🖤کانال رسمی "معصومه طباطبایی"🖤
به نام خدا "عشق یعنی تنها تو هستی که میتونی منه تنها رو آروم کنی" رمان "تنها زیر بارون" 🌧 روزهای فرد یک پارت کانال ارتباط با من🔥 @naghd_taba84 محافظ رمان هام💙 @tabatabaee_novels84
Ko'proq ko'rsatish1 910
Obunachilar
-324 soatlar
-307 kunlar
-13830 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from N/a
https://www.instagram.com/reel/Cub-yLgsFyc/?igshid=NTc4MTIwNjQ2YQ==
بچهها پست جدید اینستام😍
حمایت کنید🩷
5100
🌧
"تنها زیر بارون"
#60
میایسته و میایستم، کمی سمتم مایل شده و موبایلش رو داخل جیبش جا میده.
-بله؟
منم سمتش مایل شده و ابروهام و بالا میندازم. نگاهم کاملا جدیه!
-خب بالاخره هم تو یه دانشگاهیم هم چندتا کلاس باهم داریم. زیاد همو میبینیم دیگه! نه؟!
دندون قروچه میکنه. انگار میخواد کلی حرف بارم کنه. چرا داره حرص میخوره؟!! من حتی اونقدرا هم شبیه فوضولها به نظر نمیرسم فقط دارم باهاش حرف میزنم.
پوست لبش رو جویده و کلافه تو موهاش چنگ میزنه.
-من میرم کلاسم.
و از مقابلم رد میشه.
-میبینمت!
باز ایستاده و نیمنگاه عجیبی سمتم میندازه. یه طور که انگار من خلم! خب نه! من فقط میخوام بشناسمش...
دستم رو بالا آورده و ناخن انگشت اشارهم رو میون دندونام گیر میندازم. درحالیکه لبهام دارن میخندن.
با یه شخص سرسخت طرفم!
البته حق داره همچین واکنشی نشون بده، خودمم وقتی یکی بخواد هی باهام اینطوری سر صحبت و باز کنه ممکنه عجیب نگاهش کنم.
با فکری که از سرم میگذره نمیتونم جلوی خندهمو بگیرم.
-اوه خدا! اگه اون بفهمه نقاشیش رو دیوار اتاقمه چه واکنشی نشون میده؟!
با نیش باز سمت ساختمونمون میرم.
این آخرین کلاسمه، و البته بدون هلما. چراکه اون کلاسش تموم شد و رفت.
..
-خسته نباشید.
از جا بلند شده و وسایلم رو جمع میکنم. برای روز اول خوب بود. کیفم رو برداشته و از کلاس خارج میشم.
کاش هلما زودتر نرفته بود، اونموقع شاید اگر میفهمیدم خونهش کجاست یا اینکه چطور برمیگرده، باهاش برمیگشتم.
حین خارج شدن از دانشگاه، موبایلم رو از تو کیفم درمیارم. باید زنگ بزنم عمه بیاد دنبالم...یا اینکه میتونم با تاکسی برگردم؟ نمیدونم.
نگاهم طبق معمول اطرافم میچرخه، و میشینه رو جناب صالحی. و فکم میوفته از شدت خوشی و حیرت!
اوه مای گاد!!
اون موتوری که داره میره سمتش، مال خودشه؟!
سریع گوشیم رو داخل جیبم سر داده و با قدمهای بلند سمتش میرم.
-آقای صالحی!
وایمیسته، برمیگرده و شوکه نگاهم میکنه. با رسیدن بهش با نفس نفس لبخند میزنم.
-سلام.
نگاه سوالیش وارسیم میکنه.
-علیک سلام. بازم کاری دارین؟!
نگاهم بین خودش و اون موتور بزرگِ خفن در گردشه.
-این موتور شماست؟
تای ابروش رو بالا میندازه:
-با اجازه.
انگار این تیکه کلامشه ابرو خوشگل!
-موتور قشنگیه.
لپش رو از داخل میگزه و موبایلش رو داخل کیفش میذاره:
-نظر لطفتونه.
شاید انگار از قبل تو فکر اینکار بودم، ولی میشه گفت نبودم! برا همین خودمم از این جملهم شوکه میشم.
-من ماشین ندارم.
