cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

ترجمه های مامیچکا

🤗 ❤️پست گذاری #تاتو #کلید‌کشتار 💛 فایل کامل #فقط_مال_منه و #همسر_فراموش_شده داخل کانال موجوده 💜فایل‌های فروشی مجموعه شب شیاطین مجموعه سقوط دختر روز تولد ولگرد۵۷ دشمن عزیز ادمین کانال: @dorsa2867 برای خرید رمان به این آی‌دی پیام بدید👇 @pr1033

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
2 264
Obunachilar
+224 soatlar
+57 kunlar
+2830 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

یادم رفت پارت بزارم 😐😂
Hammasini ko'rsatish...
😁 8 3
Photo unavailableShow in Telegram
#گرایشی #فوت_فیتیش با بادی که می وزه دامن سیاه کوتاه خال خالی "مینه" بالا میره 🔞 شورت صورتی کوچیک که کناره‌هاش گیپوره و تقریبا لای باسنش رفته پوشیده و باسن به سپیدی شیرش در معرض دید قرار می‌گیره‌.🔞 به خاطر ویراژ هم اون باسن‌ به سمت "فوعات" نزدیک میشه. امکان نداره که از توی آیینه این باسن رو نبینه. https://t.me/+Ixwwys15GvNlYTBk
Hammasini ko'rsatish...
#کلید_کشتار #پارت۲۳۰ دستگیره را گرفتم و آن را باز کردم و به سمت بیرون و باران و هوای سرد صبح پرواز کردم. مستقیم به یک ماشین خوردم و با در ماشین کشتی گرفتم و بالاخره بازش کردم. اسم راننده را از برنامه یاد گرفته بودم و گفتم: "جسی؟" "بله، حالتون خوبه؟" داخل خزیدم و به سختی متوجه شدم که صدایی که شنیدم از داخل خانه می آمد چون در را باز گذاشته بودم. بیشعور. قلبم کم مانده بود از سینه لعنتی ام بیرون بپرد. و این هنوز جواب کجا بودن خانواده من نبود. یا سگم. به او گفتم: "درها رو قفل کن." این کار را کرد و راند و فواره را دور زد و به سمت سنت کیلیان جایی که آدرسش را وارد برنامه کرده بودم راند. سرم را به عقب بردم و هنوز قلاده را در دستم می فشردم. میخاییل. خدایا، به او آسیب نمی زد مگرنه؟ سگ کمتر و کمتر سراغ من می آمد. نیم دانستم آیا او به دیمن خو گرفته یا از ترس پنهان شده است. باران به شیشه جلویی می خورد و راننده هنگام رانندگی ساکت ماند شاید متوجه شده بود که دست و پایم را گم کرده ام. رانندگی کوتاهی بود. اگر ماشین داشتید سنت کیلیان زیاد از خانه من دور نبود. از ویل فهمیده ام که مایکل و ریکا یک آپارتمان در مریدیان سیتی دارند ولی حالا که خانه را نوسازی کرده اند بیشتر وقتشان را در تاندربی می گذرانند. یک کلیسای جامع قدیمی و متروک که رو به دریا بود. هنوز وقت زیادی نگذشته بود که از بزرگ راه خارج شدیم و انتظار داشتم جاده شنی که از سالها پیش وقتی از اینجا بیرون می آمدم را احساس کنم ولی صدای هیچ سنگی از زیر ماشین نیامد. حالا آسفالت شده بود و تصور کردم که همچنین زمین اطراف کلیسا را مزین کرده باشند. شاید گرانیت ایتالیایی سواره رو را خط بندی کرده باشد. یک فواره یا مجسمه یا شاید گل آایی در جلوی خانه باشد. ماشین ایستاد و راننده آن را پارک کرد و من دستگیره در را گرفتم و آماده بودم که پیاده شوم چون قبل پول ماشین از کارتم پرداخت شده