cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

❥︎𝔻𝕠𝕣𝕒𝕙𝕚 𝔼𝕙𝕤𝕒𝕟𝕚ꨄ︎

⚡منبع دوراهی احسانی⚡ 🙋‍♀️منبع چآلش های جذآب🙋‍♀️ 🔄منبع مصاحبه های احسآن🔄 💢منبع عکسهای قدیمی و دیده نشده جذاب💢 اینستا https://instagram.com/dorahiehsani?igshid=14nuvq4q Tb @saye_0020

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
219
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

البته میتونید همچنان داخل کانال ناشناس همراهمون باشید و با ما در ارتباط 💜🤍 https://t.me/joinchat/R25moOKaFrDHamRS
Hammasini ko'rsatish...
#part67 کلافه به کاغذ هایی‌ که در دست داشتم خیره شدم این طور که مشخص بود آن شخصی که باید این کاغذ هارا تحویل میگرفت‌ در اتاقش‌ نبود نگاهی به در کردم و دستم‌ را روی دستگیره‌ قرار دادم‌‌ بعد از باز کردن در سمت میز رفتم و کاغذ هارا روی میز گذاشتم‌ برگشتم که با دختری مواجه شدم بلند هینی کشیدم‌ و دستم را روی قلبم گذاشتم که از ترس تند تند میزد‌ +وای دختر چرا اینجوری اومدی تو زهرم‌ ترکید‌ چندین‌ نفس عمیق کشیدم تا آرام‌ تر شوم‌ -- سلام،،خب اینجا اتاقه منه لبخندی به رویش زدم و گفتم: عزیزم آقای علیخانی‌ گفتن‌ این برگه‌ هارو بدم بهت ببینی اشکالی‌ توش هست یا نه -- ببخشید من شمارو تا حالا اینجا ندیده بودم‌ سری تکان دادم و با حفظ لبخندم‌ گفتم +حق داری گلم،من تازه امروز اومدم اینجا آقای علیخانی زحمت کشیدن و خب از این به بعد همکاریم‌ به سمتش‌ رفتم و در آغوشش‌ گرفتم ظاهر و چشمان قشنگی داشت ‌که به دل مینشست‌ +اسم من ویانه‌ از این به بعد با تو کار میکنم امیدوارم همکاری‌ خوبی داشته باشیم‌ -- اسم منم سروه ست‌ منم همینطور امیدوارم همکارای‌ خوبی برای همدیگه‌ باشیم از آغوشم بیرون کشیدمش و نگاهش کردم: + چقدر خوشگلی، قیافت معصوم و آرومه‌ لبخند قشنگی زد و گفت -- چشات‌ خشگل میبینه‌ روی صندلی های اتاق نشستیم و کمی باهم حرف زدیم خوشحال بودم که توانسته بودم دوستی پیدا کنم ******* مدتی بود که با سروه دوست بودم در این مدت کوتاه خیلی باهم صمیمی بودیم گرچه دلتنگی و دوری سعید بد عذابم‌ میداد ولی رفتن به سرکار و صحبت با سروه کمی حالم را بهتر میکرد دلم دیگر آرام نداشت انگار دوست داشتم مدام با سعید حرف بزنم‌ گاهی وقتها آنقدر با او تماس میگرفتم که کلافه میشد حق هم داشت ولی دل من بی قرار بود و زود به زود تنگ میشد دستی به روی صورتش‌ از روی عکس کشیدم‌ لبخندش‌ در عکس هم جذابیت‌ خاصی داشت با شنیدن اسمم‌ از زبان سروه‌ گوشی را کنار گذاشتم -- کجایی تو نیستی انگار + نه هستم ،جانم کاری داشتی -- اره بیا این برگه هارو چک کن یه دور سمتش‌ رفتم و مشغول دیدن برگه ها شدم مشکلی نداشتن‌ سروه‌ دهان باز کرد حرفی بزند‌ که صدای زنگ گوشی من در آمد سمتش‌ رفتم و با دیدن