❤️توییت اسمرودیها❤️
برای ارسال مطالب ودیدگاهها به آیدی زیر مراجعه کنید👇 @asmarud_admin
Ko'proq ko'rsatish275
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-17 kunlar
-230 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
💥 لوسی در منزل حاجآقا ضیغمی
👤 نوشتهی: گودرز صادقی هشجین
🔹 قسمت دوازدهم
آقای ضیغمی با تهدید خانم جدیدالاسلام واقعا دچار مشکل گوارشی شده بود و دستشویی رفتنش بیحکمت نبود. بعد از این که احکام تخلی را به جا آورد و به اتاق پذیرایی آمد ماجرا را برای اعضای خانواده –به انضمام مادرزنش سکینه خانم که ده روزی جا خوش کرده بود- توضیح داد. در اینجا بود که خانم ضیغمی برآشفته شد که: «این زنیکهی ریاکار با آن شوهر رانتخوارش انگار نوبرش را آوردهاند، آن هم با آن پسر مافنگی معتادشان که فکر میکنند با ازدواج پایش از قهوهخانهها بریده میشود»! سپس بدون آن که چیزی اضافه بکند چادر گلگلیاش را سر کرد و بدون آن که به لباسهای زیرینش دست بزند، بدو بدو به طبقهی اول رفت تا ببیند خشتکی برای پاره کردن در دسترس هست یا نه که دید نه… رفتهاند. با همان وضع در آپارتمان مسئول ساختمان را کوبید و شمارهی تلفن همراه خانم جدیدالاسلام را گرفت و به خانه برگشت.
با عجله شماره را گرفت و بدون آن که یک سلام و احوالپرسی جزئی به جا بیاورد از انواع فحشهای چارواداری که همسرش حتی برای مردها هم رادیکالتر از حد متعارف میدانست کل خانوادهی اسدآبادی را مورد تفقد قرار داد و تهدید کرد که پایشان را از گلیمشان بیرون نگذارند و بعد بدون این که اجازه بدهد خانم جدیدالاسلام در حد یک دفاعیهی مختصر در مرحله بدوی از خودش دفاع بکند گوشی را قطع کرد. آخرین جملهاش هم این بود که: «تو نمیدانی با چه کسی طرف هستی و حاجآقا ضیغمی را نشناختهای که ده تا مثل شما را پودر میکند»! خانم ضیغمی که برای شوهرش در خانه جایگاهی به جز نانآور قائل نبود در چنین دعواهایی چنان از او یاد میکرد که انگار دبیر شورای امنیت ملی کشور است! حال ضیغمی واقعا خراب شد چون قطعا راه مذاکره به بنبست کشید و تنازع زودتر از آنی که تصور میشد به حد رابطهی خصمانه میان ایران و امریکا رسید. خرابی حال آقای ضیغمی که زوارش را پیشاپیش در رفته میدید در حدی بود که انگار دچار اختلال دو قطبی حاد شده است.
آن شب خوابیدند و فعلا زود است که بگویم که بین ضیغمی و خانم جدیدالاسلام چه گذشت تا مبادا گزارش تقویمی حوادث از دستم در برود. فردا صبح ساعت ده بود که موبایل ضیغمی زنگ خورد ولی شمارهای نیفتاد. رنگش مثل گچ سفید شد. البته هر از گاهی برادر زینالی، کارشناس رابط آنجا (منظورم همانجا!) با ادارهی کل، که از تلفن دفترش به او زنگ میزد هم شماره نمیافتاد. ضیغمی فکر کرد که احتمالا اوست که زنگ زده تا بطور ادواری احوالش را بپرسد و در آخر با نظر لطف و گفتن این که «ضیغمی! خیلی عزیزی! ما تو را از نیروهای خودمان میدانیم» هم او را خوشحال بکند و هم به فکر فرو ببرد. لیکن کسی که زنگ زد گفت: «برادر ضیغمی! من رضاقلینژاد هستم. از دفتر حاجآقا مصلحتجو، معاون سیاسی-امنیتی استاندار، زنگ میزنم. حاجآقا مایل هستند جنابعالی را زیارت بکنند. بی زحمت فردا شب ساعت یازده تشریف بیاورید استانداری».
از آن ساعت تا وقت دیدار سی و هفت ساعت فاصله بود و اصلا نمیشد حدس زد که برای چه کاری احضار شده است. آن ساعت نامتعارف بود ولی استاندار جدید و به تبع او معاونینش شعارشان این بود که: «باید برای این مردم نجیب کار کرد و یک مدیر ارشد در شبانه روز چهار ساعت بخوابد کافی است»! به همین خاطر، چون کاری برای انجام دادن نبود جلسه بود پشت جلسه و کمیسیون بود پشت کمیسیون.
