cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

•|𝑎𝑟𝑑𝑖𝑦𝑎_𝑛𝑜𝑣𝑒𝑙|•

°•﷽•° Mr:S274 رمانها: خیلی خستم⛓🔥(تموم شده) ستاره ی شب تاریک من🌚🌟(درحال تایپ) به قلم✍🏻 : ستاره ⚠️🚫کپی ممنوع🚫⚠️ لینک ناشناس👇 https://t.me/BiChatBot?start=sc-440114-1BCIor8

Ko'proq ko'rsatish
Eron168 434Forsiy143 800Toif belgilanmagan
Reklama postlari
666
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

https://t.me/BiChatBot?start=sc-440114-1BCIor8 نظراتتونو راجب رمان جدید بگید ببینم😍❤
Hammasini ko'rsatish...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @ChatgramSupport

°•دلوین•° #part2 _ سعی کردم بهش توجه نکنم ، چند جایی عکس گرفته بودم رفتم همون سمت تا شاید گردنبندمو پیدا کنم ،، اشکام بند نمیومد ، بارون هم با اشکام همراهی میکرد و بند نمیومد ، بی دلیل گریه میکردمو هق میزدم ، زمین گلی و سُر بود ، چند باری لیز خوردم اما خودمو کنترل کردم تا نیفتم .‌. اوایلش حضورشو پشت سرم احساس میکردم ، دروغ چرا با اینکه ازش میترسم ولی باز دلم گرم شده بود که یکی پشتمه و تنها نیستم .. جنگل تو تاریکی با صدای زوزه ی گرگا اونم وقتی بارون شدیدی میباره واقعا ترسناکه . بعد چند دقیقه دیگه حسش نکردم ، یا ترس و تردید سرمو برگردوندم عقب و دیدم بله .. اونم رفت .. انتظار زیادی داشتم ، برای چی یه پسر غریبه باید بخاطر منه دیوونه زیر این بارون بمونه و خیس بشه ، مگه چیکارمه؟ بعدشم من نیاز به ترحم کسی نداشتم .. خودمو دلداری میدادم اما خب قلبم درد میکرد ، بی دلیل از رفتنش دلخور شده بودم ، گریم شدت گرفت ، حس میکردم راهمو گم کردم ، با صدای بلند گریه میکردم ، همه ی حس های بد تنهایی ، بی کسی ، بیچارگی ، ترس باهم به دلم هجوم اوردن . همه تنهام گذاشته بودن ، آخه به اینا هم میگن رفیق؟ یعنی من انقدر بدم که همه تنهام میزارن؟ امشب حتی مامانمم تنهام گذاشت ، دیگه هیچ اثری از مامانم تو زندگیم نیست ، منه بی عرضه گردنبندشم گم کردم . حس میکردم صدای زوزه ی گرگ هر لحظه داره بهم نزدیک تر میشه . با ترس چند قدم رفتم عقب ، هوا تاریک شده بود و من ترسم بیشتر ، چیزی تا سکته کردنم نمونده بود .. صدا هر لحظه بهم نزدیک تر میشد و طی یه تصمیم کاملا ناگهانی شروع کردم به دوییدن ، هوا تاریک بود و فقط میتونستم درختارو ببینم تا بهشون برخورد نکنم .. شاید توهم زده بودم اما انگار گرگا پشت سرم بودنو داشتم دنبالم میدادن ، چشمام تار میدیدن اما انگار یه قدرتی گرفته بودم که هر لحظه سرعتم بیشتر و بیشتر میشد .. یهو زیر پام خالی شد ، نفهمیدم چیشد اما همه چی تو چند ثانیه اتفاق افتاد ..
Hammasini ko'rsatish...