زل زل نگاهم میکنه. انگار که بخواد بگه به ت*مم! چشم ازم گرفته و با بالا بردن پاش، سوار موتورش میشه.
بازهم میگم:
-کسی نمیاد دنبالم.
کیفش رو جلوش میذاره:
-خب زنگ بزن تا بیان دنبالت.
دوست دارم لب جمع کنم ولی خیلی حرکت زشت و ضایعیه!
-عمهم کار داره نمیاد.
گردن کج کرده و ابرو بالا میندازه:
-میتونی تاکسی بگیری!
-از تاکسی و اسنپ میترسم.
بازهم خیره نگاهم میکنه. همون نگاهی که میگه به درک! به من چه؟!
قدم کوتاهی نزدیک موتورش شده و پلک میزنم. صدام در کمال تعجب خودم هم، کاملا جدیه!
-منو برسون.
و اون با چشمهای از حدقه دراومده، خیره تو نگاه جدیم پلک میزنه. حرفم و تکرار میکنم:
-منو برسون!
نیشخند ناباوری زده و چونه بالا میندازه. قطعا از جملهی دستوریِ بدون خواهشم، هم خندهش گرفته هم بهتش.
زبونش رو داخل فکش کشیده و چندبار انگشتش رو، رو دستهی موتور میکوبه. نگاهم میکنه، و بعد با بالا انداختن ابروهاش، سرش رو به طرفین تکون میده و صدای مخالفت از حنجرهش خارج میشه:
-او،اوم!
و کلاه ایمنیش رو سرش گذاشته و موتور رو روشن میکنه. خب؟! اون گفت نه، ولی من باید گوش بدم؟!!
متاسفم جناب با دختر پررویی مواجه شدی!
کامل نزدیک موتور شده و با گذاشتن دستم رو شونهش، سوار موتورش میشم. صدای بهتزده و ناباورش رو میشنوم:
-ببخشید خانوم؟! من گفتم نه!
صدام کمی مظلومانه و طلبکارانهست. من واقعا چم شده یهو؟!
-خب منو برسون! چه اشکالی داره؟ یه دختر تنها تو خیابون، چطور اجازه میدی با تاکسی بره خونه؟!
سرش رو برگردونده و نگاهم میکنه. پلک میزنه از تعجب و مژههاش هی تکون میخورن و جلب توجه میکنن.
-قیافهی من شبیه پلیسه؟
-نه! شبیه دانشجوهای پرستاریه، ولی اگه منو برسونی چیزی ازت کم نمیشه.
بازهم نیشخند میزنه. هنوزم باورش نمیشه این رفتار منو. حق داره خودمم یه طوریام که انگار باورم نمیشه.
نفسش رو محکم بیرون داده و به روبهروش چشم میدوزه، و استارت میزنه.
-خونهتون کجاست؟
آدرس میدم، و ناگهان موتور با سرعت شروع به حرکت میکنه و من محکم ژاکتش رو به چنگ میگیرم.
7600
🌧
"تنها زیر بارون"
#60
میایسته و میایستم، کمی سمتم مایل شده و موبایلش رو داخل جیبش جا میده.
-بله؟
منم سمتش مایل شده و ابروهام و بالا میندازم. نگاهم کاملا جدیه!
-خب بالاخره هم تو یه دانشگاهیم هم چندتا کلاس باهم داریم. زیاد همو میبینیم دیگه! نه؟!
دندون قروچه میکنه. انگار میخواد کلی حرف بارم کنه. چرا داره حرص میخوره؟!! من حتی اونقدرا هم شبیه فوضولها به نظر نمیرسم فقط دارم باهاش حرف میزنم.
پوست لبش رو جویده و کلافه تو موهاش چنگ میزنه.
-من میرم کلاسم.
و از مقابلم رد میشه.
-میبینمت!
باز ایستاده و نیمنگاه عجیبی سمتم میندازه. یه طور که انگار من خلم! خب نه! من فقط میخوام بشناسمش...
دستم رو بالا آورده و ناخن انگشت اشارهم رو میون دندونام گیر میندازم. درحالیکه لبهام دارن میخندن.
با یه شخص سرسخت طرفم!
البته حق داره همچین واکنشی نشون بده، خودمم وقتی یکی بخواد هی باهام اینطوری سر صحبت و باز کنه ممکنه عجیب نگاهش کنم.
