cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

⛈️ تَّرَّنَّمَّ بَّاَّرَّاَّنَّ ⛈️

گلچینی از بهترین آهنگها و موزیک ویدیوهای کوردی وفارسی 😍😍تکست های زیباوعاشقانه 😍😍جوکهای خنده دار😍😍 ❤️⁩لطفا مارا همراهی کنید⁦⁦❤️⁩ https://t.me/TrannomBarann

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
258
Obunachilar
+224 soatlar
-27 kunlar
-1430 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
Media files
81Loading...
02
یا مولا دلم تنگ اومده😔💔😔
91Loading...
03
وضعیت برگه های یازدهـم تجربی :
171Loading...
04
‏با آشنا معامله نکن. با همکارات دوست نشو، آشنارو با خودت همکار نکن. چیزی‌که قطعی نشده‌رو به هیچکس نگو. خوشحالی و موفقیتتُ جار نزن. زود میفهمی آدم یه‌دونه از غریبه میخوره، ده‌تا از خودی 🍂🌹
171Loading...
05
بہ دخترہ گفتن اگہ بتونے ڪارهایے ڪہ پسرہ میگہ رو انجام بدے، همہ پولاے رو میز مال تو میشه... 🤣🤣🤣🤣🤣🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌  🍂🌹
171Loading...
06
مخ زنی جدید 😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌  🍂🌹
143Loading...
07
مثل خیلی چیزهای شخصی هر کس هم یه رنج شخصی دارد که هر کس دیگری نمیتواند آن را بفهمد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌  🍂🌹
140Loading...
08
خدا بیامرزہ ننجونمو، تا این آخریا بهش میگفتیم برات مایڪروویو بخریم میگفت نمیخواد نازایی میارہ 😂😂 🍂🌹
121Loading...
09
حس قشنگیه، یکی باشه یواشکی دوستت داشته باشه. یواشکی هواتو داشته باشه. حس قشنگیه، یکی باشه طاقت ناراحتیتو نداشته باشه. طاقت اشک ریختنت رو نداشته باشه. حس قشنگیه، یکی باشه که دلت به بودنش قُرص باشه. یکی باشه، اما کل دنیات باشه … ‌‌‌‌‌‌‌‌  🍂🌹
110Loading...
10
قهوه فروشی در آبادان روی در مغازه نوشته با رقص وارد شوید و قهوه رایگان بگیرید...حالا فیلم‌های دوربین مغازش رو ببینید...👏 ‌‌‌‌‌‌‌‌  🍂🌹
121Loading...
11
فرغون ساختن آپشن‌هاش از تموم خودروهای ساخت ایران بیشتره!✋😅 ‌‌‌‌‌‌‌‌  🍂🌹
101Loading...
12
تا حالا درخت حنا دیدی🤔🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌  🍂🌹
101Loading...
13
مورچه‌ها هم برنج اصل و از فیک تشخیص میدند اون وقت یه عده هنوز متوجه این موضوع مهم نشدن و هر روز برنج خارجی استفاده میکنن😉 اتفاقی نادر در کنار هتلی در شیراز که باعث تعجب کارشناسان تغذیه وبهداشت شده است! مورچه ها بعد انتقال برنج‌های خارجی بداخل لانه‌ها و تست آن متوجه شدند جنسش از پلاستیک است در حال انتقال آن به بیرون لانه هستند!! ‌‌‌‌‌‌‌‌  🍂🌹
90Loading...
14
مهارت دست این مرد رو ببینید چه سرعتی داره👏 ‌‌‌‌‌‌‌‌  🍂🌹
100Loading...
15
گلچینی از بهترین صحنه‌های دیدنی ساخته شده با آب👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌  🍂🌹
100Loading...
16
کاملا مشخصه باهاش دشمنی سختی داره فقط خنده های فیلمبردار😂 😂😂😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌  🍂🌹
111Loading...
17
🍂🌹
100Loading...
18
🍂🌹
120Loading...
19
عصای پیری شما عضلات و مفاصل شما هستند، نه فرزندان شما! حواست به خودت باشه و خودت رو دوست داشته باش 🍂🌹
121Loading...
20
#پارت۶۴ #یکبارنگاهم کن غرورش رازیرپاگذاشته بودبه عشق ساده و پاکش اعتراف کرده بود ولی در طرف دیگرارشیا باغرور تمام او را نادیده گرفته بود.چون ارشیا ترنج را از جنس خودش نمی دانست. چون فکرمی کرد خیلی بالاترو سرتراز ترنج هست. ترنج را لایق دوست داشتن نمی دید. از روی ظاهرش قضاوت کرده بود و حتی به خودش زحمت نداده بود با ملا یمت 🔥 آتش اشتیاق او را فرو بنشاند.ترنج سعی کرده بود. خیلی سعی کرده بود تامهدی را جایگزین ارشیا کند ولی نتوانسته بود. در آخراحسا سی که به اودا شت همان حس خواهرانه بود.حالا نوبت ارشیا بودکه ثابت کند. ترنج ارشیارا می خواست بیشترازسالها ی پانزده سالگی اش. ولی دیگرقرارنبود ارشیا ازاو اعترافی بشنود. اگر قراربروصال بود ارشیا باید خودش را ثابت می کرد.ترنج قسم خورده بود حتی اگر شده به امیر جواب مثبت بدهد این بار هیچ اقدامی نمی کرد. عا شق بود. در ست ولی غرورزخم خورده به این راحتی ترمیم شدنی نبود.ترنج روتخت غلطید و گفت:خدایا کمکم کن طاقت یه ضربه ی دیگه رو ندارم. کمکم کن. تمام دیروزو امروزرا خندیده بود وبه صورتش ما سک زده بود. چون تنها راهی بودکه می توانست احساسات شدیدش راکنترل کند.دیدن هرروزه ارشیاونقش بازی کردن دربرابراو از کندن کوه هم سخت تربود. محبوبیتش در بین بچه ها و خانواده و حالا ماجرای امشب که واقعا اورا از پا انداخته بود ووادارش کرده بود خودش را با خانواده اش سرگرم کند تا شاید یادش برودکه قراراست چه اتفاقی امشب بیافتد. خسته بود. دلش می خواست بخوابد. ولی هنوز چند پرده از نمایشش مانده بود. تا آخر ش باید نقش همان ترنج شاد را بازی می کرد باید مقاومت می کرد.رو تخت نشست. بساط خو شنویسی اش رو میزپهن بود. بلند شد وبرگ سفید ازتو کشوی میزش بیرون کشید:مرکبش را بردا شت وبین انگشت شصت و سبابه دست چپش نگه داشت. قلم نی درشتش را برداشت وزد تو مرکب .رو شصتش اضافه ی مرکب راگرفت. نگاهش را دوخت به برگه سفید و نو عاشق شدمو محرم این کار ندارم فریادکه غم دارم وغم خوار ندارم .صدا ی کشیدن قلم نی رو کاغذ حالش را بهترمی کرد. کاغذ راکنار گذاشت ویکی دیگربرداشت.جوهر قرمزرا بازکرد و رنگ سیاه قلم را با دستمال گرفت و زد تو مرکب سرخ. دلم درعاشقی آواره شد آواره تر بادا تنم ازبی دلی بیچاره شد بی چاره تر بادا. گلویش می سوخت اشعار به ذهنش هجوم آورده بودند. کاغذ دیگر برداشت. ازیاد تودل جدا نخواهد شد وزبند تو جان رها نخواهد شد هرگز نگسلدازتوپیوندتا جامه ی جان قبانخواهدشد .کاغذ هاشانه به شانه کنار هم گذاشنه میشدند رو میزرا پرمی کردند. میزپر شد. رو زمین اطراف میزش پر شد. انگارکه چشمه ای از شعرو خط ازدستان ترنج جوشیده باشد. اشکش آمده بود رو صورتش.انگشت شصت د ست را ستش تیرمیکشید و د ست چپش پر شده بود از لکه های سرخ و سبزو سیاه. وقت نمایش بود. باید می رفت از پشت پرده ا شک نو شت: غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن روز و شب عربده باخلق خدانتوان کرد .قلم نی را برگرداند تو جاقلمی در مرکب ها را یک به یک بست نگاهی به دریا ی کاغذ اطرافش کرد و از رو یشان آرام گذشت و رفت سمت حمام.ماکان از پله بالا دوید و چند ضربه به در اتاق ترنج زد:ترنج! مامان میگه زود باش. ترنج!وقتی صدایی نشنید به خودش جرات داد وآرام در را بازکرد. تو اتاق را نگاه کرد.چراغ روشن بودواز ترنج خبری نبود. نگاهش رادور اتاق چرخاند که رسید به میزترنج. بهت زده وارد اتاق شد وبه سمت میزترنج رفت. نگاهش رو اشعارمی دوید همه بو غم میداد.خدایا اینجا چه خبربوده؟ سرپا نشست وکاغذهای رو زمین را یکی یکی نگاه کرد. بعضی هاشان جا قطره های اشک رویشان کاملا واضح بود.ماکان کلافه دستی به سرش کشید وبلند شد.ترنج تو چت شده دختر کاش با من حرف می زدی .بار دیگرآخرین بیتی که ترنج نو شته بود را خواند و قبل از اینکه ترنج سروکله اش پیدا شود با اعصابی ناآرام از اتاق خارج شد.این بارکه به در اتاق ترنج زد صدایش را شنید:ترنج؟بله داداش.ازداداش گفتن ترنج لبخند رو لبهایش نشست.می تونم بیام تو.بله بفرما.ماکان در را باز کرد و ناخودآ گاه نگاهش رفت سمت میز. چیزی نبود. کاغذ ها جم شده ومیزمرتب بود. بعد تازه ترنج رادید.یک سارافون لی کوتاه پو شیده بود که در ست تا بالای زانویش بود. بلوز آ ستین بلند سفید و شلوارپاچه گشاد سفید هم پوشیده بود. شال سفیدش را هم به طرززیبایی دور سرش پیچیده بود. آرایش ملایمی هم رو صورتش نشانده بود.لبخند ماکان ناخودآ کاه پهن تر شد.
