زخمآروز
به جز روایتهای رنجآلود «عزالدین» و «دریابند»، به جز سینههای سنگینشان از دلتنگی، بیقراری و سرگشتگی، هیچ چیز واقعی نیست.
Ko'proq ko'rsatish3 133
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
+147 kunlar
-130 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Photo unavailableShow in Telegram
دست میاندازی به گذشته و با ولع خاطرات هضم شده را بیرون میکشی و نشخوار میکنی، یکباره، دهباره...، خاطرات آشنا که یک زمانی تکلیفت با آنها معلوم بود که کدام شاد است، کدام غمگین و برای خودشان هویتی داشتند از یک زمانی به بعد برایت غریب و بیمعنا میشوند، مانند اورادی که پشت سر هم تکرار میکنی و به مرور دیگر بازنمیشناسیشان. بله... تبعید تو را از خودت تهی میکند.
@Zakhmarooz
میدانی عزالدین! جنگ و گلوله رفقایت را، برادر و خواهرت را و معشوقت را از تو میگیرد، تبعید اما تو را علاوه بر آنها بیخویشتن هم میکند.
در خیابانها که راه میروی و عوض پوتین، کفش راحتی و یا حتی پاشنه بلند میپوشی، عوض بوی خاک و باروت بوی گهسگ یا شاش آدم میزند زیر دماغت، هی به تصویر خودت در شیشه مغازهها خیره میمانی و سعی میکنی او را به جا بیاوری.
صبح به صبح در میان ملافههای عرق کرده بیدار میشوی و از خودت میپرسی اینجا کجاست و من اینجا چه میکنم؟! البته آنقدر خوششانس نیستی که سوالهایت در طول زمان همینها باقی بماند، کمکم سوال این میشود که من کی هستم؟ آنکه پیش از این بود که بود؟ کدام واقعیت است و کدام کابوس یا خیال؟
همه آن اتفاقات، آن جنگیدنها، آن کشته شدنها، آن گریهها و خندهها، آن دیگر نتوانستنها و آن باز تقلا کردنها و ... آیا هیچوقت واقعا وجود داشته یا تنها در خیال من بوده. در خیال زنی که در اتاق زیرشیروانی یک خانه قدیمی در جنووا در امنیت کامل مشغول زندگی نکردن است.
یا این که نه! این خانه با سقف کوتاه و پلههای بیپایانش، این تخت و این بار سرکوچه با پیرمردهایی که روی صندلیهای پلاستیکی مینشینند و حریصانه روی شمارههای پوشیده شده برگههای شرطبندی را با ناخنشان میخراشند بلکه عدد شانسشان از زیر آن پیدا شود، کابوسهای زن پیشمرگه تبدار در کوهستانهای کردستان است که جای زخمهایش عفونت کرده.
نمیدانم...
در تبعید مرزهای بیرونی پررنگ است. رد خطوط مرزها ( نه همه مرزها، همان یکی که نمیتوانی از آن بگذری) مانند اثر زخمهایی خونچکان در زندگیت بر جای میماند. اثر تبعید بر ذهن اما دقیقا عکس این است، همه مرزها برداشته میشود، مرز رویا و واقعیت، گذشته و حال و ...و به این ترتیب تو با ذهنی سیال و به عبارت بهتر در هم و آشفته، در یک مکان مشخص پونز میشوی در حالی که سرت باد میکند، کش میآید و دفرمه میشود.
دست میاندازی به گذشته و با ولع خاطرات هضم شده را بیرون میکشی و نشخوار میکنی، یکباره، دهباره...، خاطرات آشنا که یک زمانی تکلیفت با آنها معلوم بود که کدام شاد است، کدام غمگین و برای خودشان هویتی داشتند از یک زمانی به بعد برایت غریب و بیمعنا میشوند، مثل کلمات ورد مانندی که پشت سر هم تکرار میکنی و از یک زمانی دیگر بازنمیشناسیشان. بله... تبعید ترا از خودت تهی میکند.
بگذریم...
عصر یکشنبه است، یک چیزی معادل همان غروب جمعه خودمان. یکباره باران گرفت، اینجا بارانهایش دیوانهوار است، و یکباره انگار آسمان شکافته میشود و نه باران که از آسمان سیل میبارد، خوبیاش این است که خیابانهای محله داغان و کثیفی که در آن ساکنم را میشوید، پشت پنجره خانه را هم. خانهام اتاق زیر شیروانی در طبقه پنجم یک ساختمان قدیمی است و پشت پنجره کوچکم محل استراحت و هزار خاکبرسری دیگر کفترها، ارمغانشان هم برایم گاه جوجه مرده است و گاه کک! امروز اما یک شاهین آمد، از این شاهینهای کوچک خاکستری_قهوهای، گمانم راه گم کرده بود، دیدم از پشت پنجره صدای بال زدن میآید، به گمان اینکه باز کفترها هستند رفتم که با بد و بیراه راهیشان کنم که بروند، دیدم نه، این زیبای متعجب است. البته او هم تا من را دید خودش را کوبید به طاقی پنجره و در رفت.
