「ﻣﺣﻛﻭﻣبہﺗﺑﻋﻳﺩ」
تو انقدر خوبے ڪہ میخواهم خدایے ڪہ تورا آفریدہ ببوسم ؛ راسی گفتی خدایت کجاست؟نزدیک به رگ گردنت!ᥫ᭡ ‼️هرگونه کپیبرداری ممنوع‼️ به قلم : ܩࡅ߲ܝ࡙ࡅ߭ߊ ارسالپیام ناشناس👇🏼 https://t.me/BChatBot?start=sc-547-crFrNg5 پاسخنظراتتون👇🏼 @nashenaasroman
Ko'proq ko'rsatish980
Obunachilar
-224 soatlar
-167 kunlar
-8530 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
#هاتترینرمانمجازی🔥🔞
نگاهی به #بدن نیمه برهنهم انداخت و #بوسهی ریزی زیر گلوم زد.
#اتاق به زیبایی تزئین شده بود برای یک #شبزفاف به یاد موندنی!
بوی #شمع و #عود کل اتاق و پر کرده بود و #تخت دونفرهی وسط اتاق با #گل سرخ به زیبایی تزئین شده بود.
اصلا زمان و مکان دستمون نبود.
فقط وقتی به خودم اومدم که هر دو #لخت توی بغل هم روی تخت بودیم.
تیام لبخندی به روم پاشید و زیر گوشم لب زد:
-خانوم شدنت #مبارک و توی یک حرکت ...🙊❌
https://t.me/+CDiSxekboN05ZTFk
https://t.me/+CDiSxekboN05ZTFk
#مخصوص نوعروسا، بیا دلبری کردن و یاد بگیر😈
14پاک
2500
اگه انرژی نظراتتون زیاد بشه شاید بیدار بمونم سومین پارت رو بنویسم براتون 🌚🤍
امیدوارم دوست داشته باشید
❤ 4
6100
#پارت433
#نیلا🪶
از حمام بیرون اومدم و به پندار که از جاش تکونی نخورده بود چشم انداختم.
از کنارش رد شدم و لباسهام تن کردم و حولهی کوچیکی دور موهام پیچیدم.
با برداشتنه بستهی سیگار داخل تراس رفتم و هوای آزاد رو بلعیدم.
فردا باید همه چیز تغییر میکرد.
این اجبار بود.
یه اجبار حتمی که خودم برای خودم تعیین میکردم.
سیگار رو بین لبهام گذاشتم و روشنش کردم.
فکر فردا توی سرم مدام پرسه میزد.
میخواستم اول پیش دریا برم و بعد از اون کاری که سالها دنبالش بودم رو باز به دست بیارم ، حتی پس ذهنم داشت تصویر بودن با ماهی رو هم میچید.
ریههامو از هوای خنک شب پر کردم و به اتاق برگشتم.
کنار پندار روی تخت خزیدم و سعی کردم خودم رو زودتر از باقی شبها بخوابونم.
دلم بیدار موندن و مدام فکر کردن رو نمیخواست.
به پهلو چرخیدم و ناخواسته پلکهام روی پندار باز شد.
لخته مویی که روی صورتش افتاده بود رو کنار زدم و نگاهش کردم.
کاش میفهمید اون شب کنار کشیدم تا توی ذهنم حتی بهش خیانت نکنم.
من مفهوم پایبند بودن رو میدونستم ، هرچند که انگار کیلومترها فاصله بینمون بود.
با نوتیف پیامکی که روی موبایلم اومد چشم از پندار گرفتم.
نرگس بود که با هیجان پشت سر هم بهم پیام میداد و از راضی بودن قرارش با دانیال دم میزد.
صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم.
بدنم سحرخیز بودن رو فراموش کرده بود.
آدم افسردهای که از من ساخته شده بود این روزا زیادی خسته و کسل بود.
چشم از جای خالی پندار گرفتم و داخل سرویس رفتم.
کمکم کابوسی که شب گذشته دیده بودم توی ذهنم تداعی میشد.
پلک بستم و مشت آب خنکی به صورتم زدم.
نمیخواستم اون خواب مزخرف یادآور بشه.
لباسهامو داخل اتاق عوض کردم و ساک باشگاه رو که مدتها گوشهی کمد خاک خورده بود رو برداشتم.
از اتاق که بیرون زدم با دیدن پندار داخل آشپزخونه جا خوردم.