با فکری که از سرم میگذره نمیتونم جلوی خندهمو بگیرم.
-اوه خدا! اگه اون بفهمه نقاشیش رو دیوار اتاقمه چه واکنشی نشون میده؟!
با نیش باز سمت ساختمونمون میرم.
این آخرین کلاسمه، و البته بدون هلما. چراکه اون کلاسش تموم شد و رفت.
..
-خسته نباشید.
از جا بلند شده و وسایلم رو جمع میکنم. برای روز اول خوب بود. کیفم رو برداشته و از کلاس خارج میشم.
کاش هلما زودتر نرفته بود، اونموقع شاید اگر میفهمیدم خونهش کجاست یا اینکه چطور برمیگرده، باهاش برمیگشتم.
حین خارج شدن از دانشگاه، موبایلم رو از تو کیفم درمیارم. باید زنگ بزنم عمه بیاد دنبالم...یا اینکه میتونم با تاکسی برگردم؟ نمیدونم.
نگاهم طبق معمول اطرافم میچرخه، و میشینه رو جناب صالحی. و فکم میوفته از شدت خوشی و حیرت!
اوه مای گاد!!
اون موتوری که داره میره سمتش، مال خودشه؟!
سریع گوشیم رو داخل جیبم سر داده و با قدمهای بلند سمتش میرم.
-آقای صالحی!
وایمیسته، برمیگرده و شوکه نگاهم میکنه. با رسیدن بهش با نفس نفس لبخند میزنم.
-سلام.
نگاه سوالیش وارسیم میکنه.
-علیک سلام. بازم کاری دارین؟!
نگاهم بین خودش و اون موتور بزرگِ خفن در گردشه.
-این موتور شماست؟
تای ابروش رو بالا میندازه:
-با اجازه.
انگار این تیکه کلامشه ابرو خوشگل!
-موتور قشنگیه.
لپش رو از داخل میگزه و موبایلش رو داخل کیفش میذاره:
-نظر لطفتونه.
شاید انگار از قبل تو فکر اینکار بودم، ولی میشه گفت نبودم! برا همین خودمم از این جملهم شوکه میشم.
-من ماشین ندارم.
زل زل نگاهم میکنه. انگار که بخواد بگه به ت*مم! چشم ازم گرفته و با بالا بردن پاش، سوار موتورش میشه.
بازهم میگم:
-کسی نمیاد دنبالم.
کیفش رو جلوش میذاره:
-خب زنگ بزن تا بیان دنبالت.
دوست دارم لب جمع کنم ولی خیلی حرکت زشت و ضایعیه!
-عمهم کار داره نمیاد.
گردن کج کرده و ابرو بالا میندازه:
-میتونی تاکسی بگیری!
-از تاکسی و اسنپ میترسم.
بازهم خیره نگاهم میکنه. همون نگاهی که میگه به درک! به من چه؟!
قدم کوتاهی نزدیک موتورش شده و پلک میزنم. صدام در کمال تعجب خودم هم، کاملا جدیه!
-منو برسون.
و اون با چشمهای از حدقه دراومده، خیره تو نگاه جدیم پلک میزنه. حرفم و تکرار میکنم:
-منو برسون!
نیشخند ناباوری زده و چونه بالا میندازه. قطعا از جملهی دستوریِ بدون خواهشم، هم خندهش گرفته هم بهتش.
زبونش رو داخل فکش کشیده و چندبار انگشتش رو، رو دستهی موتور میکوبه. نگاهم میکنه، و بعد با بالا انداختن ابروهاش، سرش رو به طرفین تکون میده و صدای مخالفت از حنجرهش خارج میشه:
-او،اوم!
و کلاه ایمنیش رو سرش گذاشته و موتور رو روشن میکنه. خب؟! اون گفت نه، ولی من باید گوش بدم؟!!
متاسفم جناب با دختر پررویی مواجه شدی!
کامل نزدیک موتور شده و با گذاشتن دستم رو شونهش، سوار موتورش میشم. صدای بهتزده و ناباورش رو میشنوم:
-ببخشید خانوم؟! من گفتم نه!
صدام کمی مظلومانه و طلبکارانهست. من واقعا چم شده یهو؟!
