cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

کانال ترجمه خاله‌ریزه

لینک ناشناس برای ارتباط با مترجم https://t.me/iHarfBot?start=5591107692پ رمان‌های : 🎄هرگز هرگز 🎄سرمایه دار 🎄بانفوذ پایان‌یافته https://t.me/world_of_translates

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
958
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-17 kunlar
-1130 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
#پارت_94 _بله درسته. کلبی یک قدم بهم نزدیک شد. _خوب پس اگه بهت بگم دارم میرم یه زن دیگه رو بکنم، اذیت نمیشی؟ دندون هام رو بهم سابیدم. _نه اصلا. یک قدم دیگه به سمتم اومد. _راجع به این چه فکری میکنی که موهای یک زن دیگه رو دور مشتم به پیچم و در حالیکه روی زانوهاش نشسته، دهنش رو به فاک بدم؟ بخاطر تصویری که توی ذهنم ایجاد شد، چشم هام رو بسته ام. _مجبور نیستی مثل یک خوک عوضی باشی. _ظاهرا باید باشم. صداش رو بلند کرد. _چون این تنها راه لعنتی هست که میتونم ازت یک واکنش ببینم بیلی. چشم هام باز شد. کلبی یک قدم دیگه جلو اومد و باعث شد من یک قدم عقب برم. دوباره کارش رو تکرار کرد. بالاخره کمرم به دیوار خورد. دست هاش رو دو طرف سرم روی دیوار گذاشت و سرش رو پایین آورد تا چشم تو چشم بشیم. _میدونی میخواستم با اون پسری که اون شب باهاش قرار داشتی، چیکار کنم بیلی؟ میخواستم سرش رو از بدنش جدا کنم و تو رو کنار دیوار،جلوی اون جوری سخت به فاک بدم که یادت بیاد به چه کسی تعلق داری. ضربان قلبم از کنترل خارج شده بود. کلبی سرش رو نزدیک تر کرد. عملا بینی به بینی بودیم. _میدونی چه فکری میکنم؟فکر میکنم توام باندازه من حسودیت شده. _نه. گرمای بینمون بقدری زیاد شده بود که احساس میکردم تمام بدنم اتیش گرفته. _دروغگو. _من دروغ نمیگم. _مزخرفه بیلی!تنها کاری که الان لازمه انجام بدم اینکه فقط دو اینچ بیام جلوتر. همینکه همدیگه رو لمس کنیم التماسم میکنی که به فاکت بدم و خودتم اینو میدونی. شایدم باید انجامش بدم. هر دومون اسلحه هامون رو کنار میگذاریم و حس بهتری پیدا میکنیم. ولی من اینکارو با تو نمیکنم. میدونی چرا؟ باز هم نزدیک تر شد و چشم تو چشم حرف زد. _چون من بدنت رو بدون قلب و احساست نمیخوام. همین بود. میتونستم با احساس حسادت و خشم کنار بیام ولی این یکی ضربه بدی بهم زد. اشک تو چشم هام جمع شد. صورت کلبی با دیدن اشک هام فورا جمع شد. دو قدم عقب رفت و دست هاش رو بلند کرد و سرش رو تکون داد. _لعنتی. متاسفم. نباید اینکارو میکردم. فقط ... نمیدونم دیگه چجوری باهات ارتباط برقرار کنم و این بطرز لعنتی ناامید کننده اس. دستش رو داخل موهاش کرد. _متاسفم که اینجوری تو صورتت این حرف هارو زدم بیلی. همونجور ساکت موندم و سعی کردم اشک هام رو مهار کنم. کلبی نفسش رو با صدای بلند بیرون داد و سرش رو تکون داد. _زنیکه یکم پیش اینجا بود؟اسمش کارولینه و خواهرمه. اون متاهله و دو تا بچه داره و در جرسی زندگی میکنه. پدرم امشب برای مادرم یک سورپرایز پارتی کوچیک گرفته. کارولین برای سیلر یک لباس مخصوص خریده که با لباس دختراش سته. اومده بود به سیلر کمک کنه و موهاش رو درست کنه. چشم هاش رو بست و ارام صحبت کرد. _هیچ راهی وجود نداره که بتونم سر قرار برم و یا با زن دیگه ای باشم. تو تمام چیزی هستی که بهش فکر میکنم بیلی. احساس کردم دیوار دور قلبم در حال فرو ریختنه، برای همین عذرخواهی کردم و به سرویس بهداشتی رفتم.حداقل ده دقیقه داخل موندم و سعی کردم احساساتم رو کنترل کنم. وقتی صدای صحبت کردن از داخل استودیو شنیدم، فهمیدم دیگه نمیتونم پنهون بشم.