°•دلوین•° #part1 _همه دور آتیش نشسته بودیم ،، اونم بود ،، هیچ وقت جرعت نکردم حتی بهش سلام کنم ،، فکر کنم این پنجمین باریه که میبینمش ،، تنها کسی که باهاش حرف نمیزنه منم ،، نه بخاطر اینکه ازش خوشم نیاد ،، درسته شخصیت عجیبی داره اما ازش متنفر نیستم ،، فقط ازش میترسم ،، دوست دارم بشناسمش اما اون اجازه نمیده کسی نزدیکش بشه ،، با هیچ دختر گرم نمیگیره و سرش  تو کاره خودشه ،، چند باری موقعی که داشتم یواشکی نگاش میکردم مچمو گرفتو غافلگیرم کرد بخاطر همین دیگه حتی نگاشم نمیکنم .. هوا کم کم داشت سرد میشد و به قصد رفتن همه بلند شدیم ، آتیشارو خاموش کردیمو مشغول جمع کردن وسایل شدیم ، تعدادمون زیاد بود بخاطر همین خیلی نمیترسیدم وگرنه در حالت عادی یه لحظه هم تو هوای تاریک تو جنگل نمیمونم .. + دلوین بیا دیگه الان بارون میگیره گیر میکنیم اینجا .. _ لحظه آخر متوجه نبود گردنبندم شدم ، گردنبندی که تنها یادگاری من از مامانم بود .. بی اختیار بغض کردم ، تنها چیزی که از مامانم برام مونده بود همون گردنبند بود ،، صدام میلرزید وقتی که داشتم بهشون میگفتم: من ... من باید گردنبندمو پیدا کنم .. نیست .. باید پیداش کنم .. + نمیشه دلی بیا بریم ولش کن یکی بهترشو میخری دختر الان بیا بریم ، بارون داره شدید میشه .. _ نه ... شما برین .. من .. من باید پیداش کنم .. بی توجه به بقیه برگشتم سمت جایی که نشسته بودیم ، اشکام با بارونی که رو صورتم میریخت قاطی شده بود ،، تنها چیزی که از مامانم برام مونده بود همون گردنبند بود ،، امکان نداشت بدون اون برگردم ،، من از مامانم حتی یه عکس هم ندارم .. با حالی خراب برگشتم ، مثه دیوونه ها با دستام رو زمین دنبال گردنبندم میگشتم ، زیر همه ی برگارو گشتم اما نبود .. بارون شدید تر میشد و گریه ی منم شدید تر ، از اومدنم پشیمون بودم .. اخه من اینجا چیکار میکنم .. با صدایی که از پشت سرم اومد یهو خشکم زد ، صدای اون بود ، چرا نرفته بود؟ یهو ترس کل وجودمو گرفت ، من حتی نمیتونم با اون تنها بودنو تصور کنم ، واسه چی نرفته آخه .. +پیدا نکردی؟! _ صداش انقدر محکم بود که آدم عاقلم دستو پاشو گم میکرد چه برسه به منی که ازش میترسیدم ، قدم بزور تا قفسه سینش میرسید ، اون بدنساز بود و من یه دختر لاغر و ریزه میزه ، اون بوکسور بود و من زورم به یه مورچه هم نمیرسید .. گریم بند نمیومد ، دماغمو کشیدم بالا و آروم و گرفته گفتم نه .. + پیدا نمیشه ،، جمع کن بریم هوا خوب نیست ، تا پنج دیقه دیگه نریم خوراک گرگا میشیم .. تو که دوست نداری گرگ و خرس تیکه تیکت کنن ، درسته؟ _ این الان میخواد منو بترسونه؟ نمیدونه وقتی حرف میزنه من چهارستون بدنم میلرزه؟ دیگه نیازی نیست گرگو خرسو بدنام کنه که ، خودش واسه ترسوندن من کافیه .. اما ایندفعه فرق میکنه ، من بدون اون گردنبند برنمیگردم .. سعی کردم تموم جرعتمو جمع کنمو جدی باشم ، لرزش صدامو کنترل کردمو گفتم: من نمیام ، شما برین ، من تا گردنبندمو پیدا نکنم جایی نمیرم ..
Hammasini ko'rsatish...
سلاااااام قشنگای من .. ایشالا که حالتون عالیه😂❤ من بالاخره برگشتمممم بچه ها هرچی تا الان بوده و نبوده رو فراموش کنید ، یه شروع جدید داریم ، همه چیو میخوام از اول شروع کنم ، تغییرات اساسی داریم .. اگه هنوزم نوشته های منو دوست دارید خوشحال میشم بمونید و همراهیم کنید":) خیلی حرف نمیزنم مستقیم میرم سر اصل مطلب .. رمان جدیدم به اسم دلوین رو از همین امشب شروع میکنم ، امیدوارم خوشتون بیاد .. و اینکه منو بخاطر نبود طولانی مدتم حلال کنید😂🤍 #Setareh
Hammasini ko'rsatish...
