اومد؛به قدری عصبانی بود که پره های بینیش تکون میخورد
گفت : تا من نخوام هیچکس نمیتونه پاشو بذاره اینجا حالیته؟ من از هیشکی نمیترسم اینو تو گوشت فرو کن...حتی اون بابای کثافت حروملقمهات... میکشمت شادی... نمیذارم اون توله رو پس بندازی عوضی...
https://t.me/+ZsbW7cBCuiZjNTFk
https://t.me/+ZsbW7cBCuiZjNTFk
https://t.me/+ZsbW7cBCuiZjNTFk
پارت اول رمانشه سرچ کن❤️🔥
به زن حاملهاش تهمت میزنه و فکر میکنه خیانت کرده... بلایی سرش میاره که موقع زایمان از شدت درد و استرس....❤️🩹😭😭 | 536 | 1 | Loading... |
35 _میدونی چرا فاحشه میارم خونهام؟
با اینکه مشروب خورده بود اما بهوش بود!
_چون زنم بهم خیانت کرد! بعد از اون وارد هیچ رابطه ی جدی ای نشدم!
ستاره روی مبل در خودش جمع شده بود و به حرف های مرد گوش میداد...
_لخت شو دختر جون! مگه شهرام تورو نفرستاده؟
شهرام او را فرستاده بود!
اما این بار فرق داشت...
ستاره فاحشه نبود!
عاشق بود...
_لخت شو میخوام سینههات رو ببینم!
صدای پر تحکم مرد را که شنید، دستش روی مانتویش نشست...
این لحظه را اینگونه تصور نکرده بود...
همیشه در رویاهایش شهاب آریا او را با عشق لخت می کرد!
اما حالا رو به رویش بود... به عنوان یک فاحشه...
عاشق بود!
عاشق بودن گناه نبود!
صدای شهاب جدی و سرد بود!
_زیر چند نفر خوابیدی دختر؟ کسی تو زندگیت هست؟
از جا بلند شد، جام شراب را روی میز گذاشت و خودش را روی مبل، کنار ستاره انداخت.
_اگه کسی تو زندگیته از این کارا نکن؛ اون پسر بفهمه دیوونه میشه!
دستش روی گونه ی ستاره نشست.
_هنوز لخت نشدی! زود باش...
ستاره اما دستش نمی رفت که دکمه ها را باز کند، زمزمه کرد.
_تو لختم کن!
شهاب هومی کشید و ابرو بالا داد.
_پس میگی رمانتیک دوست داری؟ بهت نگفتن من مثل سگ وحشیم؟
یکی از دوستانش شهرام را معرفی کرده بود... گفته بود هر جمعه شب برای شهاب آریا فاحشه می فرستد!
عاشق بود...
عاشق بود که خودش را در حد یک فاحشه پایین آورده بود...
دست شهاب روی اولین دکمه ی او نشست.
_میدونی؟ امشب سالگرد ازدواجمونه... با همون زنی که خیانت کرد! هر شب دیگه ای بود یه جوری میکردمت که صبح نتونی راه بری...
دکمه ی او را باز کرد و لب زد.
_ولی امشب میخوام ملایم باشم! من چشم میبندم... ملایم میشم... تو هم نقش زنم رو بازی میکنی؛ زنی که عاشقمه... فهمیدی؟
قطره اشک شوری از چشم هایش پایین ریخت، شهاب اشک را پاک کرد و لب زد.
_بهت نمیاد فاحشه باشی...
انگشت شست مرد روی لب های ستاره نشست، شستش را آرام وارد دهان او کرد و لب زد.
_انگار این لبا تا حالا به هیچ دم و دستگاهی نخورده!
شهابِ آریا!
نخبه ی ریاضی فیزیک...
مردی که جایزه ی نوبل را دریافت کرده بود!
برای ستاره اسطوره بود این مرد...
اما حالا که نزدیک او بود
حالا که عجز و بیچارگیاش را میدید...
میخواست او را در آغوش بگیرد و عشقش را اعتراف کند!
_اما بهتره کار بلد باشی دخترجون، من دست به دختر باکره نمیزنم... دردسر میشید!
دستش دو طرف یقه ی لباس ستاره نشست و دکمه ها را جر داد!
پیرهنش را از تنش درآورد و لباس خواب سفیدی که زیرش پوشیده بود نمایان شد...
اولین بار بود جلوی کسی لخت می شد!
خجالت می کشید؟
نه!
با همه ی وجود می خواست این مرد را درون خودش احساس کند!
لبش را به گوش شهاب نزدیک کرد، چشم بست و اشک ریخت و لب زد.
_یه جوری باهام معاشقه کن انگار همسر قبلیتم!
جمله اش که تمام شد، شهاب کمر او را به مبل کوبید! دستش سینه ی حجیم او را فشرد و پایین تنهاش را به دخترک چسباند...
_آه و ناله کن واسم!
نیازی به گفتن نبود...
دخترک آنقدر بی تجربه بود که وقتی دست شهاب بین پایش نشست، صدای ناله اش بلند شد...
انگشت شهاب بین پایش بازی می کرد و دست دیگرش بالا تنه ی او را می فشرد...
ستاره نالید
_تمومش کن! میخوام حست کنم!
مرد زیپ شلوارش را پایین کشید و با صدایی که خمار شده بود غرید.
_عجول نباش...