-خب منو برسون! چه اشکالی داره؟ یه دختر تنها تو خیابون، چطور اجازه میدی با تاکسی بره خونه؟!
سرش رو برگردونده و نگاهم میکنه. پلک میزنه از تعجب و مژههاش هی تکون میخورن و جلب توجه میکنن.
-قیافهی من شبیه پلیسه؟
-نه! شبیه دانشجوهای پرستاریه، ولی اگه منو برسونی چیزی ازت کم نمیشه.
بازهم نیشخند میزنه. هنوزم باورش نمیشه این رفتار منو. حق داره خودمم یه طوریام که انگار باورم نمیشه.
نفسش رو محکم بیرون داده و به روبهروش چشم میدوزه، و استارت میزنه.
-خونهتون کجاست؟
آدرس میدم، و ناگهان موتور با سرعت شروع به حرکت میکنه و من محکم ژاکتش رو به چنگ میگیرم.
100
🌧
"تنها زیر بارون"
#59
..
-چندتا کلاس دیگه داری؟
با اینکه تازه قراره سومین کلاس رو بگذرونم اما احساس خستگی و بیحوصلگی میکنم. شاید بخاطر دومین برخوردم با جناب خوش قیافهی هامون نام هستش، که از قضا ابروهای قشنگی هم داره!
-تا ۵ کلاس دارم متاسفانه.
-اوه. از همین الان بهت خسته نباشید میگم.
لبخند میزنم. با ورود چند نفر به کلاس نگاهم سمتشون کشیده میشه. و با دیدن هامون صالحی تقریبا قلبم میریزه! اون اینجا چیکار میکنه؟!
-هعی خدا! باز تحمل کردن این بچه خودشیفتهها!
کنجکاو و مات مونده، چشم ازش جدا کرده و سوالی خیرهی هلما میشم.
-بچههای علوم پزشکی چرا اینجان؟
نگاهم میکنه:
-ادبیات عمومیه دیگه. چندتا از واحدهای عمومی رو باهاشون مشترکیم.
نمیتونم جلو برق نگاهم و بگیرم! پس الان یعنی...من و اون چندتا کلاس رو باهم میگذرونیم؟
لب روهم فشرده و نگاه از هلما جدا میکنم. بهتر از این نمیشه!
نگاهش میکنم، که چند صندلی جلوتر از من نشسته. دوربینش کجاست؟ فک کنم اون هم آدم هنریایه!
باید حتما وقتی برگشتم برا سمانه تعریف کنم که با اون مرد خوشقیافهی تو خوابم که عکسش تو اتاقمه، همدانشگاهی شدم و تازه باهاش چندتا کلاس مشترک هم دارم!
لبم رو محکم گزیده و سرم و پایین ميندازم. که استاد وارد کلاس میشه.
..
-خب، پس انگار اوضاع خوبه.
قدم برداشته و جواب میدم:
-اوهوم. منتها سلف دانشگاه زیاد برام جالب نبود، ولی درکل خوب بودیم. استادهایی هم که امروز دیدم خوب بودن. البته غیر از استاد زبان. یکم بدعنق و سختگیره.
صداش رنگی از هیجان و حسرت میگه:
-استاد ادبیاتتون چی؟
-احمدیان؟ مرد خوش برخوردی بود. کلا من از ادبیات بدم نمیاد اگه استادش درست حسابی باشه.
صدای نفس عمیقش رو که بیشباهت به آه نیست رو میشنوم:
-هعی! اینم از بدشانسی منه که الان باید بشینم دوباره واسه کنکور بخونم.
با لبخند رو یه نیمکت میشینم:
-نه بدشانسی نیست. داری میخونی تا رشتهی موردعلاقهت رو بیاری. خب بالاخره زحمت داره دیگه عزیز من!
-اوهوم...یادت نره باید یه بار منو ببری و دانشگاهت و نشونم بدیا!
لبخندم بزرگ میشه.
-حتما! راستی عصر خونهی شمام ها. کلی حرف دارم باهات.
-باشه. من برم دیگه سراغ درسم. بای.
-خدافظ.
با قطع شدن تماس، موبایلم رو پایین میارم. و نگاهی به اطرافم میندازم. و از شانسم بازهم نگاهم با اون مرد تلاقی میکنه. با لبخند پلک میزنم.
