دلربا عَجملو "تو خاطره نشدی"
تو را به خاطرم نسپردهام، به جان لحظههایم ریختهام؛ هیچگاه در من خاطره نمیشوی... #آرزوهای_گمشده "چاپ شده از نشر علی" #تو_خاطره_نشدی "در دست چاپ" #ماه_آفتاب_فروش "در حال تایپ"
Ko'proq ko'rsatish2 345
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-97 kunlar
-5030 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
سلام. امیدوارم خوب باشید.
سپیده جان تازه قصهشو شروع کرده. قلم خوبی داره و قصهی قشنگی رو روایت میکنه. ازش حمایت کنید. 🤗❤️
❤ 7😍 2
63810
پرنا که تمام عمر واهمهی طلاق پدر و مادر را داشته، به سختی میتواند خانوادهاش برای ادامه تحصیل در آلمان راضی کند، اما هنوز زمان زیادی از مهاجرتش نگذشته که به دست پلیس این کشور دستگیر میشود و...
https://t.me/az_pile_ta_parna
****
خنکی هوای سر شب از تیشرت نازکم میگذشت و مستقیم روی تنم مینشست و باعث میشد پوست بازویم دوندون شود، اما با چیزی که شنیدم هرچه لرز و سرما بود را از یاد برده و گفتم:
- چرا این همه برای زندگی تو یک خونه اصرار داری؟
چهرهاش کمی سخت شد و با حالتی طلبکار و حق به جانب، سمتم برگشت:
- خودت نمیدونی چرا؟!
کینه شتری که میگفتند، او بود!
نمیتوانستم راز سر به مهرم را برایش فاش کنم، پس مجبور بودم از در دیگری برای قانع کردنش وارد شوم. هر چه ناز و عشوه بلد بودم، در صدایم ریختم و دستم را روی بازویش گذاشتم:
- اگه قول بدم دیگه اون اتفاق تکرار نشه، چی؟
حرکت قاچاقی چشمانش را روی دستم دیده بودم، اما بدون هیچ نرمشی جواب داد:
- آدم عاقل یه اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنه!
مکثی کرد و ادامه داد:
- البته اگه منتظری تکلیف بیماریم مشخص بشه، بهت حق میدم. بالاخره علائم پر خطری دارم و...
سر انگشتانم را روی لبهایش گذاشتم و مانع از ادامهی حرفش شدم.
- کم مزخرف بگو لطفاً!
حرف مودبانهای نزده بودم، اما انگار بیشتر از هر حرف عاشقانهای، به مذاقش خوش آمده بود. لبخند کوچکی زد و انگشتانم را بوسید.
فورا دستم را پس کشیدم. انتظار چنین حرکتی را نداشتم. خواستم عقب بکشم که با حلقه کردن دستش دور کمرم، مانع گریزم شد و دم گوشم پچ زد:
- دختر خوبی باش... یکم با دلم راه بیا، به پیشنهادت فکر میکنم!
#از_پیله_تا_پرنا
#سپیده_علیزاده
https://t.me/az_pile_ta_parna
👍 6😍 1
64370
Hammasini ko'rsatish...
آشـٰٖـۘۘــٍٰوکۘۘ°•°سـحـرمـرادے
آشوک به معنی بیغم و اندوه
❤ 2
1 11940
سلام. چطوریایید؟
رمان سحر جانم رو از دست ندید. یه سوژهی متفاوت، با قلم گرم و دلنشین سحر قطعاً خوندنیه.
این رمان حق عضویت داره؛ برای اطلاع از اینکه چطور این اثر رو مطالعه کنید، به سحر جان پیام بدید.
@rashhatsahar
👍 4
1 20850
سمتش قدم برداشتم و تکیهاش را از درخت گرفت. دلم از فیلترهای زیر پاهایش جمع شد. طاقت نیاوردم و گفتم:
-همیشه حسرت داشتم، شده یه روز بابام سیگار نکشه.
-هر چیزی که تغییر کنه، دیگه به قبل خودش برنمیگرده.
دود حبس شده پشت لبهایش را رها کرد و ادامه داد:
-یه حُسن به حسنای دیگه شوهرت اضافه شد.