بود. پرسیدم: "میتونید لطف کنید منو تا جلوی در راهنمایی کنید؟" "بله، حتما." از طرف خودش پیاده شد و من هم از ماشین بیرون آمدم. ماشین را دور زد و نزدیکم آمد. او را نمی شناختم ولی اینجا شهر بزرگی نبود. شاید می دانست که کور هستم. بازویش را گرفتم و او مرا از سواره رو عبور داد و به سمت خانه برد. هشدار داد: "اینجا پله است." اولین پله را پیدا کردم و گفتم: "فهمیدم. و در مستقیما جلوئه؟" "بله." به او گفتم: "باشه. از اینجا به بعد رو می تونم برم." "مطمئنی؟" "بله، ممنونم." ریکا به من گفت که امروز بیایم تا باهم معاشرت کنیم پس می دانستم که خانه است. هرچند زود بود. راننده مرا تنها گذاشت و به سمت ماشینش رفت و می خواستم برایم صبر کند ولی آنها مانند یک تاکسی کار نمی کردند. فقط باید یک ماشین دیگر بعدا سفارش می دادم. به بالای پله ها رسیدم و دنبال زنگ در گشتم ولی هیچ زنگ دری نبود. یک کلون پیدا کردم و دوبار زدم و صبر کردم. لطفا خانه باش. لطفا بیدار باش. دوستان دیمن_فهمیدم که دوستان قبلی_ تنها کسانی بودند که می توانست تمام روز تهدیدشان کند ولی بهشان آسیب نرسند. اگر کمتر نه ولی به همان اندازه قوی بودند. می توانستند جلویش را بگیرند. دوباره کلون در را زدم، اینبار سه مرتبه و صبر کردم. باران کمی سنگین شده بود و رعدی بالای سرم را شکافت. فهمیدم که بی فایده است صداد زدم: "سلام؟" اگر آنها صدای این تکه بزرگ آهن را که روی در می خورد نشنیده اند...
Hammasini ko'rsatish...
👍 8
#کلید_کشتار #پارت۲۲۹ اتاقش را ترک کردم و به سمت اتاق آریون در سویت اصلی رفتم و همین که وارد شدم اسمش را صدا زدم: "آریون؟ اینجایی ؟" تخت و چراغهایش را چک کردم، اتاق در همان حالت دست نخورده مثل اتاق مادرم بود. به سمت کمدی رفتم که با دیمن تقسیم کرده بود اگرچه واردش نشدم. صدا زدم: "آری؟" می توانست در اتاق او باشد. اتاق او. دندانهایم درد می کردند و فکم را شل کردم، از اتاق بیرون آمدم و به اتاق خودم برگشتم. گوشی ام را از روی میز پاتختی برداشتم و میان برنامه هایم گشتم و اوبر را پیدا کردم و یک ماشین سفارش دادم که با استفاده از صدا بتواند به بردن من کمک کند. کلمه "دستیار" را در کد تایپ کردم تا راننده باخبر شود که من ناتوانی دارم. عجله داشتم و کسی در این شهر وجود نداشت که مرا نشناسد پس ما از پسش برمی آمدیم. یک شلوار جین، یک تی شرت و ژاکت و یک کلاه بیسبال پوشیدم. بعد از اینکه کفش و جورابهایم را پا کردم، کمی پول نقد از کمدم برداشتم و داخل کیف پولم گذاشتم و همراه با تلفنم داخل جیبم فرو بردم. به سمت طبقه پایین رفتم و سگم را صدا زدم: "میخاییل؟" گوشی ام را بیرون کشیدم و مکان راننده را چک کردم. صدا خواند: "چهار دقیقه." قلاده اش را از کشوی میز پاگرد بیرون کشیدم و دوباره داد زدم: "میخاییل." چیزی دوباره بالای سرم تقی صدا داد و سرم را تکان دادم و نفسم در سینه حبس شد. چیزی غلط بود. آن صدای خانواده من نبود. اسمهایشان را صدا زدم. جواب ندادند. کجا بودند؟ دیمن، چکار کرده ای؟ صدایی شنیدم، مثل بسته شدن در یخچال و شاید... داد زدم: "مامان!" چه بود؟ سگم کجا بود؟ به سمت آشپزخانه رفتم و رویم را به طرف یخچال گرفتم و گفتم: "سلام؟ کی اونجاست؟" هیچ جوابی نبود. لعنتی. مکثی کردم و در پشتی را باز کردم: "میخاییل!" باران روی تراس و سایه بان می بارید و نمی توانستم صدای او را بشنوم. اگر باران می بارید داخل می آمد و اگر این کار را نکرده، درست پشت این در می نشست. صدای جرینگ جرینگ قلاده اش را نمی شنیدم که بفهمم به طرف من می دود یا ناله ای که بدانم دارد از آب بیرون می آید. کجا رفته بود؟ صدای دو پا به سقف بالای سرم خورد و نفس در سینه ام حبس شد. لعنت به تو. ترس آن شب هفت سال پیش که برای اولین بار سر به سرم گذاشت به سرم هجوم آورد ولی این بار، شک داشتم رقص بتواند مرا از این منجلاب بیرون بکشد. دستم را داخل جیبم فرو بردم و دیدم کلیدهای خانه آنجا هستند. آنها را بین دو انگشتم مثل یک سلاح گرفتم. در را بستم و شنیدم گوشی ام دینگی کرد و این پیام را داد که ماشین رسیده است. قلاده را با یک دست و کلیدها را با دست دیگر گرفتم و قدمی به عقب گذاشتم. انگار که کسی قدمی برداشته باشد، کف زمین سمت راستم نالید و سعی کردم نفس بکشم ولی نتوانستم. بعد چیزی از جایی نزدیک خانه کلیکی کرد و دری به نرمی بسته شد. چیزی روی یکی از پله ها سنگینی می کرد و شنیدم حلقه های روی یک پرده کشیده و بسته شدند. حرکات بیشتری در اتاق زیر شیروانی به گوشم می خورد و در سرم، داشتم فرار می کردم. برو. ذره ذره توانم را داخل پاهایم ریختم و به سلاحهایم چنگ زدم و چرخیدم و از آشپزخانه بیرون دویدم و مستقیم به سمت در جلویی رفتم.
Hammasini ko'rsatish...
👍 8
#کلید_کشتار #پارت۲۲۸ فصل چهارده (وینتر) حال پلک زدم و بیدار شدم و همین که به پهلو چرخیدم و طاقباز شدم جا خوردم. لعنتی. درد در طرف چپ گردنم پیچید و آن را کج کردم و سعی کردم کششی بدهم. فکر نمی کردم که تمام شب تکانی خورده باشم. تمام بدنم خشک شده بود. هرگز اینقدر عمیق نخوابیده بودم. نشستم و پاهایم را از تخت آویزان کردم. گردنم را چرخاندم و بعد مچهایم را پیچاندم و انگشتان پایم را کش دادم. نالیدم: "اوخ." خیلی خسته بودم. چشمانم را مالیدم و احساس کردم کمی ورم کرده و دردناک هستند. بعد تازه یادم افتاد. رقص دیشب در مهمانی نامزدی مایکل و اریکا. دیمن و من. دیمن سعی داشت به من طعنه بزند که قرار است چطور از خواهرم لذت خواهد برد. گریه کردم. زیاد. به اتاقم آمدم، در را قفل کردم و داخل بالشم هق هق کردم چون نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم و نمی خواستم کسی صدایم را بشنود. از او متنفر بودم. از حرفهای نفرت انگیز و سیگارهایش و تکبر و دیوانگی اش در مورد اینکه مسئول هیچ چیز نیست نفرت داشتم. از اینکه چطور مرا گیر انداخت و تهدید کرد و ولم نمی کرد متنفر بودم. هیچ حقی نداشت. و از اینکه دلم برایش تنگ شده بود نفرت داشتم. از این بی نهایت نفرت داشتم. اینکه چطور وقتی هنوز نمی دانستم با کسی که هستم اوست عاشقش شده بودم. چطور هنوز