پایین تنهاش را بیرون کشید و ضربه ی اول را که زد... خون از بین پاهای ستاره جاری شد!
با تعجب به مبلی که رنگ سرخ گرفته بود نگاه کرد و رو به ستاره غرید:
_باکره بودی؟؟؟
از جا بلند شد و فریاد کشید.
_دختر عوضی میگم باکره بودی؟
ستاره ملحفه را دور خودش پیچید و زمزمه کرد.
_آره!
سیلی محکمی به گونه ی او کوبید!
بازویش را گرفت و او را بلند کرد.
_گه خوردی که باکره ای میای زیر من! عوضی... میخوای دردسر درست کنی؟ گمشو از خونه ی من بیرون!
بازوی ستاره را فشرد، کیف او را از روی مبل چنگ زد و دخترک را پشت خودش کشید...
در خانه را باز کرد، ستاره را جلوی در پرت کرد و کیفش را در صورتش کوبید.
_من شما هرزه ها رو میشناسم! به قیمت باکره بودن میاین با زندگی ما بازی میکنین! عوضی دیگه اینورا پیدات نشه...
در را کوبید و باد سرد بدن لخت ستاره را لرزاند!
او را لخت در کوچه انداخته بود....
صدای هق هق دخترک بلند شد و زیر لب زمزمه کرد
_خدا لعنتم کنه.... خدا لعنتم کنه چه غلطی بود من کردم؟؟؟
ناباور فریاد کشید.
_منو لخت انداخت تو کوچهههه!
ملحفه را به بدن عریانش کشید و غرید.
_منو لخت انداخت تو کوچه... میکشمت عوضی... میکشمت.
آسمان غرید و اولین قطره ی باران روی سرش کوبید.
_به همین برکت قسم میخورم! برمیگردم و زندگیتو جهنم میکنم شهاب آریا!
https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0
https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0
https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0
https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0
https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0 | 515 | 0 | Loading... |
36 پارت جدید اپ شد | 795 | 0 | Loading... |
37 Media files | 571 | 0 | Loading... |
38 #پارت1
با لحن بدی گفت : دهنتو باز کن بگو کدوم گوری بودی هرزه
مردمک چشمام لرزید؛ لبالب از اشک شد و لرزون گفتم : باور میکنی؟
نیشخندی زد و گفت : اگر راستشو بگی چرا که نه!!
-من... فقط رفته بودم چندتا رنگ و قلمو بگیرم. حتی.... از اسنپ مشخصه.... توی گوشیم هنوز هست...
فریاد کشید : تو فکر کردی من خرم؟ تا کی میخوای با آبروی من بازی کنی؟ تا کجااااا؟؟؟
قطره های اشکم از هم سبقت گرفتن و چونم لرزید. گفتم : میفهمی چی داری میگی؟ من چه بازی ای با ابروی تو میکنم؟ من پامو کج نمیذارم؛ میفهمی من حاملم؟؟
قدمی جلو اومد؛ از حرص قفسه ی سینش به شدت بالا و پایین میشد. گفت : به محض دنیا اومدنش... ازش تست دی ان ای میگیرم تا بفهمم چه کلاهی سرم رفته. بعدم طلاقت میدم بری به جهنم!
کمرم به دیوار چسبید و ناباور لب زدم : بهم اعتماد نداری؟
پیشونیشو کنار سرم روی دیوار گذاشت و با بیچارگی نالید : من حتی به خودمم اعتماد ندارم
لب باز کردم تا چیزی بگم که انگار توی یه ثانیه آتیش گرفت. از بین دندوناش غرید:من اگه غیرت داشتم خودم و تو و این خونه رو باهم آتیش میزدم
دستمو بالا آوردم تا روی سینه ی پهنش بذارم و بگم هنوزم میشه از نو بسازیمش؛ بگم عشق بینمون الان آتیشِ زیر خاکستره، روشن میشه، شعله میگیره دوباره. درست میکنیم
اما...
دستمو از ساعد گرفت و لحظه به لحظه بیشتر فشرد؛ تا حدی که دستم از شدت درد سفید و صورتم کبود شد
آخ بلندی از بین لبام خارج شد که با دست دیگش روی دهنم زد و گفت:نمیخوام صداتو بشنوم.حالیته؟میفهمی حالم ازت به هم میخوره؟از خودم و از تو متنفرم شادی بفهم اینو
با ته مونده ی انرژیم لب زدم :دستم...
دستمو محکم به دیوار کوبید که صدای شکستن استخونم با جیغ دردناکم قاطی شد
همزمان فریاد کشید:ببر صداتو لعنتی امشب یا تو رو میکشم یا خودمو
سیلی محکمش روی صورتم فرود اومد و فهمیدم باز بساط تکراری این چند وقت به راهه
و چقدر احمق بودم که میخواستم از عشقم به امیر صحبت کنم؛ که امید داشتم به درست شدن اوضاع!!
انقد به تن بی جونم ضربه زد تا خسته شد و کنار دیوار سر خورد
سرشو به دیوار کوبید و زیرلب گفت : ببین ما رو به کجا رسوندی شادی!!این بود زندگی رویاییمون؟که اینجوری بیفتم به جونِ زن حاملم؟ کِی تو مرامم بود که به زن چپ نگاه کنم؟حالا کتک میزنم زن خودمو؟؟
داشت توجیح میکرد؛میخواست وانمود کنه پشیمونه!پشیمون؟چه پشیمونی وقتی دو روز دیگه دوباره همین آش و همین کاسه رو داریم؟
به سختی از زمین بلند شدم که درد طاقت فرسایی توی دستم پیچید و لبمو زیر دندون فشردم تا صدام در نیاد
سگ جون شده بودم!!
