cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

كتاب بازها

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
660
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-17 kunlar
-1030 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

. چند روز پیش، خسته و گرمازده، توی یکی از کوچه‌ها می‌آمدم که پیرزنی که از روبرو می‌آمد گفت از دور برایم آیت‌الکرسی خوانده. یک کوله‌ی سنگین روی دوشم بود و چند کیسه میوه توی دستم. گفتم: "قربون شما." خواستم بگذرم که نگذاشت. می‌خواست حرف بزند‌. گفت قدر جوانی‌ات را بدان و وقتی جوان بوده مادرش این را به او می‌گفته و او نمی فهمیده و حالا که زانویش را عمل کرده و غده‌ای را که زیر مخچه‌اش بوده درآورده و وقت ظرف شستن یک دستش را از یک جایی بالاتر نمی‌تواند بیاورد، می‌فهمد مادرش چه می‌گفته. کیسه‌ها را گذاشتم زمین و کوله را از روی شانه‌ام شل کردم. گفت: "حالا همچین ظرفی هم نیست ها!" دستش را کاسه کرد: "یه قابلمه دارم انقدری، توی همون می‌پزم، توی همون می‌خورم." و گفت سه بچه‌ دارد، دو پسر و یک دختر، همه رفته‌اند آن طرف آب‌ها‌. گفتم: "آخی!" گفت: "دلتنگشون می‌شم، اما بروز نمی‌دم." توی دلم گفتم: "آخی!" گفت: "بیا این‌طرف ماشین نزنه بهت." کنار پیاده‌رو بودیم، اما نگرانم بود. گفت: "دوبندی بنداز کوله‌ت رو" گفتم: "چشم" و هردو بند را از شانه‌هایم رد کردم و خداحافظی کردیم. چند قدم که رفتیم صدایش آمد: "ماشین نزنه بهت!" ماشینی که می‌آمد با فاصله از کنارم گذشت و من تا برسم به خانه به دنیای بی‌مادران، بی‌فرزندان فکر کردم‌‌ و به دلتنگی. به دلتنگی‌های ابرازنشده، توی گلو مانده. به دل‌هایی که شب‌ها پرسه می‌زنند حوالی نبودن‌ها، و فضاهای خالی فرسوده‌ترشان می‌کند. به دل‌هایی که در آغوش‌های خالی‌ قدم می‌زنند. به این فکر کردم مرگ را چاره نیست و مارمُرده و فرزندمُرده لااقل می‌داند که نیست که در بغل بگیرمش، اما هر هواپیمایی که می‌رود به آسمان تا جوان‌هایی را ببرد آن‌طرف آب‌ها، یک فرودگاه مادرِ دلتنگ و نگران به‌جا می‌گذارد. من رفیق و عزیزِ راه دور ندارم، اما از آن روز، روزی لااقل چندبار می‌گویم لعنت به دنیایی که باید سرزمین خودت را بگذاری و بروی، درحالی‌که در آن سرزمین یک مادر داری که به‌جای هر آخر هفته دیگ‌ودیگچه بار گذاشتن یک قابلمه دارد قد کف دست. @ketabbazhaaaaa
Hammasini ko'rsatish...
ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻌﺮﺽ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺞ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﻤﯽﺩﻫﻨﺪ. ﺭﺍهﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ، ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﺑﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪﻫﺎ، رو ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺑﻪ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﻭ ﺍﯾﺪه‌های ﺟﺪید ﻭ... ﮐﻪ ﻫﻤﻪی این‌ها راه‌های ﻓﺮﺍﺭﯼ‌ﺳﺖ ﺍﺯ آموزش‌هایی ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺗﻌﯿﯿﻦ کرده است. ﺫﻫﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ مشغولیت‌ها ﺩﻟﺨﻮﺵ ﻭ شاد ﺍﺳﺖ. ﺳﮑﺲ ﻭ یا ﻣﺼﺮﻑ ﻣﻮﺍﺩ‌ﻣﺨﺪﺭ ﻫﻢ ﻧﻮﻋﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﻘﻄﻌﯽ‌ﺳﺖ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺞ. ﺫﻫﻦ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ‌ﺍﻧﺪﯾﺸﺪ ﮐﻪ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﺳﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺗﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﯽ‌ﺩﺭﺩ است. ﻭﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﻪ ﺁﻣﻮﺯش‌های ﺧﻮﺩ ﺟﺪﯼ ﺍﺳﺖ. ﺗﻤﺎﻡ فریب‌ها ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ و ﺑﻪ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ می‌دهد ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ چالش‌ها و رنج‌هاست. •کریشنا مورتی @ketabbazhaaaaa
Hammasini ko'rsatish...