دستهایش دور من احساس امنیت داشت و چطور زمزمه هایش یادم می انداخت که زمانی عاشق احساسشان روی گردنم بودم. سرم را تکان دادم. یک نمایش بود. همه اش یک نمایش بود. از من استفاده کرد. ایستادم و چشمانم را بستم و دستانم را بالای سرم کشیدم تا بدنم را بیدار کنم. باران سبکی به پنجره ام می خورد و بویش را که وارد خانه شده بود را داخل ریه هایم کشیدم و سعی کردم ذهنم را پاک کنم. اول قهوه. صدای تقی از بالای سرم آمد و سرم را به عقب برگرداندم و گوشهایم را تیز کردم. چه کسی می توانست در اتاق زیرشیروانی باشد؟ هیچ کس به جز خدمتکاران آنجا نمی رفت و ما دیگر هیچ خدمتکاری نداشتیم. به هرحال خدمتکان تمام وقت نداشتیم. به سمت صندلی ام رفتم و پلیورم را که رویش افتاده بود را برداشتم و پوشیدم. به خاطر سرما بازوهایم را مالیدم. موهایم را دم اسبی بستم و صندلی ام را که زیر دستگیره در گذاشته بودم را برداشتم و بعد قفل در اتاقم را برداشتم و بازش کردم. اگر دیمن می خواست چیزی نمی توانست جلوی ورودش به اتاق را بگیرد ولی حداقل بیشتر از یک لگد وقت می برد و برای منی که یک جورهایی دیشب عین جنازه افتاده بودم زنگ خطری به شمار می آمد. وارد راهرو شدم. چوب خنک زیر پاهایم غژ غژ صدا می کردند. خمیازه کشیدم. خیلی ساکت. آنجا ایستادم و به صدای باران بیرون که یک جورهایی صدای سفیدی در اطراف خانه ایجاد کرده بود گوش می دادم و جایی در اعماق خانه، نسیمی از میان ترک دیوار یا پنجره می وزید. چرخریسکی در فاصله دور می خواند و هر صدای کوچکی چند برابر شده بود چون صدای دیگری نبود که آنها را محو کند. هیچ صدایی. نه تلویزیون. نه سشوار. نه صدای دوش. نه صدای پا یا بهم خوردن ظرفها یا درهایی که باز و بسته می شوند. به اتاقم برگشتم و گفتم: "هی گوگل، ساعت چنده؟" "ساعت هفت و سه دقیقه صبح." همه ما سحرخیز بودیم. مادرم و آریون صبح ورزش می کردند و من یک عالمه رقص تمرین می کردم. ولی دیشب مهمانی بودیم. شاید می خواهند بیشتر بخوابند؟ یا شاید نه. چیزی این وسط عجیب بود. چرا دیشب در دعوای من و دیمن دخالت نکردند؟ باید صدایش را شنیده باشند. از روی نرده داد کشیدم: "مامان؟" معمولا وقتی بیدار می شدم قبل از من بیدار بود و در خانه می گشت. "مامان بیداری؟" هیچ چیز. نرده ها را لمس کردم و به انتهای هال و اول اتاق مادرم رفتم. لای در را باز کردم و به آرامی گفتم: "مامان؟" می ترسیدم او را از خواب بیدار کنم. هیچ جوابی نبود. وارد اتاق شدم و راهم را به سمت تختش پیدا کردم. دستانم را روی روتختی سرد و نرم کشیدم. تخت هنوز مرتب بود. یا شاید بعد از اینکه بیدار شده آن را مرتب کرده است؟ به سمت پاتختی اش رفتم و چراغش را پیدا کردم و دستم را روی حباب لامپ کشیدم و بعد آن را نگه داشتم و متوجه شدم که سرد است. تنها وقتی که این چراغ خاموش می شد شبها یا مواقعی که خانه نبود. نبضم تندتر شد.
Hammasini ko'rsatish...
👍 8
Photo unavailableShow in Telegram
#کلید_کشتار پست‌قبلی https://t.me/mamichkamaria/11571
Hammasini ko'rsatish...
