cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

دوشیکا

‼️ توجه این رمان به #چاپ خواهد رسید. 🚫کپی ممنوع رمان‌های چاپی haniye.m ، mahdiye.m ربات ناشناس درخواست و نظرات شما دوستان 👇 https://t.me/iHarfBot?start=2542302291

Ko'proq ko'rsatish
Eron263 175Til belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
253
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#پارت‌22 #فصل‌اول‌‌‌ماموریت _اوه مامان انگار یکی بد حالت و گرفته ها. آرمین بعد گفتن این حرف بهم یه چشمک زد و رفت بالا. هوفی کشیدم و به مامان نگاه کردم واقعا مامان خوشگلی دارم حتی الانم با وجود بابا هزار تا کشته مرده داره. فقط کافی بود چند دقیقه بابا از مامان غفلت کنه و اون موقع واویلا. لبخندی زدم و بهش نگاه کردم درسته الان گفته بودم این حرفهارو اما من خط و نشون کشیدنام برای اون پسر خوش بختی هست که قراره بیاد با من آشنا شه. دوباره و چند باره لبخندی زدم که مامان از بازوم گرفت و کشید. _اصلا معلوم نیست تو کدوم دنیا سیر می کنی بیا وقت نداریم الهه. بعد نشوندن من کنار خودش آلبوم رو دستم داد. یه نگاه به آلبوم تو دستم کردم و بعد به رگال لباس مجلسی تو پذیرایی و چند تا از خدمه‌ی مسئولش. لبم و تر کردم و به آقا مرتضی نگاه کردم و بعد به رگال اشاره کردم و گفتم الان این آلبوم تو دست من همش اونجا هست. ایشون لبخندی زد و گفت :" نه خانم سایزتون دستمونه اگه چیزی بین اینا پسند نکردین فوری سفارش میدیم در عرض چند دقیقه تو دستتونه." سری تکون دادم پس آخه روانی این رگال چیه اوردین اگه قراره من به کاتالوگ نگاه کنم. نفسی کشیدم و گذاشتمش کنار و رفتم سمت رگال پر از لباس. _بهتر اول با اینا شروع کنیم. این و گفتم و دونه به دونه شروع کردنم به نگاه کردن بهشون همشون خوب بودن اما اون چیزی نبود که من بخوام تو تولد غزل بپوشم یه چیز نمی دونم شاید تک می خواستم. برگشتم و به مامان نگاه کردم که داشت به کاتالوگ نگاه می کرد. _خوب مامان فکر نکنم بخوام مثل اینا بپوشم یه چیزی می خوام... نمی دونم ولی... اصلا نتونستم جملم و تموم کنم آخه اصلا نمی دونستم چی بگم مامان سرش و بلند کرد و گفت:" اینا هم چیزی نیست که بخوای چون اکثرا مدلش مثل اوناست."
Hammasini ko'rsatish...
Tb23
Hammasini ko'rsatish...
#part13پارت‌واقعیه😍🔥 - انقدر وول نخور! باشه ای گفتم و تو بغلش آروم گرفتم. من و روی تختی گذاشت و تازه متوجه دور و اطراف شدم. مثل آرایشگاه بود ولی خیلی مجهز تر و باحال تر! پر از دستگاه های جالب بود که حتی نمیدونستم به چه دردی میخوره. - اینجا کجاست؟! صدای تق تق کفش پاشنه بلندی مانع از ادامه صحبتم ‌شد. سر برگردونم، زنی تقریبا سی _چهل ساله بود. تاپی و دامنی پوشیده بود و، خط سینه هاش و خیلی دلباز بیرون انداخته بود. به ارکا نگاه کردم تا ببینم در مقابل این دختره پر از عشوه که عکس العمل نشون میده. واقعا هیچی روش تاثیر نداشت؟ حتی این همه ناز و عشوه؟ بی روح نگاهش به صفحه گوشیش بود، کمی بعد گوشیش و توی جیب شلوارش سر داد و لب زد : - شب میام دنبالش... امادش کن! اخمی کردم؛ برای چی آماده ام کنه؟! دختره لبخند فریبنده ای روی لبهاش بود. - برای چند شب میخوایش؟! ارکا ابرویی بالا انداخت و لب زد : - فوضولیش به تو نیومده. فول بادی(ful budy) لیزرش کن. چشمام گرد شد و تا اومدم از وحشت داد بزنم، روش و از دختره گرفت. - پاشو لخت شو. وحشت زده نگاهش کردم که صدای اون دختره بلند شد : - اگه برای چند شب میخوایش پول الکی خرج نکن ! با اپیلیدی تمیزش می‌کنم! ارکا سرد غر زد : - کاری به جیب من نداشته باش ! امادش کن شب میام دنبالش... زنه پوزخندی زد و با حرص پنهانی گفت : - به سلیقه ات نمیاد! انقدر گیج بودم که نفهمیدم این دوتا چی بهم میگن. ارکا در کمال پر رویی به تو چه ای گفت... نگاه تیز و وحشتناکی بهم کرد که بلند شدم و زیپ لباسم و آروم پایین کشیدم. - بدنش قرمز نشه که میکشمت! حالا با شورت و سوتین بودم و با دهن باز خیره ارکا بودم که رو به اون دختره همچین چیزی گفته بود. دختره خندید و موهاش و دور دستش پیچوند و با کنایه لب زد : - حواسم هست سوگلیت چیزیش نشه! #پشمااام‌پسره‌‌‌عجب‌چیزیه😍💦 https://t.me/joinchat/-YksfABrc2wwNmFk
Hammasini ko'rsatish...
توت فرنگی وحشی🥂🍓