اسم شخص لبخند ریزی زدم و با گفتن ببخشید از اتاق خارج شدم -- به به ویان خانم من کجایی + سلام سرکارم‌ من خوبی تو -- من خوبم اره ، مزاحمت نشم‌ دیگه درسته! ارام‌ گفتم: +اع سعید این چه حرفیه من فقط ازت دلخورم‌ با حالت پرسشی گفت -- چرا چیزی شده کاری نکردم من با لحنی‌ که دلخور کرده بودمش‌ گفتم + من امروز ۲ بار زنگ زدم ریجکت‌ کردی خنده ای کرد و گفت -- ویانم‌ اخه من پیش مربیم‌ که نمیتونم باهات حرف بزنم‌ که ناراحت نشو لطفا + در هر حال من دلخور شدم -- من که میدونم داری ناز میکنی، این دفعه رو ناز نکن چون نه من جاییم‌ که بتونم‌ ناز بکشم‌ نه تو جایی که به قربون صدقه های من گوش کنی نخودی‌ خنده ای کردم + خیلی خب ولی شب از دلم در میاری وگرنه قهر میکنم سعید شیطون گفت -- نمیتونی قهر کنی دلت تنگ میشه خانم خانمای‌ موش سرآشپز‌ تا آمدم جوابش را بدم‌ قطع کرد با خنده و حرصی‌ به تلفن نگاه کردم مدتی بود لقب موش سر آشپز را به من نسبت داده بود و هروقت میخواست حرصم‌ را در آورد از این کلمه استفاده میکرد زیر لب با خنده دیوونه‌ ای نثارش‌ کردم و به اتاق بازگشتم...
Hammasini ko'rsatish...
#part66 دستانم‌ زیر چانه ام بود و به تلوزیون زل زده بودم چیزی از برنامه ای که نگاه میکردم متوجه نشدم جز زنی که مدام گریه میکرد و از عشقش‌ که او را ترک کرده بود حرف میزد با صدای مامان که همه را برای نهار فرا میخواند بیخیال دکمه قرمز را فشردم‌ و سمت آشپزخونه رفتم صندلی میز را کشیدم و پشتش‌ نشستم مامان برای همه غذا کشید مشغول خوردن شدم اما انگار راحت نبودم آرام و با طمأنینه لقمه را وارد دهانم میکردم انگار آن ویان سابق چند ماه پیش نبودم که پشت این میز مینشست‌ و غذا میخورد‌ و همه جمع به حرف هایش میخندیدند دیگر شوخی نمیکردم . آرام بودم و ساکت با تشکری‌ از جایم بلند شدم و وارد اتاقم‌ شدم من سالها اینجا زندگی کردم و بزرگ شدم اما رفتار الانم به غریبه ای تنها در میان جمعی ناشناخته میمانست انگار در این خانه احساس معذب بودن میکردم روی صندلی میز آرایشم‌ نشستم و در آیینه به خودم نگاه کردم دلم تنگ سعید بود عدد هارا زدم و آیکون تماس را فشردم‌ چندین بوق خورد اما جواب نداد حتما سرش‌ شلوغ است و کار دارد عجیب بود اما دلم به جز سعید برای خانه ای تنگ شده بود که مدت کوتاهیست‌ در آن زندگی میکنم دلم میخواست آنجا باشم‌، راحت تر بودم اهی‌ کشیدم دلم میخواست ذهنم مشغول شود تا مدام سمت سعید نرود‌ و دلتنگ نشوم‌ از بس نقاشی کشیده بودم کاغذ های دفتر نقاشی‌ ام به پایان رسیده بود رو هم نداشتم به بابا یا نوید بگویم‌ برایم‌ بخرند‌ چقدر کم رو شدم! انگار نبود سعید باعث شده بود که من مانند قبل نباشم‌ سعید بود شاد و سرحال بودم ولی حالا... هر بار با او حرف میزدم حالم زیر و رو میشد و انرژی