رحیم بوقی بعد از سی سال از حبس برگشته بود.عاشق شهناز قرقی شده بود اماچون نه کار و بار درست و درمانی داشت و نه خانواده‌ی بدرد بخوری، پدر شهناز جوابش کرده بود… رحیم هم گذاشت و رفت کویت تا پولی به جیب بزند.سال۵۶ که هنوز هوا دلپذیر نشده بود و بوی گل سوسن و یاسمن در وطن نپیچیده بود… همان یک سال اول به حبس افتاد.با هندی بدقلقی حرفش شده بود و ناغافل کلکش را کنده بود… بعد از سی سال که بالاخره آزاد شده بود به خانه برگشته بود در حالی که پنجاه ساله بود و دوران احمدی نژاد بود و شهناز دو بار عروسی کرده بود وعروس و داماد داشت و چهل و هفت ساله‌ی هنوز دلبری بود.شوهر اول با جنگ رفته بود و شوهر دوم هم اعدام شده بود رحیم اما توی همان سی سال پیش گیر کرده بود.در جهانش نه شاهی رفته بود نه جنگی شده بود نه آغاسی مرده بود و نه روزگار فردین و گنج قارون  گذشته بود… آمده بود تا با همان زبان و نگاه سی سال قبل زنی را دوست داشته باشد و خوشبخت کند که دیگر قصه‌ها و غصه‌ها و زخم‌های بی‌شماری را در جهانش جا داده بود… و عجب کار محالی بود که عشق هم از پسش بر نمی‌آمد… *** دخترخاله مهین را شبانه شوهر دادند.خوشگل بود و پانزده ساله.داماد سن و سالی داشت و بی پول و پله هم بود اما جاره‌ای نبود.اگر خان آقا خبردار می‌شد که دخترش دو ماهه باردار است خون راه می‌انداخت.هیچوقت هم معلوم نشد پدر واقعی بچه کیست و چطور چنین اتفاقی افتاده… دخترک را از ترس خان آقا هول هولکی به عقد زال ممد درآوردند و تمام.نه لباس عروسی در کار بود نه سفره‌ی عقدی نه جشن و ماشین عروس و بوق بوقی… ** آقای دکتر پزشکیان زبان جهان ایرانی عوض شده.اینکه نهج‌البلاغه را فوت آب هستید و  باورهای محکمی دارید و اهل دروغ نیستید و وفادار و پای بسته‌ی چارچوب‌هایی هستید خیلی هم خوب است اما روزگار عوض شده و زبان آدم‌ها چیز دیگری‌ست و در جهانشان مرگ‌ها و کوچ‌ها و سقوط‌ها و گلوله‌ها و ساچمه‌ها و نداشتن‌ها و از دست دادن‌ها و مفارقت‌ها و دغدغه‌های بسیاری اتفاق افتاده… نمی‌توانید با جملات و نقل قول‌هاو روایت‌ها و دعاها کمکشان کنید. شما پزشک هستید و می‌دانید بایدبیمار را درمان کنید و نه بیماری را… و این بسیار امر دشواری‌ست… خودتان هم می‌دانید که انتخاب شدنتان به کدامین دلایل است.حکم انتخاب شما را نه اختیار بلکه اجبار صادر کرده است.جهان آدم ایرانی جهان ناگزیری‌ها و هرگزها و مباداهاست… این پیروزی نیست.به تعویق انداختن شکست است… امید نیست.گریز از یاس است… کاش اگر کار زیادی از دستتان برنمی‌آید و درمان کاملی سراغ ندارید کمی از رنج‌هایش کم کنید و نگذارید بیشتر از این درد بکشد… هیچ دوست ندارم جای شما باشم اما حالا که پا پیش گذاشته‌اید امیدوارم پای حرفتان بایستید… امید مرجمکی @ketabbazhaaaaa
Hammasini ko'rsatish...