سلام قشنگام .. امیدوارم حالتون عالی باشه .. خیلی وقته نبودم و این کارو باید زودتر از اینا میکردم ولی همش میگفتم شاید وقت بشه ادامه ی رمانو بنویسم اما خب نشد .. گفتم حداقل الان بگم که دیگه تکلیفو مشخص کرده باشم . فعلا همه چی تعطیله تا تابستون .. امسالو میخوام به خودم سخت بگیرم بشینم درسمو بخونم ، واسم دعا کنید که همون چیزی که میخوام بشه🙂💜 اگه دوست دارید میتونید همینجا تو همین کانال منتظرم باشید تا تابستون با ایده های جدید و خفن تر برگردم .. خیلی دوستتون دارم ، همیشه ازتون انرژی مثبت گرفتم و واقعا دوست دارم همه چی همینطوری بمونه تا تابستون دوباره برگردم . مراقب خودتون باشید قشنگا♥️💋
Hammasini ko'rsatish...
شبیه دخترای ۱۸ ساله برای بوسیدنش هیجان و استرس داشتم . لبامون تو یه میلی متری هم بودن که صدای گارسون مارو به خودمون اورد . سریع فاصله گرفتیمو زمزمه عصبی ارسلان به گوشم رسید و خندم گرفت . ارسلان: ای بر پدرت لعنت الان وقت اومدن بود .. دیانا: گارسون که غذا هارو آورد مشغول غذا خوردن شدیم ، درواقع فقط من داشتم غذا میخوردم ، ارسلان از اول تا اخر فقط داشت منو نگاه میکرد که تهش عصبی شدمو گفتم: نمیخوای غذاتو بخوری؟ ارسلان: والا من الان دلم میخواد یچی دیگه بخورم اما حالا بگذریم . تو که سیر بشی انگار من سیر شدم . دیانا: ارسلاااان .. ارسلان: جان دل ارسلان ، میدونی ترس ندیدنت چقدر اذیتم کرد؟ میدونی شبامو با فکر اینکه ممکنه عاشق شده باشی صبح میکردم؟ بعد الان که بعد پنج سال بالاخره دیدمتو بله رو ازت گرفتم انتظار داری یه دل سیر نگات نکنم؟ دیانا: والا اگه قرار باشه از فکر و خیال بگیم که فکرای من خیلی وحشتناک تر از مال توعن پس بنظر این قضیه رو اینجا تمومش کنیم . ارسلان: دیانا من دیگه نمیتونم صبر کنم ، هرچه زودتر باید عقد کنیم . دیانا: اخه همین فردا که بهمون نوبت نمیدن ، حداقل یکی دو هفته طول میکشه . بعدشم نترس نظرم عوض نمیشه .. ☆پایان پارت دویست و سی و یک☆ بنظرتون عشق واقعا وجود داره و همینقدر میتونه قوی باشه یا این چیزا فقط تو رمانا و فیلماس؟ 🌠 🌠🌠 🌠🌠🌠 🌠🌠🌠🌠 @Ardiya097
Hammasini ko'rsatish...
🌠🌠🌠🌠 🌠🌠🌠 🌠🌠 🌠 °•ستاره شب تاریک من•° #part231 ارسلان: بعد اینکه نفسو گذاشتیم پیش مامانم راه افتادم سمت رستوران ، مامانم وقتی دید ما باهمیم و میخوایم بیرون گل از گلش شکفت و ذوق قبول کرد که نفسو پیشش بمونه و حتی گفت نیاز نیست بریم دنبالشو شب اونجا بمونه . مادر بیچارم خبر نداشت که ناز عروسش زیاده کار پسرش به شب و خونه و تنهایی با زنش نمیرسه . تحمل فضای ماشین برام سخت بود ، با اینکه دوست داشتم از ثانیه به ثانیه کنار دیانا بودن استفاده کنم اما بر خلاف میلم با سرعت رانندگی میکردم تا زودتر برسیم . عطرش تموم فضای ماشینو پر کرده بود و من توان تحمل نداشتم . دلتنگ عطر تنش بودمو اون داشت اینطوری عذابم میداد . گرمم شده بود ، دکمه ی بالای پیراهن سفیدمو باز کردمو شیشه ی ماشینو دادم پایین . انقدر نفسای عمیق کشیدم که بالاخره بعد نیم ساعت که برای من اندازه یه عمر گذشت رسیدیم . از خنده های ریز دیانا میفهمیدم که داره از این حالم لذت میبره ولی نوبت منم میرسه ، همه ی اینارو تلافی میکنم دیانا خانم . تو پارکینگ رستوران پارک کردمو سریع رفتم سمت در دیانا و درو براش باز کردم . بعد اینکه پیاده شد دستمو جلوش دراز کردم که دستمو بگیره . میدونستم تلاشم بی فایدس اما امتحانش که ضرر نداشت . در کمال تعجب دیدم که