#حریف #پارت21 سرش را تکان داد و گفت: "نه." نگرانی ادی را از سرش باز کرد انگار تازه به او گفته است دسر نمی خواهد. به من نگاهی انداخت و چشمانش با لبخندی چین خورد و گفت: "من و فالون دیشب حرف زدیم. ما خوبیم. من نقشه یه تابستون جهنمی رو ریختم و اینجا یه خونه بزرگه. درسته فالون؟ ما خوب بازی می کنیمو از سر راه همدیگه دور می مونیم. سرش را تکان داد و حرف زد و با همان بی خیالی و معصومیتی که هزاران بار در او دیده ام به ادی نگاه کرد. برای همین است مدوک می تواند یک وکیل عالی مثل پدرش شود. کار با آدمها فقط با حرفهایی که می گویید نیست. شامل زبان بدن، لحن و زمانبندی می شود. صدایتان را خنثی، بدنتان را آرام نگه دارید و حواسشان را با تغییر دادن موضوع به سرعت ممکن پرت کنید. حالا با شمارش معکوس، سه ، دو ، یک.... به ادی اشاره کرد و گفت: "یالا، اشکالی نداره." آمد و پشت سرش کنار کانتر ایستاد و دستش را دور سینه ادی انداخت و او را محکم بغل کرد و چشمانش را بی حال به من دوخت و گفت: "فقط پنکیکهای شکلاتی منو تموم کن. دارم از گرسنگی می میرم." چپ چپ نگاهش کرد و زمزمه وار داد کشید: "مدوک!" ولی نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. و همین بود. مدوک برد. یا اینطور فکر می کرد. گلویم را صاف کردم و گفتم: "آره مدوک حق داره ادی. هیچ مشکلی باهاش ندارم. اینو دیروزم بهت گفتم." دیدم ابروهای مدوک بالا رفت. شرط می بندم فکر می کرد من می خواهم سر این با او بجنگم. "و به هر حال. من بعد از یه هفته می رم. فقط اومده بودم غذا بخورم و از استخر استفاده کنم." سعی کردم طعنه در صدایم کاملا مشهود باشد و چشمانم را روی او قفل کردم. بیشتر از آنچه بخواهم قبول کنم دلم برای بازی با او تنگ شده بود. روی آرنجهایش روی جزیره گرانیت عریض خم شد و پرسید: "کجا می خوای بری؟" "شیکاگو. پاییز درسم تو کالج شمال غربی شروع میشه. تو؟" آهی کشید و لبهایش را با نوعی سرافکندگی در صدایش نازک کرد و گفت: "نوتر دیم." نه، نه دقیقا سرافکندگی. مقبولیت. انگار که در مبارزه ای شکست خورده باشد. نوتر دیم یک مدرسه خانوادگی بود. پدر مدوک، عمه ها و عموهایش و پدربزرگش همه به آنجا رفته بودند. مدوک از آن مدرسه بدش نمی آمد ولی نمی توانستم بگویم که واقعا آنجا را دوست دارد. گفتن اینکه آرزویی جز آنچه پدرش برایش نقشه کشیده بود داشته باشد سخت بود. ادی قاشق را داخل کاسه انداخت و دستانش را با پیش بندش پاک کرد و گفت: "اوه، درسته. کاملا یادم رفته بود که بهتون کادوی فارغ التحصیلی رو بدم." به آن طرف آشپزخانه رفت و دو چیز از کابینت بیرون آورد. "فالون من نمی دونستم تو اینجا میای ولی یه چیزی برات گرفتم که برات بفرستم. ایناهاش." به من و مدوک چیزی داد که شبیه فانون به نظر می رسید. پلاستیک سیاهی در پایین با یک کپسول شیشه ای روی نصف بالا. زیر آن پنج ردیف الفبا نوشته شده بود. درحالی که مدوک طوری به آن نگاه می کرد انگار بچه فضایی باشد به ادی نگاهی انداختم و گفتم: "یه کریپتکس!" مدوک ابروهایش را در هم گره کرد و به ادی گفت: "ولی.... می دونستی که فقط می خواستم تو رو تو یه بیکینی ببینم." ادی دستش را در هوا تکان داد و گفت:" اوه یه چوب پنبه توش بزار." در حالی که پازل را بررسی می کرد ابروهایش همچنان گره کرد بود و گفت: "این چیه؟"
Hammasini ko'rsatish...