130Loading...
21
#پارت۶۳ #یکبارنگاهم کن _مامان ماکارونی فرمی داریم؟ _نه خوب بگو پروانه ای بیاره.بعدم درحالی که زیرلب برا خودش شعرمی خواند قابلمه را رو گازگذاشت. سور ی خانم سفارشات الزامی را دادو به آشپزخانه برگشت.سفارشها ده دقیقه ا ی ر سید.ترنج در تمام طول مدت آ شپزی با مادرش گفت و خندید. چون سور ی خانم مجبورش کردکل کارها را خودش انجام بدهد. وقتی ماکان و آقام مسعود از راه رسیدند از صدا خنده ها انها تعجب کردند.ترنج از همان تو آشپزخانه داد زد:سلام بابایی! بدو بیا شام ترنج پزبخور.ماکان اعتراض کرد: _ منم دیگه بوقم این وسددط ترنج دو باره کش آمد رو اپن و با بدجنسی خندید و گفت به این میگن نهایت خوش شانسی.همه از این حرف ترنج خندیدند. مسعود نگاه پر سوالی به سور ی خانم انداخت وبا اشاره پرسید چه خبره که سوری خانم شانه بالا انداخت. ماکان هم منتظر جواب بود.خیلی وقت بودکه ترنج اینقدر سر حال نبود. حالا هم داشت با دقت میز شام رامیچید. وقتی دید همه هنوز سر جای شان ایستاده اند انگشتش راگازگرفت و _گفت:اینقدربم نمی آد آشپزی کنم؟ مسعودکتش را رو دستش انداخت و گفت:تقریبا جز صحنه های نادر طبیعته. مثل عبور ستاره هالی مثل ... _باباکاری نکنین که امشب شام بهتون ندم. _نه بابا جان جریمه اش خیلی سنگینه. _پس بدوین تا یخ نکرده.بعد هم به کمک سوری خانم غذاراکشید و وسط میز گذا شت. شام در فضایی کاملا شاد صرف شد. انگارترنج برگشته بود به سالهای پراز نشاطش. _اعتراف کنین شام به این خوبی نخورده بودین . مسعود گفت: _واقعا همین طوره. _ماکان هم تائید کرد.واقعا باورم نمی شه اینقدر استعداد دا شته با شی. _می دونم من که هنوزکشف نشدم. ایناکه چیزی نیست.آخر شب هم کنار ماکان نشست وبا اینکه فردا اول وقت کلاس داشت با هم چیپس خوردند ویک فیلم تر سناک تما شا کردند. ماکان که ا صلا فیلم برایش مهم نبود مهم ترنج بودکه انگار بعد ازمدتها با او آشتی کرده بود. _وای ماکان من حالا چه جور تنهایی بخوابم تو ا تاقم. _می ترسی؟ها؟ نه بابا.ما کان برای خواب بیا تو ا تاق من؟ترنج لبش را جو ید و گفت:می رم متکامو بیارم. و به طرف پله دوید. چشمهای ماکان گرد شده بود. این واقعا ترنج بود؟ترنج با متکا و پتویش برگشت و تا وارد شد گفت:به جون داداش من رو زمین می خوابم تو رو تخت راحت باش.ماکان راحت رو تختش لم داد و گفت:دقیقامنم همین تصمیم وداشتم.ترنج در حالی که رو زمین دراز می کشید و پتویش را رویش می کشید _گفت:جنبه تعارفم نداره این داداشی ما.ماکان در حالی که می خندید از جا بلند شد وگفت:شوخی کردم _بیابالابخواب. _نه دیگه گفتم جون داداش. نمیشه. _لوس نشو پاشو بیا.دیگه _داری اصرارمی کنی چکارکنم.و سریع رو تخت پرید. ماکان با خنده روزمیندرازکشیدوگفت : _یه سؤال ترنج هوم؟توکه قبلا از این اسکلت واین چیزا اینقدرتو اتاقت پربود حالا چرا از این فیلمه ترسیدی ؟ترنج به پهلو چرخید و سرش را به آرنجش تکیه داد و گفت:این یه رازه.و نیشش تا بنا گوش باز شد. ما کان هم به پهلو چرخید و رو به ترنج گفت:راز؟ترنج خندید وگفت:اوهوم.می گم به شرط اینکه ازش سواستفاده نکنی. ماکان با ابروها ی بالا رفته گفت:قول نمیدم.ترنج خوابید وگفت: _پس منم نمی گم.خیلی خوب _بابا بگوکشتی مارو.خوب آخه ا سکلتو خون واین چیزاکه ترس نداره. روح ترس داره. این فیلمه همش روح داشت.ما کان از این حرف ترنج به خنده افتاد.بی مزه چرامی خند ی؟ _وا ترنج کاش این رازو یه سه چهار سال زودترمی فهمیدم. اونوقت تلافی همه بلاهایی که سر خودم واون ارشیا آورده بود یه جا در می آوردم.ترنج لبخند تلخی زد ودرازکشید و سکوت کرد. ماکان هم بالاخره خنده اش تمام شد. دستش رارو پیشانی اش گذاشت وآرام _گفت: ترنج؟ _بله؟ _دلم برات تنگ شده بود. ترنج سرش را زیرپتوکرد و چیز ی نگفت.صبح تاعصرکلاس داشت. وقتی هم رسید سوری خانم اینقدرکارسرش ریخت که تا آمدن مهمان ها نرسید به چیزی غیرازکارهای سوری فکر کند.خسته و آش ولاش رفت بالا و افتاد رو تخت. انرژی اش دا شت ته میکشید. اینقدرکه به خودش فشار آورده بود تاوانمودکند اوضاع عادی و خوب است.درواقع هیچ کدام از افراد خانواده اش متو جه دلیل تغییر رفتار ترنج نشدند. ترنج بعد از برگشتن ار شیا با تمام وجود مقاومت کرده بود. دلش نمی خوا ست ا شتباه چند سال پیش را تکرارکند. استادمهران اورا با معنای واقعی عشق آشناکرده بود. ترنج از این آزمایش سربلند بیرون آمده بود او تمام
130Loading...