انگشتاشو قفل انگشتام کرد و با لبخند نگام کرد . با ذوق سمت در ورودی قدم برداشتم ، رسما مثل پسر بچه های ۱۸ ساله شده بودم . وارد که شدیم فضای رستوران دقیقا همونطوری که بود که میخواستم . صندلی میز و برای دیانا بیرون کشیدم و بعد اینکه به گارسون گفتم ده دقیقه دیگ غذا هارو بیاره خیلی جدی برگشتم سمت دیانا تا برای بار آخر حرفامو بگم و بهش بگم که چقدر عاشقشم و حاضرم براش هر کاری بکنم . شاید ایندفعه شانس بهم رو بیاره و دیانا هم منو قبول کنه . دیانا فکر کنم نیاز نباشه حرفای تکراری بزنم ، خودت دلیل اینجا بودنمونو میدونی . دیا .. من مثه سگ پشیمونم ، خودم تا آخر عمرم نوکر تو و دخترمون هستم فقط کافیه تو یه بله بدی به من . میدونم اذیت شدی ، خودم مرحم میشم برات . خودم زخماتو خوب میکنم تو فقط قبولم کن . من خیلی اشتباه کردم ، خیلی بهت بد کردم میدونم اما بخدا که فکر میکردم ته خطم ، فکر میکردم زنده نمیمونم بخاطر همین رفتم که تو رو عذاب ندم . دیانا: ولی با رفتنت بیشتر منو عذاب دادی ، اینکه من تو این پنج سال چیا کشیدمو نمیتونی درک کنی ‌. من نابود شدم ارسلان ، من دیگ اون دیانای سابق نیستم ، من به اندازه کافی تو زندگیم ضربه خورده بودم ، وقتی تو اومدی تو زندگیم خیلی بهتر شدم ، رنگ ارامشو خوشبختیو دیدم اما تو خودت دوباره ازم گرفتیشون . حاضری با یه دختری که از درون شکسته و داغونه ازدواج کنی؟ ارسلان: این جملتو نشنیده میگیرم ، برای من تو همین الانشم زنمی . بعدشم ، خوده خرم این کارو باهات کردم خودمم درستش میکنم . باهم درستش میکنیم ، زندگیمونو از اول درست میکنیم ، همه چی از قبلم بهتر میشه دیانا بهت قول میدم . دیانا: میخوام باورت کنم ارسلان ، میخوام مثل پنج سال پیش بازم بهت اعتماد کنم . نه فقط بخاطر خودم ، بخاطر دخترمون که خیلی بهت وابسته شده .فقط امیدوارم ایندفعه پشیمونم نکنی . ارسلان: شو .. شوخی میکنی؟ یعنی الان .. جدی جدی بله رو دادی دیگه نه؟ دیانا(با خنده): جدی جدی بله رو دادم . ارسلان: هنوز تو شوک بودم بخاطر همین حتی نمیتونستم بخندم . بی اختیار از جام بلند شدمو رفتم سمت دیانا ، دستشو گرفتمو بلندش کردم و بعد بغلش کردم . دستامو محکم دورش پیچیدم . انگار میخواستم این پنج سال دوریو تلافی کنی . با تکونای ریزی که دیانا خورد به خودم اومدمو دیدم خیلی محکم بغلش کردم . فشار دستامو کم کردم از خودم جداش نکردم . تو چشماش که همه ی زندگیم توشون خلاصه میشد زل زدمو گفتم: خیلی خوشحالم ، انقدری که انگار دنیارو بهم دادن . نمیدونم چی بگم واقعا ، مرسی که باز قبولم کردی .. دیانا: خیلی میترسم ارسلان .. ارسلان: صورتشو با دستام قاب گرفتمو گفتم: از چی میترسی قوربونت برم؟ من دیگه هیچ وقت تنهات نمیزارم ، تا من هستم نباید از چیزی بترسی . دیانا: میترسم هیچی خوب پیش نره .. ارسلان: پیش میره قشنگم ، نگران نباش . همه چی بهتر از قبلش میشه . میدونی چیه دیانا ، دلم میخواد الان ببوسمت ، ولی پامو از گلیمم دراز نمیکنم نترس . میگم واسه فردا نوبت محضر بگیرم دیگه؟ دیانا(با خنده): آروم باش ارسلان .. دستامو گذاشتم رو صورتشو اروم نوازشش کردم ، دلتنگ آغوش و محبتش بودم ، سرامون کم کم داشت بهم نزدیک میشد . ضربان قلبم رفته بود بالا و انگار قلبم میخواست از سینم بیاد بیرون . چشمامو اروم بستم که قطره اشکی رو گونم سر خورد اما ارسلان متوجهش نشد . اشکم بخاطر دلتنگیم بود . انگار نه انگار که این مرد یه زمانی شوهرم بود و من ازش یه بچه دارم .