ضیغمی با خودش فکر کرد: «خدا عاقبت به خیر بکند! آیا این قضیه با لوسی ارتباطی دارد؟ آیا خانم جدیدالاسلام یک فامیل دمکلفت دارد و میخواهد مرا از زندگی ساقط بکند»؟ باری… باید منتظر ماند و تا فردا شب با ضیغمی همراهی کرد تا مبادا ناراحتی گوارشیاش که علائم مسمومیت شدید با مرغهای ماندهی شرکت تعاونی اداره را پیدا کرده بود از دست برود…
… ادامه دارد
@asmarudiha
👍 2
در اینجا خانم جدیدالاسلام با تشر پاسخ داد: «حاج آقا ضیغمی عزیز! همین که گفتم. بین من و شما فصلالخطاب قانون است و حساسیتهای مذهبی عروس متدینهی من هم مزید علت! تا یک هفتهی دیگر مهلت دارید و بعد از آن سر و کارتان با دادگاه خواهد بود… شرمندهام. عزت زیاد»!
همسایه رفت و حاجآقا ضیغمی به حدی مضطرب شد که وقتی به خانه برگشت اول به دستشویی رفت تا بعدا از این اولتیماتوم آتویی بسازد و بلکه کاری بکند که اگر خانم ضیغمی خودش از خر شیطان پایین نیامد خر شیطان خودش او را از پشتش بیاندازد… تا بعد!
… ادامه دارد
👍 2
🐶 «لوسی» در منزل حاجآقا ضیغمی
👤 نوشتهی: گودرز صادقی هشجین
🔹 قسمت یازدهم
زمانی که سگ وارد زندگی آقای ضیغمی شد هنوز به قول بعضیها سگبازی و سگگردانی مثل امروز رایج نشده بود. درست است که مرکز استان شهر کوچکی نبود ولی از نظر سبک زندگی و برخوردهای عمومی به پای تهران همان زمان هم نمیرسید. در مجتمع محل سکونت آنها کسی جز خانوادهی ضیغمی سگ نداشت و از این نظر او در نوع خودش پیشتاز محسوب میشد! دیگر این که تیپ و شغل و وجههی اجتماعیاش هم جوری بود که سگداشتنش او را به راحتی انگشتنما و مسخرهی خاص و عام میکرد. اگر قرار بود از بین آنها فقط یک نفر تیپش به سگبازی نخورد، همانا ضیغمی بود و بس… در حالی که او تنها سگدار مجتمع بود!
مشکلات آنها از همان دو سه روز اول شروع شد. اولین تغییر در رفتار دیگران شگفتزدگی آنها بود. چندتایی که شناخت دقیقی از آنها داشتند به ضیغمی به دیدهی ترحم نگاه میکردند و درگوشی میگفتند که دست یک زن سلیطه اسیر شده است و در آن خانه به اندازهی یک چغندر هم جایگاه ندارد. سه چهار نفر هم که از بقیه بدبینتر بودند شروع کردند به بدگویی که: «بهبه! این هم از این مدعیان اسلام ناب محمدی… سگ نگهداشتن برای دیگران بد است ولی برای خودشان مباح است… تبارکالله!». صرفنظر از این که جریان زندگی و تفاوت بین او و همسرش را میدانستند یا نمیدانستند، آنها خوب به هیکل ضیغمی آفتابه برمیداشتند و دق دلشان از مشکلات مملکت و حکومت را با بدگویی از او خالی میکردند. چند نفر از همسایهها که متشرعتر از بقیه بودند وقتی ضیغمی را میدیدند انگار که با «یزید بن معاویه» روبرو هستند که باب سگبازی را در خلافت اسلامی باز کرد! مثل اکثر شهرهای بزرگ کشور، شهر محل زندگی و کار ضیغمی هم یک کنیه داشت که با «دار» شروع میشد، چیزی مثل «دارالاسلام» یا «دارالارشاد» و از این تعارفات غیرواقعی. لیکن، خود ضیغمی آنجا را به خاطر دخالتهای بیخودی افراد حقیقی و حقوقی در همه چیز دیگران، به شوخی «دارالاماله» نام گذاشته بود و همین ویژگی هم خود او را بیشتر میترساند.
جالبترین و عجیبترین برخورد مال یکی از همسایهها بود که خانهاش در طبقهی اول بود، در حالی که خانهی ضیغمی در طبقهی پنجم قرار داشت. او که زنی چادری بود یک شب در زد و وقتی خانم ضیغمی در را باز کرد با خشمی شدید گفت که با همسرتان کار دارم نه با شما! ضیغمی با پاهای لرزان و در حالی که با لگد «لوسی» را به عقب هل میداد تا از اسکورت او تا دم در صرفنظر کند به بیرون رفت و در را بست تا راحتتر با «خانم جدیدالاسلام»، همسر سوم آقای «مهندس اسدآبادی» صحبت بکند (دو همسر قبلی ایشان مرده بودند!). آنها ساکن مجتمع نبودند و مدتها بود که آپارتمانشان خالی بود. مهندس خانهی دیگری داشت ولی گویا واحدشان را از مستاجر پس گرفته و تعمیر میکردند تا دختری را که به عقد پسرشان درآورده بودند بیاورند و زوج جوان را در آنجا اسکان بدهند.