الهی رخصت! ❣️ مزه‌ی توت‌فرنگیِ لبات زیر‌زبونم جا مونده.🔥🍓 با حضور نفس و آرادِ یخی که عاشق خورشید شد 😃 بنر ها واقعی هستند 🔞 برای خرید قطعی رمان یخی که عاشق خورشید شد به آیدی زیر مراجعه کنید 💝👇 @silvver_ooo

#part13پارت‌واقعیه😍🔥 - انقدر وول نخور! باشه ای گفتم و تو بغلش آروم گرفتم. من و روی تختی گذاشت و تازه متوجه دور و اطراف شدم. مثل آرایشگاه بود ولی خیلی مجهز تر و باحال تر! پر از دستگاه های جالب بود که حتی نمیدونستم به چه دردی میخوره. - اینجا کجاست؟! صدای تق تق کفش پاشنه بلندی مانع از ادامه صحبتم ‌شد. سر برگردونم، زنی تقریبا سی _چهل ساله بود. تاپی و دامنی پوشیده بود و، خط سینه هاش و خیلی دلباز بیرون انداخته بود. به ارکا نگاه کردم تا ببینم در مقابل این دختره پر از عشوه که عکس العمل نشون میده. واقعا هیچی روش تاثیر نداشت؟ حتی این همه ناز و عشوه؟ بی روح نگاهش به صفحه گوشیش بود، کمی بعد گوشیش و توی جیب شلوارش سر داد و لب زد : - شب میام دنبالش... امادش کن! اخمی کردم؛ برای چی آماده ام کنه؟! دختره لبخند فریبنده ای روی لبهاش بود. - برای چند شب میخوایش؟! ارکا ابرویی بالا انداخت و لب زد : - فوضولیش به تو نیومده. فول بادی(ful budy) لیزرش کن. چشمام گرد شد و تا اومدم از وحشت داد بزنم، روش و از دختره گرفت. - پاشو لخت شو. وحشت زده نگاهش کردم که صدای اون دختره بلند شد : - اگه برای چند شب میخوایش پول الکی خرج نکن ! با اپیلیدی تمیزش می‌کنم! ارکا سرد غر زد : - کاری به جیب من نداشته باش ! امادش کن شب میام دنبالش... زنه پوزخندی زد و با حرص پنهانی گفت : - به سلیقه ات نمیاد! انقدر گیج بودم که نفهمیدم این دوتا چی بهم میگن. ارکا در کمال پر رویی به تو چه ای گفت... نگاه تیز و وحشتناکی بهم کرد که بلند شدم و زیپ لباسم و آروم پایین کشیدم. - بدنش قرمز نشه که میکشمت! حالا با شورت و سوتین بودم و با دهن باز خیره ارکا بودم که رو به اون دختره همچین چیزی گفته بود. دختره خندید و موهاش و دور دستش پیچوند و با کنایه لب زد : - حواسم هست سوگلیت چیزیش نشه! #پشمااام‌پسره‌‌‌عجب‌چیزیه😍💦 https://t.me/joinchat/-YksfABrc2wwNmFk
Hammasini ko'rsatish...
توت فرنگی وحشی🥂🍓

الهی رخصت! ❣️ مزه‌ی توت‌فرنگیِ لبات زیر‌زبونم جا مونده.🔥🍓 با حضور نفس و آرادِ یخی که عاشق خورشید شد 😃 بنر ها واقعی هستند 🔞 برای خرید قطعی رمان یخی که عاشق خورشید شد به آیدی زیر مراجعه کنید 💝👇 @silvver_oo

