cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

✠ 🫀 ڱࢪدۅ ݕۺڪݩ 🫀✠

پس از بهم رسیدن عاشقانِ #عشق_رويایے ♥️سفر میکنیم به جاده ای پر هیاهو و دردسر به نام #گردو_بشکن تا دوباره داستانی را رقم بزنیم ... گردو بشکن📜🫀♥️:✨ 1400/6/13 ✨ هرگونه کپی برداری از رمان پیگرد قانونی دارد🚫 عشق رویایی♥️📜:1399/2/3 _ 1400/6/12

Ko'proq ko'rsatish
Eron327 561Til belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
179
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

• بوتو شناختم😅🤍• عذاب وجدانِ جی؟! ارمـغـانـ🤍🕊 https://t.me/BiChatBot?start=sc-267858-8HiLUS5 سارا💛🔱 https://t.me/BiChatBot?start=sc-410605-o37F6mY لـیـنـڪـ نـاشـنـاس هـایـ قـشـنـگـتـونـ💕🥺 https://t.me/joinchat/SpKx-EG2RFh40P0hا
Hammasini ko'rsatish...

#gerdo_beshkan #element_54 #saeed: با دلهره شدید به سمت درمونگاه حرکت میکردم،سلین خیلی تند حرکت میکرد! پگاه:-چطور شده ک سلین نشسته پشت فرمون! من:-گواهینامه داره؟! آرمینا:-معلومه که داره ،فقد هیچوقت پشت فرمون‌نمیشسته… سروش:-چرا؟! نبات:-حالا اونا رو بعداً میگیم فقد برین لطفا توی دلم ترس زیادی رو تحمل میکردم این روزا شدیدا منو یاد روزای تلخ ۲۱ سالگیم مینداخت! همون روز نحس که خدا یارا رو از ما و سیامک گرفت،و سیامک رو به یه ادم دیگه تبدیل کرد یارا هم همینجوری رفت تشنج کرد و بعد ایست قلبی،رفت… و ما موندیم ،سیامک منو برد یاد اون روزا با یارا… نکنه سیامکم بره؟! نکنه سیامکم بره پیش سارا؟! نه سعید نفوذ بد نزن.. با رسیدن به درمونگاه ترمز گرفت و بدون خاموش کردن، ماشین رو وسط خیابون گذاشتم و‌دوییدم سمت ساین که با دلشوره به تخت سیامک نگاه میکرد سلین:-سعید خوب میشه یا نه؟! من معلومه ک خوب میشه همه بچه ها اومدن! ما نشسته بودیم رو صندلی و منتظر دکتر سیامک بودیم که پگاه گفت:-چقد دلم برای یکی تنگ شده:) سلین به پگاه نگاهی کرد و‌گفت:-منم دلم خیلی براش تنگ شده! نبات:-معلوم‌نیست الان کجا هست پدصگ نگاهی بهشون‌کردم‌و بعد به در اتاق سیامک نگاه کردم بیا بیرون دیگه سیامک‌چرا نمیای؟! چرا نمیای بریم سریع یه دور بزنیم برگردیم