گفت «شوهر» و پوزخندش پشت پک محکمی که به سیگارش زد، پنهان شد. حالم خوب نبود. سرما، استخوانهایم را زده و قلبم شبیه کاغذی مچاله بود. نگاهم را از صورتش برداشتم و پشیمان گفتم:
-نباید اون حرفا رو میزدم.
دستش را سُراند پشت کمرم و گفت:
-زدی چون داشت آزارت میداد.
با احتیاط پرسیدم:
-تو رو چی؟
زیر لب گفت: "من!" و ادامه داد:
-من اون تیکه پازلیم که هر چی دنبالش بگردی، پیداش نمیکنی.
انگشتانش را روی کمرم فشار داد و تنم محکم به خودش چسباند.
-دنبال پازل چیدن نیستم محمدرضا! فقط میخوام بدونم مشکل از کجاست؟ چرا به خودشون اجازه دادن همچین حرفی بزنن وقتی میگی هیچی بینتون نبوده و...
حواسم پرت حرکت انگشتانش شد و حرفم یادم رفت! پشت دست آزادش را روی گونهام کشید و گفت:
-فقط تو خوب باش.
حقیقت را گفتم:
-نمیتونم!
سرش را جلو کشید و پیشانی به پیشانیام تکیه داد. هرم نفسش تمام صورتم را سوازند.
-من خراب کردم... گند زدم به احساساتت... به توقعاتت... الان دیگه کاری از دستم برنمیآد.
هنوز هم مصر بودم که واقعیت را بدانم. پرسیدم:
-چرا؟
-نپرس.
-حقمه بدونم!
صدایش پشت نفسش لرزید و گفت:
-دونستنش دردی رو دوا نمیکنه.
دلخور جواب دادم:
-از کجا مطمئنی؟
بینیاش چسبید به گردنم و نفسش عمق گرفت. دستهایم مشت شدند و ته دلم چیزی فروریخت. لبش را کنار لبم گذاشت و صدایش بم و لرزان به گوشم رسید:
-هیچی سختتر از... خواستنت و نشدن نیست.
دستهایم را دورش حلقه کردم، اما انگشتهایم به هم نرسیدند. حال خرابی تمام وجودم را احاطه کرد. با ترس پرسیدم:
-نزدیکم میشی، یادِ کی میفتی؟
لبهایش را فشا داد و رطوبتش لبهایم را خیس کرد. بوسههایش عجیب بودند! آه نفسگیرش قلبم را آتش زد
-جز خودت، هیچ کس!
توانم در برابر خواستنش هربار بیشتر از قبل ته میکشید. دستهای لرزانم را دو طرف صورتش گذاشتم و سخت عقب راندمش. غم نگاهش تنم را سوزاند.
-چی اذیتت میکنه محمدرضا؟
نفس بلندی کشید و پلکهایش پریدند:
-روحم!
#آشوک
#سحر_مرادی
😍 5👍 3
1 19070
اگر خواهان دیدار کسی هستی که می تواند هر موقعیت ناممکنی را فراهم کند، و دور از حرفها و باورهای مردم به تو شادی بخشد، در آینه بنگر، و این واژهی جادویی را بر زبان آور:
"سلام"
ریچارد_باخ
❤ 27🔥 1
58350
سلام علِکُم. امیدوارم همگی خوب باشید.
یه برش دیگه از داستان سومم که قراره آفلاین کاملش کنم و بعد برسم خدمتتون😁🤗
راستی...
دوباره چند جلد آرزوهای گمشده با قیمت قبلی به دستم رسیده، کسی خواست پی وی پیام بده. ❤️
@reveuse616
❤ 23🥰 4👍 1
97200
- بفرما برو، راحیل جونت هم اومد، معطل نشه یه وقت!