گوشهی لباسمو گرفت و آروم گفت:کجا میری؟
دست آسیب دیدهم رو توی بغلم گرفتم و نالیدم:دست از سرم بردار
پیرهنمو ول نکرد؛محکم تر گرفت و گفت : بیا منو بزن. بیا تلافی کن بیا....
بین حرفش گفتم:که دوباره بیفتی به جونم؟من بُریدم امیرحسین یزدانی!من تموم شدهام. خوبه که امیدی به مادری کردنم نداری
تنمو جلو کشیدم و اینبار امیر مقاومتی نکرد
خودمو به اتاق خواب رسوندم و گوشی نیمه شکسته ام رو از گوشه ی دیوار برداشتم. کار نمیکرد...
اشک دیدمو تار کرده بود اما با سماجت نگاهمو چرخوندم
گوشی امیر روی کنسول بود. رفتم سمتش و شماره حنا رو گرفتم
پشت دست سالمم رو روی صورت خیسم کشیدم و سعی کردم نفس عمیق بکشم تا دردی که کل تنم رو به گز گز انداخته بود کمتر کنم
صدای حنا توی گوشم پیچید و بغضم سنگین تر؛به حدی که نمیتونستم حرف بزنم!
حنا:سلام. خوبی حسین؟
زبونم سنگین و دهنم خشک بود؛انگار از اول عمرم لال بودم!
حنا دوباره گفت:الو حسین؟ داری صدامو؟
کمی مکث کرد و با تردید گفت:شادی؟تویی قربونت برم؟
بغضم شکست و با هق هق گفتم:حنا.... حنا بیا به دادم برس دارم میمیرم
نگران گفت:چی شده قربونت برم؟حالت بده؟تنهایی خونه؟ امیر نیست؟دردت گرفته؟
-دستم... فکر کنم شکسته... بیا حنا تو رو خدا بیا زودتر
-همین الان میام قربونت برم.باز دعواتون شد؟
-بیا بهت میگم....
امیر وارد اتاق شد و عصبی گفت:با کی داری حرف میزنی؟ به کی آمار میدی؟
بدون اینکه تماس رو قطع کنم گفتم:اگه... اگه بهم دست بزنی انقد جیغ میکشم تا زودتر از حنا بابام و حاجی بیان به دادم برسن
جلوتر اومد؛به قدری عصبانی بود که پره های بینیش تکون میخورد
گفت : تا من نخوام هیچکس نمیتونه پاشو بذاره اینجا حالیته؟ من از هیشکی نمیترسم اینو تو گوشت فرو کن...حتی اون بابای کثافت حروملقمهات... میکشمت شادی... نمیذارم اون توله رو پس بندازی عوضی...
https://t.me/+ZsbW7cBCuiZjNTFk
https://t.me/+ZsbW7cBCuiZjNTFk
https://t.me/+ZsbW7cBCuiZjNTFk
پارت اول رمانشه سرچ کن❤️🔥
به زن حاملهاش تهمت میزنه و فکر میکنه خیانت کرده... بلایی سرش میاره که موقع زایمان از شدت درد و استرس....❤️🩹😭😭 | 681 | 0 | Loading... |
39 .
-قیمت؟!
دلهره چادرش را رها کرده و با صورتی گریان و سرخ شده پچ میزند:
-پنج تومن!...تا صبحم...میمونم.
یزداد،پسر شیطان و جذاب حاج عطا لب کش داده و از بالا به پایین نگاهش میکند:
-پنج تومن؟!اووووو زیاده!..بیا و تا صبحم نمون که داری لطفِ زیادی میکنی!
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
نُچ!...زیاده!...چادرتو سر کنو برو خوشگله!
از آن همه تحقیر دلش داشت میترکید.
خجول پلک روی هم گذاشت و سخت آب دهانش را قورت داد.
نباید میرفت!
خواهر کوچک و دردانهاش نیاز به دارو و درمان داشت.
باید هر طور شده پول جور میکرد!
بغض واماندهاش صدایش را میشکاند و معصوم میکرد:
-چقدر آقا؟...هر چقدر بگید قبول میکنم.
یزداد ابرویی بالا انداخت و گیلاسش را سر کشید.
با بدجنسی پرسید:
-هر پوزیشنی که من بخوام هم نه و نچ و درد داره و نمیتونم که نمیاری؟..من حوصله ادا اطوار ندارم ها جوجه کوچولو!
قلب کوچکش بوم بوم میکوبید و ترس به جانش افتاده بود.
با تردید سر بالا انداخت و لب زد:
-ن..نه..هر چی شما بگی آقا یزداد.
یزداد بیهوا مچ دستش را گرفت و او را سمت خودش کشید و روی ران پایش نشاندش.
دلهره سرخ و خجول سر پایین انداخت.
مرد با حوصله و نیشخند موهای خرمایی و فر دخترک را کنار زد و زیر گوشش پچ زد:
-حاجی همیشه میگفت: دلهره،دخترِ همسایه روبرویی رو واسه محمد میگیرم.هم خوشگله هم با حجب و حیاس!...آخ آخ!...کجاس ببینه که دختر با حجب و حیای همسایه،سر از خونهی نامحرم در آورده و داره قیمت میده!