خانم جدیدالاسلام گفت: «آقای ضیغمی! من قصد امر به معروف و نهی از منکر ندارم چرا که شما در این کار متخصص هستید و مردم را ارشاد میکنید. لیکن از شما جدا میخواهم تا یک هفتهی آینده فکری به حال سگتان بکنید و از این مجتمع ببرید. من به عنوان یکی از صاحبخانهها حق دارم که مطابق قانون تملک آپارتمانها از شما شکایت بکنم. لیکن چون همسایه هستید اول گفتم حجت را تمام بکنم تا بعدا جای گلایه نباشد». ضیغمی گفت: شما و همسرتان تاج سر ما هستید و نمیگویم که حق با شما نیست ولی خواهش میکنم به من طعنه نزنید چون من هم در این خانه مستاجرم نه مالک! خانم من مالک جان و مال و آبروی من است و خودم هم شخصا موافق سگآوری نبودم وتلاش میکنم به زودی به آن خاتمه بدهم. با این حال، سوال من این است که اولا شما که ساکن نیستید و تا ساکن بشوید خدا کریم است. ثانیا اگر هم قرار است که پسر و عروستان اینجا بیایند بگذارید بیایند شاید نظر آنها شبیه نظر شما نباشد».
در اینجا خانم جدیدالاسلام گفت: «راستش را بخواهید پسر من آدم متوسطالحالی است و برای اصلاح او یک دختر از یک خانوادهی فوقالعاده مبادی آداب مذهبی عقد کردهایم تا بلکه پسر من هم بیشتر به راه راست بیاید. عروس خانم متوجه شده که در این مجتمع سگ نگهداری میشود و اولتیماتوم داده است که چنین جایی مناسب زندگی یک تازه عروس متشرع نیست و تا زمانی که به این قضیه پایان داده نشود من یکی پایم را در آنجا نمیگذارم. راستش را بخواهید ما برای دو هفتهی دیگر تالار رزرو کردهایم و من هم به او قول دادهام که تا یک هفتهی دیگر سگی در ساختمان نباشد». آقای ضیغمی با تعجب گفت: «درست است که من با شما بطور کلی موافق هستم ولی ابوالفضلی داخل خانهی ما به عروس شما چه ربطی دارد؟ ما سه طبقه با یکدیگر فاصله داریم».
👍 2
💥 «لوسی» در منزل حاجآقا ضیغمی
👤 گودرز صادقی هشجین
🔹 قسمت دهم – «لوسی» وارد میشود
بالاخره آن اتفاق شوم افتاد و زندگی ضیغمی را به باد فنا داد و آن پیوستن «لوسی» به خانوادهی او بود. خواهم گفت که چهها رفت و چهها گذشت که باعث شد زندگی این مرد مبادی آداب و منادی فعالیتهای فرهنگی به دو دوره تقسیم شد: «دورهی پیشالوسیایی» و «دورهی پسالوسیایی»! میدانم که حوصلهتان سر رفته ولی ماجراهایی اتفاق خواهد افتاد و تغییراتی در زندگی خانوادگی و مشترک آنان به وقوع خواهد پیوست که اثراتش از تبعات جنگ ایران و عراق، تک نرخی شدن ارز، وقوع بلایای طبیعی و زاده شدن فرزندان دوقلوی آنها کمتر نبود. حوالی ظهر وقتی که پیامک کسر ۲ میلیون تومان از حساب بانکیاش را دریافت کرد، فهمید که فاجعه اتفاق افتاده است. حقوقش در آن زمان ماهانه ۶ میلیون تومان بود که ثلث آن را لوسی پرانده بود.
آقای ضیغمی پس از یک روز کاری سخت و ارزیابی بنرهایی در پاسداشت ارزشهای فرهنگی که قرار بود سازمان متبوعش در چهارراهها تحت عنوان «مقابله با تهاجم فرهنگی» بچسباند به خانه آمد. در راه تماما به موضوع سگ فکر میکرد و دیگر تنها منتظر امدادهای غیبی بود تا او را از این مخمصه نجات دهند. دل در دلش نبود و حوصله نداشت. به احترام مادرزنش خودش در را باز نکرد و زنگ آپارتمان را زد. قبل از این که کسی در را برایش باز کند، صدای واقواق سگی که مشخص بود تولهای بیش نیست به آسمان بلند شد. محکم به داخل خانه پرید و در را بست تا صدا در راهرو نپیچد. هنوز وارد پذیرایی نشده بود که توله سگ سفید کوچک و خوشگلی به طرفش آمد و او با وحشت پخش زمین شد…
خانمش گفت: «ای وای…. شیطان بلا چه شور و شوقی برای بابایی از خودش نشان میدهد». سکینه خانم از بچهها خواست تا سگ را از حاجآقا دور کنند ولی لوسی ولکن نبود. یکی از دخترها گفت: «ای بابا! از دو ساعت قبل که آوردیمش این بچه احساس غریبی میکرد و یک گوشه بی سر و صدا کز کرده بود ولی دختر است دیگر! انگار خیلی بابایی تشریف دارند که با آمدن پدرجان گل از گلش شکفت».