Hammasini ko'rsatish...
👍 9 2
Repost from N/a
#پارت_93 سرش رو تکون داد و روی جعبه ابزارش خم شد و پیچ گوشتی رو بیرون اورد. _تمام روز کار میکرد و یهو متوقف شد یا از اول گرم بود؟ _فکر کنم تازه متوقف شد. بیشتر بعداز ظهر هوا خوب بود. اون درحالیکه درپوش دستگاه رو باز میکرد و بیرون میاورد، کلمه ای دیگه ای حرف نزد برای همین ازش پرسیدم: _همه ... چیز روبراهه؟ _البته. موبایل کلبی زنگ خورد.از جیبش بیرون اورد و جواب داد. فقط یک طرف مکالمه رو میشنیدم. _من طبقه پایینم. مستجر تجاری طبقه همکف با سیستم تهویه اش مشکل داشت، باید قبل از رفتن نگاهی بهش بیاندازم. ساکت شد ... و بعد .... _خوب اشکالی نداره بیای اینجا و کلیدهارو بگیری؟یک سالن خالکوبی به اسم بیلی هست. درست طبقه پایین خونه ام. _باشه، یکم بعد میبینمت. کلبی موبایل رو داخل جیبش گذاشت و دوباره در سکوت مشغول دستگاه تهویه شد. ولی من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. _اوه امیدوارم مزاحم چیزی نشده باشم. از گوشه چشم بهم نگاه کرد. _شدی. چند بار پلک زدم. _اوه متاسفم. باید به هولدن زنگ میزدم. _مشکلی نیست. الان دیگه اینجام. عملا داشت بهم بی محلی میکرد ... چند دقیقه بعد، درب ورودی باز شد و یک زن کاملا جذاب و زیبا وارد شد. اون یک لباس کوتاه مشکی پوشیده بود و کاملا باکلاس دیده میشد. ولی بدلایل کاملا احمقانه ای ... شاید داشتم انکار میکردم یا همچین چیزی ... با اینکه کلبی دقیقا چند دقیقه پیش به کسی گفت اینجا ببینتش، نمیتونستم دو دو تا کنم و بفهمم چی به چیه تا اینکه کلبی به سمتش رفت. اوه خدای من، با اون قرار داشت. احساس کردم میخوام بالا بیارم. درحالیکه کلبی نزدیک زن رسیده بود، اون بهم لبخند زد و دستش رو برام تکون داد. _سلام!نگران من نباش. فقط اومدم کلید بگیرم. کلبی دستش رو داخل جیبش کرد و یک دسته کلید بیرون آورد و داخل دست زنه گذاشت. _به محض اینکه کارم تموم بشه میام بالا. لبخند زد. _باشه ... فقط زیاد طولش نده.رستوران ل کوکو مسیرش دوره و باید تا لافایت بریم و قراره به ترافیک هم بخوریم. نمیخوام دیر کنیم. _دیر نمیکنم. اگه نتونم زود تعمیرش کنم با هولدن تماس میگیرم تا بهش رسیدگی کنه. زنه نوک انگشت هاش رو برام تکون داد و لبخند شیکی زد. _بای، متاسفم مزاحمتون شدم. احساس کردم گونه هام از حسادت داغ شده ... یا شایدم از عصبانیت. مطمعن نبودم کدومش زودتر توی رگ هام نفوذ کرده. اگه کلبی متوجه چیزی شده بود، حرفی نزد.اون بلافاصله سراغ تعمیر دستگاه تهویه رفت، انگار که من حتی اونجا حضور ندارم. اینبار تونستم ففط سه دقیقه ساکت بمونم. _پس ... ل کوکو. بنظر جای گرون قیمتیه. اوه و حدس میزنم فقط من نبودم که سر قرار میرم؟ کلبی بهم نگاه کرد. چند ثانیه به چشم هام خیره موند ولی جواب نداد. دوباره توجه اش رو به دستگاه تهویه داد. _اون خوشگله. اگه از زن های عملی و زیبایی مصنوعی خوشت میاد ... کلبی دست از کار کشید و تمام حواسش رو به من داد. _تو حسودیت شده. دستم رو بلند کردم تا ناخن هام رو چک کنم. _نه نشده . _حتی نمیتونی اعتراف کنی، هان؟ _خوب چیزی برای اعتراف کردن وجود نداره. چون حسودیم نشده. فقط دارم چیزهای بدیهی راجع به رستوران و ظاهر اون رو میگم. سرش رو تکون داد. _درستتتته.