-تو که سرت از روی سجاده بلند نمیشد قدیسه خانوم! اینجا چرا؟!
بغض چپیده در گلویش با صدا ترکید و مشتش روی شانهی مرد فرود آمد.
صدای گریانش بالا رفت:
-جبرِ زمونه باعث شد سر از خونت درآرم پسر ناخلف حاج عطا!..من یه خواهر مریض دارم که نه پدر داره نه مادر و من همه کسِشم!پول میخوام!..چارهی من آدمای کثافتی عین توئن!
مرد چشم تنگ کرده و عصبی نگاهش میکند.
با تمام عشقی که به این دختر ریز جثهی چشم سبز داشت دلش میخواست دهان قشنگش را پر خون کند و او را به صلیب بکشد!
دستش را تخت سینهی دخترک زد و او را پایین پرت کرد.
-این آدم کثافت فقط یه تومن میده ملورین خانم!..لخت کن!🔞
دلهره با باسن روی زمین افتاد و نالهاش در آمد.
یزداد دکمههای پیراهنش را باز کرد و او دست و پا جمع کرد و نفس حبس کرد.
-اینجا چندمین جاس که میای؟..بار چندمته عزیزم؟حساب کتابشو داری یا اونقدر زیاد بوده از دستت در رفته؟
دلهره چادرش را میان مشتش گرفت و هق زد:
-اولین...بارمه!
-پاشو لباساتو درآر چرا زانوی غم بغل گرفتی؟!..گفتی اولین بار؟..اوه چقدر خوش شانسم من!
لفتش داد و این پا و آن پا کرد که مرد سمتش پا تند کرد و او با گریه تند و تند گفت:
-تو رو به همهی مقدسات قسمت میدم که صیغه بخونی..میترسم گناهش دلمو آتیش بزنه.
مرد با پشت دست گونهی خیس او را نوازش کرد و لبخند بدجنسی زد.
با محبتی ساختگی گفت:
-چشم پرنسس!مگه من میذارم نالههایی که زیرم میکنی با گناه همراه باشه؟یه محرمیت سه چهار ساعته خوبه قربونت؟
دلهره آب دماغش را بالا کشید و سر تکان داد.مرد او را به سمت تخت خواب هدایت کرد.
صیغهی محرمیت را خواند و از آنجا که می دانست حواس دخترک جای دیگری ست به جای سه چهار ساعت صیغهی سه ماهه خواند و "قَبَلتُ" را گرفت.
حینی که مانتوی دلهره را از تنش در میآورد گفت:
-خیلی حواس پرتی عزیزم!نچ نچ نچ!تو دیگه شوهر داری عزیزم!شوهر!...تکرار کن دهنت عادت کنه پرتقالم!...اونم کی؟!..یزداد،پسر ناخلف و متعصب حاج عطا که میمیره برا ناموسشو به صلیب میکشدش اگه پاشو کج بذاره!
https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0
https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0
https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0
https://t.me/+UMBOOJntP7VkYTI0
. | 269 | 0 | Loading... |
40 دختر به اون معصومی فرستادی پیش اون مرتیکه ولد زنای مریض؟!
صدای دادش در عمارت میپیچید و پدر بزرگش فقط از نوه ی ته تغاریش میترسید چرا که سهیل درست مثل خودش بود
دیوانه و مقتدر اما تنها تفاوتشان این بود که سهیل مرد خوبی بود!
به یک باره سر وقت عروسی سر و کله اش پیدا شده بود و داغ کرده بود از ازدواج بهار دختر عمویش... تنها نوه ی دختر خانواده که مادر و پدرش خیلی سال پیش مرده بودند
پدر بزرگش غرید:
-اون دختر بزرگ شده بالغ شده بهتر بود دیگه تو خونم نمونه کی بهتر از نوه ی اولم پسر عمت
سهیل هوار زد: - اون بیماره آقـــاجــــــون بهار ۱۸ سالشه کنار اون کثافت زنده نمیمونه بمونه هم چیزی از روانش باقی نمیمونه
پدر بزرگش الله اکبری گفت و سهیل جلو رفت:-من دوست دخترای اون بیمار و دیدم که بعد یه شب چه بلایی به سرشون میاد شما اینارو میدونی چطوری دلتون اومد قیم بهار بودین نه قاتلش که
چون دختره نباید بشه گوشت قربونی
- تو که این قدر سنگشو به سینت میزنی میگرفتیش خب
سهیل مات ماند، از بهار ده سال شاید هم بیشتر بزرگ تر بود و پدربزرگش ادامه داد:
-به هر حال دیگه تموم شده الان تو اتاق حجلست عقد شده ی پسر عمت خدارو چه دیدی شاید پسرعمتم درست کرد
چشمانش را بست و هر کاری میکرد تصویر چشم های مظلوم بهار از جلوی چشم هایش کنار نمیرفت و به یک باره صدای جیغ دخترونه ای از اتاق طبقه ی بالا پشت هم بلند شد...
و سهیل همین که چشم باز کرد و با نگاه به خون نشسته ای لب زد: - همتونو آتیش میزنم واستا
و دیگر نماند بدو سمت طبقه ی بالا رفت و به داد و بیداد پدربزرگش یا صدای جیغ های زن های بیکاری که پشت در الکی کل میکشیدند و با دیدن سهیل چقدر داد و بیداد کردند و گفتند طبیعی هست جیغ زدن دختر گوش نداد...