پشت میز صبحانه با موبایلش حرف میزد که از کنارش رد شدم و لقمهای برای خودم برداشتم.
کفشهامو پام میکردم که صداش از پشتم بلند شد :
سحر خیز نبودی.
ساکم رو روی دوشم جابهجا کردمو گفتم :
اشتباه میکردم.
_ مثل هفتهی پیش؟
لبخندی کج زدو با تکون دادنه سرش طعنه زد :
یادم نبود چیزایی که مربوط به من میشه رو فراموش میکنی.
: اون شب من...
وسط حرفم پرید :
مهم نیست.
از کنارم رد شد و داخل آسانسور رفت.
حتی نخواست منتظرم بایسته تا باهم از خونه بریم.
تشری به خودم زدمو گفتم :
چرا باید مهم باشه؟فقط داره تلافی میکنه.
هوفی کشیدم و ترجیح دادم جای معطل موندن پای آسانسور از پلهها پایین برم.
اول از همه پیش هما رفتم و با دستهگلی که ازش به زور خریدم پیش دریا رفتم.
روی قبرش رو شستم و گلها رو کنار اسمش گذاشتم.
زیرلب گفتم :
ببخش که نبودم..مامان.
نیم ساعتی کنارش بودم بالاخره دل کندم از اونجا..تا رسیدن به باشگاه مسیر زیادی بود ، نمیخواستم دیر کنم.
بین راه هما بهم زنگ زد :
_ پیش مامان رفتی!
: آره دارم برمیگردم.
_ بهش گفتی گلهای خوشگلشو از من گرفتی؟
لبخندی زدمو جواب دادم :
بله ، گفتم دختر گلفروشش رو مجبور کردم سر صبح بهم زیباترین گلش رو بفروشه.
خندید و گفت :
کاش صبر میکردی منم میومدم ، دلم براش تنگ شده بود.
: آخر هفته بازم میام.
_ پس خبر بده که ماهی رو هم با خودمون بیاریم..ببینم الان کجایی؟
: میرم باشگاه ، شاید بعدش هم برم خونه ماهی میای؟
_ معلومـه ، برای ناهار کتلت درست میکنم میام.
ماشین جلوی باشگاه ایستاد که پول توی کیفم رو به راننده دادم و پیاده شدم.
: باشه پس ظهر میبینمت.
_ خدافظ..
موبایل رو توی ساک انداختم و داخل باشگاه رفتم.
منشی باشگاه با دیدنم جا خورد و گفت :
شماییـد؟؟چه عجب فکر کردم دیگه غید اینجا رو زدید؟
: یه مدت نبودم ، میخواستم باز شروع کنم.
لبخندی زدو پرسید :
برای این ماه ثبت نامتون کنم!
: منظورمو متوجه نشدید ، برای مربیگری اومدم.
مکثی کردو چشماش رو ازم گرفت :
راستش فکر نکنم مدیریت خیلی پذیرا باشند ، بیخبر که رفتید تا یه مدت دنبال مربی جدید بودیم.
: این یعنی نه؟
شونهای بالا انداخت و زیرلب گفت :
فکر کنم نظر مدیرت همین باشه ، کاش زودتر خبر میداید مدتی نمیاین تا برای پیدا کردن مربی جدید خیلی به مشکل نخوریم.
سر تکون دادم و بند ساکم رو محکمتر توی دستم فشردم.
باید حدس میزدم اینجا راه برگشتی نداره.
_ اسمتونو برای تمرین این ماه یادداشت کنم؟
لبخند تلخی روی لبام شکل گرفت.
من سالها تمرینهامو انجام داده بودم.
الان موقع برگشت به قبل نبود.
: نه..
عقب گرد کردم و از باشگاه بیرون اومدم.
به راحتی مربی بودن برای باشگاهی که دوست داشته بودم رو از دست دادم.
کنار پیادهرو به راه افتادم و چشمام رو به اطراف انداختم.
نمیخواستم همینجوری برگردم خونه.
باید جای دیگهای رو پیدا میکردم.
_ زود برگشتی!
از صدایی که پشتم بلند شد سرجام میخکوب شدم.
ೋღ🌱ღೋ
#𝔪𝔞𝔥𝔨𝔬𝔬𝔪𝔟𝔢𝔱𝔞𝔟𝔢𝔢𝔡
ᵐᵒᵇⁱⁿᵃᵏᵃʳⁱᵐⁱ
❤ 17👍 1🤨 1
7109
#پارت432
#نیلا🪶
یک هفته بعد :
نرگس هیجان زده از اتاقم بیرون اومد و دستی به موهاش کشید.