فکرش و نمیکردم یهو اونم اینطوری از یه مرد خوشم بیاد! هرچند...شاید اینکه تو خواب دیدمش بیتاثیر نباشه.
اما دلم میخواد بشناسمش، چون...قبل از هرچیزی من باید بشناسم این آقای خوشقیافه رو!
سمتش قدم برداشته و کنارش قرار میگیرم. سرش رو از تو گوشیش بیرون آورده و نگاهم میکنه. متعجب، کلافه، سرد!
-چیزی شده؟
-کلاس بعدیت کِیه؟
با تکون سرش، نگاه درهم و سوالیش رو ازم جدا میکنه:
-دقیقا برای چی میپرسی؟
و جوابم تنها شونه بالا انداختنه. چشمهاش رو بالا انداخته و نفسش رو بیرون میفرسته:
-یه بیست دقیقه دیگه.
-چای میخوری؟
میایسته. و بازهم متعجب پلک زده و نگاهم میکنه:
-چی؟
فلاسک تو دستم رو نشونش میدم، با لبخند رو لبم.
-چای!
نمیتونه جلوی نیشخند بامزهش رو بگیره:
-با خودت فلاسک آوردی؟!!
-اوه من اصلا نمیتونم بدون فلاسکم دووم بیارم.
تنها نگاهم میکنه.
-حالا...
لبم به دندون میکشم:
-چای نمیخوری؟!
ابرو بالا میندازه:
-نه ممنون.
و راه میوفته، و منم کنارش.
-ترم چند پرستاریای؟
بهم چشغره میره، مطمئنا خیلی دلش میخواد بهم بگه که مزاحمشم!
-شیشم.
-اوه پس سال دیگه لیسانس میگیری!
باز هم نگاهش رو بالا میندازه:
-با اجازه.
نگاهم رو به مقابلم میدوزم:
-من ترم اولم. رشتهی نقاشی.
زیرچشمی نگاهش میکنم. قیافهش طوریه که انگار میگه به من چه! اوه، فک اینو قبلا گفته بودم. عجیبه ولی به روم نمیاره.
-به سلامتی.
-هی ما چندتا کلاس مشترک باهم داریم. پس همکلاسیایم مگه نه؟!
واضحا داره حرص میخوره.
-بله انگار همینطوره!
اون لحن غرشی مانند فقط یه "متاسفانه" کم داشت.
-پس زیاد همو میبینیم!
4920
#پست1_این_هفته
پارت جدید❤️
بچهم کراش زد🥲🫠😂
6100
🌧
"تنها زیر بارون"
#58
با نفس نفس، دستهی فلاسک رو محکم فشار میدم. باورم نمیشه اون مرد خوشقیافهای که تصویرش رو دیوار اتاقم خودنمایی میکنه رو برای بار دوم دیده باشم، اونم اینجا! تو دانشگاه، تو قم!
صبرکن...یعنی ما همشهریایم؟ و مهمتر از همه...ما همدانشگاهیایم؟!
قلبم انگار جیغ میکشه.
خدای من!!!
کی فکرش و میکرد مردی که بعد از اون دیدار مفتضحانه و رفتار ضایع من، مدام تو فکر خودش و اسمش بودم، تو فکر اینکه کی و چطور میبینمش رو، اینجا ببینم؟!!
-صحرا؟ صحرا؟! کجایی تو؟!
با سلقمهای که هلما به شونهم میزنه، سخت چشم از اون مرد جدا کرده و خیرهی هلما میشه.
-ب..بله؟
-حواست کجاست؟ بریم تا یه ربع دیگه کلاس بعدی شروع میشه.
بازهم نگاهم بیاختیار من سمت مرد کشیده میشه.
-م..میگم...تو برو منم میام!
اخمی میکنه و میگه:
-وا!
-وا نداره. برو منم تا چند دقیقه دیگه میام.
متعجب شونهای بالا انداخته و بیحرف از کنارم رد میشه. با رفتنش، تند مرد و نگاه میکنم. طوریکه انگار میخوام با چشمام بخورمش!
دستم رو روی قلبم گذاشته و با نفسهای عمیق سعی میکنم آرومش کنم. آروم باش صحرا! خجالت بکش زشته مثل این پسر ندیدهها شدی.