مثبتی‌ از او میگرفتم و حالم تا مدتی خوب بود تلفنم زنگ خورد با امید اینکه سعید است به گوشی نگاه کردم اما با اسم سولماز روی صفحه مواجه شدم پاسخ دادم که صدایش پیچید -- سلام ویان‌ احوالت‌ دختر +سلام عزیزم قربونت تو خوبی -- مرسی میگم ویان یکی از آشناهامون‌ دنبال یه دستیار میگرده شرایطشم‌ به تو میخوره حقوقشم‌ خوبه من تورو گفتم گفتن فردا بری‌ اونجا ببیننت‌ میری دیگه؟ لبخندی زدم بهترین گزینه بود با کار کردن سرم‌ گرم میشد‌ و کمتر حالم بد میشد + اره اره میرم آدرسو‌ بفرست مرسی واقعا -- خواهش نتیجه رو به منم بگو فعلا با گفتن خداحافظی قطع کردم خوشحال بودم دوست داشتم زودتر فردا شود قطعا میتوانستم‌ دوست پیدا کنم خنده ای به تفکرم کردم عین بچه ها ذوق داشتم که میخواهند دوست پیدا کنند‌ میخواستم سعید را هم در جریان بگذارم دوباره تماس گرفتم که پاسخ داد با خنده و ذوق شروع به توضیح دادن کردم
Hammasini ko'rsatish...
#part65 دو روزی از رفتن سعید میگذشت‌ با اینکه بارها با او حرف زدم ولی دلتنگش‌ بودم باورش‌ برای خودم سخت بود یعنی آنقدر وابستش‌ بودم که با گذشت دو روز این چنین دلتنگش شده باشم دفتری جلویم‌ بود تصمیم داشتم چیزی بکشم‌ اما حالش را نداشتم‌ بی حوصله تر از آن بودم که مانند قبل نقاشی بکشم خط های الکی رویش میکشیدم‌ و فکر میکردم سمت پنجره رفتم و پرده حریر مانند اتاقم را کنار زدم نگاهم به کوچه افتاد اینجا همان‌ جا بود جایی که نوید وسایلم را پرتاب کرد چقدر آن شب اشک ریختم وقتی آن روز ها را به یاد میاورم‌ که چقدر بدون توجه به هیچ چیزی قضاوتم کردند ناراحت میشوم‌ اما سعید خانوادم و برگرداند‌ نمیدانم چگونه‌ اما همین کارهایی‌ که برایم‌ کرد علاقه ام را نسبت به او زیاد کرد با صدای باز شدن در چرخیدم نگار به داخل آمد روی تخت نشست کنارش نشستم و گفت -- ویان چقدر دپرسی‌ پاشو پاشو یکم شاد باش بابا تازه دو روزه‌ رفته میخوای یه هفته بعد چیکار کنی لابد خودکشی هوم‌ با در ماندگی اسمش‌ را صدا زدم‌ که گفت -- خوب راست میگم‌ دیگه عروسی خواهرته‌ مثلا بخاطر منم‌شده خوشحال باش منم از شادیت‌ شاد شم‌ دستانم‌ را گرفت و گفت‌ -- پاشو بریم تو حال یکم تو جمع باش سرت گرم شه بعدم‌ فردا به من کمک کن مثلا خواهرمی‌ تو کارای عروسی کی نزدیک تر از خواهر لبخندی زدم +خیلی خب کچلم‌ کردی باشه حق با نگار بود نباید خواهرم را موقع‌ بهترین روزهایش‌ که نزدیک عروسیش‌ بود تنها میگذاشتم‌ بلند شدم و باهم وارد حال شدیم جمعشان‌ جمع بود من کم بودم پری، نوید، مامان و بابا نشسته بودن روی مبل دو نفره کنار نگار نشستم بابا رو به من با لبخندی‌ که زیاد از او می دیدیم‌ گفت -- خب ویان خانم نا پیدایی‌ اتاق چی داره مگه که ما نداریم‌ + نه میخواستم یه نقاشی بکشم ولی خب به نتیجه ای نرسیدم‌ بابا