حاج آقا ضیغمی با خشم وارد اتاق خودش شد و مانند مارگزیدهها به خودش پیچید. چند مشت به سرش کوفت و بعد از مدتها که به جز مراسم روضهخوانی گریه نکرده بود زار زار گریه کرد. خوابش تعبیر شده بود و آغاز بدبختیاش همین امروز بود. نمیدانست در حق چه کسی بدی کرده بود که آخر و عاقبت کارش به اینجا کشیده بود. با خودش فکر کرد که: «ایکاش چند سال پیش که با زنم اختلاف پیدا کرده بودم و استخاره برای طلاق خوب آمده بود از او جدا شده بودم». فکر کرد که این اتفاق خواهد افتاد و دو دختر دستهگلش به زودی بچههای طلاق خواهند شد… راستش را بخواهید درست است که ازدواج با همسرش تنها اشتباه زندگیاش نبود، ولی بزرگترین آنها بود. به او گفته بودند که خانمش آدم خوبی است ولی آن دو مناسب هم نیستند، چرا که کبوتر با کبوتر و باز با باز… او فکر میکرد که با شناختی که از انسان دارد و مطالعات مذهبیاش خواهد توانست همسرش را با خودش همراه بکند، همان فکر ابلهانهای که هر مردی میکند، مخصوصا اگر دچار غرور و توهم دانایی و خودشیفتگی باشد.
تا پاسی از شب از اتاقش بیرون نیامد، در حالی که تولهسگ هر از گاهی به در اتاق پنجول میکشید و کنجکاو بود تا ولینعمت اخمویش را ببیند و خودش را به آغوشش بیاندازد. برای ضیغمی بیشتر از شرع و عرف و… مسئله این بود که عمری را در پستهای فرهنگی گذرانده بود و حالا این سبک زندگی مانند این بود که یک آدم محترم و ریشسفید محل با شلوارک و تیشرت در کوچه با جوانها گل کوچک بازی بکند! خجالت میکشید. میخواست سرش را به دیوار بکوبد و احساس میکرد به آخر خط رسیده است. حالا خودش را یک دلقک تمام عیار تصور میکرد که همه هویتش به فنا رفته بود…
سرانجام سکینه خانم به دادش رسید و صدایش کرد تا برود و شامش را بخورد. از پشت در اطمینان داد که سگ را در یکی از اتاقها محبوس کردهاند تا مزاحمش نشود و بتواند کارهایش را تا زمان خواب انجام بدهد. او قبول کرد و اتفاق خاصی نیفتاد. بعد از شام و نماز، دوباره به اتاقش رفت و زودتر از موعد در رختخوابش دراز کشید. آهی کشید و با خود گفت: «این هم یک امتحان دیگر است! خدایا کمکم کن سرافکنده نباشم»… و با نقشههایی برای آینده، مخصوصا طلاق دادن همسرش، به خواب رفت که برایش حکم مرگ را داشت…
…ادامه دارد
@asmarudiha
👍 3❤ 1
💥 لوسی در منزل حاجآقا ضیغمی
👤 گودرز صادقی هشجین
🔹 قسمت نهم – حل مسئله به روش مادرزنها
روز بعد وقتی آقای ضیغمی میخواست به سر کار برود سکینه خانم با اشارهی چشم و ابرو فهماند که برود و تا غروب که برمیگردد کاری نداشته باشد تا آن موقع موضوع را مطرح بکند. ضیغمی با امید فراوان رفت و منتظر میانجیگری ماند. عصر وقتی که برگشت خود مادرزن صدایش زد که در غیاب دخترها یک کمیسیون سه نفره تشکیل بدهند. چند دقیقهی بعد، در حالی که سهتایی چای دارچین را با غرابیه میل میکردند سکینه خانم رو به دخترش کرد و گفت: «خودت باید حدس زده باشی که در این روزهایی که کلی کار در شهرستان دارم و علیرغم بازنشستگی در چند هیات مدیرهی انجمنهای غیردولتی و مردمنهاد انجام وظیفه میکنم به خاطر کار مهمی در اینجا هستم. جریان سگآوری شما را مفصلا با حاجی صحبت کردهایم و من برای این آمدهام که تو را از این کار منصرف کنم. این کار برای آبرو و حیثیت شوهرت که عمری را در جبهه و جنگ گذرانده و الان هم مسئولیت فرهنگی یک ادارهی کل مهم را در استان به عهده دارد اصلا خوب نیست. حالا من با تبعات شرعی قضیه کار ندارم که آن هم مشکل کوچکی نیست. تو را به این مرد خدا دادهام به خاطر ایمانش! آن همه خواستگار پولدار داشتی رد کردم و این آسمانجل را انتخاب کردم بخاطر همین وجههاش. حالا تو چه شیطانی به جلدت رفته که با این قرتیبازیها میخواهی آب به آسیاب رقبای این بندهی خدا بریزی؟ بعد از مدیریت حراست و این بار امور فرهنگی این دستگاه عریض و طویل من چشم امیدم به ارتقاء مقام اوست. استانداری برایش کم است و جایش در مقام معاونت وزارت در تهران است. تو نمیگویی که با این کارت چه خاکی به سرش میریزی»؟