13
#حریف #پارت20 قاشق را سروته گرفت و خمیر شکلات مانند را داخل دهانش گذاشت و ادی سعی می کرد آن را پس بگیرد. مدوک برگشت و ادی سعی کرد از سرش بگیرد ولی هر دو می خندیدند. "دوباره اونو فرو نکن عوضی کوچولو! من بهتر از اینا یادت دادم" قاشق بزرگ چوبی را برایش تکان داد و علیرغم پیشبندی که پوشیدی بود چند قطره خمیر روی دامن سفیدش ریخت. مدوک چشمکی به او زد و سر یخچال رفت . قاشق نقره ای هنوز از دهانش آویزان بود_جای تعجب دارد_ و یک نوشابه انرژی زا برداشت. نگاه خیره ام روی تاتوی بزرگ روی پشتش ماند که از این شانه به آن شانه کشیده شده بود. و قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد. آن اسم من بود؟ ولی پلک زدم و سرم را به فکر احمقانه تکان دادم. نه. تاتو می گفت "فالن" به معنی رانده شده. حرف "ِ" را برای اینکه شبیه شعله به نظر برسد با جوهر پررنگ کرده بودند. تتوی زیبای هم بود. و باید جلوی وسوسه خودم را می گرفتم که چقدر باعث می شد سکسی تر به نظر برسد. تتو هر کسی را سکسی می کرد. مادرم _وقتی با او حرف می زدم_ همیشه نظر می دادم که با این تتوها در سن هشتاد سالگی چه شکلی خواهم شد. من عالی دیده خواهم شد. بدون کمربند شلوار جینش کمی پایین آمده بود و پیراهنی به تن نداشت انگار که تازه از خواب بیدار شده باشد و یادش رفته است چیزی به تن کند. ولی با چه کسی دارم حرف می زنم؟ من اینجا با شلوارک خواب و تاپ ایستاده ام و خیلی شرم آورتر به نظر می رم. موهایم با گره و وز خوردگی دورم ریخته اند. او تازه و سرحال و من پژمرده ام. ادی صدایم کرد و من پلک زدم: "فالون! بیدار شدی." هیچ کس را با حالت عصبی صدایش خر نمی کرد. مدوک رویش را از من برگرداند ولی من متوجه شدم که وقتی می خواست جرعه ای از نوشابه اش را بخورد دستش برای دو ثانیه خشک شد. اگرچه سریع خودش را جمع کرد. گفتم: "آره. خوابیدن با سروصدای اینجا خیلی سخته." مدوک سرش را برگرداند و با ابروی کجی از روی شانه اش به من نگاه کرد. به نظر آزرده می رسید. نگاه خیره اش به آرامی پایین آمد و ظاهرم را بررسی کرد یا شاید سعی داشت مرا معذب کند ولی بلافاصله گونه هایم سرخ شدند. نگاهش از روی سینه ام گذشت و شکمم را بررسی کرد تا به انگشتان برهنه پایم رسید و بعد همان راه را بالا آمد تا به چشمانم رسید. نفرت در اعماق آبی چشمانش مشهود بود. همان چین خوردگی بینی دیشب را داشت ولی چشمانش بی حال بودند. دندانهایم را بهم فشار دادم تا خودم را مجبور کنم آرامتر نفس بکشم. با طرز نگاهش به خودم ناراحت نمی شدم. به خودم یاد داده بودم که ناراحت نشوم. از اینها گذشته، مدوک همیشه خونسرد بود. هر چه زمان می گذشت خونسردتر می شد. داد نمی زد یا عصبانیتش را نشان نمی داد تا وقتی که به اینجایش برسد. و شما هرگز نمی فهمید دقیقا کی عصبانی می شود. این همان قسمت ترسناک اوست. ادی پرید تا توضیح دهد: "فالون، مدوک امروز صبح منو شگفتزده کرد.. ولی بعد از صبحونه برمی گرده درسته؟" با ابروهای بالا رفته به او اشاره کرد. مدوک اول به او و بعد به من نگاه کرد، شیطنت و خوشحالی در چهره اش مشخص بود.
Hammasini ko'rsatish...
8👍 4
Photo unavailableShow in Telegram
#حریف پست قبل https://t.me/mamichkamaria/11562
Hammasini ko'rsatish...