22
#پارت۶۲ #یکبارنگاهم کن با دوستش سواراتوبوس شدوراهی خانه شد.وقتی رسید. حسابی ازکت وکول افتاده بود. با آن همه وسیله مجبور شده بود مقدار از راهرا هم پیاده برود .وارد شد و با پنجه پاکفشش را به زور بیرون کشید و به کنار زد:مامان من اومدم.سوری خانم ازتو آ شپزخانه بیرون آمد. تلفن رو شانه اش بود و طبق معمول دا شت ناخن هایش را سوهان می کشید. ترنج به طرف پله ها رفت که صدا مادرش را شنید.ولی من که می گم اول با خودش صحبت کن.....می دونم. ولی قبل از همه ی اینا ارشیا در جر یان باشه بهتره.....نه اینا رو نمی خواد بگی. بابا جان فقط بگو فردا شب یه مهمونی معمولیه دختره هم اصلا خبر نداره. اون فقط ببینه نخواست بگه نه دیگه. بحثی نیست.ترنج یک لحظه رو پله مکث کرد و بعد از پله بالا دو ید. مکالمه سور ی خانم که تمام شد ترنج را صدازد:ترنج مامان بیا پائین ببینمت.ترنج در حالی که مو هایش را شا نه می کشید بالای پله ظاهر شد.الان میام مامان.سوری خانم برگشت تو آشپزخانه و با یک لیوان شیرکاکائوبیرون آمد. ترنج لی لی کنان از پله پائین آمد.سلام سوری جون.سوری خانم خندید _و گفت:سلام. باز که داری ور جه ور جه میکنی. معلوم میشه خیلی سرحالی. _چکارکنم این عادتم و نمی تونم ترک کنم. همه عادتا ی بدمو ترک کردم الا این یکی.بعد لیوان راگرفت و یک نفس سرکشید.وا دستت درد نکنه سوری جون. داشتم هاک می شدم سوری خانم زد به شانه ترنج و گفت: _این عادت بدتم که ترک نکرد ی ترنج گو نه مادرش را بوسید و _گفت:این که ازعادتای خوبمه. تازه چطوره بابا میگه سوری جون همچین گل ازگلت می شکفه. نوبت من که می شه می شه بد. سوری خانم باز هم خندید و گفت: _ترنجی دیگه.ترنج د ست رو سینه اش گذا _شتوگفت:چاکر شما _وا ترنج نگو اینجور . _چشم سوری جون.خوب خبرتازه چی داری ؟_می خوام فردا شب مهرناز اینا روبگم بیان اینجا. بعد ازاومدن ارشیا یک بارم دعوتشون نکردیم.ترنج پایش را رو آن یکی ا ندا خت و _گفت:خوب دی گه؟ راستش مهرناز سفت و سخت داره براارشیادنبال زن می گرده. منم شیوارو معرفی کردم. قراره فردا شب عمه هاله ایناوعموت اینا بیان که مثلا ارشیاشیواروببینه. _عمه خبر داره داری برا دخترش لقمه میگیر ی _وا نه گفتم اول ارشیا ببینه اگه نخواست حرفی پیش نیاد.ترنج شانه ای بالا انداخت _وگفت:اگه عمه بعدشم بفهمه شاید ناراحت شه _.آخه ازکجا باید بفهمه؟ _چه می دونم اتفاقه دیگه. _ترنج؟ _چیه مامان چرا اینجور نگام می کنی فکرکردین اینقدر بچه ام برم به شیوا بگم مثلا.بعد دلخور دست به سینه نشست. سوری خانم نادم _گفت:نه منظورم این نبود.ترنج موضوع راعوض کرد_:شام چی داریم؟ _مهربان حالش خوب نبود فر ستادمش بره. دیگه پیر شده باید فکریکنفردیگه با شیم _وا مامان نگو. _برا خودش می گم گناه داره بیچاره دیگه نمی کشه. _ مامان یعنی شام خبری نیست؟ _حالا کوتا شام. یه چیز درست می کنم _.مامان هفت گذشته. بیاین بریم یه چیز اماده کنیم دو تایی.بعد دست سوری خانم را گرفت وبلندش کرد. سور خانم متعجب ازاین کار ترنج دنبالش رفت. _حالا برا فردا شب چکار می کنین؟ _نمی دونم خیلی وقته برامهمون آشپز ی نکردم مهربانم که نیست.ترنج درحالی که تو یخچال را شخم می زد گفت: _خوب از بیرون بگیرین.سوری خانم یک بسته گوشت چرخ کرده بیرون آورد و _گفت:نه زشته بابا.ماکارانی خوبه ترنج؟ ترنج یک دانه هویج برداشت وزیر شیر شست وگفت:آره به شرط اینکه قارچم توش بریزین. _بریزین؟؟خوب آره _پس من بریزم؟ _توگفتی با هم. _خوب باشه منم یه کارایی می کنم.ودوباره کله اش راکرد تو یخچال قار چ که نداریم. _ زنگ می زنیم سوپر بیاره. _خوب پس _بگین یه بسته چیپس سرکه نمکی هم بفرسته. _چشم امردیگه؟چرا پاستیل هم می خوام بگو از اوناکه شکله ماره _خیلی کم اشتهایی _مامان گشنمه فهمیدین؟ _تامن زنگ می زنم قابلمه رو آب کن بزار رو گاز وا مامان من که آ شپزی بلد نیستم. _وا ترنج آب بریزتوقابلمه بذارروگاز اینم کار داره آخه. _چقدر بریزم.؟بیا _من نمی دونم مردم به چه امید میان خواستگاری تو. مامان چه ربطی داره؟تازه من کلی سالاد بلدم. _ربطش اینه فردا چی شامونهار میذاری جلو شوهرت فقط سالاد؟ _حالا کو تا اون موقع . _خو به یه خواستگارپشت در نشسته. _ترنج رو اپن خم شد و دم در را نگاه کرد وبا خوشحالی گفت:کو؟کو؟کجاست؟ سور ی خانم چشمهایش گرد شده بود. این ترنج بودکه داشت اینقدر راحت با او شوخی می کرد. برا اینکه حال خوب او را خراب نکند گفت:پرو شدی ترنج ها.ترنج نخود ی خندید و به طرف کابیت ظرفها رفت. یکی از قابلمه ها را بیرون کشید و تا نصفه آب کرد:
60Loading...
23
#پارت۶۱ #یکبارنگاهم کن به چهره ها نیم نگاهی انداخت. لیست رارو میزگذا شت و خوا ست ا سم ترنج را ا ضافه کند که یکی از بچه ها گفت:استاد ا سم ترنج ونخوندین.ار شیا سرشرا بالا آوردو به ترنج که بلند شده بود و داشت چادرش را برمی داشت نگاه کرد.ترنج نگاهش رو میزارشیا بود.ترنج اقبال این راگفت ومشغول بیرون آوردن و سایل کارش شد. ار شیازیرلب گفت:یه نگاه ننداز به من می خور مت. دختره لوس.و اسم ترنج را زیر لیستش اضا فه کرد.23.ترنج اقبال.چند لحظه به نام ترنج خیره شد. احساس می کرد ترنج زیبا ترین و آهنگین ترین ا سم دنیا ست. بعد از این فکر چشمهایش را به هم فشرد.خدایا چه مرگم شده این چه فکرائیه می کنم. خودتوجم کن پسرالان سرکلاسی ها. اگه وا بدی باختی. یک نگاه به این جم بندازاز بشکه باروت بدترن.بعدزیر چشمی کلاس را پائید. درگوشی حرف زدن و خندیدن های گاه وبی گاه از چشمش دور نمانده بود.ارشیا نفس عمیقی کشید ودوباره اخم هایش را در هم کشید. وقت کلاس بود و او هم استاد.تا آخرکلاس همه به نوعی خودشان را به استاد جوانشان جور خاصی نشان دادند. تنهاکسی که با جدیت مشغول بود ترنج بودکه در دور ترین فاصله ازارشیا پشت میزکارش ایستاده ومشغول بود.ارشیادلش نمی خواست خیلی هم اورا زیرنظربگیردولی دست خودش نبود. چشمهایی که سالها از اوفرمان برده بودندحاال نافرمانی می کردند وگاه وبهگاه به او خیره میشدند .سوالهای پیاپی دیگران به ارشیا مهلت نداد تا باترنج همکلام شود. مهتاب که میزکنار را اشغال کرده بود آرام کنار گوش ترنج گفت: _خدایی تیکه ا یه. چه جور این همه سال اینودیدی واینقدربی خیالی؟ترنج یک لحظه دست ازکارکشید و به چشمهای مهتاب زل زد. مهناب کمی عقب کشید وگفت:چیه بابا؟ _مرض و چیه؟آخه الان وقت این حرفاست.ودرحالی که دوباره مشغول کارش میشد ادامه داد:آوازدهل شنیدن از دور خوش است.اخماشونمی بینی این اصلا هرکسی روکه لایق تفقدنمی دونه. خیلی بالا می پره. زیاد دل خوش نکن بهش.مهتاب مدادش را به لب برد ودوباره به ار شیا نگاه کرد _در سته اخموه. ولی نگاهش مهربونه. خوبه اصلا آشنایی نداد. انگار اونم خوشش نمی اد بقیه بفهمن.ترنج همچنان مشغول اتودزدن بود._مهتاب سرت به کارت باشه. این عصبانی بشه دیگه هیچی براش مهم نیست گفته باشم. اوه بابا. یه بارکی بگو هیولاست دیگه. ترنج چشمهای خوش حالتش را به مهتاب دوخت و با خنده زیرزیرکی _گفت:یه چیز تو همین مایه ها.مهتاب زد به شانه اش وگفت:_راستشوبگو چند بار عصبانیتشو دیدی ؟حرکت دست ترنج سریع تر شد. دیدم به اندازه کافی.ارشیا می خواست خودش را به ترنج برساند ولی هرلحظه چند تایی دوره اش می کردند و سوال پیچش می کردند.نگاه کلافه اش را بالا آوردو ترنج را دید که در حالی که باکنار اش حرف می زند آرام می خندد. یک لحظه محوتماشا ی خنده ترنج شدددده بود که صدای تیز یکی از بچه ها او را از جاپراند.استاد؟بله؟ارشیا نگاهش را به دختر که کنارش ایستاده و تخته اشرا به طرف اوگرفته بود انداخت و با اخم تخته را از دستش گرفت.وقت کلاس تمام شده بودو نه ترنج به ارشیا نزدیک شده بود ونه ارشیا توانسته بودکلمه ای با او حرف بزند.کیفش را با حرص برداشت و بلند گفت:خسته نباشین. وازکلاس بیرون رفت. با خارج شدن اوازکلاس هیاهوبالا گرفت.سحروصدف رفتتن طرف تخته وسحرگفت:وا چه خطی داره بچه ها.صدف دستش را زد زیر چانه اش وبا حالت خاصی گفت: اسمشم مثل خودش قشنگه ارشیا...نگار با صدا بلند گفت: بچه ها من که رسماعاشقش شدم.ترنج که داشت وسایلش را جم می کرد با شنیدن این حرف پوزخند زد وزیرلب گفت: _پس ر سما خدارحمتت کنه.تنها مهتاب این جمله را شنید و با تعجب به ترنج نگاه کرد. ترنج نگاه مهتاب را نادیده گرفت و _گفت: چرا خشکت زده بریم دیگه.مهتاب دنبال ترنج دو ید و گفت:_ منظورت چی بود؟ترنج باز هم بیخیال مهتاب را نگاه کرد و گفت:گفتم که ایشون هر کسی رو لایق نمی دانند.. مهتاب که از حرفهای ترنج چیزی نفهمیده بود شانه ای بالا انداخت وازکارگاه بخش گرافیک خارج شدند.ارشیادا شت با ما شین ازمحوطه خارج می شد که دوباره ترنج را شانه به شانه دوستش دید که به طرف ایستگاه اتوبوس می روند.این بار اشتباه صبح را تکرارنکرد. باید با قانون ترنج بازی می کرد تا بتواند به او نزدیک شود. از این به بعد باید مراقب می بود تا ا شتباهی نکند تا اورا از خودش بیشتردورکند.ار شیاگاهی ازاینکه خودش باعث شده بود تا تمام احساس ترنج به او ازبین برود ازد ست خودش شاکی بود. الان حاضر بود هر کار بکند تا شاید ترنج تنها درصدی ازعلاقه ی سابقش را به او ابرازکند.آرام ازکنار اوودوستش گذشت.ترنج با اینکه متوجه ماشین ارشیا شد ولی بی خیال رد شد و هیچ توجهی به عبور ارشیا نشان نداد.