_ خوب شدم؟
سرتکون دادمو لب زدم :
زیاد سخت نگیر.
_ وای چی میگی جانا ، من دارم سکته میکنم..اصلا هول کردم انگار میخوام با یه آدم غریبه برم سر قرار.
کنارم نشست و اضافه کرد :
یکی بگه آخه ندیدبدید این بشر همون دانیال متشخصیه که هزار بار باهاش رو به رو شدی.
ناخنای بنفش رنگشو نشونم داد و پرسید :
خوشگل شدن؟
قبل از اینکه جوابشو بدم کلید توی در چرخید.
جا خورد و معذب گفت :
وای شوهرت اومد.
از دهنم بیجا پرید :
اون امیر نیست که بخوای ازش بترسی.
از حرفی که زدم خودم متعجب شدم و نرگس دو به شک نگاهم کرد.
از جام بلند شدمو برای فرار از مزخرفی که گفته بودم لب زدم :
راحت باش ، اول میره دوش بگیره.
سمت راهرو رفتم که پندار با دیدنم سلام آرومی تحویلم داد و کفشهاشو درآورد.
از شبی که امیر تهدید کرده بود و پندار تصادف کرده خونه اومد ناخواسته تا دم در میومدم که سالم بودنش رو چشمام ببینند.
نگاه کوتاهی به سالن انداخت و پرسید :
مهمون داریم!
: نرگس اومده.
سر تکون داد و بیحرف از کنارم رد شد.
نفس عمیقی کشیدم و سمت آشپزخونه رفتم.
ناهاری که دست نخورده بود رو توی ماکروفر گذاشتم و به سالن برگشتم.
نرگس حاضر و آماده کیفش رو دست گرفت و گفت :
من دیگه برم ، دانیال اومده ، پایین منتظره.
: میخوای بگم بیاد بالا؟
_ وای نه ، نمیدونم..شاید خیلی اینجوری ضایع باشه که استرس دارم.امیدوارم یه شام دونفره رو خراب نکنم.
لبخند محوی تحویلش دادمو گفتم :
خوش بگذره.
گونمو محکم بوسید و گفت :
ریز به ریز امشب رو برات تعریف میکنم ، شب زود نخوابی.
"نه"ی کوتاهی گفتم و تا دم در بدرقهاش کردم.
اینکه این مدت تمام ذهنش با فکر دانیال از من پرت شده بود خوشحالم میکرد.
اگر ذرهای بیشتر اینجا میموند شک ندارم از رابطهی سرد من و پندار بو میبرد.
در رو بستم و موهامو بالا سرم گوجهای کردم.
از دست این همه موی بلند خسته شده بودم ؛ کم مونده بود تا مثل سابق همهاش رو کوتاه کنم.
داخل آشپزخونه آبی به صورتم زدم و تا پندار دوش بگیره و لباس بپوشه میز شام رو در سکوت چیدم.
چند دقیقهای گذشته بود که صدای در حمام رو شنیده بودم و هنوز خبری از پندار نبود.
پوست لبمو به دندون گرفتم و پشت میز غذا ناخواسته پامو تندتند به زمین کوبیدم.
غرور بود یا لجبازی رو نمیدونم اما صداش نزدم.
کمی که گذشت بشقاب خودمو پر کردم و با سالاد شروع به خوردن کردم شاید سروکلهاش پیدا بشه.
باورم نمیشد منتظر آدمی شده بودم که تمام این مدت از دستش فراری بودم.
شاید تصمیم داشتم اعتماد کردن رو امتحان کنم ؛ اما انگار خیلی هم موفق نبودم..
خودمو با سالاد مشغول کردم و نگاهم رو از در اتاق گرفتم.
لیوان آب رو سرکشیدم و اینبار نتونستم ریاکشنی نشون ندم.
از پشت میز بلند شدم و طرف اتاق رفتم.
چراغ خاموش از زیر در نیمهباز بیشتر متعجبم کرد.
همینکه جلوتر رفتم با دیدنش روی تخت درحالی که غرق خواب بود احساس کردم چیزی درونم فرو ریخت.
حتی حاضر نشده بود با من غذا بخوره.
به آشپزخونه برگشتم و عصبی میز رو جمع کردم.
غذا رو توی یخچال گذاشتم و درش رو محکم کوبیدم.
به درک...