با زور و ضرب در اتاق رو باز کرد و برایش مهم نبود بهار و مثلا شوهرش در چه وضعیتی باشند و فقط وقتی به خودش آمد که تن برهنه و غرق کبودی و خون بهار را وسط تخت دیده بود...
تا جا داشت پسر عمه ی مریضش را بین مشت و لگد گرفت جوری که خون دیگر از دهانش بیرون میریخت و اهمیتی به صدا ها و هوار و جیغ ها نمیداد و فقط محکم میکوبید در صورت مردی که زندگی دخترک را نابود کرد...
با چشم های به خون نشسته از جایش بلند شد به بقیه آدم ها نگاه کرد میترسیدند نزدیکش بروند و در نهایت سمت بهار رفت که مثل مرده ها فقط به سقف اتاق خیره بود...
کتش را روی تن دخترک انداخت و بلندش کرد و روی دست هایش گرفتتش و نفس نفس زنان پر از خشم غرید:
- فردا نیایید محضر خونه طلاقش ندید و اسم نحس اون مرتیکه رو از شناسنامش پاک نکنید به ولای علی دونه دونتونو به خاک سیاه میکشونم
فهمیدی آقاجون به آتیش میکشمتون به آتیش
-واس چی بدون اجازه ی من رفتی دکتر زنان برای ترمیم هان؟!
اشک هام روی صورتم میریخت:
-میخوام دوباره... دوباره دختر شم خب دلم نمیخواد هیچی ازون شب باهام باشه
سهیل کلافه دستی روی صورتش کشید:
-تو داری میری روانشناس داری میری نقاشی دارم هر کاری میکنم که اون شب یادت بره دیگه نیازی نیست بری خودتو بندازی زیر دست یه دکتر بزنه ناقصت کنه
اشکامو با یاد آوری اون شب پاک کردم و زمزمه کردم: - من دیگه دختر نیستم
نچی کرد که سرمو پایین انداختم و غرید:
-اکی اگه گیرت اینه باشه فقط نرو پیش یه مشت دکتر داغون خودم میگردم برات ولی دیگه نه من نه تو فهمیدی نه من نه تو بهار
دوست داشتم تو زمین آب بشم که دستی لای موهاش کشید و زمزمه کردم:
-خب چیکار کنم من...
وسط حرفم پرید:
-زن باش دنبال دختر بودن نباش تو هنوز از نظر من دختری فقط اون عوضی تونست باهات اون کارو انجام بده که خودت میگی فقط یک لحظه بود بعدش منه پفیوز رسیدم که کاش زودتر میومدم
بینمون سکوت شد اما به یک باره خودم رو تو آغوشش از این همه حمایت پرت کردم که با مکث دستش دور تنم حلقه شد و تو سکوت تو بغل هم دیگه بودیم که آروم جوری که به زور میشنیدم گفت:
-من دلم نمیخواد دختر باشی زن باش، لااقل برای من زن باش و زنانگی کن...
https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk
https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk | 216 | 1 | Loading... |
نورا چه قدر زبون درازه😂😍
پارت جدید همین الاناپ شد😍
2 15400
❌داخل سوتینش پارچه میزاره میره سر قرار تا سینه هاش بزرگتر دیده بشن🔞
نگاهش بین صورتم و سینه هام در گردش بود اصلا برای به رخ کشیدن این دوتا تیکه گوشت اومده بودم اینجا بزار انقدر نگاه کنه تا بمیره...
متعجب به نظر میرسید و مشکوک...
به سینه هام اشاره کرد...
رادان:چیکارشون کردی؟
ابروهام بالا رفتن...هی دست عفت خانوم درد نکنه با این پسر بزرگ کردنش،حاج بابام رو رادان قسم میخورد و میگفت با حجب و حیا تر از رادان نداریم...
پوزخندی زدم...هی حاج بابا کجایی بیا و تحویل بگیر ،جناب سرگردت داره در مورد سایز سینه های دخترت میپرسه...
تو محل جوری میگشت و رفتار میکرد که همه فکر میکردن از این سر به زیر تر تو دنیا وجود نداره همش با اخم پاچمو میگرفت و نمیزاشت با بیتا بیرون بریم...
بیتا آخرین بار بهم گفت رادان ازت خوشش نمیاد دیگه نیا خونمون منم نمیزاره باهات بگردم چون میگه مثل تو زبون دراز و چشم سفید میشم...البته بیتا بدبخت همه اینارو با گریه گفته بود...
آبمیوه رو سمت خودم کشیدم و با پر رویی گفتم...
آوا:دو تا دست کاربلد پیدا کردم که خوب میمالتشون و بهشون رسیدگی میکنه...
بعد شنیدن این حرفم شد مثل شمر... مثل همونی که تو تعزیه نقششو بازی میکنه...رادان شمر...
اخماش تو هم رفت و صورتش قرمز شد...
از جاش بلند شده و دست داخل جیبش برد که که من تو همون موقعیت هم نگاهم به خشتکش افتاد لامصب دیشب فیلم مثبت هجده دیده بودیم با بیتا البته قایمکی چون ردان دیشب مأموریت بود ...
چندتا اسکناس پنجاهی در آورد و انداخت رو میز و با تشر ازم خواست بلند بشم...