50Loading...
24
#پارت۶۰ #یکبارنگاهم کن گذا شت در راکه بست. پدرش رادید که با سرعت از خانه خارج شد. _گفتم می رسونمت. ترنج با خنده بدجنسی سوئیچ را به طرف پدرش گرفت وگفت: _می دونم ولی اگه همین جور وایستاده بودم عمرا شما تلفنتون به این زود یا تمام می شد.مسعود با خنده سر تکان داد و سوئیچ را ازد ست ترنج گرفت و پشت فرمان نشست. ترنج هم سوار شد وبا نگرانی به ساعتش نگاه کرد.حالاببینین. روز اول که با آقا مهرابی کلاس دارم دیرمی رسم. آبروی ماکان می ره . فکرمی کنه چه خواهربی انضباطی داره دوستش... مسعودماشین را از پارک بیرون آورد وبا تعجب _پر سید:با ار شیاکلاس داری ؟ترنج فقط سرتکان داد. مسعود زیرلب گفت:واقعاکه پسر شایسته ایه .ترنج داشت بی خیال بیرون را نگاه می کرد. که مسعود پرسید:_بالاخره جواب امیرو چی دادی ؟ترنج برگشت ونگاهی به پدرش انداخت.به الهه پیغام دادم فعلا نمی خوام ازدواج کنم. _این یعنی اگه صبرکنه ممکنه جوابت مثبت باشه؟ترنج شانه ای بالا انداخت و _گفت:نمی دونم فعلا بهش فکرنکردم. _خوب فکرکن. پسرمردم که نمی تونه علاف توبشه.ترنج باکلافگی پدرش را نگاه کرد: _یعنی جواب مثبت بدم؟ _نه بابا جون.منظورم اینه که تکلیفشومشخص کن.ترنج پوفی کردوگفت: _من که نمیتونم برای اون تکلیف مشخص کنم. من می دونم که الان نمیخوام ازدواج کنم چه مهدی .......با آوردن نام مهدی لبش را گاز گرفت. چه اشتباهی کرده بود.مسعود نگاه سرزنش بار به او انداخت و گفت: _هنوزم به مهدی فکر میکنی؟ترنج خجا لت زده سرش را چر خا ند: نه نمی دونم چرا از دهنم پرید.مسعود نفس پر صدایی کشید وگفت:اگه بهش فکرنمی کردی اسمش هم تو دهنت نبود. همون روز گفتم اشتباه کردی دف و قبول کردی . این خودش یک رشته اتصاله.ترنج پدرش را نگاه کرد. _شماکه فکرنمیکنین که بخاطر مهدی دارم امیرو رد می کنم.مسعود سرتکان دادکه _نه._خوب بابا برام سخته جواب نه قطعی بدم. اخه از الهه و خانواده اش خجالت می کشم. کم بهم محبت کردن؟مسعود نیم نگاهی به دخترش انداخت که با آن چادر زیباتر هم شده بود. _وگفت:ترنج بابا جان این مسئله ای نیست که خجالت برداره حرف یک عمرزندگیه نمی تونی بخاطررودربایستی با خانواده اش بش جواب مثبت بدی . _پس خودتون یه جور جواب بدین. _پس جوا بت قطعی نهه؟ترنج کمی فکر کرد و گ فت:فعلا آره. _به دو باره که رفتیم سر خو نه اول.و هر دو خندیدند. ار شیاواردکاس که شد. یکرا ست رفت جلو کاس وکیفش را گذاشت رو میز. نگاه اجمالی به کلاس انداخت.مجبور بود برا حفظ کلاس و البته موقعیت خودش کاملا جدی و خشک برخوردکند. ماژیکش را از تو کیفش بیرون کشید و رو تخته نوشت.ارشیامهرابی لیسانس گرافیک وفوق لیسانس ارتباط تصویر از دانشگاه تهران.بعد ماژیک راگذاشت رو میزش و نگاه اخم دارش را چرخا ند رو کلاس. چهره در همش باعث شده بودکسی جرات نکند حتی نفس بکشد.خوب قراره یک ترم با هم باشیم. از قدیمم گفتن جنگ اول به از صلح اخر.یک کاغذ ازکیفش بیرون کشید و گفت:کاغذ ودست به دست کنین اسامی تونو بنویسین تامنم صحبتامو بکنم.بعد کاغذ را داد به اولین نفر که نزدیکش نشسته بود وادامه داد:دلم نمی خواد این حرفا رو بار دیگه تکرارکنم. پس برا اینکه مشکل پیش نیاد لطفا خوب گوش بدین. نفری که کاغذ راگرفته بود. خودش تند تند ا سم همه را نوشت و برگه راگذاشت رو میزاستاد.ارشیا نگاهی به لیست انداخت که کسی به در ضربه زد. ار شیا سرش راکه بالا آورد ترنج رادید که در آ ستانه در ایستاده بود. و نگاهش به برگه دست اوبود.بفرمائید؟عذرمی خوام دیر شد استاد.ارشیا نفس پر صدایی کشید وگفت:بنشنید.ترنج رو نزدیک ترین صندلی به در نشست و و سایلش را رو میزکارش قرارداد وبه میزمقابلش چشم دوخت.ارشیا نگاهش را از ترنج گرفت:خدایاگند نزنم با وجود این.بعد گلویش را صاف کرد وگفت:خوب اولین مورد اینکه اگه کسی بعد از من اومد کلاس خودش قبل از اونکه من بگم بره بیرون. برای غیبتا تون تا اونجا که یه آموزش ربط داره هیچی ولی از نظرمن حضور درکلاس اهمیت زیاد داره. درس عملیه شماهام که خدارو شکر همه تون هنرستانی بودین می دونین شیوه کار چه جوریه. پو سترم یکی ازکارای اصلی شما ست پس هم درس وجدی بگیرین و هم به کاس اهمیت بدین. خواسته ی آخرم گله نباشه بابت نمره ها.برا کاراتونم. هم می تونین کامپیوتری انجام بدین هم دستی ولی اونایی که دستی انجام میدن دو نمره محفوظ دارن.بعد ازاین حرفم هم همه ی کوتاهی تو کلاس پیچید که ارشیا به حرفش ادامه داد: امیدوارم ترم خوبی دا شته با شیم کنار هم.بعد لیست را بردا شت وگفت:تا و سایلتون واماده میکنین منم اسمارومی خونم که با هم آ شنا بشیم.یکی یکی ا سم ها را خواندوبه چهره خانیک نگاهی انداخت.لیست رارومیزگذاشت وخواست اسم ترنج را اضافه کند که.....
100Loading...