کوتاه نگاهم میکنه و پیاده میشه. چشمام تا وقتی با راحیل و مصطفی وارد سوله بشه، دنبالش میکنن. به درِ بستهی سوله خیرهست و تموم فکرم پیش رفتارهای عجیب و غریب خودم. این آدم انقدر برام مهم شده که دلم میخواد مدام نزدیکش باشم و باهاش حرف بزنم. به جایی رسیدم که بدون هیچ منطقی به آدمهای دوروبرش حسودی میکنم. مگه به خودم قول نداده بودم دیگه کسی رو انقدر دوست نداشته باشم، پس چرا هر روز بیشتر از قبل به این آدم دلبسته میشم و همهی محبت و توجهشو میخوام؟
دم عمیقی میگیرم و نفسمو فوت میکنم. به جنگی که توی سرم راه افتاده اهمیت نمیدم. میخوام ایندفعه بدون دودوتا چهارتا کردن دست به انتخاب بزنم، بیخیالی طی کنم و مثل آدمی که قایقشو سپرده به جریان آب، خودمو بسپردم به جریان زندگی. نمیتونم و نمیخوام از این مسیر برگردم. این آدم شبیه هیچکس نیست. حالم باهاش خوبه؛ حتی اگه همهی دنیا بگن به دردت نمیخوره، حتی اگه هیچوقت نگه، دوستم داره!
صدای ضبطو بیشتر میکنم و دوباره به سوله چشم میدوزم. همون همیشگی داره میخونه: «ای مثل من تک و تنها، دستامو بگیر که عمر رفت/ همهچی تویی، زمین و آسمون هیچ».
مثل حسم به خودش، حسم به این آهنگ هم عوض شده. انقدر شنیدمش، همهشو حفظم. برگشتنش به اندازهی تکرارِ سه بارهی آهنگ طول میکشه. پشت سر راحیل بیرون میآد. راحیل لبخند میزنه و از دور برام دست تکون میده. دستمو بالا میبرم و سعی میکنم لبخندم خیلی مسخره نباشه. ازش خوشم نمیآد. نه فقط به خاطر علاقهم به آدمی که راحیل بهش زیادی نزدیکه؛ حس میکنم یه ریگی به کفشش هست و قابل اعتماد نیست.
با هم دست میدن و هر کس میره سمت ماشین خودش. منتظرم مصطفی هم برگرده، اما خبری ازش نیست. بیشتر از همهی آدمهای دوروبر سیاح و نیهاد، به اون اعتماد دارم.
راحیل با تک بوقی از کنارمون رد میشه. طاقت نمیآرم و میپرسم:
- مصطفی کو؟
تای ابروشو بالا میندازه و خیره نگاهم میکنه. شونههامو بالا میندازم و میگم:
- اوکی. به من ربطی نداره.
هنوز داره خیره نگاهم میکنه.
- نمیریم؟
تا میآم خوشمزهبازی دربیارم و بگم، اینم به من ربطی نداره، خودشو میکشه سمتم و دستشو میندازه پشت صندلیم. با تکون دادن سرش و حرکت چشم و ابروش میپرسه:
- گفتی کی کی جونم؟!
نگاه کوتاهی به قفسهی سینهام میندازه و به چشمام برمیگرده. فهمیده قلبم داره خودشو میکشه. برام اهمیتی نداره. از خدامه بفهمه دوستش دارم. هرچند مطمئنم تا الان صد بار متوجه شده و خودشو زده به اون راه.
سرمو عقب میکشم و نفس حبسشدهمو با کلمههام بیرون میدم:
- راحیل جونت!
جلوتر میآد و نگاهش روی چشمام حرکت میکنه. تو یک نفسی صورتم میگه:
- جونِ من تویی!
#دلربا_عجملو
#ماه_آفتاب_فروش
❤ 16❤🔥 3🔥 2😍 2
93600
سلام علِکُم☺️
اومدم بگم کتابام تموم شد (اون تعدادی که داشتم.) اما اگر کسی بخواد، میتونم چند تا دیگه با همون قیمت قبل از ناشر بگیرم. 🤗❤️
❤ 17
70600
اگه نظرم عوض نشه، قراره این آهنگ زیاد توی قصه باشه. منو با خودش میبره توی دل قصه و کنار شخصیت محبوب و مهجورم.
Khali.mp34.36 MB
😍 18❤ 8👍 1
791110
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.