سری تکان‌ داد نوید سراغی از سعید گرفت و حالش را پرسید که جوابش را دادم هر کی مشغول کار خودش بود پری و نوید آرام حرف میزدند‌ بابا کتابی در دست داشت و مامان مشغول دیدن سریالی‌ بود احساس خوبی نداشتم ته دلم انگار خالی بود نمیدانم‌ اسم این حس چیست اما شبیه به خجالت بود با گفتن اینکه: میرم توی حیاط قدم بزنم از جایم بلند شدم و به حیاط رفتم آرام قدم میزدم و در آخر کنار باغچه ای که هر روز توسط مامان آبیاری‌ میشد نشستم و نگاهم‌ را به گل های رنگارنگی‌ که بوی خوشی‌ داشتند‌ انداختم تلفن در جیب لباسم‌ لرزید از جیبم‌ خارجش‌ کردم و با دیدن صفحه لبخندی زدم آیکون‌ سبز را به سمت بالا کشیدم که چهره خسته سعید در گوشی نمایان شد و چندی‌ بعد صدایش -- به به ویان خانم احوال شما چخبر لبخندم‌ پاک نمی شد + هیچ خبر سلامتیت‌ تو چخبر خوبی لبخندی زد و گفت -- نه والا چه خوبیی‌،دلتنگ ویانم‌ شدم +خب منم دلم برات تنگ شده، یهو انگار چیزی به خاطرم‌ آمده باشد تند گفتم +میگم سعید غذا خوردی گشنه نمونی‌ خسته ای حالت بد میشه خندید و گفت -- ویان جان عزیزم اره غذا خوردم بعد با لحن مسخره ای ادامه داد -- ولی هرچی باشه به پای دستپخت ویان خانم نمیرسه که اخم ظاهری کردم +سعیید‌ مسخره میکنی دستپخت منو ابرویی‌ با خنده شیطونی‌ بالا انداخت -- نه والا راست میگم دیگه به پای دستپخت ویان نمیرسه که یه سری شور بود یه سری تند یه سری بی نمک یه سری ترش کلا یچیزی بود منم بزور میخوردم دیگه با حرص‌ اسمش را صدا زدم و گفتم‌ + بالاخره که میای اگه من به تو شام و نهار دادم حالا ببین الانم برو میخوام بخوابم‌ با ناراحتی گفت -- ویانم‌ شوخی کردم خب گفتم بخندیم وگرنه دستپخت ویان که به آشپزای‌ اینجا نمیرسه امدم‌ جوابش را بدم که خندم گرفت‌ و زدم زیر خنده و سعید هم پشت بند‌ من خندید...
Hammasini ko'rsatish...
#part64 روی تخت فرود اومدم کنارم‌ روی پهلو دراز کشید و دستش را زیر سرش زد کمی نگاهم کرد و گفت -- ویان، بنظر تو چقدر یه آدم میتونه دلربا باشه؟ همانطور‌ که نگاهم را به نگاهش‌ گره میزدم گفتم + همون قدر که ویان دلرباست‌ آرام سری تکان داد و سوالی گفت -- یعنی الان تو دلربایی‌؟ چطور به این نتیجه رسیدی دلربا‌ خانوم چشمانم‌ را تنگ کردم و حق به جانب گفتم + از اونجا که تونستم دل تورو ببرم‌ تو گلو خندید -- یعنی الان تو دل منو بردی؟ مطمئنی‌ ؟ یه آن حس بدی را احساس کردم این حرف او چه معنا داشت با چشمانی‌ که مطمئن‌ بودم مردمک هایش می لرزد نگاهش کردم لبخندی به رویم‌ زد خم شد طوری که گرمی نفس هایش به صورتم می خورد -- اره تو دل منو نبردی ولی اینقدر دلربا بودی که دل من خودش برات‌ رفت... انگار دلم قرص شد سرش را درون گردنم برد‌ و دم و بازدم‌ هایش حالم را دگرگون میکرد با برخورد لبهای گرمش به پوست