بگم مثل سگ پشیمون شده بودم و مثل همون حیوون باوفا ترسیده بودم دروغ نگفتم...این چه حرفی بود که از این دهن بی درو پیکر خارج شد؟
با همون قدبلند و هیکل عضلانیش که جون میداد ازش آویزون بشی و رابطه سرپایی رو تجربه کنی...
با حرفش هوش و حواسم جمع شد،دستپاچه نگاهش کردم یه حسی میگفت میدونه تو ذهن مریضم چی میگذره
رادان :یالا راه بیفت چشم سفید...
جوری فریاد زد که فکرامم نصف و نیمه موند...سوار پرشیای سفیدش شد و منتظر موند منم سوار بشم...بدبخت شدم حالا میبره منو تحویل حاج بابا میده البته همراه فایل صوتی که پیشش دارم حاج بابا اگه اون فایل صوتی رو که برای رادان فرستاده بودمو بشنوه اول منو میکشه بعد خودشو...
بعد اینکه نشستم ماشینو روشن کرد و با عصبانیت از اون منطقه خارج شد...هرچی بیشتر میرفتیم انگار بیشترم از تمدن و زندگی شهری دور میشدیم...تا اینکه بجایی رسیدیم که خبری از آسفالت و انسان و ماشین نبود...
ماشینو نگه داشت و یهویی از گلوم گرفت منو سمت خودش کشید...
رادان :به کدوم پدر سگی اجازه دادی که به سینه هات دست بزنه که اینجوری قلمبه شده؟
پس منو آورده بود اینجا خفتم کنه،جووون دیگه چی میخوام من...روپاهاش رفتم لبامو رو لباش گذاشتم...مشغول باز کردن مانتو و پیراهنم شدم...
آواا:هیشکی جرات نداره به این دوتا دست بزنه این دوتا مال دستای خودتن ببین چه کوچیکن برام بزرگشون کن...
با دیدن پارچه های که از داخل سوتینم افتاد بیرون چشماش گرد شد...
آیا کارای من تجاوز محسوب میشد؟
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
تو این پارت ببین دختره چیکار کرده😐👆
❌رادان پسری که همه رو اسمش قسم میخورن و سر به زیری و درستکاریش زبون زد همهست عاشق دختر همسایشون میشه دختری که زمین تا آسمون باهاش فرق داره...اونم از بس شیطون و لجبازه همش سر به سر جاوید میزاره عاشقانه این دوتا بدون سانسور و حذفیات🔞
99300
_چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟!
فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنهی نرم ان موجود کوچک خشک شد.
بچه گربهی سفید فرار کرد.
بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه.
وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد.
چانهاش لرزید.
_هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش میکـ...
زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید.
نالید.
_دیگـ..ـه نمیام تو حیاط...
زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش.
دخترک خیلی سبک بود.
پر خشم غرید.
_الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچهی مریض.
دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش میکردند.
چطور داخل میماند پیش انها؟!
دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد.
دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد.
هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید.
_دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن.
دخترک پر بغض در خودش جمع شد.
بازهم همان حرف های همیشگی....
اینجا هم از یک دختر 16 سالهی مریض نگهداری نمیکردند.... همهی سرمایهی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود.
هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد.
_الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟
هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد.
با چشمان بیحال و ابی رنگش، از گوشهی دیوار مظلوم نگاهش میکرد.
_بله در مورد همون دختر تازهس... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟!
دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه میگذاشت از دخترک خوشش میآمد...قبل از شنیدن بیماریاش...
_بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه.
دخترک بیپناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر میکشید دیگر چشم باز نکند.
نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست.
_نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم.
تلفن را با حرص روی میز انداخت.
_خودم باید این دختر و ادم کنم.
زمزمهی زیر لبیاش را دخترک شنید که وحشت زده گریهاش بند امد.
هاشمی دوباره تلفن را برداشت.
_بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد.
دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد.
_لباساش و دربیارین.
ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد
نزدیک دخترک رفت.
_میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس میداده و چه درد و مرضی گرفته
دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید
_خانو..م بخدا مریض نیستـ...
پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد
_لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم
دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد
اگر این سلاخی نیست پس چیست؟!
_دست و پاشو بگیرین
زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد...
لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
هاشمی بیتوجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد
_خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست
دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد
_یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه
تن دخترک لرزید
جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بیمزه
_بیاید صاف نگهش دارین
قلبش بازهم تیر میکشید
زن ها تن بیجانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند
مظلومانه هق زد
_خـ..انم تروخدا...
موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟!
زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد
زار زد
_اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه
دندان هایش بهم میخورد
هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بیجان شد
قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانهای غرید
_دستت به موهاش بخوره جنازهت توی همین اتاق چال میشه...
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
‼️پارت اول‼️
❌❌#پارت_اول_رمان❌❌
❌❌بنر واقعی❌❌
❌سرچ کنید❌
در آغوش یک دیوانه...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag2 20430
#پارت۶۳
کیان پدر شده بود؟
ساحل وقتی ترکش کرد حامله بود؟
آن دختر کوچک ، فرزند خودش بود؟
با چشمان شکه شده اش سرش را تکان داد.
باور کردنی نبود!
