cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

آموزشگاه خطاطی قلم https://t.me/

هنر، چشمه‌ی زاینده است و دولت پاینده، هنرمند هرجای رود قدر بیند، و بر صدر نشیند. ( سعد ).

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
205
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-57 kunlar
-830 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

جفت‌‌بی‌جوره بین‌شان رابطه‌ی گرم و صمیمی بود. برای یک‌دیگر پیام می‌فرستادند. جیمناستیک می‌رفتند. در مهمانی‌ها و جشن‌‌ها و غم‌ها شریک و همادوش هم بودند. ده‌سال می‌شد که باهم بودند. گاهی بعضی‌ خانواده‌‌ها احمد و نرگس را مثال می‌آوردند. چند روزی که نرگس بیمار شده بود، احمد، لباس‌شویی می‌کرد. نان می‌پخت. رمه‌ها را پیش چوپان می‌برد؛ همه‌ کار‌ها به‌دوش او افتاده بود. آن‌ها زن‌و‌شوهر نبودند ولی دوستان دوران بچگی بودند. هیچ چیزی یا کسی نمی توانست بین‌شان کدورت و جدایی بی‌اندازد؛ چون آن‌ها زبان دیگران را قبول نداشتند. از همه مهم‌تر، فقط آن‌دو زبان هم‌دیگر را می‌فهمیدند. زمانی که نرگس ۱۶ ساله شده بود، احمد نیز که به مسافرت رفته بود؛ برای نرگس خواستگار آمد، پدر نرگش که مرد قلندر بود اورا به نجیب داد. نجیب گفته بود که برای من زیبایی از همه مهم است، عیبی ندارد که نرگس لال است و زبان ندارد. اما نرگس راضی به این پیوند نبود، به این سبب که زبان هم‌دیگر را نمی‌فهمیدند. سالی نکشید که از هم جدا شدند. نرگس دختر بسیار زیبا که هرکس او را دیده بود ابراز عشق کرده بود. ولی چون لال بود با کسی موافقت نمی‌کرد. از طرفی، پدرش که عیال‌بار شده بود در فکر مصارف خانه وا مانده بود. سه‌ چهار دختر دم بخت داشت، که زیبا ترینش نرگس بود و از همه بزرگ‌تر. نرگس در دلش فقط احمد بود. پس از چند روز که احمد از سفر رسید؛ دیدند که احمد نابینا شده. همه‌ی امکانات رفاهی و آسایشی دارد ولی چشمی که ببیند را ندارد. کسی به او دختر نمی‌داد. پس از چندی که نرگس به دیدار احمد آمد، باهم اندکی صحبت کردند و قفل‌ دل‌های بسته‌ی هم‌دیگر را باز کردند گویا برای یک‌لحظه باهم جواند شدند. برخی از بزرگان می‌گفتند: علت که احمد چیزی را نمی‌بند داراهای اوست. چشم داشت ولی نمی‌دید. نرگس را هم‌ گفته بودند که لالمونی نرکس هم از حیرت او از زیبایی‌اش است. همه در حیرت بود. یکی در نهایت زیبایی، زبان ندارد. یکی در نهایت دارایی،‌ بینایی ندارد. هم‌‌چنین، همه بر این باور رسیده بودند و قبولیده بودند که هم‌ زیبایی و هم دارایی؛ برده‌ساز اند. کسانی دیگر، به‌همین منظور نمی‌توانست به آن‌ها نزدیک شوند. از دلایل جدایی نجیب با نرگس، یکی همین مساله بود. به‌گفته‌ی خود نجیب که من چندین بار وقتی به او نگاه می‌کردم حتا جرئت نمی کردم با او یکی‌به‌دو بکنم. تنها‌ راه، برای آن‌ها این بود که تنها‌ آن‌ها برای یک‌دیگر جفت‌های خوبی می‌شوند. چون هر‌کدام برتری و افتی داشتند که به‌نسبت آن‌ها هم برده‌هم می‌شدند و هم سلطان‌هم. آکو عرفانی پگاه ۳۰ / ۱ / ۱۴۰۳. دانش‌گاه. هرات.
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from فیه ما فیه
عادت چو کهن شود طبیعت گردد فیه ما فیه مولانا
Hammasini ko'rsatish...