25
#پارت۵۹ #یکبارنگاهم کن بعضی بدون وسیله آمده بودند. ارشیا فقط کمی درباره شیوه کارش و توقعاتش تو ضیح داده و یک لیست بلند بالا هم داده بود د ست دانشجویان وگفته بود جلسه بعد کسی دست خالی نیاید.تاعصرکلاس دیگری ندا شت. کیفش را بردا شت ورفت طرف ما شینش. از بالای نرده های دیوارا صلی نگاهش افتادبه دختری که نشسته بود رو نیمکت ایستگاه اتوب*و*س وکتاب می خواند. عینکش را برداشت و با د قت نگاه کرد:ترنجه!دو باره نگاهی به ساعتش انداخت.یعنی کلاسش تمام شده. ترنج را دید که کلافه دستی به سرش کشیدو ته خیابان را نگاه کرد بعد کتابش راگذاشت تو کیفش و بلند شد.می خواد بره خونه؟ار شیا فقط یک لحظه تصمیم گرفت. سریع سوار شد وما شین را دنده عقب از پارک بیرون آورد و رفت طرف در اصلی.از در که بیرون رفت ترنج درست مقابلش بود. شیشه را پائین کشید وبرا ترنج بوق زد. ترنج مکثی کرد و به طرف ما شین ار شیارفت. ار شیاما شین را بیرون نگه دا شت و پیاده شددد.ترنج عینکش را برداشت و به جایی جلو پای ارشیا خیره شد و سلام کرد: سلام ا ستاد.ار شیاواقعا جا خورد. این لحن و برخورد برایش غریبه بود. این ترنج را نمی شد شنا خت. لبش را جوید و گفت:خو نه می ری ؟ _می خواستم برم منصرف شدم دارم می رم خوابگاه پیش بچه ها. _اگه مشکل وسیله داری می رسونمت.صدا اتوب*و*س واحد ازدور شنیده شد. ترنج عینکش را زد و به انتها خیابان خیره شدد.اتوب*و*س اومد. بعد از اون فکرنمی کنم براتون صورت جالبی داشته باشه که جلو محل کارتون یکی ازدانشجوهاتون و سوارماشینتون کنین. بعد در حالی که می چرخید تا خودش را به ایستگاه برساند ادامه داد:برا شما شاید مهم نباشه. اما برا من مهمه. خداحافظ ترنج پشت به ارشیادور شد وتو ایستگاه سوار شد و رفت. ارشیا انگاربا این حرف ترنج تو کوره افتاده بود. دانه عرقی از رو پیشانی اش سر خورد رو گردنش. نگاهی به اطراف انداخت خدارو شکرکسی نبود.با حرص سوار ماشینش شد و اینقدر با سرعت حرکت کرد که جیغ لاستیک ها به هوا رفت.خاک بر سرت ارشیاکه خودتو ذلیل یه دختربچه کردی . همین ومی خوا ستی. خوبت شد؟یک عمر تو صورت دخترا نگاه نکردی می مردی این بارم جلو اون چشمای کور شده تومی گرفتی. ا ا ا....را ست را ست نگاه می کنه تو چشما م ومیگه برام مهمه سوارماشین شما نشم. نه بابا خیال برت دا شته کجا نگاه کرد. هه یادش رفته تا دیروزموهاشو خرگوشی می بست جلو من ورجه ورجه می کرد. دختره پررو.ولی بعد از چند دقیقه که به حرکت ترنج فکرکرد خنده اش گرفت. قیافه جدی که ترنج در مقابل اوگرفته و گفته بود. استاد. بعد هم مثل دخترای مودب نگاهش را دوخته بود به زمین و حال اورا گرفته بود. ترنج بد جوردرمقابلش گاردگرفته بود.با خنده به خودش گفت:چه لفظ قلمم برا من حرف می زنه.بعد یادش آمد از بلاهای رنگ و وارنگی که ترنج سرش آورده بود. نگاهای پراز شیطنت خنده های بی خیال وکودکانه.آه کشید.آقا ار شیا حالا حالاها باید باکله زمین بخوری تا خانم یه نظرمهمونت کنه. حقته بکش.بعد برای دلداری دادن به خودش گفت:چیه بابا خودم خرابش کردم خودمم درستش می کنم.ترنج نهارش راکه خورد بالا رفت تا وسایلش را جم و جورکند. تا بر سد دانشگاه کلاسش هم شروع می شد.ازبالای پله داد زد:بابا منومی رسونی کلی وسیله دارم. نمی تونم خودم برم.آره بابا جون. چند _کلاس داری ؟ _سه. _با شه اماده شوبریم. مانتومشکی اش را بردا شتو با جین مشکی پوشید.ووسایلش را تو کوله اش ریخت و چادر ملی اش را پو شید و کوله اش را انداخت وکل کاغذ هایش را هم برداشت و از پله پائین دوید. مسعود دا شت با تلفن صحبت می کرد. ترنج وسایلش راکنار درگذا شت و نگاهی به ساعت انداخت. _بابادیرمیشه ها.مسعود سر تکان دادو به حرفش ادامه داد. ترنج بندهای کتونی های سفیدش را بست و باز به پدرش نگاه کرد.بابا زودباش دیرمی رسم.مسعود جلو دهنی تلفن راگرفت وگفت:دیر نمیشه من می رسونمت.ترنج پوفی کرد ودوباره به ساعت نگاه کرد. ماکان که _حرص خوردن اورا دید گفت:می خوا من بر سونمت؟ _نه د ستت درد نکنه تا تو حاضر شی کلاس تمام شده.ماکان شانه ای بالا انداخت وگفت:خود دانی.ترنج که دید پدرش هنوز دارد حرف می زند. چنگ زد و سوئیچ را از رو جا کلیدی برداشت و گفت:امروز شما با تاکسی برین من ماشین و بردم.و سایلش راکه بردا شت واز در خارج شد. مسعود صدایش زد: _بابا ترنج من امروزکلی کار دارم.ترنج خونسرد به طرف در رفت. _خوب ماشین ماکان و ببرین.ماکان از همان تو سالن داد زد:_ا صلا حرفشم نزنین من کار دارم.ترنج بدون توجه به دادوقال آنها از در خارج شد. و سایلش را رو صندلی عقب
70Loading...
26
#پارت۵۸ #یکبارنگاهم کن حرفارو توکله ات نگهم یدار و ا صلا به اون مغزتم خطورنمیکنه که بخوا ی این حرفا رو به کسی بگی.بعد نفس عمیقی کشید وبا دقت چادرش را تو کیفش قراردادورو صندلی ولو شد.کتابی بیرون کشید ودرحالی که کاغذ نشدانه اش را برمی داشت گفت:اون دهنتم ببند وبگیربتمرگ.مهتاب تقریبا رو صندلی وارفت. ترنج میدانست گرچه مهتاب همیشه تو کار این وآن سرک میکشید ولی عادت ندا شت شایعه پراکنی کند و مهم ترازان اگرازاو می خواستی حرفی را به کسی نگوید محال بودکسی بتواند اززیرزبانش حرفی بیرون بکشد.کم کم سروکله بچه ها پیدا شد. تقریبا همه داشتند درباره استاد جدید حرفم یزدند. ترنج بی خیال پاهایش رارو صندلی جلویی دراز کرده بود و تو کتابی که دستش بودغرق شده بود.دانشکده ا ی که تمام دانشجویانش دختربا شند ورودیک ا ستاد جوان مجرد نمی توا نست چیز بی اهمیتی باشد. بچه ها رشته های دیگر حسابی به بچه های گرافیک حسودی شان شده بود.ده دقیقه از ساعت شروع کلاس گذ شته بود واز ا ستاد خبری نبود. ترنج نگاهی به ساعتش انداخت وکتابش را برگرداند تو کیفش. از جا بلند شد.کجا؟مهتاب بودکه پر سید. سلیمی رونمی شنا سی وقتی ده دقیقه گذشت نیامد دیگه نمی آد وزیرلب غرزد.اه اول صبحی ما روکشوندن اینجا بعد ا ستاد تشریف نیاوردن. حالا دانشجو بدبخت نیامده بود پدرش و درآورده بودن چادرشرا برداشتو سرش کرد. مقنعه اشرا تو آینه کوچکش مرتب کرد وکیفش را برداشت. یکی دیگرازبچه ها پرسید:یعنی بریم؟ترنج شانه ای بالا انداخت وگفت:من که می رم. فوقش استاد بیاد جلسه اوله همش توضیح و تهدیده.کیفش را انداخت رو شانه اش و چادرش را مرتب کرد. مهتاب تند تند وسایل پراکنده اش را جم کرد و گفت:نمی مونی تاکلاس بعد .ترنج برگشت و نگاه بی تفاوتی به مهتاب اندا خت و در حالیکه ساعتش را رو به اوگرفته بودگفت:ساعت هشته تا سه اینجا چکارکنم. _من که می رم خو نه بعد میام. _بیا بریم خوابگاه پیش ما این همه راهو کجا بری . _حوصله ندارم می رم خونه. _مهتاب شانه به شانه ترنج ازکلاس خارج شد. بعد ازرفتن اوبقیه هم یکی یکی وسایلشان را جم کردند. عده ای که محافظه کارتربودند دست د ست می کردند شاید ا ستاد بر سد. ولی بعد از ده دقیقه کلاس خالی شده بود.مهتاب و ترنج از پله سرازیر شدند. _مطمئنی نمیآی ؟ _آره می رم خونه مرسی.