Hammasini ko'rsatish...
👍 10 1
Repost from N/a
#پارت_95 زین زیبا ... که ظاهرا خواهر کلبی بود ... برگشته بود و دست کلبی رو گرفته بود. امیدوار بودم هیچ کدوم از اون ها متوجه قرمزی صورتم نشوند چون سعی کردم تا حد امکان عادی رفتار کنم. خم شدم. _سلام سیلر. واو لباست خیلی خوشگله.شرط میبندم وقتی دور خودت میچرخی واقعا زیبا میشه. سیلر برای نشون دادن لباسش هیجان زده بود. چرخید و پایین لباسش مثل چتر پف کرد. بهش لبخند زدم. کلبی به خواهرش نگاه کرد. _میشه چند لحظه به ما وقت بدی سیس؟ کارولین نگاهش رو بین ما چرخوند. _البته.به هر حال من و سیلر باید بریم اوبر بگیریم. همینکه اون دو از دیدرس دور شدند،کلبی گونه ام رو نوازش کرد. _قبل از اینکه سورپرایز رو خراب کنم باید به مهمونی برسم. میشه فردا صبح باهم صبحونه بخوریم؟لطفا؟ وقتی جواب ندادم دوباره ادامه داد. _این یک قرار نیست. ولی ما باید صحبت کنیم.نمیتونیم همه چیز رو اینجوری بهم ریخته رها کنیم. من دو هفته گذشته رو دیونه شده بودم. سرم رو تکون دادم. _باشه. دستش رو همونجور روی گونه ام نگه داشت و خم شد اونیکی گونه ام رو بوسید. _ساعت نه در غذاخوری پایین بلوک؟ _باشه. جعبه ابزارش رو جمع کرد و به سمت در راه افتاد. _اوه راستی دستگاه تهویه ات رو تعمیر کردم. ظاهرا فیوز جدیدی که اخرین بار وصل کردم به نحوی شل شده بود. بهم چشمک زد انگار که فکر میکرد من اینکارو کردم. _من چیزی رو خراب نکردم. نیشخند زد. _هر چی تو بگی. چشم هام رو چرخوندم. _خیلی از خودت متشکری. قدم دیگه ای برداشت ولی یک لحظه متوقف شد. _یک چیز دیگه ... از بالا به پایین نگاهی به بدنم انداخت. _فردا کرست نپوش. دوست دارم بتونم درست فکر کنم. *** صبح روز بعد که در راه ملاقات با کلبی برای صبحونه بودم، قطارم گیر کرد برای همین با کمی تاخیر رسیدم. وقتی از جلوی در رد شدم از روی صندلیش بلند شد و آرامش روی چهره اش نشست. ولی بعد نگاهش به لباسم افتاد و اون چهره به چیزی کاملا متفاوت تغییر کرد. البته که من کرست توری مورد علاقه ام رو پوشیده بودم ... همونیکه دلیل زیادی برای خیالبافی بهش میداد. همینطور که به سمتش میرفتم، لبخند زدم. _های. کلبی سرش رو تکون داد. _تو شیطانی. تظاهر کردم نمیدونم داره راجع به چی حرف میزنه. _قطارم گیر کرده بود. چشم هاش به شکاف بین سینه هام خیره بود. _ممکنه نیاز بشه پارچه رومیزی رو بردارم و روی بالاتنه ات بکشم. بهش چشمک زدم. _ولی اگه اینکارو بکنی نمیتونی از کرستم لذت ببری. به صندلی روبروش اشاره کرد. _بشین لطفا تا منم بتونم بشینم. وگرنه باید رومیزی رو دور پایین تنه من بکشیم تا خودم رو شرمنده نکردم. پقی خندیدم. گارسون فورا به سمت میزمون اومد و بهمون منو داد و هر دومون قهوه سفارش دادیم.
Hammasini ko'rsatish...