داداشی؟! پاشو بغض کرده بودم،متوجه نگاهی روی خودم شدم که صد در صد اون نگاهِ پگاه بود! و با بیرون اومدن دکتر سراسیمه از جا پریدم #selin: با دیدن دکتر از جام بلند سپم سعید:-اقای دکتر خوبه حالش؟! دکتر:-وضعیتش خوبه ،سرمش هم تموم شه میتونید ببریدش حالش خوبه میتونین ببینیش ،البته یک نفر یک نفر سعید اولین نفر رفت تو اتاق … به در و دیوار نگاه میکردم و لحظه شماری میکردم‌که سعید بیاد بیرون و‌من برم‌پیش سیامک،که تقریبا بعد ۱۰ دقیقه سعید اومد بیرون و من وارد اتاق سیامک شدم… چشماش بسته بود… بی حرف نشستم زوی صندلی،سیامک با همون‌جشمای بسته گفت: -سلین‌میشه یه لیوان اب بهم بدی سریع از‌جام بلند شدم و یه لیوان آب پر کردم، بهش و کمک کردم بلندش کردم و لیوان اب رو دادم بهش که یک هوا کل لیوان رو سر کشید و گفت: -ممنون سلین! من:-تو‌جشمان بسته بود از کجا منو شناختی؟! سیامک:-بوتو میشناسم… من:-چی؟! سیامک:-ه..هیچی صدای لژ کفشتو یادم اومد لبخندی زدم و‌گفتم:-تو بوی منو از کحا میشناسی؟! سیامک:-گفتم صدای لژ کفشت رو شناختم! من:-بله بله صحیح زر میزدا،چشماش داد میزد… اتاق به سکوت رفت،من به سیامک نگاه میکردم و سیامک جشماش رو بسته بود… از‌جام پاشدم و گفتم:-ام من میرم بیرون بچه ها میخان بیان پیشت…! از اتاق رفتم بیرون‌ک‌شجاع و سروش قانون شکنی کردن‌و باهم رفتن داخل اتاق اومدم بشینم که پگاه منو کشید و گفت:-سلین! من:-نپرس پگاه،نفهمیدم‌چیشد،فقط فهمیدم نشستم پشت فرمون… پگاه؛-خوشحالم م ترس زندگیتو باهاش رو به رو شدی! من:-ولی پامو‌که گذاشتم‌رو‌گاز عذاب وجدان گرفتم:) پگاه:-حق داری… صدایی از پشتم اومد ترسیده برگشتم! -چیشده ک عذاب وجدان داری؟! منگ به چهره ی پگاه نگاه کردم که نکاهش رو تمام اجزای صورت سعید میچرخید… ادامه دارد…
Hammasini ko'rsatish...
نظرم یوخدی؟!
Hammasini ko'rsatish...
بدبختی پشت بدبختی😂🤍🥲 چرا سلین از رانندگی میترسه؟!🐚🫡 ارمـغـانـ🤍🕊 https://t.me/BiChatBot?start=sc-267858-8HiLUS5 سارا💛🔱 https://t.me/BiChatBot?start=sc-410605-o37F6mY لـیـنـڪـ نـاشـنـاس هـایـ قـشـنـگـتـونـ💕🥺 https://t.me/joinchat/SpKx-EG2RFh40P0hا
Hammasini ko'rsatish...