وراهش را به طرف در ا صلی کج کرد. نگاهی به ساعتش انداخت. تو این برهوت تاکسی که عمراگیرش می آمد مگرزنگ می زد به آژانس.اتوب*و*س واحد هم که..... دوباره به ساعتش نگاه کردبله هنوز نیم ساعت مونده تا بیاد.عینک آفتابی اش را به چشم زد و تو کیف بزرگش دنبال کیف پولش گشت.با آژانس می رم درک پنج تومن! چه غلطی بکنم اینجا تا عصر.تاکمر انگار رفته بود تو کیف .اه پس کجاست؟دوباره دستش را چرخاند ته کیفش.لعنتی جاش گذاشتم. مردد برگشت.برم از مهتاب بگیرم؟نه ولش کن شاید نداشته باشه خجالت بکشه.بعد دوباره جیب های کیفش را گشت و همان جور با خودش گفت:یه چند تایی بلیت اتوب*و*س باید اینجاها داشته باشدم.و با دیدن بلیت هاگفت:خوب اینم بد نیسدت.کیفش را رهاکرد و رفت طرف ایستگاه اتوب*و*س که درست رو به رو نجار آن طرف خیابان بود.ای خدا حالا باید نیم ساعت علاف شم. خدا بگم چکارت کنه سلیمی. ببین چطورما رو مچل کردی . روزاول سالی.کیفش را با حرص انداخت رو نیمکت وبه اطراف خیره شد.بلواری که دانشکده فنی دخترانه کنارش بوددرست سه چهار متربعد از دانشکده تمام میشد و به خیابان خاکی تبدیل میشد. اطراف خیابان خاکی را هم خانه های ریزودرشت کج ومعوجی پرکرده بودکه معلوم بود قبلا یک منطقه روستایی محسوب میشده ولی باکش امدن شهر تا این منطقه به قسمت شهر متصل شده.فقط ترم یکی ها و کسانی که مشکات خاص داشتند می توانستند از خوابگاه استفاده کنند. بقیه مجبور بودند تو همین خانه های کوچک سه چهار نفر اتاقی برا خو شان کرایه کنند.بدبختا خیر سرشون روزانه قبول شدن مثل ترنج گاهی برا دیدن دوستانش تو خانه هایشان رفته بود. اصلاهرکس تو این منطقه خانه جدید می ساخت حتما یک اتاق هم گو شه حیاطی طبقه دومی جایی ا ضافه می کرد چون مشتری دانشجوزیاد بود.ترنج بی حوصله به ساعتش نگاه کرد. فقط پنج دقیقه گذ شته بود. پوفی کرد وگفت شیطونه میگه بلند شدم پیاده برم تا سدر خیابون اصلی.حالا رفتی بدون پول میخوا چه غلطی بکنی.با بی حو صلگی کتابش را بیرون کشید وعینکش راروی کیفش گذا شت ومشغول خوا ندن شد. اینقدر خمیازه کشیده بود که فکش درد گرفته بود.وقتی از کلافگی جانش به لبش رسید نگاهی به انتهای خیابان انداخت.کتاب را تو کیفش چپا ند و بلند شد.جهنم.اصلا نمی رم خو نه. می رم پیش مهتاب.عینکش را بردا شت و دوباره زد. چادرش را مرت کرد وعرض بلواررا طی کرد.اولین کلاس ار شیا خیلی طول نکشیده بود. بچه ها ترم یکی بودند
80Loading...
27
#پارت۵۷ #یکبارنگاهم کن ترنج و به عنوان عروس انتخاب کردن.مغزش گنجایش این همه فکر را نداشت. کنترل را برداشت ودستگاه راروشن کرد. صدا ملایم موسیقی تو فضا پیچید.نباید بهش فکرکنم. الان نه. الان نه.و با حرص رو تخت دراز کشید. مهررسیده وکارارشیا هم آغاز شده بود. آموزشکده فنی دخترانه اینقدر جای پرتی بودکه ارشیا از رو آدرس وکروکی هم به زور جایش را پیداکرد. وقتی جلو در از ما شین پیاده شد به ساختمان آجری مقابلش چشم دوخت باال سردراصلی ساختمان که خیلی هم بادر اصلی فاصله نداشت باکاشی ها آبی نام دانشکده را نقش زده بودند.دانشکده فنی دخترانه فاطمه الزهراحالا دخترای مردم از شهرای دیگه چه جور این جا رو پیدامی کنن خدامی دونه. عجب جای مسخره ا ی. اون ازدانشکده فنی پسرانه که چسبیده به زندان اینم از اینجا. اخه اینا چه فکر می کنن.اصلا ظاهرش به دانشگاه شباهت ندا شت. بیشتربه یک مدر سه شبانه روز می خورد تا دانشکده فنی. گروه گروه دخترهای دانشجو از کنارش عبور می کردند و با تعجب و کنجکاو ی نگاهش می کردند.ارشیا با خودش گفت:خدا به دادم برسه. انگارافتادم تو یک دبیرسددتان دخترانه.م*س*تقیم رفت طرف نگهبانی وگفت:سلام. بنده مهرابی هستم. از این ترم اینجا تدریس می کنم. وکارتش را به نگهبان نشان داد. نگهبان با تلفن با جایی تماس گر فت و بعد زنجیر را باز کرد. گفت:ما شینتون و ببرین اونجا؟وبا د ست جایی سمت را ست ار شیارا نشان داد. ارشیا تشکرکرد وبعد هم باماشین وارد شد. ساختمان اصلی درست با فاصله چند مترروبه روی در اصلی قرارداشت. برای رسیدن به محوطه دانشکده می بایست از تو ساختمان اصلی که عرض کمی داشت ولی تمام طول دانشکدد را شامل میشدعبورکنی.بعد از ساختمان اصلی محوطه وسیعی قرارداشت که اطرافش درخت کاری و چمن کاری شده بود. و جای به جای نیکمتهای رنگی به چشم می خورد. سمت چپ کارگاه ها وپشت آن سالن واقع شده بود.سمت را ست هم ساختمان قدیمی خوابگاه به چشم می خورد. ودر انتهای محوطه آن دورها سالن ورزشی. تمام دانشکده را همین چند ساختمان تشکیل میداد .ارشیاعینکش را برداشت ووارد سالن اصلی شد. نگاهش را چرخاند رو تابلوهای نسب شده کنار در اتاق ها.آموزش اولین اتاق بود و بعد هم دفتراساتید. با چرخیدن بالاخره دفترمدیرگروه را پیداکرد ووارد شد.ترنج تازه رسیده بودکه دو ستش مهتاب را ازدور دید. دوان دوان به طرف او ا مد و خودش را تو ب*غ*ل او پرت کرد.دیو نه چکار می کنی له شدم؟وا ترنج استاد جدید و دیدی ؟ترنج بی خیال رفت طرف بردگروه و گفت:نه که چی؟مهتاب دست اوراکشید وگفت:بچه ها همه گروه ها دارن درباره اش حرف می زنن. ستاره و الهام خودشون دیدنش داره به نگهبانی میگه.ترنج د ستش را آزادکرد وبه طرف کلاسش به راه افتاد.خوب حالا چکار کنم؟اه که چقدر تو یبسی دختر. طرف یه جوونه خوش تیپه.وقتی دید ترنج هیچ عکس العملی نشان نمی دهد دنبالش دو ید و در حالی که کوله اشزیروبالا می کرد برگه ا ی را ازتو کیفش بیرون کشید.صبرکن ببینم اسمش چیه؟برگه پرینت گرفته انتخاب واحدش که تو کیفش تقریبا له شده بود را نگاه کرد وگفت:مهرابی. ارشیا مهرابی. کارگاه گرافیک3 باش داریم و چاپ ما شینی. وای ترنج فکر شوبکن.ترنج باز هم بی خیال از پله بالا رفت و بدون اینکه به مهتاب نگاه کند گفت:خودم می دونم اسمش چیه موقع انتخاب واحد اسمش جلو درس بود. وای امروزعصر کارگاه داریم. چهارش هم چاپ.بعد برگه را دو باره مچاله تو کوله اش چپاند و دنبال ترنج از پله بالا دو ید.اه ترنج با توام.خوب شنیدم چکارکنم حالا؟مهتاب موهایش را که از مقنعه بیرون زده بود دو باره کرد تو مقنعه و گفت:یعنی اصلا برات مهم نیست؟ترنج شانه ای بالا انداخت وگفت:نه. همچین موضوع مهمی هم نیست. تازه...مهتاب که همیشه مرض فضولی داشت با همین حرف ترنج انگارکه کک به جانش افتاده باشد دور برداشت که تازه چی؟تازه چی؟بگو دیگه .ترنج کیفش راگذا شت رو صندلی و چادرش را بردا شت و با دقت تا کرد. مهتاب داشت خون خونش رامی خوردکه ترنج اینقدر خونسرد بود.ا بمیر ترنج بگودیگه.ترنج نگاه بی تفاوتش را دوخت به مهتاب وگفت:طرف دوست داداشمه. اندازه موها ی سرتم اومده خونه ما. حدودا شیش هفت ساله من تقریبا هفته ای دو سه بار دیدمش البته به جز این این اواخر. اگه تو الان فهمیدی ا ستادمون شده من الان یک ماهه می دونم. پس ببین همچین سوژه داغی هم نیست. بعد از اون مطمئن باش به هیچ کدومتون محل خرم نمیده. چون مقام بلند شون اجازه نمی ده به زیر پا شونم یه نگاهی بندازن. اگه نگاه تو صورت یکی تون کرد به من بگین تره فرنگی. حال دهنتو می بندی و این
70Loading...