👍 10😁 3 2
Repost from N/a
#پارت_92 چند ساعت بعد دک و جاستین اماده رفتن بودند. دک رفت پشت مغازه تا از سرویس بهداشتی استفاده کنه و وقتی بیرون اومد با انگشت شست به پشت استودیو اشاره کرد. _فکر میکنم دستگاه تهویه باز خراب شده. اوه لعنتی. هوا گرم بود ولی فکر میکردم فقط من گرممه. یک دریچه روی سقف پارتیشن بالای سرم وجود داشت. روی صندلی رفتم و دستم رو جلوش گرفتم تا ببینم باد میاد یا نه. _اح چیزی بیرون نمیاد. دک شونه اش رو بالا انداخت. _وقتی اومدم خاموش و روشنش کردم ولی هیچ اتفاقی نیافتاد. اه کشیدم. _فردا که مغازه رو باز کنیم با این رطوبت هوا، دمای اینجا نزدیک نود درجه میشه. برنامه شنبه و یکشنبه مونم فشرده هست. _میخوای به متخصص زنگ بزنی، میتونم باهات بمونم و منتظرش باشیم. سرم رو تکون دادم. _نه مشکلی نیست. به هر حال هیچ برنامه ای نداشتم. اینجام و خودم اینجامش میدم. دک سر تکون داد. _پشت سرم در رو قفل میکنم و اژیر رو روشن میذارم. اگه به چیزی نیاز داشتی بهم زنگ بزن. _ممنون دک. شب بخیر جاستین. بعد از رفتنشون مردد بودم که به کلبی پیام بدم یا نه. اون بهم گفته بود اگه دستگاه بازم برام مشکل ایجاد کرد، بهش اطلاع بدم. البته که اون متخصص نبود و احتمالا نمی خواست با من حرف بزنه. احتمالا باید با هولدن که مسئول تعمیر و نگهداری بود تماس میگرفتم. ولی کلبی با دستگاه این واحد از قبل آشناتر بود برای همین تماس با اون منطقی تر بود. در ضمن اون صاحبخونه من بود و ما باید یاد میگرفتیم چجوری همکاری و مشارکت کنیم. نمی تونست برای همیشه نادیده ام بگیره. موبایل رو از جیبم بیرون اوردم، دنبال شماره اش گشتم و تماس گرفتم. در بوق دوم جواب داد. _سلام؟ _سلام. اوم متاسفم که مزاحمت میشم ولی دستگاه تهویه دوباره کار نمیکنه. به مدت ده ثانیه ساکت بود. _تو الان اونجایی؟ _اره. جواب دادن دوباره طول کشید و من داشتم فکر میکردم تلفن رو قطع کرده. _باشه. من ده دقیقه ای اونجام. برای کسی که علاقه ای به خارج شدن از منطقه دوستی با کلبی نداشت، زیادی مشتاق بودم که با عجله به سرویس بهداشتی رفتم تا جای ممکن خودم رو مرتب کنم. بعد از مدت ها اولین بار بود که هیجان زده میشدم. عالی شد،انقدر برای دیدن این پسره ناامید بودم که از خراب شدن دستگاه تهویه خوشحال شدم. چند دقیقه بعد، کلبی در زد. اژیر رو خاموش کردم و درب جلویی رو با لبخندی مردد باز کردم. _هی. _هی. داخل اومد. وقتی از کنارم رد شد بوی ادکلن خوشمزه اش رو شنیدم.ایا باندازه کافی بد نبود که اون یک دست کت و شلوار فیت تنش پوشیده بود که حالا یک جعبه ابزارم تو دستش گرفته بود؟ اون جعبه ابزار قرمز رنگ برای من مثل فیتیش بود. حالا حتما باید بوی خوبی هم میداد؟ ولی وقتی من داشتم تمام سعیم رو میکردم که روی احساساتم کپسول اتشنشانی رو خالی کنم، بنظر میرسید کلبی تمام حواسش پی کار بود. _دستگاه روشنه؟ _فکر نمیکنم. هوا ازش بیرون نمیاد. سرش رو تکون داد و پشت مغازه رفت تا قبل از تنظیم مجدد سیستم، دوباره دریچه هارو چک کنه. _دک قبلا امتحانش کرد.
Hammasini ko'rsatish...
👍 10 1
Repost from N/a
#پارت_89 _به هر حال از کرست آبی، طرح سلطنتیت خوشم اومد. این یکی رو قبلا ندیده بودم. حتما این رو برای یک قرار واقعی نگه داشته بودی. آخ. از سرویس بیرون اومدم و به اطراف نگاهی انداختم. هیچ نشونی ازش نبود. _چرا بهم نمیگی کجا هستی؟ _چون مهم نیست. _برای من مهمه. بعد از حدود یک دقیقه پیام داد. _فکر میکنی دوست دارم به عنوان یک حروم زاده حسود شناخته بشم؟ این خوب نیست و خودم میدونم. حتی شک داشتم که بهت پیام بدم یا نه. ولی مردم وقتی یک نفر رو دوست دارند ممکنه کارهای احمقانه ای انجام بدن و من واقعا دوستت دارم بیلی. بقدری دوستت دارم که الان نمیتونم درست فکر کنم. سس تند رو روی اسپاگتی دختر ریختم چون فکر میکردم مال خودمه. خداروشکر قبل از اینکه دهنش رو بسوزونه متوجه شدم. همونجا ایستادم و به موبایلم خیره شدم. قلبم درد گرفت. _دیگه پیام نده. من اشتباه کردم. نباید مزاحم شبت میشدم. تو چیزی بهم بدهکار نیستی. دوباره یک پیام دیگه اومد. _شبت بخیر. پاهام میلرزید و بزور خودم رو به میزمون رسوندم. بعد به سمت چپم نگاه کردم و هولدن رو در بار دیدم. چشم تو چشم شدیم و اون ابجوش رو به سلامتی بلند کرد. اون کسی بود که به کلبی خبر داده بود. براش دست تکون دادم هرچند دلم میخواست انگشت فاکم رو بهش نشون بدم.