نامهام سلام نداشت، بگذار لااقل خداحافظی گرمی بکنم. مراقب خودت باش، مراقب تعادل و مهربانی و انصافت که حقیقتا غنیمتیست. به دریابند هم سلام نرسان.
قربانت، گلاویژ
@Zakhmarooz
00:28
Video unavailableShow in Telegram
از تجمع برلین تا مراسم چهلم ژینا در سقز
از مجموعه روایتهای انقلاب زن، زندگی، آزادی
سهشنبه ۱۰ مرداد، ساعت ۱۰ شب به وقت ایران در کلابهاوس بهیادآر!
https://www.clubhouse.com/room/Pra6N4GV?utm_medium=ch_room_tr&utm_campaign=7FJNjpaIjAuggs4Zyti4nQ-831509
IMG_3161.MP42.33 MB
Hammasini ko'rsatish...
روایت انقلاب زن، زندگی، آزادی (۲) - Clubhouse
در کلاب به یاد آر! هر سهشنبه، ساعت ۱۰ شب به وقت ایران، به روزهای انقلابی ۱۴۰۱ بازمیگردیم و رویدادهای انقلاب زن، زندگی، آزادی را روایت میکنیم.
Repost from شاهد علوی/ روزنامهنگار
00:12
Video unavailableShow in Telegram
به یاد آر!
روایت انقلاب زن، زندگی، آزادی (۱)
امروز سهشنبه، ۶ تیرماه، ۱۰ شب به وقت ایران، جلسه نخست؛ روزهای آغازین انقلابی ۱۴۰۱ در کلاب به ياد آر! با حضور و روایت چهرههای فعال فعال میدانی انقلاب زن، زندگی، آزادی.
clubhouse.com/invite/tYlESLpa
IMG_2715.MP410.19 KB
Photo unavailableShow in Telegram
در جهان دیگری هستم. در جهانهای دیگری. استخوانهایم به پلههای خانهام در استراسبورگ واکنش خوبی نشان نمیدهند. روحم در استانبول مضمحلل شده و قلبم در سقز جا مانده است. گاهی در خیابان تکههای گوشتم را روی زمین میبینم. چیزی است شبیه گه سگ، که یک نفر میگفت آدمها را به خاطر پاک نکردنشان باید زندانی کرد. تنم مثل گه سگ، زشت و ناهنجار شده، خوشحالم که آن را نمیبینی.
بگذریم عزیزم. عزالدین نامهای نوشت. به روش خودش گلایه کرد. قلبم فشرده شد. بعد از خشم تو خبردار شدم. زندگی عجیب و ناعادلانه است. فقط میخواهم بگویم من با این موهای سفید باید اذعان کنم هیچ چیز در این جهان بیدلیل نیست. به دوستی نوشتم که تفنگ شکاری روی دیوار هرگز بیهوده آنجا آویزان نشده. به قول مادرم چشمان ما از هیچکس سیاهتر نیست.
@Zakhmarooz
گلاویژ عزیزم!
از این همه خشم که در تو هست در عجبم. انگار تا به حال تو را نشناختهام. بعید هم نیست. فرصتی نبود. چند نامه هم بیشک کافی نیست. گویا تو تنها انسان روی این کره خاکی هستی که دلتنگی را تجربه میکنی. گویا تو تنها کسی هستی که رنج میکشی. انگار دلایل در انحصار تو هستند. هیچ کس حق ندارد بگذارد برود. کما این که من چندان هم نرفتم. توضیح دشوار است. چه بگویم. بگذریم عزیزم. من به اندازهی تو سر جنگ ندارم.
در روزهایی از عمر فکر کردم هیچ چیز از آنچه دارد به سرم میآید دشوارتر نخواهد بود. فکر کردم دیگر رهایی از جهنم ممکن نیست. اما هر بار طبقهی دیگری دیدم با آتشی گدازانتر. فکر کردم دیگر کمر راست نمیکنم، دیگر نمیتوانم بایستم. نمیدانم حالا چقدر ایستادهام. میدانم قلبم تکهی نان کوچکی بود که گنجشک به دهان میبرد. و من میان گنجشکهای گرسنه در محاصره بودم. عجیب است چون همیشه فکر میکردم خودم پرندهای هستم، گنجشکی، کبوتری، ساری، چیزی، ولی قلبم نان بود و خودم حالا نمیدانم دقیقا چه هستم.