منم همونجوری با دستای سِر و لرز‌ونم رفتم پایین و سوییچ ماشین رو برداشتم و رفتم عین جت سوار ماشین شدم،نمیدومم این قدرت از کی در من ایجاد شده بود که باعث شد بعد چهار سال گواهینامع گرفتن با بزرگترین ترس زندگیم رو به روشم و حتی ازش سر بلند بیرون بیام؟!…. ….ادامه دارد….
Hammasini ko'rsatish...
#gerdo_beshkan #element_53 #siamak: کاپشنم لیچ اب شده بود،بدبختیمون اینجا بود که موبایل هم انتن نمیداد که به بچه ها زنگ بزنیم بگم بیان ماشین رو بکسل کنیم بریم! هوا تاریک تاریک بود،بارون شدید بود! باز خوب شد باتریمون خراب نبود که سلین داخل ماشین یخ بزنه نگاه لاستیک شدیدا پنچر ماشین نگاه کردم! کاش یه لاستیک بود میتونستم تعویض کنم ولی دو تا لاستیک پنچر شده،قشنگ طرف راننده رو زمین بود تو تنگنا بدی قرار گرفته بودم …تو فکر بودم که صدای سلین هوش و حواسم رو برگردوند سلین رو به روم ایستاده بود یه ماگ رو به سمتم گرفت و گفت:-بیا هوا سرده،اینو بخور یکم گرم شی… بعدشم بیا تو ماشین وقتی کاری ازت برنمیاد ایستادی تو این بارون که سرما میخوری سیامک! من:-سلین نمیشه که بشینم تو ماشین منتظر شم یه اتفاقی بیوفنه سلین:-الان فقد داری به خودت سرما میدی تو این بارون خیسِ خیسی خب مریض میشی من:-یکم دیگه باک بنزین هم خالی میشه سلین،اونوقت تو این گردنه چیکار کنم؟ سلین:-سیامک نا‌کجا اباد که نیس که یکم قبل تر یه مکان تفریحی بود بیا بریم اونجا حتما یکی کمکمون میکنه من:-باشه سلین:-نگاش کن از سر و صورتش اب میچکه! راستم میگفت موهام که کلا خیس بود انگار از حموم اومده بودم بیرون! سلین کلاهشو از سرش دراورد و بی‌حرف قدشو بلند کرد و‌کلا ه رو روی سرم گذاشت من:-سلین این کلاه دخترونه اس! خواستم درش بیارم که با تحکم گفت:-مرضِ کلاه دخترونه اس سرت سرما میخوره گوساله! من:-مرسی واقعا سلین:-قربونت فقط بدو زودتز برسیم #sorush: تمام چمدون ها رو اورده بودیم تو خونه جنگلی که کلا تمش دارک بود. تقریبا دو ساعتی بود که رسیده بودیم و هنوز سیامک و سلین نیومده بودن و‌گوشیاشونم در دسترس نبود همگی حسابی دل نگرانشون بودیم.. من:-آرمینا سلین جواب نمیده؟! آرمینا:-نه میگه در دسترس نیست٫ شجاع:-سیامک هم جواب نمیده پگاه:-نکنه چیزی شده؟! سعید:-پگاه جان مسلماً که یه اتفاقی افتاده که دو ساعت و نیم دیر کردن و نیومدن هنوز! نبات با لباسای خیس اومد و‌گفت:-بارون‌خیلی شدیده هرچی شده بخاطر بارونه،دور از‌جون‌اگه تصادفم کرده باشن بخاطر بارونه… با زنگ خوردن موبایلم از جا پریدن ولی اسم علیرضا رو دیدم! وصل کردم! علیرضا:داداش ما داریم میایم پایین اومدن! من:-اومدن!؟ علیرضا:-آر…آروم ساحل نیوفتی من:-باشه داداش قطع کن هوای ساحل داشته باشه پله ها خیسه لیز‌ نخوره بیوفته پایین تلفن زو‌قطع کردم و‌گفتم:-اومدن هممون‌دوییدیم بیرون! سیامک با حال داغون از ماشین پیاده شد سلین زیر بغلشو گرفته بود،سعید دویید‌ سمتشون و‌ کمک سیامک‌ رفت همه کمک‌کردین سیامک رو بردیم بالا و تنهاش گذاشتیم تا استراحت کنه… دخترا همه پیش سلین نشسته بودن من:-چیشده سلین چرا انقدر دیر اومدین این چه حالیه سیامک داره؟! سلین:-هیچی بابا وسط راه ماشین پنچر شد بارونم خیلی شدید بود دو تا چرخ سمت راننده پنچر شده بود هچ کاری نمیشد بکنیم سیامک یک ساعت بیرون بود هیچکس هم نمیتونست از مردم کمکی بهمون کنه.. گفتم یکم قبل تر یه مکان تفریحی بود حتما میتونن بهمون کمک کنن و تونستن راه پیاده رفتیم، کاپشنش لیچ اب بود سرش لخت بود ، سرما خورد… سعید:-بجه ها اینجا بیمارستانی درمونگاهی جایی نیس؟! من:-نمیدونم سلین:-فکر کنم باشه اینجا‌ شهر هم هس دیگه،چطور؟! سعید:-سیامک