چرا باید به رفتار آدمی اهمیت میدادم که میخواست منو بیشتر از خودش مقصر بدونه!
قرصهامو که از کابینت برداشتم صدای تراپیست توی گوشم زنگ زد :
تو به زمان نیاز داری ، شاید کمکم متوجه بشی به کی باید اعتماد کنی و کی رو حذف کنی.
به کابینتها تکیه زدم و چشمام سمت در اتاق رفت.
اعتماد به پندار شاید نشدنی بود وقتی این همه شب رو با سردی خونه میومد و از من خودش رو دور میکرد..
درست بعد از شبی که نتونستم باهاش روی اون تخت رابطهمونو ادامه بدم عوض شده بود.
لیوان آب رو روی قرصهام سرکشیدم و دمی گرفتم.
شاید این رفتار سزاور من بود.
کلافه پیشونیمو توی دستم گرفتمو نالیدم :
ازت متنفرم که انقدر ضعیفی.
پشت میز سر خوردم و بیقرار سرم رو به میز چسبوندم.
تصمیم گرفته بودم به جلسات تراپیم ادامه بدم ؛ حتی برگردم باشگاه و کارم رو شروع کنم.
دلم میخواست بازم آخرهفتهها خونهی ماهی برم.
توی گلفروشی هما بشینم و هیجانش رو با پرسه زدن دور گلهاش تماشا کنم.
دلم میخواست کنار راما فیلم ببینم و با بابا سر قبر دریا برم.
دلم برای تمام زندگی کردنهام تنگ شده.
برای اون جانایی که بعد از کنار گذاشتنه نیلای درونش بازم قوی بود.
من دیگه الان هیچ کدوم از اونا نبودم ، نه نیلایی درونم نفس میکشید نه جانایی بود.
کی شده بودم من!
یه دختره افسردهی مُرده که حتی به رفتارهای سرد پندار میتونست حق بده!
به حال خودم تاسف خوردم و از پشت میز بلند شدم.
با کرختی سمت حمام رفتم و با بیحوصلگی موهای بلندمو شستم.
حتی نمیتونستم توی آینهی بخار گرفته حمام به چشمای بیروحم نگاه کنم ، از این آدم متنفر بودم.
❤ 12👍 4😢 2🔥 1
6701
#𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄
اگه بودی برا من...
#𝔪𝔞𝔥𝔨𝔬𝔬𝔪𝔟𝔢𝔱𝔞𝔟𝔢𝔢𝔡
Shervin - Boodi Bara Man.mp35.86 MB
😍 1
4700
Repost from N/a
دختر خاله پسر خالهای که از بچگی سایه همو با تیر میزدن و اما پسره وقتی میفهمه دختره تو دانشگاه مزاحم داره و اذیتش میکنن خودشو جای نامزدش جا میزنه و کاری میکنه که...🤤🔥✨
https://t.me/+CDiSxekboN05ZTFk
https://t.me/+CDiSxekboN05ZTFk
#استاد_دانشجویی ☃️
#عاشقانه♥️
#بدون_سانسور🔞
22پاک
2000
Repost from N/a
پسره سوتین دختره رو تو دانشگاه میدزده میره وسط دانشگاه به همه میگه این سوتین و پیدا کردم از کیه؟😂🔞
https://t.me/+CDiSxekboN05ZTFk
https://t.me/+CDiSxekboN05ZTFk
آیا میخواهید از خنده روده بر شوید؟
فقط کافیه این رمان و بخونی😂
صبح پاک
1900
#هاتترینرمانمجازی🔥🔞
نگاهی به #بدن نیمه برهنهم انداخت و #بوسهی ریزی زیر گلوم زد.
#اتاق به زیبایی تزئین شده بود برای یک #شبزفاف به یاد موندنی!
بوی #شمع و #عود کل اتاق و پر کرده بود و #تخت دونفرهی وسط اتاق با #گل سرخ به زیبایی تزئین شده بود.
اصلا زمان و مکان دستمون نبود.
فقط وقتی به خودم اومدم که هر دو #لخت توی بغل هم روی تخت بودیم.
تیام لبخندی به روم پاشید و زیر گوشم لب زد:
-خانوم شدنت #مبارک و توی یک حرکت ...🙊❌
https://t.me/+CDiSxekboN05ZTFk
https://t.me/+CDiSxekboN05ZTFk
#مخصوص نوعروسا، بیا دلبری کردن و یاد بگیر😈
17پاک
2500