چه بلایی سرش آمده بود؟
مثل برق گرفته ها از جا پرید ،
ساحلو هل داد عقب و صدایش را روی سرش گذاشت:
-خدایا این چی دارهه میگه؟؟؟
خدایا این چی میگه؟؟
داره منو مسخره میکنه نه؟
داره سر به سرم میزاره؟
وگرنه چجوریی جرعت کرده بچه منووو!!
بچه خوده منِ بی شرفو ازم بگیره و قایمش کنه؟؟
تهدیدوار انگشت اشارشو تکان
داد:
-آخ سااحل گور خودتو با دست خودت کندی.
بدبختت میکنم!
امروز آخرین بار بود دیدیش.
تموم شدد!!!
دیگه رنگشم نمیبینی!
نزدیک ساحل ایستاد و تو صورتش فریاد زد:
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
-جرعت داری از امروز ازم دورش کنننن.
ببین چجوری بدبختت میکنم !!دختره کثافت.
حالم ازت بهم میخورههه.
نفرت دارم ازت!
چندشم میشه ازت چجورییی انقدر کثیفی؟؟
چجوری انقدر لاشخورییی؟؟؟
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
ساحل یکآن به خودش اومد و وحشتزده خندید:
-نه نه تو اینکارو نمیکنی.
کیان پوزخند چندشی زد:
-وانیارو ازت میگیرمساحل! فقط یک چیز میتونه باعث شه اینکارو نکنم
اونم اینکع بشی خدمتکار شخصی هووت!
کثافتای عسلو تمیز میکنی ، منم بچمونو ازت نمیگیرم!
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
ساحل وقتی متوجه خیانت شوهرش میشه، با شکم حامله فرار میکنه.
اما حالا کیان پسر غیرتی و سکسیمون زن و بچشو پیدا کرده💔
شرطشم برای اینکه بچشونو از ساحل نگیره اینکه بشه خدمتکار زن دومش😭💔
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
https://t.me/+5ZUyTGNbcAo4NTlk
45020
- دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- م...ملورین آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم ملورینه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
2 54610
#فاطمهغفرانی
#طرار
#پارت862
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
نورا نچی کرد. همانطور که دست به کمر زده بود، چشم ریز کرد.
ـ من حرص نخوردم. من وقتی بهش گفتم ما فردا داریم برای همیشه میریم ایتالیا و قراره سوار هواپیما بشیم، فشار خورد.
چشمهای کیاشا گرد شد. فشار خورد را از کجا آورده بود؟
فریسا که تازه صدای خندهاش کم شده بود، بار دیگر قهقهههایش سکوت اتاق را شکست و چشمهای نورا برقی زد.
کیاشا این بار با سرزنش بیشتری توپید.
ـ فشار خورد یعنی چی نورا؟
باادب باش.
نورا لب برچید و قدمی عقب رفت.
ـ اصلاً من میرم بیرون، الان این پفک چاقاله فشار خور، میره به عروسکام دست میزنه.
و در چشم بهم زدنی، روی پنچه با ایستاد،
در را باز کرد و از اتاق بیرون رفت.
کیاشا هاج و واج جای خالیاش را نگاه میکرد.
فریسا بلند شد.
دست روی بازو او گذاشت و با لحنی که رگههایی از خنده در آن مشهود بود، گفت:
ـ پاشو عزیزم. صد بار گفتم این بچه لج میکنه، دهن به دهنش نذار.
کیاشا از جا بلند شد و طلبکار دست به کمر زد.
ـ الان خوشحالی داره کپی خودت میشه؟
من واقعاً میترسم از پسش برنیام.
این بچه چرا اینطوری شده؟
فریسا سینه به سینهاش ایستاد و سر بلند کرد. درد کیاشارا میدانست.
هشت سال از آشناییشان میگذشت، رج به رج وجودش را حفظ کرده بود.
تمام غرغرهایش از خستگی این چند روزهاش بود که او در رستوران خودش بود و فریسا در شعبههای زمرد.
شب و روزشان را گذاشته بودند تا بتوانند کارها را برای رفتن فردا هماهنگ کنند و در این بین فرصتشان برای با هم بودن کم و کمتر میشد.
دو دستش را پشت گردن کیاشا قفل کرد و خیره در آبیهای ناآرامش نجوا کرد.
ـ تجربه نزدیک به یک دهه من ثابت کرده، وقتی کیاشاآژمان اینطوری ایراد گیر و غرغرو میشه، فقط واسه فشار کاری و نداشتن بغلیشه وگرنه نه مشکل از نوراییه که یه تیکه از وجودشه و نه شیرین زبونیایی که میدونم چون جون میدی براشون.
✅برای خرید فایل کامل طرار کافیه مبلغ 30 هزارتومن رو به
🌱شماره کارت:
5859831128093035
فاطمه غفرانی
واریز کنید و شات واریزی رو به @Nkh_adminn ارسال کنید
2 255200
Repost from N/a
#پارت_510
- با طرفدارت خوابیدی؟ اونم یه دختر ۱۸ ساله؟
نگاه بی تفاوتی به چهره برزخی آرش ، مدیر برنامه هایش می اندازد و حین تن زدن پیراهن مردانه اش خونسرد جواب میدهد
- به زور نکردمش...