گردنم نفسم‌ را با شدت بیرون فرستادم حالا او کاملا روی من بود و دستانش‌ جای جای بدنم سفر میکرد حالم خوب نبود انگار هم سعید حال مرا داشت بدن هردویمان‌ گرم بود و هردو خواستار هم بودیم لبهایم‌ را به بازی‌ گرفت و بعد از چند دقیقه خودش را واردم‌ کرد و ضرباتش‌ شروع شد انگار اختیار صدایم‌ دست خودم نبود و کل خانه را برداشته بود او محکم ضربه میزد و دستانش‌ می‌چرخید روی بدنم و من از لذت صدایم در آمده بود بعد از چند دقیقه هردو همزمان آرام گرفتیم سعید مرا در آغوشش فرو برد‌ شروع به نوازش موهایم‌ کرد و گاهگداری‌ روی آن بوسه میزد و زیر گوشم آرام حرف میزد و با تک تک کلماتی که میگفت انگار صد ها کله قند در دل من آب میشد حرف هایش انقدر قشنگ بود که از خاطر برده بودم تا ساعاتی‌ دیگر سعید خواهد رفت و چشمانم‌ گرم شد و در آغوش گرمش‌ به خواب رفتم با صدای زنگ هشدار گوشی‌ سعید چشمانم باز شد سعید متوجه بیدار شدنم‌ نشده بود چون هنوز سرم‌ روی سینه اش بود و او مشغول نوازش موهایم‌ یعنی نخوابیده بود خم شد و زنگ هشدار را خاموش کرد که نگاهش به چشم های بازم‌ افتاد لبخندی زد و بوسه ای گوشه لبم‌ زد تازه به خاطر آوردم سعید باید میرفت توی جایم‌ نشستم او هم بلند شد و مشغول پوشیدن لباس هایش شد و من تمام مدت با بغض شدیدی که در گلویم‌ بود نگاهش کردم کاملا اماده‌ بود قرآنی‌ از روی میز برداشتم و کنار در ایستادم سعید از زیر قرآن رد شد اشک هایم میرختند‌ توانایی اختیار داشتن بر رویشان‌ را نداشتم سعید با انگشتش‌ اشک هایم را پاک کرد با صدایی که غم درونش‌ بود گفت -- ویان، ویانم‌، خانومم‌ اینجوری گریه نکن خب قول میدم قول میدم تا عروسی نگار برگردم اصلا من طاقت دوری از تورو ندارم‌ زود میام باهم تلفنی حرف میزنیم‌ ویدیو کال میکنیم‌ فقط اینجوری مظلوم اشک نریز باشه با حرف هایش بیشتر حس میکردم‌‌ که قرارست‌ مدتی نباشد در آغوشم‌ کشید به صدای قلبش گوش میدادم و اشک میریختم‌ زمزمه کرد -- ویان خواهش میکنم اینجوری گریه نکن این دوری رو برای من و خودت سخت نکن بخدا که برای من راحت نیست دوری از تو راحت نیست دوری از ویان از او جدا شدم اشک هایم را پاک کردم‌ روی پا بلند شدم لب هایش را بوسیدم‌ لبخندی زدم سعی داشتم اشک هایم نریزند‌ + برو خدا پشت و پناهت‌ سعید عمیق پبشونیم‌ را بوسید با صدای بسته شدن در بغضم‌‌ ترکید دلشوره عجیبی داشتم و این مرا می ترساند و باعث شدیدتر شدن اشک هایم میشد...
Hammasini ko'rsatish...
بیاید این زیر عرر بزنین🥲
Hammasini ko'rsatish...
دوستان ما دوباره پارت نویسی این رمان و شروع کردیم و تمام سعیمون هم این هست که تا اخر این ماه تموم شه این رمان ازتون میخوام لینک رمان و گسترش بدین و دوستای بیشتری رو به اینجا دعوت کنین مرسی از همگی❤️🌻
Hammasini ko'rsatish...