Hammasini ko'rsatish...
👍 9 2
Repost from N/a
#پارت_88 چهارشنبه شب فرا رسید و اگرچه من در مورد قرار ملاقاتم با ادی هیجان زده نبودم، ولی وقتی به با رسیدیم، متوجه شدم که از همراهی باهاش لذت میبرم. من اونجور که جذب کلبی شده بودم، مجذوب ادی نشده بودم و میدونستم که این به جایی نمیرسه اما در کل از اینکه امشب بیرون اومده بودم، پشیمون نبودم. ناگفته نمونه که پیش غذاهاش واقعا عالی بود. ادی یک تکه میگو رو در مقداری سس غلیظ گشنیز آغشته کرد. _واقعا شگفت انگیزه که مغازه ات در چند سال گذشته چقدر پیشرفت کرده و من یکجورهایی افتخار میکنم که یکی از مشتری های اصلیت بودم. _اره خوب من به تنهایی نمیتونستم اینکارو انجام بدم. دک کمک بزرگی بهم کرد و مکان جدید افراد زیادی رو جذب کرده. _دک عالیه ولی استعداد واقعی اونجا تو هستی. وقتی یک نفر تو کارش خوب باشه، حرف ها سریع پخش میشن. میدونی تو رو به چند نفر دیگه هم پیشنهاد کردم. به دستش که تمامش رو براش تتو کرده بودم، خیره شدم. _خوب من واقعا ازت ممنونم ادی.تو ادم خوبی هستی. موبایلم لرزید و وقتی بهش نگاه کردم، متوجه شدم پیامی از کلبی دارم. _خوشحالم که میبینم میتونی برای یک قرار واقعی بیرون بری، امیدوارم اوقات خوشی داشته باشی. وقتی به اطرافم نگاه میکردم، ادرنالین توی رگ هام جاری شد. اون اینجا چه غلطی میکرد. امروز وسط هفته بود و من فکر میکردم اون خونه پیش سیلر باشه. بهش پیام دادم. _کجایی؟ چند ثانیه بعد جواب اومد. _مهمه؟ _میخوام بدونم از کجا فهمیدی من کجا هستم. _شاید بهتر باشه به قرارت توجه کنی و نگران همچین چیزی نباشی. _همه چیز روبراهه؟ ادی بود که این رو ازم پرسید. _آره، فقط یک ... مسئله شخصیه. از روی صندلیم بلند شدم. _میشه چند لحظه من رو ببخشی؟باید از سرویس استفاده کنم. با نگرانی جوابم رو داد. _البته. به سرویس رفتم تا با خیال راحت به کلبی پیام بدم. به سینک تکیه دادم و سریع تایپ کردم. _تمام شب داشتی منو نگاه میکردی؟ _اره، چون من خیلیییی وقت دارم و ازش برای تعقیب کردن تو استفاده کردم. واقعا بیلی؟ _با این حال، الان اینجایی؟ از جواب دادن طفره رفت. _ای کاش باهام صادق بودی. _منظورت چیه؟ _تمام این مدت طوری رفتار میکردی که انگار از رابطه جدی میترسی و نمیخوای قرار بذاری. ولی ظاهرا فقط برای قرار گذاشتن با من مردد بودی. چرا فقط همین رو نگفتی و کارو تموم نکردی؟ اون هیچ ایده ای نداشت. اون ازم میخواست روراست باشم؟روراست بودن به این معنا بود که باید اعتراف میکردم که تا الان در طول زندگیم از هیچ چیزی باندازه احساسی که به اون داشتم نترسیده بودم. دلایل زیادی وجود داشت که به این قرار اومده بودم. _به این سادگی نیست کلبی.
Hammasini ko'rsatish...