امیدگاه

آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید

ششم جولای-یعنی شنبه- روز جهانی بوسه است. روز جهانی ماچ. بوس به مثابه نیروی محرکه برای ادامه‌ی راه. جهان به خودی خود جای قشنگی نیست و صرفا باید کاری کرد که قشنگ به نظر بیاید. بی‌دردسرترین و سالم‌ترین راهش هم ماچ است. البته الکل هم هست. ولی خب، آدم با کبد خراب، جهانش بدتر هم می‌شود. تازه بوسیدن، کالری هم ندارد و شکم نمی‌آورد. پس ده هیچ به نفع بوسیدن. مصلحت‌اندیشی نکنید و ببوسید و خیال کنید که جهان به لطافت پوست لب‌هاست. دنبال بهانه‌اید؟ این هم بهانه. ششم جولای، روزجهانی ماچ. بهترین بهانه. دنبال فرصتید؟ هر زمان و هر جا. چرا آدم باید توی آینه‌ی آسانسور الکی ول معطل باشد و آهنگ‌های آبگوشتی به سلیقه‌ی شرکت شیندلر را گوش کند تا برسد طبقه‌ی پنجم؟ ببوسید. ته این جهان خبر خاصی و اتفاق خاصی هم منتظرمان نیست. الکی خودتان را معطل حساب و کتاب نکنید و منتظر نباشید که بوسیده شوید و بروید در لاک دفاعی. دقیقا مثل تیم فوتبالی باشید که دقیقه‌ی هشتاد و پنجِ فینال جام جهانی، یک گل از حریف عقب افتاده است. تمام تیم می‌شود خط حمله و از هر ثانیه‌ی باقیمانده، کمال استفاده را می‌کنند. چون می‌دانند اگر سوت آخر زده شود، همه چیز تمام است. به هیچ کس بابت استراتژی دفاعی مدال نمی‌دهند. پیام کائنات با وضعیتِ قهوه‌ای-سمنویی‌ای که دارد همین است و بس. ببوسید. مگر این‌که زیادی جهان را جدی فرض کرده‌اید. که قطعا اگر این‌طور است، شما دست‌تان و شغل‌تان در رنگ قهوه‌ای است و از آن بیشتر لذت می‌برید تا بوسیدن. که در این صورت خوش به حالتان. اما اگر شما هم فهمیده‌اید که اینجا هیچ چیزی جدی نیست الا موقتی بودن همه چیز، پس ببوسید. ماچ آخرین فشنگِ تفنگ ماست. چشم‌هایتان را ببندید و خشاب را شلیک کنید. خوش‌تر میگذرد. پ.ن. فقط یک جوری نبوسید که بشوید مصداق این جوک که: «یه بچه‌ای از باباش می‌پرسه چی شد که من رو به دنیا آوردید؟ باباش می‌گه عزیزم تو قرار بود فقط یه بوس کوچولو باشی». فقط ببوسید تا بفهمید هیچ چیزی در این جهان جدی نیست. #فهیم_عطار @ketabbazhaaaaa
Hammasini ko'rsatish...