خانم ضیغمی مثل بمب ترکید: «مادر جان! این میخواهد ارتقاء پیدا بکند به من چه ربطی دارد؟ برای من در این زندگی به جز کنیزی چه جایگاهی هست؟ آخر من چقدر باید بدبختی تحمل بکنم که دیگران را با زندگیهای لاکچری ببینم و عمرم را در این دخمه تباه کنم؟ ما هم تفریح لازم داریم. در مقابل این دخترها من مسئولم. آنها افسرده هستند. این همه آدمهای متشخص در خانهشان سگ دارند حالا به ما که رسید عرش خدا به لرزه افتاد؟ این سگی که بچهها دوست دارند همبازیشان بشود کجایش سگ است؟ یک موجود کوچک بیپناه را به خانه آوردن کجایش مشکل است؟ ما سه تا اتاق داریم که یکی از آنها را میتوانیم پاک نگه داریم و نمازمان را در آنجا بخوانیم. دیگران هر چه میخواهند بگویند، به ما چه؟ مگر ما را با هم داخل قبر میگذارند»؟ به اینجا که رسید شروع کرد به زار زار گریه کردن و دل مادر را به درد آوردن، همان کاری که خانمها در انجام دادنش استاد هستند.
خلاصه، این قدر این بحثها ادامه پیدا کرد و دو طرف براهین فلسفی و اجتماعی و شرعی و… مطرح کردند که سکینهخانم حوصلهاش سر رفت و رو به آقای ضیغمی گفت: «والله من دیگر کم آوردم. حالا اینها بیاورند و مسئولیتش با خودشان باشد. شما هم از نظر شرعی حجت را تمام کرده و وظیفهی امر به معروف و نهی از منکر را به جا آوردهای و پیش خدا شرمنده نیستی. اگر در آینده دیدی که از در و همسایه اعتراضی هست یا ممکن است قضیه لو برود و برای ارتقاء شغلی تو خطری داشته باشد یک خانهی ویلایی دربست بخر یا اجاره کن که فضولباشیها فرصت شماتت نداشته باشند. میدانم که از نظر مالی ممکن است به فشار بیفتی، ولی سعی کن منابع درآمدی خودت را متنوع بکنی. جایگاه تو در این استان چیزی نیست که فرصتهای کافی برایت ایجاد نکند. خدای نکرده نمیگویم که خودت را به کارهای خلاف بیندازی ولی این همه آشنا و دوست این طرف و آن طرف داری و راحت میتوانی وام کمبهره بگیری و در کار خداپسندانهی تولید وارد بشوی یا شرکت ثبت بکنی و در معاملات بزرگ وارد بشوی که بهترین خانهها را بخری. انشاالله که خیر است»!
همانطور که قبلا گفتم این سکینهخانم هر سازی هم که میزد نهایتا به یک ملودی ختم میشد که مطلوب دخترش بود. ضیغمی هم بیغتر از این بود که بعد از بارها گزیده شدن از کانال مادرزن بار دیگر خودش را گرفتار نکند. اصلا مادرزن حاج آقا ضیغمی متخصص براندازی نرم بود، کاری میکرد که آدم در عین به فلاکت افتادن احساس شادمانی میکرد. با این حال، ضیغمی فهمید که قافیه را باخته است و حالا به جای بحث و جدل در باب مسائل شرعی، مادرزن بیشتر به فکر آبرو و حیثیت شغلی و ارتقاء و منابع درآمدی و اینجور چیزها بود. حس ششمش گواهی میداد که این بازی به جای خوبی ختم نخواهد شد ولی به روی خودش نیاورد و خودش را تسلیم سرنوشت کرد…
…ادامه دارد
@asmarudiha
👍 2👏 2
⭐️ لوسی در منزل حاجآقا ضیغمی
✍ گودرز صادقی هشجین
🔹 قسمت هشتم
تا یادم نرفته بگویم که برای مادر خود حاجآقا ضیغمی که یک شب بیشتر نتوانست در منزل فرزندش دوام بیاورد به عنوان شام از یکی از بیرونبرهای محله کباب کوبیده سفارش داده شده بود که از دو سیخش یکی بیشتر نخورد و بچهها هم به خاطر این که از بوی آن خوششان نیامد کنسرو ماهی را ترجیح دادند. لیکن، وقتی که مادرزن مهمانشان بود، خانم ضیغمی معمولا سنگ تمام میگذاشت تا آبروی شوهرش را پیش خانوادهی زوجه حفظ بکند. وقتی که ضیغمی به همسرش زنگ زد که قرار است شب میزبان سکینه خانم باشند او به دست و پا افتاد و خودش را به انواع مغازهها رساند تا بهترین میوهها و مواد غذایی و شیرینی و مانند آن را برای میزبانی از مادر آماده بکند. چون کارت بانکی اصلی ضیغمی همیشه دست خانمش بود، با هر صدای پیامکی که بلند میشد بند دلش پاره میشد و میفهمید که خرید است که پشت خرید انجام میشود.