#part63 صندلی را کشید و نشستیم‌ پشت میز دست هایش‌ را به هم زد و گفت: -- به به چه میزی چه غذاهایی‌ از کدوم شروع کنم حالا با لبخند بشقاب جلویش‌ را برداشتم و برایش برنج کشیدم و دستش دادم با لبخند تشکر کرد و مشغول غذایش‌ شد منم میخوردم اما هر لقمه ای که میخوردم به سختی پایین میرفت قرار بود تا ساعاتی‌ بعد کنارم نباشد و این برایم‌ اتفاقی عذاب آور بود ولی نمیخواستم لذت شامی را که کنارش میخورم را از بین ببرم‌ دوباره مشغول خوردن شدم سعید مدام‌ از غذا ها تعریف میکرد منم با لبخند پاسخش‌ را میدادم قاشق و چنگالم‌ را درون بشقابم‌ رها کردم‌ سرم‌ را به دستم تکیه دادم و مشغول نگاه کردنش‌ شدم انگار بعد از چند دقیقه سنگینی نگاه خیره ام را حس کرد سرش را بالا آورد و به چشمانم‌ خیره شد و گفت: --ویان‌ سرم‌ را صاف کردم و گفتم +جانم با دستمال دور دهانش‌ را پاک کرد و گفت: -- خیلی عالی بود و صد البته‌ خوش مزه لبخند عمیقی زدم +نوش جانت‌ بلند شدم و مشغول جمع کرد میز شدم‌ ظرف هارا در سینک‌ گذاشتم که با شنیدن اسمم از زبان سعید طرفش چرخیدم‌ از داخل گلدان میز رز قرمزی برداشت و طرفم‌ گرفت و گفت -- اگه میدونستم امشب اینقدر رویاییه‌ قطعا با دست گل میومدم‌ گل را از دستش گرفتم و با خنده گفتم +یعنی شبای‌ دیگه رویایی نبود باشه آقا سعید یادم میمونه‌ قدمی‌ نزدیک آمد و تره ای از موهایم‌ را به سمت گوشم‌ هدایت کرد و آروم گفت +من نگفتم شبای دیگه رویایی نبوده منظورم این بود که امشب یه طور خاصیه‌ آرام گونه ام را نوازش کرد و زمزمه‌ وار گفت -- وگرنه هر شب و هر روز با تو برای من بهترین‌ بوده قند در دلم آب شد ولی نم اشک در چشمانم‌ نشست به طرفش رفتم و دستانم‌ را دورش‌ حلقه کردم چطور میتوانستم مدتی از او دور باشم وقتی اینگونه با حرف هایش دلم را به لرزه در میاورد موهایم‌ را نوازش میکرد سرم‌ را بلند کردم و چانه ام را به سینه اش چسباندم‌ و به صورتش خیره شدم گرمی‌ لب هایش را حس کردم با عشق همراهیش‌ کردم با احساس کم اوردن نفس از هم جدا شدیم کمی‌ خیره نگاهم‌ کرد و طی یک حرکت ناگهانی‌ بلندم کرد .....
Hammasini ko'rsatish...
دوستان به نویسنده احتیاج دارم که ادامه رمانو باهم بنویسیم وگرنه این رمان همینجور رو هوا میمونه🤦‍♀ کسی هست بیاد پیوی @saye_0020
Hammasini ko'rsatish...
سلام کیوتا😍 یک چنل خفن واستون اوردم مخصوص طرفدارای پوریا پورسرخ❤️ همون که طرفداراش غوغا کردن🦋 فیلم سوپرایز کردن پوریا رو دیدی😃؟ شماره پوریا رو همیشه دوست داشتی داشته باشی؟🤳 کلی چالش و نظرسنجی📊 فقط کافیه توی کانال ما عضو بشی مطمعنم پشیمون نمیشین💞
Hammasini ko'rsatish...
فیلم سوپرایز🤩
شماره📞
جوین😍🌱
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.