یک بار، سالها پیش احمقانهترین راهی که برای تمام کردن همه چیز میشناختم را امتحان کردم. وحشت کرده بودم. از آن قسم وحشتها که کسی در من ندیده است. در سلولم دو پتوی سربازی بود. یک توالت و شیر آب به سختی فولاد. میترسیدم اگر سرم را محکم به فولاد بکوبم سریع بیایند سراغم. عینکم را هم گرفته بودند. رفتم زیر پتو و تصمیم گرفتم با «نفس نکشیدن» کار را تمام کنم. نفسم را حبس میکردم. طولانی. خیلی طولانی. اما تنِ خیانتکار از روی غریزه عاقبت کار خودش را میکرد. ضربان قلبم بالا میرفت. آنقدر که تپشها تکانم میداد. تا صبح با بلاهت تکرار کردم شاید دیگر از سلولم زنده بیرون نیایم. نفسم را حبس میکردم، دعا میخواندم و از زندانبانها بیشتر میترسیدم تا مرگ. صبح که آمدند سراغم از پلهها افتادم. همه چیز عوض شد. اما نه آنطور که من میخواستم.
آدم چیزهای عجیبی در این دنیا تجربه میکند. فکر میکند قرار است بمیرد، اما ادامه میدهد، خیال میکند کامیاب میشود، اما در به قعر جهنم سقوط میکند. زندگی عجیب است عزیزم. بسیار عجیب.
در جهان دیگری هستم. در جهانهای دیگری. استخوانهایم به پلههای خانهام در استراسبورگ واکنش خوبی نشان نمیدهند. روحم در استانبول مضمحلل شده و قلبم در سقز جا مانده است. گاهی در خیابان تکههای گوشتم را روی زمین میبینم. چیزی است شبیه گه سگ، که یک نفر میگفت آدمها را به خاطر پاک نکردنشان باید زندانی کرد. تنم مثل گه سگ، زشت و ناهنجار شده، خوشحالم که آن را نمیبینی.
بگذریم عزیزم. عزالدین نامهای نوشت. به روش خودش گلایه کرد. قلبم فشرده شد. بعد از خشم تو خبردار شدم. زندگی عجیب و ناعادلانه است. فقط میخواهم بگویم من با این موهای سفید باید اذعان کنم هیچ چیز در این جهان بیدلیل نیست. به دوستی نوشتم که تفنگ شکاری روی دیوار هرگز بیهوده آنجا آویزان نشده. به قول مادرم چشمان ما از هیچکس سیاهتر نیست.
روزگار مسیر خودش را با بیرحمی پیش میبرد. باید سعی کنیم انسانهای بهتری باشیم. این تنها سلاحی است که سراغ دارم. از تو خواهش میکنم که صبور باشی. دور گردون تو را در یکی از دهشتناکترین گردشهایش گذاشته. گردون به جای سابق باز میگردد. اما تو دیگر آدم سابق نخواهی بود.
اگر ولم کنی دوباره مثل پیرمردها منبر میروم. مواظب خودت باش. و اگر عزالدین را دیدی از طرف من تنگ در آغوشش بگیر. اما به من نگو. چون از حسادت خواهم مرد.
قربانت
دریابند
@Zakhmarooz
عزالدین عزیز
امروز ۲۰ کیلومتر در شهر پیادهروی کردم، آفتاب خرداد همه زورش را زد که مرا به خانه بکشاند، نتوانست. چارهای به جز راه رفتن نداشتم. برای از کار انداختن ذهنم باید تنم خسته میشد. تنم خسته شد اما ذهنم از کار نیافتاد؛ پیشاپیش میدوید و مانند کودکی خستگیناپذیر میرفت و برمیگشت و بدنم را به دنبال خود میکشید.
خوش به حال دریابند که دوستی مانند تو دارد، پیشاپیش بخشیده شده و حالا تنها حسرتت این است که محکمتر در آغوش نفشردیاش. گمانم دوستان راحتتر میبخشند تا عشاق.
راستش هر چقدر بیشتر به کاری که کرد فکر میکنم عصبانیتر میشوم. این که تو جایی را ببندی و بروی یعنی آن را ملک طلق خودت میدانی، این از نوعی خودخواهی و احساس مالکیت بر میآید و نادیده گرفتن دیگرانی که با تو در آن «ملک» شریکند. برایش مرکز جهان جایی است که او ایستاده، هر کس هم شک دارد میتواند اندازه بگیرد!
من آنقدر با خودم صادق هستم که بدانم حتی اگر او مرکز جهان نباشد، نقطه ثقل دنیای من هست، اما این هم باعث نمیشود که او اینگونه بیپروا بتازاند... چه بگویم، بگذریم.