👍 10 2
Repost from N/a
#فصل_۱۱ #بیلی #پارت_90 _بیلی؟ شنیدم که دک اسمم رو صدا میزنه ولی کامل حواسم بهش نبود. _هووووم؟ _من میرم برای خودم اسموتی بخرم، توام یکی میخوای؟ همینجوری به استریل کردن وسایلی که مدتی بود داشتم تمیز میکردم، ادامه دادم تا اینکه یک سوت بلند توجه ام رو به خودش جلب کرد. سرم رو بلند کردم و دک رو با ابروهای بالا رفته دیدم. _یکی میخوای یا نه؟ بینی ام رو جمع کردم. _چی میخوام؟ دک دست هاش رو جلوی سینه اش جمع کرد. _خیله خوب بسه. کونت رو بذار زمین. _چی؟چرا؟ _جون من و تو قراره باهم حرف بزنیم. _چرا بنظر میرسه رو مود پدرانه ات هستی؟ _فقط بشین، بیلی. چشم هام رو چرخوندم ولی قبل از اینکه روی صندلی هیدرولیکم بشینم، دستمال کاغذی تپی دستم رو داخل سطل اشغال پرت کردم. _چه خبر؟ دک بهم اشاره کرد. _تو بطرز لعنتی بدبخت دیده میشی. _نخیرم. _الان تقریبا نزدیک دو هفته اس که داری ات و اشغال تمیز میکنی. تو همون کسی هستی که ات و اشغال هات رو میریزی زمین و انقدر جمعشون نمیکنی که آخرش سر یکی داد میرگزنی اون هارو جمع کنه چون دیگه یادت نمیاد خودت اون هارو ریختی. بهش زل زدم. _من اینکارو نمیکنم. دک سرش رو به سمت جلوی مغازه چرخوند. _هی جاستین! _بله؟ _کی رنگ بنفش رو رو زمین ریخت و تا شش ماه همونجوری موند؟ _بیلی، چطور؟ _بیلی اصلا تمیزکاری میکنه؟ _فقط وقتی عصبانی یا ناراحته. دک به سمت من چرخید. _پس همونطور که گفتم بقدری بیچاره دیده میشی که حتی مشتری هامونم حسش کردند. از حرفش ناراحت شدم. _من حتی اگه رو مود بدی باشم، تتوهام رو بد انجام نمیدم. _نگفتم تتو بد انجام میدی. ولی دختر بیچاره ای که دیشب اومد تتو پروانه میخواست ولی تو روی بازوش یک فرشته مرگ زدی بیلی. شونه بالا انداختم. _خوب؟فرشته مرگ خیلی بهتر از پروانه اس. _موافقم ولی اون دختر یک پروانه لعنتی می خواست. به شخصیت آزاردهنده اش هم میومد ولی وقتی ازت نظر خواست بهش گفتی اکثر کسایی که تتو پروانه میزنند تشویق کننده های سابقی و افراد سطحی هستند که زندگی توخالی دارند که بخاطر پول ازدواج میکنند که آخرشم بد از آب درمیاد. واقعا همچین چیزی گفته بودم؟اوه خدایا فکر میکنم گفتم. با اینحال شونه بالا انداختم. _خوب ... حقیقت همینه.
Hammasini ko'rsatish...