هلی‌کوپتری افتاد، صفحه‌ به‌هم ریخت، موعدِ چینشِ دوباره‌ی مهره‌ها یک‌سال جلو افتاد، و ما زودتر از چیزی که منتظرش بودیم رسیدیم به روزهای بحث و درگیری و التهاب. من خودم روی این صفحه‌ی تکراری و تحمیلی بازی نکردم، ولی این‌اندازه از اضطراب و پریشانی در بعضی هم‌فکرانِ خودم را نمی‌فهمم از تصمیمِ دیگرانی که به‌هردلیل خواستند دوباره روی همین‌ تخته تاس بریزند. بزرگ‌کردنِ «بیش‌ازحدِ» موقعیتِ انتخابات و آمار آن، خودش تائیدِ منطقِ همان‌کسی‌ست که هرکاغذی با هرنوشته‌ای که بیفتد توی صندوق را به‌عنوان اعتبار می‌چسباند به خودش! همه‌ی اتفاقات که روی زمینِ انتخابات نمی‌افتد! با هرنتیجه‌ای که فردا اعلام شود و با هرآماری، من مسیر را به یک‌ سمتِ محتوم می‌بینم؛ مسیرِ آگاهی و رهایی. از «دوراهی» مدت‌هاست که گذشته‌ایم و حالا تاریخ دارد «فقط به یک‌سو» می‌رود. همه‌ی اختلاف‌ها سرِ زمان و هزینه بود. کدام کم‌تر و کدام بیش‌تر... توی نوشته‌‌ی قبلی هم گفتم: «ترَک‌های این دیوار آن‌قدر عمیق است که چنددرصد مشارکتِ بیشتر، براش مثل یک بتونه‌کاریِ سطحی‌ست.» فردا هرچه شود، راهِ جدیدی به‌سوی مقصدِ جدید درست نمی‌شود‌! فقط شاید برخی بیفتند توی دست‌اندازی که بعضی دیگر درست کرده‌اند‌. اشتباه و دست‌اندازِ بزرگ‌تر، اعلام وقتِ استراحتِ فنی تا انتخابات بعدی‌‌ست! ما که سلبِ اعتبار از صندوق را به قیمتِ دیدنِ ویترینِ جلیلی انتخاب کرده بودیم، حالا نمی‌توانیم توی[احتمالا] ویترینِ پزشکیان، موقعیت غیرمنتظره‌ای پیدا یا خلق کنیم؟ خلاصه که هم‌دیگر را بی‌خودی ازدست ندهیم، که هیچ بعید نیست یک‌روزی به‌این برسیم که اساسا بخشی ازین بازیِ «هرکی رای بده به نظام رای داده»، فریبی بوده برای چندتکّه‌‌کردنِ ما. بعید است به‌نظر شما؟ ✍🏼محمدجواد اسعدی @ketabbazhaaaaa
Hammasini ko'rsatish...
🟡 سگ زرد و‌ کرباس و دیگی که برای من نمی جوشد از ضرب المثلی به ضرب المثلی پناه می بریم. از اندوه و خشم و ناامیدی، چشم های کم بینای ضرب المثلی پیر را قرض می گیریم و لباس های مندرسش را می پوشیم و در کوچه های تکرار و تکرار و تکرار نیشخند زنان بذله می گوییم و اشتباهی چند صد ساله را زندگی می کنیم. ضرب المثل، همیشه خرد جمعی و چراغ راه نیست، گاهی غلطی تاریخی و مسیری معوج است که مردمان را به چاه بی عملی و کنج بی تفاوتی و بی راهه ای نافرجام می کشد. اگر همیشه هر سگ زردی را برادر شغال می بینی پس باید چشمانت را بشویی یا عینکی تازه فراهم کنی یا غبار عادت را از تماشایت بروبی. اگر برایت مهم نیست که در دیگی که برای تو نمی جوشد، چه می جوشد و از جوشیدن سر سگ در آن آزرده نمی شوی، پس هنوز نمی دانی که بوی سگ در دیگ دیگری نمی ماند. بوی سگ از دیگ دیگری بیرون می آید و چه بخواهی و چه نخواهی چندان در مشامت می پیچد و می ماند که رهایی از آن بو ممکن نیست. اگر گمان می کنی