👍 2
*شب‌خیال* می‌گفتند و می‌خندیدند. هر چیزی در دهان‌شان جور می‌آمد باهم به‌یک دیگر پیله می‌کردند. احمد می‌گفت سعید می‌شنید، او می‌گفت احمد می‌شنید. یک وقت متوجه شدند که ماسَی از با خودش زُنگگ کرده میاید. او هم لنگ بود و هم گوشش سنگین بود. احمد خودش را به ماسی نزدیک کرد، یکی چیزی گفت او نشنید، دهانش را به گوشش نزدیک برد، خوب بلند داد زد، ماسی برای یک‌لحظه مکث شد. بی‌تحرک ماند. اول که احمد خنده می‌کرد. یک وقت دید که هیچ تکان نمی‌خورد. سعید نزدیک شد، گفت: احمد تو غلطی کردی، حالا هردو هر کاری می‌کنند ماسی تکان نمی‌خورد. این دو در فکر دست‌پاچه می‌زنند که اکنون چه گویی ناخورده را خورد، مادرش بارها گفته بود: « به خری که کار نداری اوشه نکن ». اکنون هردو می‌لزند که ارباب منطقه رسید. گفت: ماسی را چه شده، سعید با لکنت زبان واقعه را صادقانه تعریف کرد. ارباب، یک خوب سیلی محکم به صورت احمد کفت. با سعید در گفت‌و‌گو بود که متوجه شد، احمد دست در گوش بی‌تحرک مانده. سعید هرچه احمد را صدا می‌کند او دیگر نمی‌شنود. صورت احمد کاملن سرخ شده بود. یک وقت دید که ماسی خود را از ژستی که گرفته بود رها کرد، زد زیر خنده. گفت: « ارباب الان پُرم را گرفتم ». گفت کدام پر؟ من چه بدی کردم که اکنون تو از من تقاص کردی؟ گفت یادت است کمک مؤسسه را که حقم بود، از من گرفتی به کاکَی دادی. ارباب با یک اشتباه به دام افتاد. پدر احمد از بزرگان و سر شناسان بود. حاجی عبدُ پدر احمد، همه مردم قریه را جمع کرد، ارباب را خواست. خواس که تقاص کند. اما مادر احمد دلش رحم آمد گفت: حاجی خون با خون شسته نمی‌شود. حرف خانم در حاجی عبدُ رحم نازل کرد. توافق صورت گرفت که اگر با مراجعه به داکتر صحت‌یاب شد فقط هزینه مصرفش را پرداخت کند، در صورت جور نشدن باید دخترش را به زنی او بدهد. یک‌‌دفعه احمد گفت: همین گزینه درست است. همه تعجب کردند، او که تا چند دقیقه پیش نمی‌شنید، چطور شد که چنین شد. احمد پیش از این ماجرا چندین بار مادرش را به خاطر خواست‌‌گاری به‌خانه ارباب فرستاده بود ولی چون دختر خیلی خوش‌کل بود به هرکس جواب رد می‌داد. احمد هم که از هیجان نتوانست خودش را کنترل کند، به‌جای که کار را درست کند از بیخ‌ خرابش کرد. همه، هم‌حاجی را ملامت کردند، هم ارباب را. تاریخ: ۱۶/ ۱/ ۱۴۰۳ کتابخانه دانش‌گاه.
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
‌ بهایِ وصل تو گر جان بُوَد خریدارم انجمنِ‌شاعرانِ‌مرده | ‌حافظ؛
Hammasini ko'rsatish...
*نامه‌ی فراری* داشت لباس می‌شست. خیلی‌هم دل به‌کار نمی‌داد. در خانه تنبل‌خان بود، در مکتب، تنبل‌نام. هفته‌ی یک‌بار که لباس می‌شست، تمام روز با آن وقتش را سپری می‌کرد. هنگام آب‌کش لباس بود که برگه‌ی روی آب، مانند قایق کوچک، با رنگ سرخ رسید. خواست برگه‌ را بگیرد، پایش لغزید خودش روی‌آب چون لباس‌ها کشیده شد. این هنگام، صمد و تمیم، قاه قاه خندیده از راه رسیدند. صمد تا دید نسیمه در غرقاب افتاده، دوید به‌سمتش، دستان باریکش را دراز کرد که نجاتش دهد، نسیمه که نزدیک بود غرق شود، دم از محرم و نامحرم می‌زند. صمد گفت: ای‌وای! الان زندگی مهم است یا محرم و نامحرم! تمیم که بچه‌ی زیرک و باهوش بود، گفت رهایش کن بگذار بمیرد با نامحرم گفتنش. نسیمه، خود را نتوانست نجات دهد، تا این‌که گفت بیا مرا نجات بده. هوا بسیار سرد بود. او را در کناری آوردند، مقابل نه‌چندان آفتاب نشاندند. تمیم که بچه‌ی نورسِ نازیبا بود ولی هوش و زکاوت داشت؛ پرسید چرا در آب افتادی؟ نسیمه پشت بهانه می‌گشت که نگوید، اما یکباره تمیم برگه‌ی به کف دستش دید. گفت: او چیه؟ -چیزی نیست. -پس بیدی به‌من. -باهم بگو‌مگو کردند. آخر ازش گرفت. برگه‌ی قایق مانند را باز کرد، دید که نامه‌ی فرار است. از اول تا به‌آخرش را مطالعه کرد، اما چون در کف شسته شده بود، خوب متوجه منظور نشد. -توضیح بیدی! -گفت اصلن بد کردید مرا نجات دادید. الان‌هم شما را به‌من کاری نباشد. تمیم خیلی تجسس‌گر بود. پشت حرف می‌گشت. مانند خبر‌نگاران. -باید بگویی چه است. می‌خواهی کجا فرار کنی؟ -قول بیدی با کسی نگویی فقط بین من و تو باشد. صمد که پشت چند لباس آب برده رفته بود از راه رسید، با سرو‌وضع خیس شده. گفتند تورا چیز دیو زده؟ "سرقار" لباس‌ها را روی زمین زد گفت: بگیر این لعنتی‌ها را از خاطر این‌ها نزدیک بود من غرق شوم؛ اما شما، دو نفره قصه‌های عاشقانه می‌بافید. تمیم از بی‌حوصلگی از جا کنده شد که کدام قصه‌ی عاشقانه؟ عشق کجا بود؟ من از کجا عشق از کجا؟ چرندیات می‌بافی. نسیمه، گفته گفته تمیم را آرام کرد. تمیم، در عصبانیت که لکنت می‌گرفت، خواست از نامه سوال کند. نسیمه هرچه با انگشت بر لب می‌گرفت که نپرسد و این راز بین‌شان بماند، او از عصبانی متوجه نشد. بالآخره گفت: پس بگو قضیه‌ی این نامه‌ چیه؟ راز که بین دو نفر بود، به‌چهار نفر کشید. صمد گفت: قضیه چیه؟ نامه چیست؟ نسیمه! تمیم چه‌ می‌گوید؟ بالآخره مجبور شد حرف‌های درون نامه را بیان کند. این‌جا بود که هردو دریافتند؛ نسیمه به‌علت تحت فشار بودن به‌ازدواج اجباری، با فرید، دوست دوران مدرسه‌اش پا به‌فرار بگذارد. تمیم که جوان‌نورس بی‌تجربه، اما با هوش، گفت: فرار راه‌حل نیست. چرا می‌خواهی مادرت را زجر دهی. خانواده‌ات را شرم‌گین کنی؟ من برایت راه‌چاره پیدا می‌کنم. نتیجه این شد که برای دو دوست راه‌چاره پیدا کند. ۲۷ / ۱۲ / ۱۴۰۲
Hammasini ko'rsatish...
*نامه‌ی فراری* داشت لباس می‌شست. خیلی‌هم دل به‌کار نمی‌داد. در خانه تنبل‌خان بود، در مکتب، تنبل‌نام. هفته‌ی یک‌بار که لباس می‌شست، تمام روز با آن وقتش را سپری می‌کرد. هنگام آب‌کش لباس بود که برگه‌ی روی آب، مانند قایق کوچک، با رنگ سرخ رسید. خواست برگه‌ را بگیرد، پایش لغزید خودش روی‌آب چون لباس‌ها کشیده شد. این هنگام، صمد و تمیم، قاه قاه خندیده از راه رسیدند. صمد تا دید نسیمه در غرقاب افتاده، دوید به‌سمتش، دستان باریکش را دراز کرد که نجاتش دهد، نسیمه که نزدیک بود غرق شود، دم از محرم و نامحرم می‌زند. صمد گفت: ای‌وای! الان زندگی مهم است یا محرم و نامحرم! تمیم که بچه‌ی زیرک و باهوش بود، گفت رهایش کن بگذار بمیرد با نامحرم گفتنش. نسیمه، خود را نتوانست نجات دهد، تا این‌که گفت بیا مرا نجات بده. هوا بسیار سرد بود. او را در کناری آوردند، مقابل نه‌چندان آفتاب نشاندند. تمیم که بچه‌ی نورسِ نازیبا بود ولی هوش و زکاوت داشت؛ پرسید چرا در آب افتادی؟ نسیمه پشت بهانه می‌گشت که نگوید، اما یکباره تمیم برگه‌ی به کف دستش دید. گفت: او چیه؟ -چیزی نیست. -پس بیدی به‌من. -باهم بگو‌مگو کردند. آخر ازش گرفت. برگه‌ی قایق مانند را باز کرد، دید که نامه‌ی فرار است. از اول تا به‌آخرش را مطالعه کرد، اما چون در کف شسته شده بود، خوب متوجه منظور نشد. -توضیح بیدی! -گفت اصلن بد کردید مرا نجات دادید. الان‌هم شما را به‌من کاری نباشد. تمیم خیلی تجسس‌گر بود. پشت حرف می‌گشت. مانند خبر‌نگاران. -باید بگویی چه است. می‌خواهی کجا فرار کنی؟ -قول بیدی با کسی نگویی فقط بین من و تو باشد. صمد که پشت چند لباس آب برده رفته بود از راه رسید، با سرو‌وضع خیس شده. گفتند تورا چیز دیو زده؟ "سرقار" لباس‌ها را روی زمین زد گفت: بگیر این لعنتی‌ها را از خاطر این‌ها نزدیک بود من غرق شوم؛ اما شما، دو نفره قصه‌های عاشقانه می‌بافید. تمیم از بی‌حوصلگی از جا کنده شد که کدام قصه‌ی عاشقانه؟ عشق کجا بود؟ من از کجا عشق از کجا؟ چرندیات می‌بافی. نسیمه، گفته گفته تمیم را آرام کرد. تمیم، در عصبانیت که لکنت می‌گرفت، خواست از نامه سوال کند. نسیمه هرچه با انگشت بر لب می‌گرفت که نپرسد و این راز بین‌شان بماند، او از عصبانی متوجه نشد. بالآخره گفت: پس بگو قضیه‌ی این نامه‌ چیه؟ راز که بین دو نفر بود، به‌چهار نفر کشید. صمد گفت: قضیه چیه؟ نامه چیست؟ نسیمه! تمیم چه‌ می‌گوید؟ بالآخره مجبور شد حرف‌های درون نامه را بیان کند. این‌جا بود که هردو دریافتند؛ نسیمه به‌علت تحت فشار بودن به‌ازدواج اجباری، با فرید، دوست دوران مدرسه‌اش پا به‌فرار بگذارد. تمیم که جوان‌نورس بی‌تجربه، اما با هوش، گفت: فرار راه‌حل نیست. چرا می‌خواهی مادرت را زجر دهی. خانواده‌ات را شرم‌گین کنی؟ من برایت راه‌چاره پیدا می‌کنم. نتیجه این شد که برای دو دوست راه‌چاره پیدا کند. ۲۷ / ۱۲ / ۱۴۰۲
Hammasini ko'rsatish...
🔊 🌸نوبت پایان زمستان رسید 🌸هلهله از جانب مستان رسید 🌸مژده رسـانی ز عروس بـهار 🌸داد خبر کاو به گلستان رسید 🌸بـوی بهاران همه جـا شد روان 🌸بر تن بی جان جهان، جان رسید 🌸نغمـــه ی نوروز جهــانگیــر شد 🌸بلبل سرگشتـه به بستـان رسید 🌸 سال نو پیشاپیش مبـارکــــــ🌸
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
#مژده_به_علاقه_مندان_دانش_و_دانایی! ---------- خرسندیم که در بهار قرآن و طبیعت بار دیگر فرصتی در اختیار محصلان قرار گرفته است و می توانند با انگیزه بهتر برای آینده خود تصمیم بگیرند! ------------------------------------- بر اساس تصمیم جدید وزارت تحصیلات عالی، متقاضیان بازمانده از کانکور بهاری می توانند از فرصت #کانکور_اختصاصی استفاده نمایند. ثبت نام همه روزه (به شمول روز جمعه) از ساعت 8 صبح الی 5 عصر جریان دارد. تاریخ برگزاری کانکور اختصاصی: 6 حمل 1403، ساعت 2 بعد از ظهر • تلفن‌های تماس: 0787890100- 0798592671 • ایمیل: [email protected] • وب‌سایت: www.ansari.edu.af • آدرس: هرات، خیابان ابن سینا(جاده محبس) بین ابن سینای ۴و۶، پشت شفاخانه حوزوی، مقابل مسجد جامع اویس قرنی. انصاری؛ کانون علم، عقلانیت و تخصص #کمپیوترساینس #لیسانس #مهندسی_نرم_افزار #مهندسی_دیتابیس #مهندسی_شبکه #حقوق #علوم_سیاسی #اقتصاد #مدیریت #انجنیری #ادبیات_انگلیسی #ژورنالیزم #کانکور #6_حمل_1403 #انصاری #هرات #تایم #صبح #عصر
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.