مادرزن ضمن قربان صدقه رفتنها برای دامادش او را شیرفهم کرده بود که برای تاثیر بهتر، لازم نیست شب اول در بارهی سگ صحبت بکنند و بهتر است با درایت و شکیبایی پیش بروند که لازمهی «کار فرهنگی» است و اگر دخترش به دندهی لج بیفتد نمیتوان کاری کرد. او معتقد بود که اگر حکومت کشور دستش بود مسئلهی حجاب را هم با همین شیوه حل میکرد. ضیغمی هم که فراتر از پدیدهی ملی و فراگیر زنذلیلی مردان ایرانی، «مادرزن ذلیل» برجستهای هم بود، تمکین و قبول کرد که هیچ موضوعی را خود شروع نکند.
عصر وقتی ضیغمی به خانه آمد بوی انواع ادویهجات و روغن سرخ کرده و فسنجان و سالاد و… فضای خانه را معنوی کرده بود. خانم و دخترها بشاش بودند و مرتب به ساعتشان نگاه میکردند که کی ساعت 8 میشود که مامان بزرگ از راه برسد. دخترها –گلارا و دلارا- رابطهشان با مادر بزرگ پدریشان محترمانه و تا حدودی دیپلماتیک و رسمی بود و او را «مادر بزرگ» صدا میکردند، لیکن با مادر بزرگ مادری صمیمانه و راحت بودند و «ننه جون» خطابش کرده، خودشان را برایش لوس میکردند. آنها باور داشتند که مادر ضیغمی در حق فرزندان و نوههایش مادری نکرده بود ولی به هر حال فامیلشان بود و باید حالش را رعایت میکردند. کسی هم نمیدانست بچهها در این سن و سال چگونه متوجه چنین قضایایی بشوند و خدا را خوش نمیآید که من هم بخواهم با ظن و گمان خودم را به گناه بیاندازم. در مقابل، از دید آنها مادرزن ضیغمی یک موجود ایثارگر و از خود گذشته بود که نه تنها حق مادری را به جا آورده بود بلکه در حق بچههایش بعد از آن که یتیم شده بودند پدری هم کرده بود.
حدود ساعت 8 شب سکینه خانم رسید و غریو شادی در خانه به پا خاست. برای آقای ضیغمی هم که از فضای دلمردهی خانه به تنگ آمده بود اتفاق مبارکی بود، مخصوصا این که او تنها پناهگاهش در امر جلوگیری از ورود سگ به خانه شده بود. حتی با خودش فکر کرده بود که اگر حضور مادرزن در خانه منجر به ممنوعالورودی «لوسی» به آنجا بشود حاضر است سکینهخانم را مانند نمایندهی دائمی و سفیر صلح سازمان ملل متحد در سرزمینهای اشغالی بپذیرد و بهترین اتاق خانه را به او اختصاص بدهد. برای او، به عنوان مدیر امور فرهنگی در یک کشور اسلامی، روزی ده بار گزیده شدن به صورت محترمانه و زیرکانه و آبزیرکاهی توسط مادرزن شایستهتر بود تا این که در این سن و سال و موقعیت اجتماعی سگی به نام لوسی را به عنوان «دخترخوانده» سر سفرهاش تحمل کند.
مادرزن با خودش کلی ترشی و لواشک و میوهی خشک شده که سلیقه و کار خودش بود آورده بود که از دید دخترش ارزششان بیشتر از خاویار خزر بود. این حرکات مذبوحانه مایهی تفاخرش بود که به سر شوهرش بزند تا بفهمد که تفاوت یک مادر اصیل با یک مادر معمولی امل خانهدار چیست. حال باید ببینیم کار چطور پیش خواهد رفت و مصلحت خداوندی چه خواهد بود…
@asmarudiha
⭐️ لوسی در منزل حاجآقا ضیغمی
👤 گودرز صادقی هشجین
🔹 قسمت هفتم – دخالت بزرگترها برای جلوگیری از ورود «لوسی» به زندگی ضیغمی
وقتی که «ضیغمی» هر گونه بحث و جدل با همسرش را بیفایده دانست به تنها بزرگترهای خانواده، یعنی مادر و مادرزنش، متوسل شد تا بلکه او را از سوار شدن به خر شیطان منصرف بکنند. هنوز 3 روز فرصت تا آوردن تولهسگ به خانه مانده بود. با خودش فکر کرد که اگر مادرزنش بیاید به کمتر از یک هفته اقامت در «هتل ضیغمی» رضایت نخواهد داد و در آن صورت مادر خودش فرصت آمدن و صحبت کردن نخواهد داشت چون همانگونه که پیشتر گفته شد حضور همزمان آن دو مادر متخاصم به مصلحت نبود. لیکن، ولی اگر اول مادرش بیاید بعید است بیشتر از یکی دو روز بتواند اخم و تخم عروس خانم را تحمل بکند و زودتر فلنگ را میبندد و میرود تا قبل از پایان مهلت (که از مهلتهای آژانس انرژی اتمی جدیتر بود) مادرزنش هم بیاید و اعمال قدرت بکند. بالاخره هر دو مومن سنتی بودند و مخالف تولهآوری… شاید بتوانند کاری بکنند. مادرش زن سادهی خانهداری بود که با مادرزنش که خانم باکلاستری با مدرک سیکل و کارمند بازنشستهی ادارهی غله بود با حدود ۷۵ سال همسن هم بودند.