#آقای‌دکتر‌شیطون‌و‌لات #یاااااااااغی (طنز، دخی‌حاجی‌بی‌حیا، پسرِ‌لاعبالی‌محل 😍 ) - من #سی‌سالمه! همین الانشم واسه #بچه‌دار شدن #دیراقدام‌کردم.‌ 🤔 با حرص دندان هایم را روی هم فشار می دهم.‌ زیر لب می غرم: 😬 - اقدام نکردنت بخوره تو فرق سرت! #مرتیکه‌منحرف. 😡 -شنیدم‌چی‌گفتی. #متاسم‌ولی‌من‌بچه‌می‌خوام. 👨‍🍼 دیگر بس است! #وحشی نگاهش می کنم و‌ می گویم: 😒 - هیچ می فهمین چی می گین #ساواش‌خان؟ بچه؟ از من؟ ما فقط ‌یه #صیغه‌موقت کردیم. آخه کی‌تو دوران صیغه #حامله می شه ‌که من دومیش باشم؟ 🤰😑 ابروهایش را بالا می اندازد. بیشتر روی صندلیِ چرخانِ پشت میزش فرو‌می رود و می گوید: - اگه برای #صیغه ناراحتی، #می‌تونم‌عقدت‌کنم. ولی اینبار، #حاجیتونم‌باید‌باشه. حاجیتونم که باشه ساواش‌و قبول نداره. اینه که‌ مجبورم با #شکم‌بالا‌اومده‌ببرمت پیشش که بگه ایی دلِ غافل! ساواش گفت #من‌وحشیم، حالیم نی چی ‌می گی؟! شاید ‌دوتا داد و لیچارم بارم کنه، #ولی‌گلی.... می ایستد و‌مقابلِ نگاهِ عصبی و کمی خندانم، از قبل #لات‌تر می گوید: - مَ الان بچه‌ می خوام ضعیف! 👨‍👩‍👧‍👦 https://t.me/joinchat/LW1BjzJJB-kzZmFk یه ساواش داره تهِ #همه‌ی‌لاتاست! 😍 ( حاجیمون خیلی مشتیه 😎 پیشنهاد می کنم #یاغی رو از دست ندید ) نویسنده نمی دونه لینکو گذاشتیم ها! بدو بیا که بچه رو هواست.
Hammasini ko'rsatish...
جررررررررر از دست این پسره😂😂😂 بعد یه ماه دوری همو دیدن ببین پسره چی میگه😂 https://t.me/joinchat/Tcq0gBIvUHlw8AlB ❌❌❌❌ _ #یزدان؟ _هووووم _میگم،حالا که #آزاد شدی #مهم ترین کاری که می خوای انجام بدی چیه؟ _برم #حموم!🤦😂😂 سرم را از #سینه اش جدا کردم و #حرصی نگاهم را به نگاه #شیطنت بارش دوختم. _جدی پرسیدم! _منم جدی گفتم...اصلا این #حموم زندان یه چیز #داغونی بود که نگو… همه ش حس می کردم الان یه نفر با #تیغ میاد داخل منو به #قتل می رسونه! _آخه #امیرکبیر بودی تو!...خب بعدش چی کار می کنی؟ _به سلما میگم یه #فسنجون بار بزاره که #حوس کردم!😂😂 اینبار #مشتی حواله #بازویش کردم که #مردانه #خندید.کمی سمتم #خم شد و #شرور گفت: _چی می خوای بشنوی #ماهِ یزدان؟!...می دونی اولین کاری که می کنم چیه؟...#خوردن ماهی که امروز #حسابی #دلبری کرده!♨️❌♨️ https://t.me/joinchat/Tcq0gBIvUHlw8AlB #یزدان پسری #شیطون و شرور و به شددددت #جذااااب! که دلش گیره می کنه پیش #ماهور آریافر سردسته یه باند #مافیا❌❌ ماهور میشه سرگروه یزدان برای اینکه #آموزشش بده. حالا یزدان با #کرم ریختن هاش ماهور خانمو به #غلط کردن می ندازه و رمانی سراسر #طنز به وجود میاره😂 اگر دنبال یه #رمان طنز که پا روی #کلیشه های همیشگی بزاره هستی بزن رو لینک ❌اینجا خبری از پسر مغرور و بی اعصاب و دختر مظلوم و دلبر نیست!❌
Hammasini ko'rsatish...
⛓مکعـــب‌روبیــــك⛓