👍 10 1😁 1
Repost from N/a
#پارت_91 دک لبخند زد. _البته که هست. کدوم ادم احمقی میخواد همچین گوهی روی بدنش بزنه؟ ولی منظورم اینکه تو معمولا در برقراری ارتباط با مشتری خوبه و چیزی که میخوان رو بهشون میدی حتی اگه غیراصیل و خسته کننده باشه. آه کشیدم. _هفته پیش با ادی بیرون رفتم. _میدونم. فکر کردم وقتی خودت آماده باشی راجع بش بهم میگی. چند لحظه مکث کرد. _صبر کن، اون اشغال کاری باهات نکرده که؟ وگرنه یک دمبل تو اون کون بزرگش میکنم ... حرفش باعث شد بخندم. _نه ادی واقعا جنتلمن بود.اون حتی آخر شب وقتی خواست ببوستم و من جلوش رو گرفتم، شکایتی نکرد. _پس چی داره آزارت میده؟ _خوب وقتی سر قرار بودم، کلبی بهم پیام داد. هولدن همونجایی که من با ادی قرار داشتم بود و ظاهرا به کلبی گفته بود سر قرار هستم. کلبی واقعا ناراحت شد. دک اخم کرد. _چرا فقط باهاش قرار نمیذاری؟ قبل از اینکه اروم جوابش رو بدم،تردید کردم. _چون میترسم دک. لبخند بزرگی رو صورت دوستم پخش شد. _فقط به زمان نیاز داشتی تا اعتراف کنی. انگشت فاکم رو بهش نشون دادم و بعد سرم رو تکون دادم. _هر بار که خودم رو نشون دادم، صدمه دیدم. دک به سمتم اومد و دست هاش رو روی زانوهام گذاشت. _میفهممت عزیزم. فقط مردهایی که باهاشون قرار گذاشتی بهت صدمه نزدند. مادرت و پدره پدرمرده ات هم با رفتارشون باعث شدند اعتمادی برات نمونه. سرم رو تکون دادم. _کلبی باعث میشه یه چیزهایی حس کنم، دک. _میدونم. فکر میکنی پس چرا انقدر بخاطر اون بهت فشار میارم؟من تو چشم هات میبینمش بیب. _خیلی میترسم که دوباره صدمه ببینم. _مگه همین الانم صدمه ندیدی؟ _اره ولی اگه دیگه بیشتر از این باهم درگیر نشیم، غلبه بهش آسون تره. در ضمن اون یک دختر داره. من حتی نمیدونم بچه میخوام یا نه. دک لبخند غمگینی زد. _قضیه بچه فقط یک بهونه است که خودتم میدونی. یجورایی دیگه از شنیدنش خسته شدم. ولی زندگی خودته پس دیگه بیشتر از این راجع بش اذیتت نمیکنم. ولی بذار اخرین حرفمم بزنم. _چیه؟ _فکر نمیکنم هیچ وقت بتونیم بهش غلبه کنیم. من ترجیح میدم امتحان کنم و صدمه ببینم تا اینکه بقیه عمرم رو بشینم و به این فکر کنم که ممکنه چه چیزی رو از دست بدم. ****
Hammasini ko'rsatish...
👍 12 4🔥 3
Repost from N/a
#پارت_87 _خوب این بهترین خبریه که در طول این سال گرفتم.چه شبی برات مناسب تره؟ شانسی یک روز تصادفی انتخاب کردم. _چهارشنبه؟ _باشه.بنظرم خوبه. اونجا همدیگه رو ببینیم یا ... _اره. _ساعت هفت خوبه؟ لبخند زدم. _عالیه. بعد از رفتن ادی، دک وقت تلف نکرد. _این دیگه چه کوفتی بود؟ _منظورت چیه؟ _تو حتی از اون یارو خوشت نمیاد. _اون پسر خوبیه و بخاطر پشتکارش مستحق امتیازه. دک ابروش رو بالا انداخت. _پس اون بخاطر پشتکارش مستحق امتیازه ولی کلبی نه؟ لعنتی. به نکته خوبی اشاره کرد. دست هام رو جلوی سینه ام جمع کردم. _این شرایطش فرق داره. _دقیقا. کلبی تو رو میترسونه ولی این یارو نه چون واقعا علاقه ای بهش نداری. آهی کشیدم، حتی نمیت.نستم انکارش کنم. جاستین با صدای بلندی گفت: _من خودم شخصا همیشه روی ادی کراش داشتم. اگه قبلا ازدواج نکرده بودم قبل از اینکه بیلی فرصتی پیدا کنه، ازش استفاده میکردم. من از مردهای بزرگ و درشت هیکل خوشم میاد. دک نظر جاستین رو نادیده گرفت و گفت: _واقعا بیلی؟ کاملا واضحه داری چیکار میکنی. سرش رو تکون داد. _ببین اعتراف میکنم که منم یکم بخاطر اون قضیه تریسام کلبی بهش مشکوک بودم ولی بازم باید بخاطر اینکه حقیقت رو راجع به اونشب بهت گفته بهش امتیاز بدی حتی اگه اینکارش پسندیده نباشه. و چیزی که اون گفت دقیقا عین گفته های هولدن بود. بنظر میرسه که اون فقط بخاطر شیطنت های دوستش گرفتار شده. اگه من خودم بخاطر کارهایی که دوست هام انجام دادند و یا چیزهایی که باعث شدند شاهدش بشم، سرزنش میشدم ... سرش رو تکون داد. _لعنتی، احتمالا الان باید زندان میبودم. _به هر حال الان کلبی از دست من عصبانیه. پس شاید بهتره همونجوری تنها بمونم. _اون ازت ناراحته چون دوستت داره و تنها کاری که تو انجام میدی خرابکاریه. حقیقت درد داشت و من حتی نمیتونستم جوابی پیدا کنم. _باشه. با صدای هوفی دور شد ولی دوباره برگشت. _فقط یک چیز دیگه میگم. باید کور باشی تا نفهمی این واکنش احمقانه ات همون مدرکی هست که بهت نشون میده احساست به کلبی واقعیه. حتی طاقت حرف زدن راجع بش رو نداری چون خوب میدونی که نمیتونی پنهونش کنی. پس حالا هر چی، با همون ادی عضله ای برو بیرون. تظاهر کن الکی جبهه نگرفتی ولی فقط داری وقتت رو هدر میدی. *
Hammasini ko'rsatish...