که همچنان سر و ته هر کرباسی یکی است، پس دست ساییدن بر کرباس ها را نیاموخته ای و‌ نمی دانی کجایش پود ندارد و کجایش تار ندارد و کجایش پاره و‌ سوراخ است و کجایش چرک تر و کثیف تر و کجایش را می توان به دور زخمی بست که خون اکنون از آن فوران می کند. می دانم که ابریشم زربفت می خواهی اما کفن نصبیمان می شود اگر کرباس شناس نباشیم. اگر هنوز فکر می کنی که بالاتر از سیاهی رنگی نیست، خوشا خیالی خام که تو داری و چه اندوهبار خبری که من دارم که بالاتر از سیاهی، سیاهی غلیظتری ست و دردناک تر اینکه پایان شب سیه، نیز همه جا سپید نیست، جهان جاهایی دارد که شب هایش نه شش ماه که ششصد سال طول می کشد و پایان هر شبش شبی، سیاه تر است. اگر فکر می کنی چون که آب از سرت گذشت چه یک گز و چه صد گز، باید بگویم که یک گز و‌ صد گز مسافتی یکسان نیست، شاید اگر شنا و غواصی بیاموزی میان این بحر قلزم مصیبتها بتوانی از یک گز آب خود را بالا بکشی ‌از صد گز آب اما نه. راستی سعدی فرمود: ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی کاین ره که تو می روی به ترکستان است اما خوب که نگاه کنی از دور دود آن سیاهی غلیظ را می بینی، چند روز دیگر آن دود و آن دوده محکم تر بر اریکه می نشیند؛ و به زودی خواهی دانست که این ره که تو رفتی نه به ترکستان که به افغانستان بود، اما چه می توان گفت که مشت بر سندان می کوبم و گره بر باد می زنم و محیط به کفچه می پیمایم… ✍️#عرفان_نظرآهاری #نجات_ایران @ketabbazhaaaa
Hammasini ko'rsatish...
♟️آری، امان پور مرده است، اما در کودکی همسایه ای داشتیم که اسمش بهنوش خانم بود. هر وقت که بهنوش خانم را در کوچه و خیابان و سرگذر و بقالی محل می دیدیم بعد از سلام و احوال پرسی می زد زیر گریه. مادرم می گفت: وای بهنوش خانم چی شده؟ بهنوش خانم می گفت: امان پور مرده! و امان پور اسم شوهرش بود که ۲۵ سال پیش مرده بود و حالا تبدیل شده بود به یک عکس ترک خورده سه در چهار، در جیب طلقی کیف پول بهنوش خانم. در آن روزهای کودکی، من از خودم می پرسیدم: امان پور هفته ای چند بار می میرد؟ و ما چرا هیچ وقت در مراسم تشیع جنازه امان پور شرکت نمی کنیم؟ بعدها که بزرگ‌تر شدم فهمیدم امان پور اسم مستعار همه اندوه های بهنوش خانم بود. او همه مشکلات و غم ها و سوگ ها و دردهایش را به امان پور تبدیل می کرد؛ چون امان پور دستکم یک عکس سه در چهار داشت که می توانست نشانش دهد اما هزار و یک مشکل دیگر نشان دادنی نبود. ♾️ این روزها که جامعه در التهاب شعله های چپ  و راست می سوزد، زنان بسیاری با من حرف می زنند که گلویشان پر از درد و خشم و انزجار است. آنها اسم همه دردها و‌ خشم هایشان را گذاشته اند حاکمیت. چه آنها که می خواهند رای بدهند و چه آنها که نمی خواهند، دردی مشترک دارند. و هر دو گروه می خواهند که با رای دادن یا با ندادنش همه آن