-خب...
لبم رو زیر دندون کشیده و با بردن دستهای پرم به پشتم، سمتش راه میوفتم.
به درخت تکیه زده و حواسش تو گوشیشه.
نفس عمیق دیگهای کشیده و بهش نزدیک میشم، اونقدری نزدیک میشم که حالا کمتر از یه متر فاصله داریم. با حسِ حضورم، سرشو بلند میکنه و نگاهم میکنه.
با لبخند پلک میزنم.
بالاخره متوجهم شد!
نگاه متعجبش رو که میبینم لبخندِ غیرقابل کنترلم رو، با گزیدن نامحسوس لب پایینم کنترل میکنم.
آروم و خجول نجوا میکنم:
-سلام.
ابروهاش متعجب از هم فاصله میگیرن:
-تو!؟
محکمتر دندون رو گوشت لبم فشار میدم وگرنه نمیتونم جلوی خندهی بلندم و بگیرم.
-و تو...
تکیه از درخت میگیره، هنوز شوکهست.
-تو...شما همونی هستید که تو آبگرم...
سر به تایید تکون میدم.
-همون آقای عکاس!
نیشخندش ناباوره:
-شما اینجا...دانشجویی؟!
حالا انگار آرومترم و کنترل بهتری رو رفتارم دارم.
-بله.
چندبار پلک زده و با پایین انداختن سرش، موبایلش رو داخل جیبش قرار میده:
-چه غیرمنتظره! فک نمیکردم دنیا انقد کوچیک باشه.
و سمت ساختمون علوم پزشکی راه میوفته و منم دنبالش:
-شما هم اینجا دانشجویی؟
خیره به روبهروئه و منم خیره به نیمرخش.
-با اجازهی شما.
بازهم لبم و میگزم. یه طور عجیبی رفتار میکنه!
بزاقم رو قورت داده و مردد میپرسم:
-چه رشتهای؟
نیمنگاه کوتاهی از گوشهی چشم بهم میندازه:
-پرستاری میخونم.
بیاراده، هیجانزده لبخند میزنم:
-واو!
زبون رو لبم کشیده و آروم میگم:
-من دانشجوی ترم اولِ نقاشیام.
ابرو درهم کشیده و با حالت تمسخر مانندی نگاهم میکنه:
-فک نکنم پرسیده باشم!
لبهام آویزون میشه:
-فقط خواستم خودمو معرفی کرده باشم...
چشمهاش رو تو حدقه میچرخونه. معذب سرمو پایین میندازم. انتظار نداشتم خیلی صمیمانه بخواد برخورد کنه اما انتظار این رفتار و هم نداشتم.
حس میکنم داره نادیدهم میگیره!
با یاد ندونستن اسمش، کنارش قرار میگیرم.
-راستی! دفعهی قبل فرصت نشد من خودمو معرفی کنم. من صحرا هستم. صحرا نوری.
خیلی سرد و ساده جواب میده:
-خوشبختم.
لب پایینم رو بالا میدم. معلومه چقد خوشبخته!
-و...شما؟
کوتاه نگاهم کرده و کلافه نفسش رو بیرون میده.
-هامون صالحی هستم.
با ذوق صورتم و ازش برگردونده و با هیجان لبم و میگزم. اسمش و فهمیددددم!!
هامون صالحی! خدای من چه اسم قشنگی، چقد بهش میاد. هامون!
-خوشبختم.
بازهم اون نگاه کوتاه و کلافهش به چشمهام. نگاهش بهم مثل یه مزاحمه! این نامردانهست، دلم نمیخواد اینطوری نگام کنه.
لب باز میکنم تا چیزی بگم اما اون همینطوری بیتوجه بهم، بلانسبت بز! سرش و پایین میندازه و میره.
شوکه از این رفتار پلک میزنم.
-این چرا...اینجوری کرد؟!
سرم و پایین ميندازم. هامون صالحی، دانشجوی پرستاری...
چندسالشه؟ ترم چنده؟! اوه خدایا...
فک کنم جذبش شدم!
5810
#پست3_این_هفته
پارت جدید❤️
بالاخره همدیگه رو دیدن🥹😍
7500
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.