راستش هنوز دلم با خودش آنقدر صاف نیست که برگردم به نوشتن نامههای بدون آدرس برایش، اما خب همانطور که گفتم اختیار ذهن در دست من نیست و حتی اگر من برای نوشتن مقاومت کنم او قصههایش را میبافد.
داشتم به نبودنش و اینکه از او نشانی نیست فکر میکردم. بعضیها میگویند ترک شدن برای آن کسی که بر جای مانده شبیه مرگ است. مرگ کسی که رفته؛ یعنی تو وقتی زندگی دیگری را ترک کردی و رفتی جوری که اثری از تو نمانده باشد،مثل این است که در دنیای او مردی. شاهدشان هم مراحلی است که بازمانده از عشق طی میکند، انکار و سوگواری و تسلیم و... من اما موافق نیستم، آنها نه چیزی درباره قدرت عشق میدانند و نه درباره مهابت مرگ.
چقدر پراکندهگویی کردم... ساعت از ۱۲ شب گذشته و از پیادهروی طولانی امروز درد خوشایندی در پاهایم نشسته. این کار را دوست دارم، رساندن جسمم به مرزهای خستگی و تحملش را منظورم است. یک جور خودآزاری خوشایند و اختیاری در آن هست برای پس زدن موقتی آزارهایی که اختیارشان نکردهایم و روز و شب در کار بلعیدن جسم و جانمان هستند.
لطفاً اگر از دریابند خبری گرفتی برایم بنویس. مرکز جهانم گم شده، من میدانم که زنده است و جایی در آن بیرون نفس میکشد و این مرا همزمان خیلی خوشحال و خیلی غمگین میکند.
قربانت
گلاویژ
@Zakhmarooz
Photo unavailableShow in Telegram
کسی هست که دلیل پنجرههای باز زمستان را بپرسد؟ کسی آنقدر دیوانه هست که از دیوانگان تاریخ، این سوال را بپرسد؟ کسی هست که سمت ما باشد و فلسفه ببافد؟ تو را نمیدانم اما برای من کسی هست که به وقت پایان مکالمات کوتاه و بلند، به جای خداحافظی، توی چشمهای آدم نگاه میکرد، لبخند میزد، دستت را فشار میداد، میگفت «سلام» و میرفت.
عزالدین به گلاویژ
در پاسخ به نامه رفتن دریابند
گلاویژ مهربان،
فکر میکنم اینکه آدم نامهاش را از کجا شروع کند، چهطور حرفش را بزند و چهطور جملههایش را ردیف کند چندان اهمیتی نداشته باشد، یا حداقل به اندازهی تمام کردنش مهم نیست.
اینکه یک آدم غریبه را چهطور دعوت کنیم، قلبمان را چهطور اندازهی قدمهایش باز کنیم تا جا بشود و از غریبگی بیرون بیاید و همجان و همنفسمان بشود چندان مهم نیست. یا حداقل به اندازهی روزی که قرار نمیگیرد و میرود مهم نیست.
فکر میکنم شکل ماجرا، حالا با هر چشمی که نگاهش کنیم، مهمتر از دلیلش باشد. مثل تمام کردن، مثل بریدن، مثل خداحافظی کردن.
اصلاً استدلال کردن، موج موج دلیل پشت دلیل آوردن به چه کار میآید؟ آدمیزاد که دنبال دلیل بگردد، راهی ندارد جز اینکه فلسفه و مکتبی را گیر بیاورد و به ریشههای پوسیدهاش چنگ بزند. فلسفه آدم را خشک میکند. سرد میکند. قلب آدم را از جا میکند و جایش چرتکه میکارد.
شکل زندگی، شکل درست زندگی، شکل درست یک زندگی درست همین است که تو میگویی: «پنجره را باز کنیم که سرمای زمستان تا مغز استخوان برود.»
کسی هست که دلیل پنجرههای باز زمستان را بپرسد؟ کسی آنقدر دیوانه هست که از دیوانگان تاریخ، این سوال را بپرسد؟ کسی هست که سمت ما باشد و فلسفه ببافد؟ تو را نمیدانم اما برای من کسی هست که به وقت پایان مکالمات کوتاه و بلند، به جای خداحافظی، توی چشمهای آدم نگاه میکرد، لبخند میزد، دستت را فشار میداد، میگفت «سلام» و میرفت. دریابند اینطور بود آن وقتها. امروز هم شاید همینطور باشد. هر جای جهان باشد، جایی در قلبم، ردی بر چشمم و ابری در گلویم دارد.
هزار هزار افسوس که در آخرین دیدارمان، آنقدر که باید محکم به آغوشش نکشیدم.
سلام گلاویژ
عزالدین
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.