همان روز که این فکر به ذهنش رسید مادرش که در ۲۰۰ کیلومتری آنجا زندگی میکرد با اتوبوس آمد و مهمان آنها شد. شب، بعد از شام، حاج آقا ضیغمی در حضور جمع به مادرش گفت: «مامان! بچهها میخواهند یک توله سگ سفید به خانه بیاورند که برایشان مایهی شادی و دلخوشی باشد. نظر شما چیست»؟ مادر گفت: «آخر پسرم! شما که جا برای نگهداریاش ندارید. اگر حیاط داشتید خیلی هم خوب بود. قدیمها که من بچه بودم، مرحوم پدربزرگت همیشه یک سگ در خانه داشت که ما با او بازی میکردیم و ماهی یک بار هم بدنش را با صابون مراغه میشستیم. ولی حیف که اینجا نمیتوانید». وقتی متوجه شد که آنها میخواهند سگ را بیاورند داخل آپارتمان که با خودشان زندگی بکند و همسفره بشود تعجب کرد و گفت: «پسرم! من که با شما زندگی نمیکنم. خود شما معذب میشوید، مخصوصا که هر دو نمازخوان هم هستید. اگر سگ بیاورید، من دیگر به خانهی شما نمیآیم، ولی قدم شما همیشه روی چشم من است. برای من استحکام زندگی شما از همه چیز مهمتر است». در اینجا بود که خانم ضیغمی زیر لب غرغر کرد: «خانم دیگر تشریف نمیآورند! واه واه! یکی را به ده راه نمیدادند سراغ خانهی کدخدا را میگرفت». مادر ضیغمی که مثل خودش خیلی خجالتی بود سرخ شد ولی خودش را زد به نشنیدن. ضیغمی خوشخیال با خودش فکر کرده بود که: «اگر زنم متوجه بشود که آوردن سگ مادرم را از خانه فراری خواهد داد ممکن است از تصمیم خودش منصرف بشود. هر چقدر هم که بیملاحظه و بیرحم باشد، راضی به قطع صلهی رحم بین مادر و فرزند نمیشود». به همین خاطر، خیلی تعجب کرد و گوشی دستش آمد که با چه ژنرالی طرف است. فردا اول وقت مادر ضیغمی بهانه آورد که در خانهاش خیلی کار دارد و خداحافظی کرد و به ترمینال رفت تا با اتوبوس به شهرستان برگردد. هر چه پسرش اصرار کرد که با سواری برود گفت که اولا میترسد بعد هم چرا پول زیادی خرج بکند؟
همان روز ضیغمی بعد از رفتن مادر دلشکستهاش با مادرزنش، سکینه خانم، تلفنی صحبت کرد و برای این که ذهنش را آماده بکند ماجرا را شرح داد. مادرزنش در دعواهای جناحی بین زن و شوهر همیشه ابتدا از دامادش حمایت میکرد و مدعی بود که او را از پسرش بیشتر دوست دارد. بعد به حرفهای دخترش گوش میداد و رو به هر دو آنها یکی به نعل میزد و یکی به میخ و آخرش هم رای را به نفع دخترش صادر میکرد. «سکینه خانم» یک پناه بر خدایی گفت و اعلام آمادگی کرد که در اولین فرصت به این بازی مسخره پایان بدهد. او اضافه کرد که تلفنی صحبت کردن اثر مذاکرهی حضوری و چهره به چهره را ندارد. او همیشه میگفت که دختر خودش را بهتر از هر کس دیگری میشناسد. وقتی که ضیغمی گفت که عصر زنگ میزند به آژانس شهری که او بود و برایش یک ماشین دربست میگیرد گل از گلش شکفت و به دامادش برای اولین بار اعتراف کرد که او را نه تنها از پسرش بیشتر دوست دارد بلکه هر وقت بوی تنش را میشنود به یاد برادرزادهی شهیدش میافتد. بلافاصله بعد از قطع تلفن، مادرزن که ابهت سلطانیاش آرامشبخش دلهای نگران بستگان بود بساط یک سفر تازه در قالب «مشاور حل اختلاف» را آماده کرد و عصر همان روز با تحمل رنج یک سفر ۱۵۰ کیلومتری به سمت «خانهی ضیغمیها» به راه افتاد…
@asmarudiha
🔹 «لوسی» در منزل حاجآقا ضیغمی
👤 گودرز صادقی هشجین
💥 قسمت ششم
دو سه روز بعدی بیشتر به بحث و جدلهای علمی و اجتماعی در خانواده سپری شد. چون مهم اصل مطلب است و نه توالی و تسلسل آنها، نیازی نیست که بگویم که هر کدام از آنها صبح مطرح شد یا شب، اول از مسائل بهداشتی صحبت شد یا از دغدغههای فرهنگی و… هر مطلب را که زودتر به خاطر آوردم خدمت شما عزیزان عرض خواهم کرد.