9👍 4
Repost from N/a
#پارت_86 بعد از رفتن هولدن،در فکر کلبی موندم. اون واقعا اون شب با کسی درگیر نشده بود و من حسابی بهش ریده بودم. باید همه چیز رو در نظر میگرفتم ولی هنوز عصبانی بودم ولی الان؟ از دست خودم عصبانی بودم. همچنین دلم براش تنگ شده بود و نمیدونستم با این احساسم چیکار کنم. الان اوضاع بهتر بود. اخیرا بخاطر جذابیت هاش ضعیف شده بودم و از قبل هم تصمیم گرفته بودم بودم با کسی که بچه داره وارد رابطه جدی نشم. پس الان که اون ازم عصبانی بود بهتر بود تنهاش بذارم و بذارم همینجور ازم ناراحت بمونه تا بتونیم این بازی که شروع کرده بودیم رو تموم کنیم. همونجور که هولدن ثابت کرد زندگی باندازه کافی کوتاه بود که نخوایم وقت یکی رو تلف کنیم. مجبور بودم نشخوارهای فکریم رو کنار بذارم تا بتونم به مشتری جدیدم برسم. مشتری تکراری بنام ادی استارک, یا ادی عضله ای. ادی مرد خوش قیافه ای بود ولی تایپ من نبود. یکم سنش زیاد بود، طلاق گرفته بود و بدن خوب و عضله ای داشت ... یه فرد عضله ای ولی کله پوک که خوره باشگاه رفتن داشت. از مردهای عضله ای خوشم میومد ولی یه چیزی بنام بیش از حد وجود داشت و ادی با این معیار مطابقت داشت. هربار که میومد ازم می خواست باهاش بیرون برم و همیشه بادش رو خالی میکردم. همیشه ازم میپرسید " امروز قراره روز شانسم باشه؟" و من همیشه اینجوری جواب میدادم" میترسم اینجوری نباشه". همیشه از این بهانه استفاده میکردم که من با مشتری هام قرار نمیذارم و امروزم قرار نبود چیزی تغییر کنه. بعد از اینکه اخرین طرحش رو تموم کردم ازم پرسید: _در مورد بار جدیدی که به تازگی توی این محله افتتاح شده چیزی شنیدی؟ اون ها واقعا پیش غذاهای خوبی دارند. ادی اگه این پیگیر بودنش رو نداشت هیچ چیزی نبود. سرم رو تکون دادم. _اره شنیدم. _باید بهش سر بزنیم و قبل از اینکه دوباره بهم بگی با مشتری هات دوست نمیشی باید اینم اضافه کنم که بعد از این تتو تا مدت ها اینجا نمیام چون برام کافیه. پس اگه تا مدت طولانی تتو نزنم ... عملا دیگه مشتریت به حساب نمیام. کلمه نه نوک زبونم بود ولی بعدش برام سوال شد که آیا بیرونم رفتن با یک نفر دیگه بجز کلبی دقیقا همون چیزیه که بهش نیاز دارم یا نه. شونه ام رو بالا انداختم و قبل از اینکه بتونم نظرم رو عوض کنم جواب دادم. _میدونی چیه ادی؟البته چرا که نه؟ چشم هاش درشت شد و مثل گربه چشایر لبخند زد. اون مطمعنا انتظار نداشت بهش جواب مثبت بدم. بعد جواب دادن به دک نگاه کردم که تمام مکالماتمون رو شنیده بود. جوری بهم نگاه میکرد انگار ده تا سر دارم. جاستین کنار در ایستاده بود و نیشخند میزد. ظاهرا اونم همه چیز رو شنیده بود. هیچ کس توی این اتاق انتظار نداشت من پیشنهاد ادی استارک رو قبول کنم ... حداقل من نه. من هیچ وقت تا حالا پیشنهاد حتی یک مشتری رو هم قبول نکرده بودم و خیلی تا حالا ضربه خورده بودم. حدس میزنم برای هر چیزی یک اولین باری وجود داشت.
Hammasini ko'rsatish...
👍 6 4👀 3
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.