دردها  را دوا کنند. هر دو ناراحتند از خیلی کسان و از خیلی چیزها: از پدر مستبد و مادر نابخرد و برادر زورگو و همسر بی وفا و همسایه فضول و خویشاوند دردسر ساز و همکار زیرآب زن و دوست دروغگو و مدیر ریاکار و کارمند چاپلوس و هزار یک آدم ناجور دور و برشان… هر دو ناراحتند از سال ها زخم های التیام نیافته و مصیبتهای مزمن و تصمیم های غلط و آرزوهای بر باد رفته و زندگی های نزیسته  … آنها فکر می کنند با رای دادنشان، یا با رای ندادنشان این آدم های اشتباهی و اجباری و این نکبت های ناخواسته زندگی شان تمام می شود. آنها فکر  می کنند فردای  آن جمعه که انگشتشان را در آن مرکب سرخ و آبی بزنند یا نزنند، پدر مستبد و مادر نابخرد و برادر زورگو و همسر بی وفا و همسایه فضول و خویشاوند دردسر ساز و همکار زیرآب زن و دوست دروغگو و مدیر ریاکار و کارمند چاپلوس و هزار یک زخم ناسور  و جراحت جوش نخورده و مصیبت مزمن درست می شود. **** آری ما گریه می کنیم، آری امان پور مرده است، اما اسم همه غم های ما امان پور نیست! ✍️#عرفان_نظرآهاری
Hammasini ko'rsatish...
از کجا شروع کنم؟ از این‌جا: قرار بود همین دوشنبه، نقشه‌های پروژه‌ی فلان آماده شوند و بفرستیم برای کارفرما. اما مادربزرگِ مهندسِ پروژه مرد. قلب مهندس درجا پکید و دنیا برایش سیاه شد و زانوی غم به بغل گرفت و ته ماجرا این شد که پروژه خورد به تاخیر و نقشه‌ها آماده نشد. حالا کی قرار است آماده بشوند؟ یک ماه دیگر. دیروز کارفرما بابت همین تاخیر یک ایمیل طویل زد که چکیده‌اش این بود: «نقشه‌ها امروز به دستم نرسید. فردا یک جلسه می‌گذاریم و با شما هم‌آغوشی خواهیم کرد». فقط بابت یک ماه تاخیر. زانوی غم من هم به بغل آمد. تهدید بزرگی بود. آخر شب برای این‌که کمی از فکر سرنوشت شومی که فردا در انتظارم بود بیرون بیایم، افتادم به جان یوتیوب. هزار ویدیو دیدم. لای همین‌ها بود که رسیدم به یک ویدیو از دکتر حیدری. آرش حیدری. می‌شناسم؟ نه. داشت سخنرانی می‌کرد. وسط حرف‌هایش از تفاوت بین روایت و اطلاعات می‌گفت. مثال یک زن مسن را زد که بابت زانو درد رفته دکتر. زن، «روایتِ» دردِ زانو را به دکتر می‌گوید که مثلا زانویم درد می‌کند و دیگر نمی‌توانم به دیدن دخترم بروم و راه رفتن سخت شده و حبس شده‌ام و الخ. بخش انسانی اتفاقی که افتاده است. اما دکتر صرفا به زبان اطلاعات حرف می‌زند و مثلا می‌گوید سر استخوان فیبولا سابیده شده و فلان و فلان. به زبان خشک اما دقیق اطلاعات. حیدری پانزده دقیقه در این باب حرف زد و حرف زد و چراغِ یک اتاقِ تاریک در مغزم را روشن کرد. اتاقی که همیشه بوده اما تاریک بود. دکتر دمت گرم. چرخِ شغل و زندگی و دنیای اطراف من با اطلاعات می‌چرخد. چرخ خشکِ اطلاعات. مثل همین داستانِ یک ماه تاخیر. این‌که دویست و نود صفحه نقشه‌در تاریخ فلان باید تحویل کارفرمای فلان فلان شده داده شود. اطلاعات خشک. اما روایتِ ماجرا کاملا متفاوت است. روایت، مرگ مادربزرگ مهندس است که قلبش را مچاله کرده و بابت همین هم نقشه‌ها به موقع آماده نشده است. محور روایت خودِ انسان است. صبح حرف‌های حیدری را شمشیر کردم و رفتم توی جلسه با کارفرما. بدون مهندس. جنگ شد. جنگ بین اطلاعات و روایت. چی شد؟ برنده شدم. من فهمیدم که روایت زورش بیشتر است. من روایت مادربزرگ مهندس را لوله کردم و فرو کردم توی حلق کارفرما و همان‌جا گذاشتم بماند و یک ماه ازش مهلت گرفتم برای تحویل نقشه‌ها. بدون هم‌آغوشی. دمت گرم حیدری! از دیشب جهانِ من دو نیم شده است. جهان اطلاعات و جهان روایت. افتاده‌ام به جان جهان اطلاعات و تبدیل کردنش به روایت. حتی دردها و رنج‌ها. تحمل روایت رنج و درد از چرایی‌شان راحت‌تر است. همان چیزی که حیدری گفت که هسته هر چیزی، روایت است. مادربزرگ مهندس بر اثر آمبولی مغزی مرد و مهندس کارش را به موقع تحویل نداد. همین قدر خشن و خشک و گزارش طور. اما روایت رنج مهندس این است که هر روز عصر سر می‌زده به مادربزرگش و شام به بدن می‌زده‌اند و بعدش هم بستنی و این اواخر یک قسمت از سریال فرزندز. ماه گذشته، بابت کار زیاد، مهندس یک هفته به مادربزرگ سر نزده. بعد پلیس بهش زنگ زده که آمبولی و این برنامه‌ها. همین شد که مهندس مثل قوطی نوشابه مچاله شد. این بود روایت تاخیر پروژه. داستان همان داستان است. اما در روایت، محور، مرگ و مچالگی انسان است و نه تاخیر در پروژه. بزن قدش حیدری. خوب شد این‌ها را برای خودم ثبت کردم. احتمالا از حالا به بعد، اتفاقات را طور دیگری می‌بینم. سهل‌گیرتر می‌شوم. روایت‌طور وارد حلق جهان اطلاعات می‌شوم. روایت، پنبه‌ی روی فنرهای فلزی تشک اطلاعات است. #فهیم_عطار @ketabbazhaaaaa
Hammasini ko'rsatish...
دلم می‌خواهد خودم را تکرار کنم. اساس این جهان بر تکرار بنا شده است و حتی خورشیدش هم، با آن‌همه جلال، هر روز خودش را تکرار می‌کند. از شرق حضور به هم می‌رساند و از غرب مرخص می‌شود. من که جای خودم را دارم. هزار سال پیش یک پلِ بد بدن و کلفت، ته ایالت نیویورک فرو ریخت. دو هفته بعد هم گزارشش آمد بیرون و کارشناس‌های محترم گفتند که دلیل فرو ریختن پل فَتیگ است. همان خستگی سازه در اثر بارگذاری متناوب. هیچ کدام از این بارگذاری‌ها به تنهایی خارج از توان سازه نیست. اما متناوب بودن‌شان است که خسته‌اش می‌کند. طاقتش تمام می‌شود و می‌ریزد. همه‌ی این‌ها را هزار سال پیش نوشتم و حالا هم روا دیدم که دوباره خودم را تکرار کنم و فَتیگ را به خودم یادآوری کنم. چرا یادم افتاد؟ چون امروز صبح دو کیلو کاغذِ نقشه را گذاشتم روی صندلی گوشه‌ی اتاقم و زِرت، صندلی شکست. همان صندلی‌ای که شش سال میزبان باسن‌های جورواجور دوست و دشمن بود. روزی چهار بار دیوید صد و سی‌کیلویی را تحمل می‌کرد وقتی که داشت به رکیک‌ترین شکل ممکن غیبت کارفرما را می‌کرد. ناتاشا هم گاهی وقت‌ها روی آن صندلی می‌نشست. مخصوصا وقتی که می‌خواست ماجراهای گربه‌اش را تعریف کند. چون ماجراهای گربه را حتما باید از زمان نبوت موسی و دودمان دوم مصر و میزان اهمیت گربه‌ها نزد مصریانِ باستان شروع می‌کرد. همین بود که وسط کار پاهایش خسته می‌شد و از رنسانس به این طرف را مجبور بود روی همین صندلی ادامه بدهد. این صندلی باسن هزار مراجع سبک و سنگین را تحمل کرده بود. اما امروز زیر بار دو کیلو کاغذ جر خورد. فتیگ، بابت تکرار باسن‌ها. بابت تکرار بارهای کوچکی که تمام نمی‌شوند اما تمام می‌کنند. همین شد که دوباره یاد این ماجرا افتادم. یاد خستگی‌هایی که تک‌تک‌شان در بازه‌ی تحمل آدم هستند اما تکرارشان خارج از توان او. اشکال صندلی هم این است که بلد نیست حرف بزند وگرنه می‌توانست بگوید: «داداش، دو تا پونز بکار توی دلم که هر کی نشست، دهنش آسفالت بشه و زود بره». یا حالا کمی مودبانه‌تر. اگر صندلی حرف می‌زد، احتمالا من از فرط تعجب تلف می‌شدم اما خودش به این روز نمی‌افتاد. هر چه می‌کشیم از همین حرف نزدن‌ است. حرف مهمی نبود به هر حال. تکرار خودم بود. تکرار جهت یادآوری به خودم بابت مراقبت از تکرارِ بارهای تکراری. چقدر تکرار داشت این جمله. حالا می‌خواهم زنگ بزنم به تدارکات‌چی شرکت و ازش استدعا کنم که یک صندلی جدید برایم سفارش بدهد. این بار قول می‌دهم بیشتر مواظبش باشم. روزی چند ساعت لنگ‌هایش را بدهم هوا و بگذارمش روی میز. مثل صندلی‌های کافه‌ها بعد از ساعت کاری. #فهیم_عطار @ketabbazhaaaaa
Hammasini ko'rsatish...
شما زندگی را به دُردانه‌های خودتان هم زهر کرده‌اید. می‌توانستید بگذارید دل‌چسب‌تر حال کنند با هرچی که دارند. این تزِ «ساده‌زیستیِ مسئولین!» از همان اولش هم چیزِ مزخرفی بود که اختراع کردید. انگار ترامیسو را بگذارید وسطِ سفره‌ی ابوالفضل! بی‌خودی خانوم‌بچه‌ها را انداختید توی رودروایسی تا مجبور شوند برای هرلقمه‌ای که می‌زنند ده‌بار چهارطرف‌شان را بپایند که ما نبینیم! و سرِآخر هم یکی می‌بیند و کوفت‌شان می‌شود! کاش یک‌بار برای همیشه این را می‌فهمیدید که مشکل ما با شما قدم‌زدن‌تان در شانزلیزه و سیسمونی‌خریدن‌تان از نیشان‌تاشی نیست. مسئله‌ی ما با شما این است که پای‌تان را گذاشته‌اید روی نانِ ما و می‌خواهید با لباسِ ماکیاوِلی، ادای علی‌بن‌ابی‌طالب را دربیاورید! چرا این‌قدر خودتان را عذاب می‌دهید؟! گناه دارند این بچه‌ها؛ تا وقت هست خودتان و «دردانه‌های حساس‌‌»تان را از شرّ اختراعاتِ چپ‌اَندرقیچی‌تان خلاص کنید و بگذارید لااقل این لقمه‌های آخر از گلوی‌شان درست برود پایین. ما دودقیقه روی‌مان را می‌کنیم آن‌طرف! این جانَماز را ببرید پهن کنید روی بند؛ پوسید این‌قدر آب کشیدید! @ketabbazhaaaaa
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.