28
#پارت۵۶ #یکبارنگاهم کن ارشیازیرلب نالید:لعنت به توار شیا!ماکان با تعجب به ار شیاکه جلو در خشکش زده بود نگاه کردو گفت:چرا اونجا وایسادی ؟ارشیا تقریبا از جا پرید.ماکان طول حیاط را طی کرد و با خنده گفت:چیه؟ خون آشام دیدی بدون دعوت نمی تونی بیای تو خونه مردم*؟ارشیا نگاه گیجش را به چهره ماکان انداخت و سعی کرد دست و پایش را جم کند.مسخره.کی دروبازکرد برات؟ار شیا حالا مانده بود بگوید ترنج خانم یا ترنج. تمام تصوراتش درباره ان دختربچه شیطان به هم ریخته بود.میانه راگرفت:خواهرت داشت می رفت بیرون.ترنج؟ارشیا از سوال ماکان دچار تردید شد.نکنه ترنج نبود. نه بابا منومی شناخت. خوب این که دلیل نمیشه. ما کان او را از افکارش جدا کردخوب حالا چرا نمی بای تو؟ارشیا پا به درون گذاشت و همراه ماکان وارد خانه شد. سوری خانم با لبخند به استقبالش رفت و ارشیا دسته گل را به طرف اودرازکرد:ار شیا جان چرا زحمت کشید ؟ قابل شما رو نداره.و به دنبال ما کان به پذیرائی رفت. _خوب خوب حالا خودت بگو چه بلایی سرت بیارم بی معرفت. دیگه باید دعوتت کنم تا بیای اینجا؟ شرکتم که نمیای _.بابا سرم شلوغ بود دنبال کارا دانشگاهو این چیزا. _باشه نوبت مام میشه آقابا معرفت ..ارشیاداشت از کنجکاوی می مرد. دلش می خواست به نحوی بحث را به ترنج بکشاند تا بلکه چیزی دستگیرش شود. هنوز هم نمی خوا ست باورکند کسی که دم در دیده بود ترنج بوده.. _خودت نخوای آبجیت تلافی همه چیزو سرم در میاره و لبخند زد تاوا ن نکنه همه چیزعادیست. _.ماکان هم لبخند زد وگفت:به نظر توبه اون قیافه می خورد ازاون شیطنتتا بکنه؟ارشیا نگاهش را انداخت رو میزوگفت: _آخه مطمئن نبودم خوده.... ترنج بوده با شه.ماکان د ست به سینه نشست وگفت_:پس برا همین خشکت زده بود؟ارشیا سر تکان دادو _گفت:خوب حق بده. ترنج سه چهار سال پیش کجا این ترنج کجا؟ _نه تنها ظاهرش همه افکاروعقایدشم عوض شده. باید اتاقشوببینی. اون رنگ سیاهو طناب دارکه یادته.ارشیادلش نمی خواست این بحث تمام شود برا همین با _سرعت پرسید:آره. خوب که چی؟االان باید ببینیش باورت نمیشه صد و هشتاد درجه تغییرکرده. _چی شدد اینقدرعوض شده؟ازکجا شروع شد؟از همون دوستش الهه وکلاس خوشنویسی.هر جمله ماکان برا ارشیا حکم یک شوک راداشت _:کلاس خوشنویسی؟ _بله. باید خطشوببینی. خطاطی شده واسه خودش خانم کوچولو شیطون سابق. ارشیا با خودش فکرکرد:یعنی ما دو نفرداریم درباره یک ترنج صحبت میکنیم.ماکان می گفت وبا هر جمله اش آتش به جان ارشیا می زد. وقتی احساس کرد دیگرتوانایی ماندن ندارد هزار بهانه جور کرد و از خانه بیرون زد.دلش می خواست یک بار دیگر قبل ازرفتنش ترنج را ببیند. ولی انگارترنج مخصوصا جوری رفته بودکه دوباره با ارشیاروبه رو نشود. وقتی به خانه رسید برای پنهان کردن آشفتگی اش سریع به اتاقش پناه برد.عصبی قدم می زد و سعی می کرد تصویر چهره ترنج که مدام تو ذهنش مشغول رژه رفتن بودکناربزند ولی موفق نبود.خدایاداری امتحانم می کنی؟امتحان سختیه.رو تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت. نگاه ترنج را تو ذهنش مجسم کرد. نگاه معصوم ودخترانه یک دخترپانزده ساله که تمام غروروعزت نفسش را درد ستش گذا شته وبه او اعتراف کرده بود.آن وقت ار شیا چکارکرده بود؟ظالمانه ان رازیرپایش له کرده و ترنج را به بدترین شکل ازخودش رانده بود.بعد تک تک جملات خودش را به یاد آورد. چه تکبری از حرفهایش می بارید. چه از خودش مطمئن بود. چه تصویری از زن رو یایش پیش چشمان ترنج ساخته بود.حالا ترنج پیچیده در تمام معیارهای بلند پروازانه ارشیادر دورترین فاصله ممکن به او ایستاده بود. اصلا جای امیدی بود؟با اتمام حجتی که اوبامادرش کرده بود تنهاراه ممکن را هم برا خودش بسته بود.چقدر مغرور بود جناب ارشیا مهرابی. وهم برتداشته بود نه؟نماز می خوند نگاهشو از نامحرم می دزدید خواهرتو به حجاب دعوت کرد ولی درعوض همه اینا دل یه دختربچه رو شکستی. اونم با چه تکبری .د ستمریزاد آقا ار شیا. واقعاکه گند زدی .کلافه بلند شد و به طرف پنجره اتاقش رفت. پرده را کنار زد و دست به جیب به غروب داغ شهریور خیره شد.تمام پل های پشت سرت و خراب کردی پسر. سرشرا به کناره پنجره تکیه داد و همانجورکه به اخرین اشعه ها ی خورشید که کم کم ناپدید می شدند نگاه می کرد. فکرکرد:یعنی ممکنه هنوز دوستم داشته باشه؟سرش را تکان داد:خیلی خوش خیالی اون داره به خواستگارش فکر میکنه. امیر..برادرالهه خانواده مذهبی که داماد شون واز ر شته اش دورکردن چون با موسیقی سر وکار داشته. اونوقت با این همه اعتقادات وعقاید سخت
60Loading...