﷽ کانال محدثه آزاده دل °•رمان ها•° #مکعب_روبیک #حناصدایم‌نکنید_متنفرم #سقوط‌قلبم‌از‌عرش‌به‌فرش/در دست فایل... ❌کپی حتی با ذکر نام نویسنده هم حرام و غیرقانونی❌

#دختری که با شنیدن #ازدواج #عشقش میخواد بهش #تجاوز کنه که مانع ازدواج عشقش بشه😹🤲 اروم داخل اتاق #یزدان شدم داشت #کتش رو مرتب میکرد با شنیدن صدای پاهام رو بهم ایستاد -ببین #ماهور اگر میخوای دوباره راجب اون #شب چیزی بگی من تصمیم رو گرفتم میخوام...ا..ازدواج کنم😞 -منم یه #تصمیمی گرفتم😎 -چی؟! رفتم #جلو و #یقش رو گرفتم: -تو ازدواج نمیکنی یعنی جز من با کس دیگه ای ازدواج نمیکنی💦🔞 تا خواست چیزی #بگه #مهر #سکوت زدم به #لباش و... فقط بیاین ببینین چه خبره اینجا😂 https://t.me/joinchat/Tcq0gBIvUHlw8AlB تا منقضی نشده تیز جوین شو که از دست رفته😁📚
Hammasini ko'rsatish...

#عاشقانه💯🔞 #همخونه‌ای♨️ #غیرتی‌خشن‌+18🚫 من ایهانم.. #عاشق دختر عموی سرتقم هستم.. عاشق دختری زیبا و #دلبر.. مادرشو در بچگی از دست داد و همه ی خانواده مقصر مرگش رو دخترش میدونن.. افسرده شد و هیچکس هواشو نداشت غیر از من.. بهش #پناه دادم و مراقبش بودم... 14 سالگیش #صیغه_ام شد و اون فکر میکنه برادرشم. همه ی این کارا #برادرانه است و بهم میگه داداش... ولی نمیدونه حس من یه چیز دیگه است... میخواستم بهش بگم #عاشقشم که اون اتفاق افتاد و سونا.....⁉️⁉️ https://t.me/joinchat/_TuDZR15R7k2Mzlk https://t.me/joinchat/_TuDZR15R7k2Mzlk
Hammasini ko'rsatish...
#منحرفای_جمع_بشتابین_تو_این_چنل_که_ته_منحرفیه🤣🤣🤣 پسر عمویی که از دختر عموش یه چیزی میخواد😈😉 +بیشعور پلشت اره دیدم که چقدر براش مهمم. اینطوری به قولی که میدن عمل میکنن؟؟ اره؟ اخه اینطوری؟؟ اگر قول نمیداد چی میشد پس. هـــه😏 داشتم با عصبانیت به ایهان اسم ام اس میزدم و توضیح میدادم. که یه دفعه گفت. _سونا +جانم _#الان‌دلت‌چی‌میخواد؟ تعجب کردم. چرا یه دفعه همچین سوالی پرسید؟ ساعت 3 نصفه شب چی میتونم بخوام اخه. +اممممم..... الان دلم خواب میخواد.😋تو چی دلت میخواد؟ _#من‌خاک‌بر‌سری‌میخوام🤤😈 چشمام و دهنم از تعجب و حیرت باز مونده بود. اییین بششررررر چیییی گفتتت؟؟؟ 😡😡😡 +بیشعوره گاوه پلشت گمشو تا چند روز نبینمت آیـــــهـــــــان. جرررررررررر کرااااش زدمم رو پسر عمووش. 🤣🤣🤣🤣 تازه اینا اولشه😈بیا ببین تو پارتا چه غوغایی کردن😈😉😍زود بزن رو لینک تا باطل نشده زووود.😈😈😎😎 https://t.me/joinchat/_TuDZR15R7k2Mzlk
Hammasini ko'rsatish...
☘ نام رمان : بی پناه ☘ داستان درباره ی دختری به نام گل پناه است که در پرورشگاه بزرگ شده است تا اینکه با محسن ازدواج میکند کمبود محبت از بابت نداشتن خانواده باعث میشود خیلی زود دل به محسن ببندد عشق میان شان پررنگ است ولی تا قبل از اینکه اتفاقاتی این بین می افتد و زندگی شان از هم می پاشد چیزی از آن علاقه باقی نمی ماند جز دختری که در بیست سالگی با جنین یک ماهه اش مهر طلاق بر پیشانی اش میخورد تا اینکه ... https://t.me/joinchat/QqpqjUgBBD01MmI0
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.