Hammasini ko'rsatish...
من زندممممممم ولی فکر کنم همتون دلتون میخواد منو بکشید😂 تنها چیزی که میخوام اینه که زودتر این رمان تمومممم بشه نمیدونم چرا انقد کش میاد لامصب .. خلاصه امشب پارت داریم ، منتظر باشید💕
Hammasini ko'rsatish...
🌠🌠🌠🌠 🌠🌠🌠 🌠🌠 🌠 °•ستاره شب تاریک من•° #part230 ارسلان: بعد اینکه داروهاشو گرفتم براش چند بسته پد هم خریدم ، شاید تو خونه نداشته باشه .  سوار ماشین شدم ، دیانا اخم کرده بود و زل زده بود به بیرون . شبیه بچه های پنج ساله . صورتشو که دیدم خندم گرفت و اصلا دست خودم نبود که با صدا خندیدم . خندم عصبانیش کرد چون دوباره پرید بهمو گفت . دیانا: اره اره بخند ، خوشت میاد همش محتاج توعم نه؟ ارسلان: باورم نمیشد ، داشت گریه میکرد . گریه کردنش برام شیرین بود ، همیشه تو این موقع ها بی دلیل گریه میکرد . مثل قدیما شروع کردم به ناز کشیدن . دیانا خانوم الان چرا داری گریه میکنی؟ من غلط بکنم خوشم بیاد . تو که میتونی طاقت دیدن اشکاتو ندارم چرا اون مرواریدارو میریزی؟  میخوای بریم اون شکلات فروشیه؟ همونی که قدیما میرفتیم .. دیانا: اره .. ارسلان: انتظار نداشتم قبول کنه ، وقتی که بعد اره گفتن سریع دستاشو گذاشت رو دهنش فهمیدم خودشم انتظار نداشت قبول کنه ، یا شایدم دلش همینو میخواست ، میخواست که قبول کنه ولی عقلش میگفت که قبول نکنه . لبخندی به قیافه متعجبش زدمو رفتم سمت شکلات فروشی بزرگی که پنج سالی میشه اونجا نرفتم . آخرین باری که رفته بودم با دیانا بودم . ایشالا که هنوز سرجاش هست . با شک سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود و پرسیدم: میگم دیا ... تو ... تو ، توی این پنج سال دیگه اون شکلات فروشیه نرفتی؟ از صداش فهمیدم بغض داره . نگاهش یهو غمگین شد و دلمو لرزوند . من با این دختر چیکار کردم؟ دیانا:نه ، من بعد تو دیگ حتی بامم نرفتم .. ارسلان: دیگ هستم .. اونجاهم میریم ، همه جا میریم .. ••• دیانا: شکلات فروشیه رو روحیم خیلی تاثیر گذاشت ، با اینکه از اره گفتنم پشیمون بودم ولی بهم خوش گذشت .. جلوی خونه که رسیدیم دیدم نیم ساعت تا تعطیل شدن نفس مونده . هول شده به ارسلان گفتم: وای ارسلان نفس نیم ساعت دیگ تعطیل میشه ، میری دنبالش؟ ارسلان: معلومه که میرم ، تو برو خونه استراحت کن ، دارم نفسو میارم غذا میگیرم نیاز نیست چیزی درست کنی . دیانا: درو که باز کردم یهو ارسلان دستمو کشید سمت خودش و من باز رو صندلی ماشین نشستم. قیافه سوالیمو که دید خودش شروع کرد به حرف زدن . ارسلان: دیانا ، نمیخوام باز حالتو بد کنم ، ولی باور کن اگه اینو نگم میمیرم . میگم میشه باز .. باز به ما فکر کنی؟ به چیزی که بین منو خودته . بعد اینکه ، میشه امشب شام بریم بیرون؟ بعد تو نظرتو بهم بگی ، که قبولم میکنی یا ن . دیانا: شیش ماهه به دنیا اومدی؟ الان بهم میگی فکر کن بعد میگی تا شبم نظرتو بگی . توقعاتتو کم کن عزیزم . ارسلان: جدی بودی الان؟ واقعا .. واقعا بهش فکر میکنی؟ دیانا: حالا ببینم چی میشه ، انقدر از من حرف نکش دیگ ، برو دنبال نفس بچم تعطیل شه ببینه نیستی میترسه . ارسلان: ای به چشمممم ، من نوکر  دوتانوم هستم . دیانا: با خنده‌ از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت خونه . درسته عذاب کشیدم ، درسته کلی بلا سرم اومد اما نمیشه . بدون اون نمیتونم ، چرا الکی به خودم سخت بگیرم . اونم تو این دنیایی که معلوم نیست فردا زنده ایم یا نه ‌. بعد ... بعد دلیلشم که منطقی بود تا حدودی ، باز رفتنشو توجیح نمیکنه اما میتونم یه فرصت دیگه بهش بدم که ‌. با فکر اینکه دوباره بهم برگردیم لبخندی رو لبم اومد و رفتم تو خونه . ••• ارسلان: دمه در منتظر دیانا بودم ، قرار بود نفسو بزاریم پیش مامانمو بعدش باهم بریم جایی که من تدارک شامو دیدم ، یه رستوران شیک و جمع و جوری بود که فضاش خیلی قشنگ بود ، واسه یه شب اجارش کرده بودم که فقط منو دیانا باشیم . دل تو دلم نبود که زودتر دیانا بیاد و بهم بگه که قبول میکنه دوباره باهم باشیم . در خونه که باز شد سریع پیاده شدم . با دیدن دیانا نفس تو سینم حبس شد . خیلی خوشگل شده بود . اونقدری که دلم نمیخواست بریم بیرون ، شیطونه میگفت همه چیو کنسل کنمو بگم تو خونه بمونیم . انقدری خوشگل و نفس گیر شده بود که دلم نمیخواست ببرمش بیرون تا مبادا چشم کسی بهش بیفته و بخواد نگاش کنه ‌. بی هیچ حرفی خیره شده بودم به دیانا که یهو نفس با شیرین زبونی گفت . نفس: بابایی؟ منو ندیدی؟ خلی(خیلی) ناملدی(نا مردی) من بخاطل (بخاطر) تو اینهمه خوشگل کلدم(کردم) اما تو فقط داری مامانمو میبینی . ارسلان: س .. سلام .. دیانا:(با خنده) سلام . ارسلان: خوشگل بابا چطوره؟ کی این حرفو زده؟ شما مثل ماه شدی ، مامانتم مثل خودت ماه شده بخاطر همین نتونستم چشم بردارم ازش . بیا بغلم ببینم . لبخند رو لب دیانا حالمو بهتر کرد ، حس خوبی بهم میداد . حس اطمینان ، حسی که بهم میگفت قبول میکنه بالاخره باز بهش میرسم . در جلورو براش باز کردم که اروم تشکر کرد و سوار شد ، بعد اون نفسو رو صندلی عقب نشوندمو خودمم نشستم پشت فرمون . ☆پایان پارت دویست و سی☆ 🌠 🌠🌠 🌠🌠🌠 🌠🌠🌠🌠 @Ardiya097
Hammasini ko'rsatish...
ارسلان: منه گردن شکسته یه غلطی کردم رفتم الانم مثه سگ پشیمونم تو دیگه چرا اینطوری میکنی لامروت؟ بابا یه ذره هم ته قلبت احساس نمونده؟ انقدر ازم متنفری؟ دیانا: من اصلا حالم خوب نیست ، گوشیم همراه نیست زنگ بزن یه اسنپ بیاد میخوام برم خونه . ارسلان: اوففف باشه دیگه حرف نمیزنم ، لج نکن بیا بشین خودم میرسونمت . وقتی تردید رو تو چشماش دیدم باز گفتم: قول میدم حرف نزنم . ایندفعه از خره شیطون پایین اومد و سوار ماشین شد ‌. نزدیکای خونه بودیم که جلوی یه داروخونه نگه داشتم تا داروهایی که دکتر براش نوشته بود و بخرم . روبه دیانا گفتم: دو دیقه بمون سریع برمیگردم .. ارسلان: جوابی نداد و توجهی نکرد ، انقدر غرق افکارش بود که اصلا حتی متوجه نشد که جلوی داروخونه وایسادم . ☆پایان پارت دویست و بیست و نه☆ 🌠 🌠🌠 🌠🌠🌠 🌠🌠🌠🌠 @Ardiya097
Hammasini ko'rsatish...