- تو فرداشب پرواز داری مهراب ، میدونی اگه خبرش تو رسانه بپیچه چه بلایی سرت میاد؟
آرش گفت و دخترکِ مچاله شده گوشه ی تخت که تمام مدت صدایشان را از سالن میشنید لرز کرد
مهراب از ایران میرفت؟
- کی میخواد خبر سکس منو پخش کنه؟
این دختر به اندازه کافی شیرفهم شده با کی طرفه
پناه هق زد و بیشتر درخود مچاله شد
تمام تنش درد میکرد و کبود بود
همان لحظه در اتاق با ضرب باز شد
- هی دختر ظهر شد پاشو باروبندیلتو جمع کن
گوشه پتو را کشید
- بی سروصدا لباساتو تن میزنی از آسانسور پشتی میری بیرون
شماره حسابتم بنویس بگم پول دیشبتو بریزن برات
پناه گریان سر بلند کرد
- میخوای از ایران بری؟
پس من چی؟
مهراب تک خندی زد
- تو چی؟
تو چیکاره ای این وسط؟
- م...من فکر کردم بعد از دیشب دیگه.. دیگه
مهراب قهقهه زد
- فکر کردی چون یه شب زیرم بودی دیگه زنم شدی کوچولو؟
پناه ناباور اشک ریخت
- من .. من گفتم دوستت دارم
سر پایین انداخت و خجالت زده نالید
- من بار اولم بود
مهراب مانتو و شلوار دخترک که پایین تخت افتاده بود را برداشت و به طرفش انداخت
- قصه هات تکراریه دختر جون ...
جمع کن زودتر وسایلتو راننده تا پایین شهر میرسونتت
* * * * *
پنج سال از آن روزی که آن دختر را رها کرده میگذشت و او حالا حتی قیافه آن دخترک را به یاد نداشت...
بوسه مرطوبی به قفسه سینه برهنه زنی که زیر تنش جولان میداد میزند و نگاهی به بلیط های روی پاتختی می اندازد
فردا بعد از چهارسال مهراب هامون به ایران برمی گشت...
اما به همراه زنی که قرار بود در کنسرتش در حضور مردم از او خواستگاری کند...
خبر نداشت ...
نمی دانست میان جمعیت کنسرت فردا شبش یک دخترک پنج ساله وجود دارد..
دختر بچه ای که او پدرش بود ...
https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
22900
Repost from N/a
- صیغهم شو تا اجازه بدم از بچه خواهرت پرستاری کنی!
داشت پیشنهاد میداد که صیغهش بشم؟
صیغهی شوهر خواهرم؟
با صدای بلندی گفتم:
- چ..چی؟ تو دیوونه شدی؟
سرش رو تکون داد و نزدیکتر اومد.
یک قدم عقب رفتم که خندید:
- اگه میخوای تو خونهی من رفت و آمد کنی و از خواهرزادهت پرستاری کنی، باید محرمم بشی!!
با نفرت به صورتش نگاه کردم.
کل خانواده روی سر این آدم قسم میخوردن؟
اگه میفهمیدن که به خواهر زن خودش هم چشم داره باز هم مریدش بودن؟
- من به خواستگارم جواب بله دادم یعنی الان یه جورایی نامزد دارم، بعد تو داری میگی صیغهی تو بشم؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- تصمیم با خودته...
دوست داشتم یکی میزدم تو صورتش تا لال بشه...
یا از اون ریش مرتبش میگرفتم و میکشیدم تا حرصم خالی بشه.
- چرا برای نگهداری از خواهرزادهم باید با تو صیغه کنم؟
تسبیحش رو داخل جیبش فرستاد و به خودش اشاره کرد:
- چون من پدر اون بچه م و تو خاله شی. هر کاری رو که بخوام انجام میدم!
چرخید و سمت اتاقش رفت.
قبل این که وارد اتاقش بشه گفت:
- اگه خواستگارت رو انتخاب کردی دیگه هیچ وقت حق نداری بیای اینجا و کیارا رو ببینی.
فکر کن اونم توی تصادف با خواهرت مرد!
فکر کنم کیارا هم مثل خواهرم مرده؟
از عصبانیت نفسهام کشدار شده بود.
خودم رو بهش رسوندم و یقه ی لباسش رو تو مشتم گرفتم و داد زدم:
- ساکت شو عوضی ساکت شو...
برای رسیدن به هوا و هوس خودت، بچهت رو داری پل میکنی؟
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
با تعجب بهش نگاه کردم که با خنده چشمهاش رو باز کرد و گفت:
- وقتی شب خواستگاری تو رو دیدم دلم رو به تو باختم. ولی نتونستم چیزی بگم و با خواهرت ازدواج کردم.
ولی حالا بعد از چند سال میتونم امیدوار باشم که تو مال خودم میشی!
دستام شل شد و یقه ی لباسش از بین دستام آزاد شد.
داشت راست میگفت؟
قلبم تیر کشید و چشمهام سیاهی رفت.
بریده بریده گفتم:
- ت..و دا..ری در..وغ می..گی!
- نه من اهل دروغ نیستم. برای من زن کم نیست ولی دل من تورو میخواد.
حرفم همونه که گفتم ... اگه میخوای از بچه خواهرت مراقبت کنی، باید صیغهی من بشی!
من نمیتونستم خواهرزادهم رو زیر دست نامادری ببینم...
خواست وارد اتاقش بشه که لبهام تکون خورد و قبل این که روی زمین سقوط کنم گفتم:
- باشه زنت میشم!
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
هـــ♡ـــاوژیـــ♡ـــن
کپی حتی با نام نویسنده حرام است. پایان خوش😌♥️
20800