29
#پارت۵۵ #یکبارنگاهم کن _ارشیا اخم هایش رادر هم کشید وگفت:مامان با تمام احترامی که براتون قائلم ولی خواهش می کنم دیگه اسم اون دختر و نیارین.مهرناز خانم وا رفت _چرا ارشیا مامان؟ارشیا چنگی به موهایش زد و گفت:مامان مگه می خوام خاله بازی کنم. ترنج بچه اس. _کجاش بچه اس داره نوزده سالش می شه. _مگه بچگی به سنه؟مهرناز خانم با لحن خاصی گفت:توکه تازگی ها ندیدیش خانمی شده برا خودش.ارشیاکلافه صدایش را بلند کرد:مامان _توروبه روح آقاجون اسم ترنج ونیارین. من نمی خوام بچه داری کنم که.بعد برا فیصله دادن بحث هم گفت:لطفا دیگه برا من زن پیدا نکنین. زنی که شما پیدا کنین مطمئنا با سلایق من جور در نمی اد.ولی ارشیا...مامان خواهش می کنم همین جا بحث و تمام کنین. نبینم رفتین بهسوری خانم حرفی زدین ها. کاری نکنین من نتونم تو صورت ماکان نگاه کنم.مهرناز خانم بغ کرده ساکت شد. آقا مرتضی هم گفت:بفرما حالا هی بگوندا بده. تواصلا با ارشیاصحبت نکردی .مهرناز خانم دلخوربه اتاقش رفت. آتنادر سکوت ظروف را جم می کرد وبه آشپزخانه می برد. ار شیا هم کلافه ازپله بالا دوید وبه اتاقش رفت.حسابی به هم ریخته بود.خدایا این چراافتاده و سط زندگی من و نمی ره. نکنه یه چیز گفته با شه به مامان اینا. ازاون دختر که من دیدم بعید نیست. اه کاش خواهرماکان نبود.سراغ دستگاه پخشش رفت و روشنش کرد. با لباس رو تخت دراز کشید و زبر لب گفت:خدایا خودت درستش کن. دلم نمی خوادزنم مثل مامان یا سوری خانم باشه.بعد چنگی تو موهایش زد و خدارا شکرکردکه حرفهایشان را شنیده و قبل از هرکار جلو ان راگرفته. مهرناز خانم بعد از ان شب یکی دوبار سعی کرده بود باز هم حرف ترنج را و سط بکشد که آخرین بار ار شیا حسابی ازکوره در رفته بود و تهدید کرده بود هرگززن نمی گیرد اگریک بار دیگزا سم ترنج تو ان خانه برده شود.مهرناز خانم هم بالاخره سکوت کرده بود و ا سم ترنج را از لیستش حذف کرده بود.بعد از چند روز بهانه آوردن دیگرمجبور شددعوت ماکان را قبول کند وبه خانه شان برود. بعد از اصرارهاوبحث هایشان سرترنج خیلی مایل نبود بروددیدن ماکان. ولی خوب دلیل قانع کننده هم ندا شت که هی جا خالی بدهد.یکد ست لباس ا سپرت پو شید. جین سورمه ا و پیراهن آ ستین کوتاه سفید. نگاهی تو آینه به خودش انداخت. انگشترعقیقش راکرد به انگشت کوچک دست چپش. ساعتش را بست. عینک آفتاب اش را برداشت وراهی شد مهرناز خانم با دیدن او قربان قد و بالایش رفت و به او لبخند زد:کجا مامان جان؟_می رم دیدن ماکان. چند وقته اصرار داره دیگه مجبورم برم. _وا چرا مجبور خو به قبلا پات و می گرفتن سرت اونجا بود سرت ومی گرفتن پات اونجا بود. ارشیاعینکش را زد ودر حالیکه کفشهایش رامی پو شید گفت بله قبلا شما نمی خوا ستی خواهر شوبه زور برامن بگیری . مهرناز خانم اخم کرد وبا جدیت گفت:درست صحبت کن. دیگه حق نداری اسم ترنج و بیاری . فکر کردی تحفه ایه خیلی دلتم بخواد. گفتی اسم ترنج و نیارین منم قبول کردم. تو هم از این به بعد حق نداری ا سم شوبیاری . هرچی هیچی نمی گم.ار شیامتعجب ازعکس العمل مادرش خانه را ترک کرد.هه ا سم شونیار من از خدامم هست. آقا ا صلا فکر می کنم ماکان خواهرنداره. بعد سوارما شین شد و به طرف خانه آقا اقبال رفت. ما شین را پارک کرد و پیاده شد. د سته گلی را هم که برا سوری خانم گرفته بود برداشت.نگاهی به نمای ساختمان اقبال انداخت وگفت:خدایا خودمو سپردم دست خودت. زنده ازاین توبرگردم خوبه.مقابل در ایستادو قبل از اینکه زنگ بزند در باز شد. اگرمثل همیشه بود باید نگاهش را می دوخت به زمین. ولی این بار امکانش نبود.چشمهایش رو چهره دختر که مقابلش ایستاده بود قفل شده بود. جمله تو ذهنش مدام تکرارمیشد.این نمی تونه ترنج باشه.دختر که مقابلش ایستاده بود سفیدی پوستش را سیاهی چادرش بیشترنمایان می کرد.چشمها ی مورب رو به بالا و آن مردمکهای دو رنگ قهوه و خطی مشکی در دورشان. ابروهای کمانی دخترانه.خبر ازآن جوشهای رنگا رنگ ورو گونه و پیشانی اش نبود. سرخی لبهایش به شدتتو چشم میزد. اگرترنج به حرف نیامده بود نمی دانست تاکی ایستاده و تماشایش میکرد.سلام آقا ارشیا.ارشیا به خودش آمد. ترنج نگاهش را به زمین دوخته بود وبه صدورت اونگاه نمی کرد. نرم ازکنارش گذشت وگفت:بفرما توماکان منتظرتونه.نفهمید چقدر آنجا ایستاده وبه جای خالی ترنج خیره شده بود. حالا یک یک جملاتی که طی این مدت از زبان همه درباه ترنج شنیده بود تو ذهنش معنا پیدا می کرد. تغییرات ترنج دور کردن از خانواده اش. دو ستان هم قما شش. شکایتهای سوری خانم. غصه های ماکان و ا صرار مادرش تصویرترنج باشاخه گل ازذهنش گذشت وزیرلب نالید..لعنت
80Loading...
30
🌺🌺شروع رمان جذاب و زیبای #یک بار نگاهم کن تا دقایقی دیگر👇🔥
50Loading...
31
🎙 سینا درخشنده 🎧 گل ناز 🕊🕊🕊
71Loading...
32
🎶 مهدی مقدم _ میمونه یادم
161Loading...
33
آهنگ عرفان طهماسبی   ‍وای اگر 💜🤍✨
150Loading...
34
زندگی مملو از بالا و پایین هاست... رمزش آن است که... در بالاها لذت ببریم و در پایـینها،شجاع باشیم و استوار
90Loading...
35
آهنگ جدید حامد همایون ‌🍃🌹𝅘𝅥𝅰𝅘𝅥𝅰𝅘𝅥𝅰𝅘𝅥𝅰𝅘𝅥𝅰𝅘𝅥𝅰𝅘𝅥𝅰𝅘𝅥𝅰
170Loading...
36
نمی‌دانم به پاهایم مشکوک باشم یا به جاده‌ها... این روزها همه چیز دارد به تو ختم می‌شود! #فرشته_رضایی
110Loading...
37
Media files
170Loading...
38
ئەشهدو دانەیەکی بە تەنیا لەم دونیایە😍🫶🏻" کوردی ..
180Loading...
39
کوردی
223Loading...
یا مولا دلم تنگ اومده😔💔😔
Hammasini ko'rsatish...
4_5814517362296099572.mp310.59 MB
Photo unavailableShow in Telegram
وضعیت برگه های یازدهـم تجربی :
Hammasini ko'rsatish...
🤣 2
Photo unavailableShow in Telegram
‏با آشنا معامله نکن. با همکارات دوست نشو، آشنارو با خودت همکار نکن. چیزی‌که قطعی نشده‌رو به هیچکس نگو. خوشحالی و موفقیتتُ جار نزن. زود میفهمی آدم یه‌دونه از غریبه میخوره، ده‌تا از خودی 🍂🌹
Hammasini ko'rsatish...
00:50
Video unavailableShow in Telegram
بہ دخترہ گفتن اگہ بتونے ڪارهایے ڪہ پسرہ میگہ رو انجام بدے، همہ پولاے رو میز مال تو میشه... 🤣🤣🤣🤣🤣🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌  🍂🌹
Hammasini ko'rsatish...
3.11 MB
😁 2
Photo unavailableShow in Telegram
مخ زنی جدید 😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌  🍂🌹
Hammasini ko'rsatish...
00:30
Video unavailableShow in Telegram
مثل خیلی چیزهای شخصی هر کس هم یه رنج شخصی دارد که هر کس دیگری نمیتواند آن را بفهمد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌  🍂🌹
Hammasini ko'rsatish...
9.76 MB
خدا بیامرزہ ننجونمو، تا این آخریا بهش میگفتیم برات مایڪروویو بخریم میگفت نمیخواد نازایی میارہ 😂😂 🍂🌹
Hammasini ko'rsatish...
00:28
Video unavailableShow in Telegram
حس قشنگیه، یکی باشه یواشکی دوستت داشته باشه. یواشکی هواتو داشته باشه. حس قشنگیه، یکی باشه طاقت ناراحتیتو نداشته باشه. طاقت اشک ریختنت رو نداشته باشه. حس قشنگیه، یکی باشه که دلت به بودنش قُرص باشه. یکی باشه، اما کل دنیات باشه … ‌‌‌‌‌‌‌‌  🍂🌹
Hammasini ko'rsatish...
8.23 MB
01:10
Video unavailableShow in Telegram
قهوه فروشی در آبادان روی در مغازه نوشته با رقص وارد شوید و قهوه رایگان بگیرید...حالا فیلم‌های دوربین مغازش رو ببینید...👏 ‌‌‌‌‌‌‌‌  🍂🌹
Hammasini ko'rsatish...
10.56 MB