رو ببرم دکتر شجاع:-حالش خوبه تبم نداره،بزار اگه تب کرد ببرش… سعید:-میترسم… شجاع:-الان حالش خوبه داداش نترس چیزی نمیشه… سعید:-باشه… #selin: بچه ها همه رفتن تو اتاقا که بخوابن ،ولی من خوابن نمیبرد نگران سیامک شدم ،ازجام پاشدم پ رفتم تو اتاق و‌کنارش نشستم دستمو گذاشتم روس سرش تب کرده بود نصف شب تنها کاری که ازم برمیومد یه دستمال خیس کنم بزارم سرش و سعید رو صدا کنم از اتاق رفتم بیرون و رفتم پایین و دستمال خیس کردم ولی همونجا رفتم تو فکر من برای کی دارم اینکارو میکنم؟! چرا دارم اینکارو میکنم مگه سیامک چیکاره منه؟! چرا قلبم وقتی سیامک ‌شت فرمون بی حال شده بود و چشماش ریز و قرمز شد و سرفه های وحشتناک میکرد،بی حس شده بود؟! جرا من دارم عاشقش میشم،منی که جز دردسر هیچی براس نیستم… اهههه،سلین چی میگی برو پیشش الان حالش خوب نیس برو سعید رو صدا کن… از‌پله ها رفتم بالا،بزار اول اینو بزارم رو سرش بعد سعید رو صدا کنم… وارد اتاق شدن با دیدن سیامک که بدنش میلرزید و کف از دهنش خارج میشد،جیغ بلندی زدم و بچه ها رو صدا زدم چند لحظه بعد بچه ها اینجا بودن،سعید اومد بره پیش سیامک‌که کشیدمش گفتم:-چرا اینجوریه؟! سعید با هول گفت:-بدنش ضعیفه ، زیاد نباید بدنش تو تب بمونه اینجوری میشه زیر یغل های سیامک رو گرفتن و بردنش پایین…
Hammasini ko'rsatish...
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ #تاک🔥🍇! با شگفتی لب زد: شجااااع😃 بازم همون #گرمای.حرفاش... #گرمای.نفساش... بدون توجه به اینکه چی داره میگه یا اینکه ممکنه چه فکر درموردم بکنه، برای حس کردن #نرمیِ.لبای.داغش ، فاصله رو به صفر رسوندم... یکی از دستام و از روی #کمرش رو تا روی #گردنش آروم حرکت دادم و به محض رسیدن به سَرِش، #موهاشو.چنگ.زدم... بدون اینکه نفس بکشه ثابت ایستاده بود... اما من، اینو نمیخواستم، میخواستم نفس بکشه تا به خاطر نزدیکی بیش از حدمون #گرمای.نفساش.بخوره.ب.صورتم و #من.حسشون.کنم! میخواستم به این #بوسه بی دلیل، که به خاطر حماقت یا بهتره بگم #هوس من شکل گرفته بود خاتمه بدم که دستاش نشست روی #بازوهام... بهش نمیومد اهل لاس زدن و اینجور کارا باشه، این کارش صد در صد غیر ارادی بود... خیلی آروم #لبام و از روی #لباش برداشتم اما سرم رو توی همون فاصله کم ازش نگه داشتم..‌. با تردید چشماشو بالا آورد و توی چشمام زل زد... هر توجیهی که توی ذهنم بافته بودم یادم رفت! چشماش قدرت حرف زدن رو ازم می‌گرفت! شاید به خاطر این آروم بودنشه که منم شیطنتم گل کرده! همون طوری که دستم دور #کمرش بود محکم گرفتمش و توی یه حرکت چاش رو با خودم عوض کردم... #این.رمان.به.محض.شروع‌.پارتگذاری.فروشی.خواهد.شد! #ورود.افراد.زیر.هجده.سال.ممنوع!⛔️🔞🔥 https://t.me/+eq4SvzVxdXYzYWE0
Hammasini ko'rsatish...
𝐓𝐚𝐤🔥🍇-!

یادَت هست..؟! ‌ بِ بِسم‌الله: روز پنجم از اولین بهار قرن چهاردهم:). ‌ -از تخیل ما حاشیہ نسازید!-

سال نوتون مبارک قشنگترین ها براتون🥹🤍
Hammasini ko'rsatish...
اخرین شبِ ساله! همیشه آخرین ها غم ناک هستن! مثل اخرین دیدار… اخرین خدافظی… اخرین لحظه… اخرین نفس… اخرین مکان! آخرین آدم! ولی تنها آخرینِ خوبی که وجود داره ، آخرین شب ساله! و باز تو دلِ این اخرین شبِ سال ، آخرین های غم انگیزی وجود داره! آخرین شب سالتون مبارک!
Hammasini ko'rsatish...
چهارشنبه سوریتون مبارک💥⚡️ مواظب خودتون باشین همچنین مواظب بقیه هم باشین اگه برنامه ای هست حواستون به نوزاد ها و مادربزرگ پدربزرگ های مسن و همچنین حیوانات هم باشه بوس بهتون اخرین چهارشنبه سال مبارک🥺🤍
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.