شما صد البته در مورد نحوه طرح مباحث در سطح خانوادههای ایرانی توجیه هستید. ملت ما کلا از بحث خوشش میآید، بخصوص اگر به یک دعوای اساسی ختم بشود. اگر دعواها بین زن و شوهر باشد که نه تنها بد نیستند بلکه مستحب محسوب هم محسوب میشوند و آنها را «نمک زندگی» مینامند. حیف است که ملتهای راقیه از این نمک محرومند و به کوچکترین اختلافی کارشان به دادگاه میکشد در حالی که ما یک عمر از این مباحث داریم و فک و فامیل طرف مقابل را سرویس میکنیم و بعد میگوییم: «دعوای زن و شوهری است دیگر! بدون اینها که اصلا زندگی خیلی یکنواخت میشود». در سطوح بالاتر و در بین متفکران عزیزمان هم بعد از این که یکدیگر را به نوکری بیگانه و کفر و شرک متهم میکنند، نهایتا با ذکر این که «بحث طلبگی» بود با هم ماچ میکنند و قال قضیه کنده میشود.
یکی از مهمترین مشکلات آقای ضیغمی این بود که نه خودش پدر داشت و نه همسرش. یعنی هر دو بلانسبت «بیپدر» بودند و کسی نبود که به عنوان شاقولی متقن در بین آنها تعادل ایجاد بکند. در عوض، یکی مادرزن داشت و دیگری مادرشوهر. وجود آنها در یک جا مانند این بود که وزرای دفاع ایران و امریکا در یک جا باشند. خیلی تلاش میکردند که آن دو بزرگوار همزمان در جمع حضور نداشته باشند تا فتنهای بر فتنههای موجود اضافه نشود. آقا و خانم ضیغمی کاری به برادران و خواهرانشان نداشتند و آنها زندگی خودشان را داشتند و انصافا دخالتی هم نمیکردند. لیکن، در بین مادر و مادر زن و همسر و دو دختر، ضیغمی یک مرد بود در مقابل 5 زن. اگر 4 نفرشان هم با او همراهی میکردند همان یک نفر مخالف کافی بود تا ضربهفنیاش بکند.
وقتی حاج آقا ضیغمی بحث خطرات بهداشتی حضور سرافرازانهی سگ در آپارتمان را مطرح کرد همسر و دخترهایش با دقت تمام گوش کردند. وقتی اسامی بعضی از باکتریها و ویروسها را از روی کاغذ میخواند، هر از گاهی یک «پناه بر خدا» میگفت و «بلا به دور» تا آنها بفهمند که اوضاع از چه قرار است.
وقتی کارگاه آموزشیاش را به پایان برد، خانم گفت: «استاد! ما حق داریم سوال بپرسیم یا نه؟» که ایشان هم گفت که در حد بضاعتش در خدمت است. خانم پرسید: «حالا این بیماریهایی که نام بردید آیا ممکن است از انسان هم به سگ منتقل بشود یا نه»؟ که ضیغمی مجبور شد تایید بکند که بله… لابد ممکن است. خانم فرمود: «این طفل معصوم (منظورش لوسی خانم بود) که ما میخواهیم بیاوریم تازه در اول راه است و از ابتدا هم از نظر بهداشتی مراقبتهای لازم را انجام خواهیم داد. باید قول بدهی که مثل اسکلها به صورت او هم مثل صورت گلارا و دلارا عطسه نکنی و از دستشویی که خارج میشوی دستهایت را خوب بشویی. من فکر همه چیز را کردهام و اتفاقا به خاطر خواهرت که تا اتفاقی میافتد از شهرستان پا میشود و به اینجا میآید بنا دارم که واکسن ضد هاری لوسی را در اسرع وقت بزنم تا خدای نکرده مبتلا نشود»!
لابد حدس میزنید که بحث که به اینجا کشید یعنی یک انقطاعی حاصل شد. خندهی دخترها که برخلاف خالههایشان که دوستشان داشتند دل خوشی از عمه نداشتند، حاجی را بدجور دل شکسته کرد. ضیغمی قهر کرد و برای این که از شدت عصبانیت دست روی کسی بلند نکند، لباس پوشید و رفت به پارک نزدیک خانهشان تا هر وقت حرصش خوابید برگردد. ما هم کمی استراحت میکنیم تا بقیهی ماجراها را خدمتتان شرح بدهم.
ادامه دارد…
@asmarudiha
👏 4👍 2
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.