2
#کلید_کشتار #پارت۲۲۷ هیجانزده چشمانم را بستم. اوه، خدای من. او شاهکار بود. و می دانست که می برد. کینکید او را اخراج نمی کرد. نه با هئیت مدیره ای پولدار و متصلی که به ورزشکاران بیشتر از تحصیل اهمیت می داد. صبر کنید تا دیمن واقعا بزرگ شود و بفهمد که تا ابد کل دنیا دربرابرش تعظیم نخواهد کرد. این تنها برای من یک گذر زمان است. قبل از اینکه او زیاده روی کند کاری باید صورت بگیرد. سروکله زدن با تمام عصبانیت و رفتار در مدرسه برای اخراج کردنش یا خودم را توی دردسر انداختن و بازگشت به مونترال. نمی خواستم بروم. راه مطمئنی برای ندیدن او بود. شبح. هرکسی که بود. ولی زندگی در این غیرقابل تحمل می شود اگر دیمن مرا گوشه ای گیر بیاورد و مجبور شوم بجنگم. هیچ کس طرف من نخواهد بود. طعم تلخ دهانم را قورت دادم و زمزمه کردم: "زحمت نکشید آقای کینکید. من از این مدرسه میرم." دیمن غرید: "به جهنم که میری." و بعد رو به آقای کینکید گفت: "فقط یه سوء تفاهم بود. من تنهاش می زارم. سر قولم هستم." ادایش را درآورد: "قولت..." دیمن با عصبانیت گفت: "دروغ نمی گم. حالش خوبه. قسم می خورم. برای بقیه سال حتی بهش نگاه نمی کنم تا وقتی تو این مدرسه و زیر سایه شما هستم. قول میدم." صدایش را یکنواخت کرد و گفت: "تیم بسکتبال ادامه میده و اون می تونه بمونه و همه ما طوری وانمود می کنیم انگار چنین اتفاقی نیفتاده. پدرش لازم نیست بدونه." و بعد رو به من گفت: "درسته؟" فکم را سفت کردم و آنجا ایستادم و کوچکترین توجهی به او نکردم. داشت راستش را به ما می گفت؟ آیا از سر راهم کنار می رفت؟ چون از ماندن ناامید شده بودم. وقتی مدیر ساکت ماند دیمن دوباره شمرده شمرده تکرار کرد: "من تنهاش می زارم." صدای زنی از پشت سرمان آمد: "قربان." کینکید به ما گفت: "جم نخورید." و شنیدم از کنارمان گذشت و روی سنگهای دفتر اصلی قدم گذاشت. در باز ماند و می توانستم صداهای آن بیرون را بشنوم. و بعد او را کنار خودم احساس کردم. نفس گرمش درست بالای گوشم می خورد. دیمن با صدای آرامی توی گوشم گفت: "تا وقتی آزادی داری ازش لذت ببر وینتر اشبی چون کارمون تموم نشده." حرفش درون مغزم پیچید و با طعنه گفت: "بزرگ شو و چیزی یاد بگیر و توی مدرسه خوش بگذرون ولی دختر کوچولویی که از "تو سیاهی" خوشش میاد رو تغییر نده چون منم از تو اونجا خوشم میاد. و وقتی به اندازه کافی سنت برای چیزهای بزرگتر بالا رفت برای چیزی که مال منه برمی گردم." صورتم را برگردم و سنگین نفس کشیدم. به من گفت: "و خوب باش. اگه بشنوم کسی به تو دست زده، جمجمه لعنتیش رو می شکونم." دهانم خشک شد و شکمم پیچید. صداهای بیرون به نظر نزدیکتر می رسیدند و بعد گرمایش از بین رفت و دوباره از من فاصله گرفت. کینکید داخل اتاق برگشت. لعنت به او. جلسه تمام شد و کینکید چرت و پرتهایی به دیمن گفت ولی قول و قرارهایش را قبول کرد و از او قول گرفت که آنها را نگه دارد. مدیر به او اعتماد نداشت یا از او خوشش نمی آمد ولی سیاست جامعه تاندربی بر مردی که برای شغل یا جایگاهش می ترسد برنده می شود. او یک تحصیلکرده بود این دوم و اول اینکه کارمند هر پدر و مادر این شهر بود. کسی از دفتر دست مرا گرفت و مرا به کلاس بعدی راهنمایی کرد، بعد از آژیر اشتباه همه به داخل برگشته بودند و همینطور که از دفتر اصلی بیرون می رفتم و به سمت راست پیچیدم فهمیدم که دیمن هم رفته است. می خواستم بدانم تا ملاقات بعدیمان چقدر زمان دارم و چند بار می خواهد این رفتارش را تکرار کند. چون کارمان تمام نشده است. فقط دارد صبر می کند.
Hammasini ko'rsatish...
👍 6
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.