cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

" عشق تا ابد و یک‌ روز"📝 نوشین ظریفیان

به نام خدا.... ژانر : اجتماعی ، عاشقانه هر روز یک پارت... به جز روزهای جمعه و روزهای تعطیل پارت گذاری : ساعت ۲۲ .

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
189
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-27 kunlar
-630 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

عشق تا ابد و یک روز Part# 60 سکوت شدیدی حکمفرما بود کسی حرف نمی زد استاد به قدری در گذشته ی خود غرق شده بود که همه می ترسیدند با یک کلام، تمرکزش بر هم بخورد. همه منتظر باقی سخنان او بودند و من بیشتر از همه انتظار می کشیدم ... امین ادامه داد: با وجود این ، به قدری دوستم داشت که باز هم نمی توانست بی توجهی مرا بپذیرد و به دنبال علت بود اما من در تصمیمم راسخ بودم نمی خواستم و نمی توانستم باعث یر هم زدن روابط صمیمانه ی او و پدرش شوم آخر پدرش برای او زحمت زیادی کشیده بود‌ خودش می گفت که بعد از فوت مادر ،  پدرش تمام زندگی  خود را وقف بزرگ کردن او و برادرش کرده بود چطور می توانستم بین این دو نفر قرار بگیرم این اصلا منصفانه نبود برای همین درخواست انتقالی کردم تا از دیدش پنهان شوم شاید این عشق کمی فروکش کند   به دانشگاه ارومیه منتقل شدم  در آنجا دیگر  با هم  رو در رو نبودیم.. ولی خب این دوری برایم سخت بود خیلی سخت.. اما خودکرده را تدبیر نیست.. باید تحمل می کردم و به محیط جدید خو می گرفتم  با این حال تاب نیاوردم و با شروع ترم جدید ، غربت و تنهایی ،   مرا از پا در آورد ، دوباره تبدیل شدم به همان فرد گوشه گیر و منزوی ، در دروس پسرفت کردم و رفته رفته افسرده و ناامید شدم ، می دانم که الان همه ی شما به دیوانگی من می خندید و از خودتان می پرسید که برای چه  همای سعادت را از خود دور کردم ولی با کمی تفکر متوجه می شوید که من کار درستی انجام داده ام. بالاخره با هر بدبختی،  یک ترم  به پایان  رسید  ولی قبل از شروع ترم بعدی ، افسردگی بر من غلبه کرد و باعث شد تا دست به خودکشی بزنم ولی توسط دوستان خوابگاهی ام خیلی زود به بیمارستان منتقل شده و نجات یافتم ،در آنجا تحت درمان روانکاوی قرار گرفتم و آشنایی من با دکتر سعیدی نیز  از همان جا آغاز شد . باشنيدن این قسمت از داستان زندگی امین، آه از نهاد من و حضار برآمد ، به یاد خوابی که دیده بودم افتادم ، پس نگرانی ام  بی دلیل نبوده و امین واقعا با مشکل مواجه شده بود. - خسته که نشدید؟ هدف من از تعریف داستان زندگی ام این هست که شما را متوجه این موضوع کنم که هر انسان موفقی از ابتدا چنین نبوده است ، حالا اگر دوست ندارید باقی ماجرا را بشنوید می توانم  مبحث دیگری را برایتان باز کنم همه ی حضار با فریاد " نه استاد ادامه دهید" او را تشویق کردند یکی از جوانان پرسید: استاد دختر موردعلاقه اتون دیگه سراغی از شما نگرفت؟ خنده ی تلخی کرد : چقدر شماها عجول هستید اگر اجازه بدهید به آن‌ قسمت هم می رسیم یک لیوان برای خودش آب ریخت و بعد از سرکشیدن لیوان آب ادامه داد: محبوب من‌ دوباره سعی کرد به من نزدیک شود ، ولی من باز هم با روشی غیرقابل بخشش ،  او را برای همیشه از خودم ناامید کردم که در اینجا  لزومی به توضیح این قسمت نمی بینم. همه ی حضار یک صدا فریاد  زدند : نه..نه.لطفا سانسور نکنید ، ادامه دهید. نزدیک بود قلبم از جا کنده شود ، دست و پایم دچار لرز شده بودند نیلوفر دست یخ زده ام را گرفت و از جای بلند کرد: شراره ، تو یخ کردی، پاشو بریم . ولی من روی صندلی میخکوب شده بودم و توان بلند شدن و رفتن از من ساقط بود، نیلوفر  با عصبانیت گفت: می گم ...پاشو ...تو نباید اینجا بمونی. آب دهانم خشک شده بود فقط با اشاره ی دست او را دعوت به سکوت کردم. امین گفت: خیلی خوب مثل اینکه چاره ای جز اعتراف ندارم . مکث کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد: من به طریقی متوجه شدم که محبوبم  به خاطر دل نگرانی در راه سفر به ارومیه است برای همین از دختری که در مرکز درمانی مسئولیت روان کاوی مرا به عهده داشت کمک خواستم ، از او خواهش کردم  تا فقط دو ساعت در کلاس با من  همراه باشد و برای من نقش یک" دوست دختر" را بازی کند تا بدین طریق معشوقم برای همیشه از من دست شسته و به سراغ زندگی خود برود. می دانستم‌ که‌ تنها راه شکستن دل یک دختر ، فراموشی و جایگزینی سریع است برای همین این راه مطمئن را انتخاب کردم صدای اعتراض حضار به گوش رسید ولی من بی صدا در خود شکستم و اشک تمام پهنای صورتم را پر کرد آرام نالیدم : پس همه چیز برنامه ریزی شده بود همه ی اون رفتارها ، توهین ها... و من چقدر احمق بود که آن سناریوی مسخره رو باور کردم.. ولی چطور  امین متوجه رفتن ما به ارومیه شده بود؟ چطور؟ هر دو دست را روی صورتم گذاشته و در حالی که سرم را تکان می دادم زمزمه کردم : نه...این غیرممکنه ، امین تو چطور تونستی...چطور تونستی این همه زجر رو تحمل کنی ..فقط به خاطر اینکه من دچار مشکل نشم؟ من ساده لوح رو بگو که توهین های اون روزت رو باور کردم و تا امروز با یادآوری آن خاطرات از تو کینه به دل داشتم ...ولی  واقعا تو از کجا دونستی ؟ چه کسی بهت خبر داد؟ امین دوباره شروع به حرف زدن کرد :
Hammasini ko'rsatish...
😢 1
خودتان خواستید که جریان را به صورت تمام و کمال توصیف کنم پس باید پای خواسته اتان بایستید و سرزنشم نکنید. دختر جوانی با اعتراض گفت: ولی استاد اون دختر شما رو دوست داشت ، چرا با این کار اونو برای همیشه از خودتون رنجوندید؟ - کاری که من کردم به صلاحش بود ، وقتی پدر و مادرتان مسیری را به شما پیشنهاد می دهند که شما دوست ندارید باعث اوقات تلخی می شود ولی بعدها که به موفقیت می رسید متوجه می شوید که موفقیت امروزتان را مدیون  اوقات تلخی آن روز هستید ، من هم سعی کردم با بد جلوه دادن خودم و اوقات تلخی او ، آینده ی خوبی برایش رقم بزنم، چون خودم به این ضرب المثل واقف بودم که: " کبوتر با کبوتر....باز با باز.." در واقع من و آن دختر هیچ سنخیتی با هم نداشتیم و دیر یا زود به مشکل بر می خوردیم ببینید نکته ی اساسی درس ما ، در اینجاست که همه فکر می کنند عشق فقط و فقط در رسیدن خلاصه می شود   درصورتی که اینطور نیست ، یک فرد عاشق باید تمام جوانب را بسنجد و به فکر خوشبختی معشوق باشد نه خوشبختی خود. شماها باید بدانید که "عشق چیز از بین رفتنی نیست"  فراموش شدنی هم نیست  " به نظر من عشق یعنی اینکه حال هر دو  طرف خوب باشد و من با اطلاعاتی که بعدها از او گرفتم متوجه شدم که حال خوبی دارد و از زندگی اش راضی است و همین برای من کافی بود ...
Hammasini ko'rsatish...
🤔 1😢 1
مرسی از دوستان که تو چالش شرکت کردن من به شخصه اگه کارگردان بودم انتخابم این شکلی بود لیلا اوتادی : شراره لیندا کیانی : نیلوفر هوتن شکیبا : امین امیرحسین فتحی ( بازیگر نقش صابر عبدلی در شهرزاد ) : پژمان امیرحسین آرمان : آرمان فرامرز قریبیان : پدر شراره
Hammasini ko'rsatish...
👍 8
اگه این رمان به صورت فیلم سینمایی بود دوست داشتین به جای شراره و آرمان و امین و پژمان و نیلوفر ر کدوم یک از هنرمندهایی کشورمون ایفای نقش کنند اول شما بگین منم آخر سر نظرم رو می گم کدوم🤔🤔🤔🤔
Hammasini ko'rsatish...
🥰 1
می خوام یه چالش بذارم لطفا شرکت کنین👇👇
Hammasini ko'rsatish...
2
عالی بود ممنون از سارای عزیز
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
. قول بده... قول بده که خواهی آمد اما هرگز نیا! اگر بیایی... همه چیز خراب می‌شود دیگر نمی‌توانم اینگونه با اشتیاق به دریا و جاده خیره شوم! من خو کرده ام به این انتظار به این پرسه زدن ها در اسکله و ایستگاه اگر بیایی من چشم به راه چه کسی بمانم؟! #رسول_یونان @koye_rendan
Hammasini ko'rsatish...
😢 2
کامنت در مورد پارت فراموش نشه
Hammasini ko'rsatish...
عشق تا ابد ویک روز Part# 59 یک عده از حضار به احترامش سر پا ایستادند، فقط من و نیلوفر بودیم که ساکت نشسته و ششدانگ حواسمان به صحبتهای امین بود و دلمان می خواست تا هر چه زودتر همه ساکت شوند تا امین حرف بزند و بیشتر از خودش بگوید امین بعد از لحظاتی ادامه داد: وارد دانشگاه که شدم ، محیطش برایم تازگی داشت ولی باز هم استرس با من همراه بود و می ترسیدم ، باید احتیاط به خرج می دادم تا کسی متوجه گذشته ی زندگی من نشود ،  حتی در خوابگاه نیز به هم اتاقی ام چیزی نگفته بودم  ، ولی محیط دانشگاه با محیط مدرسه متفاوت بود ، آنجا پر از دختران جوان و زیبا و پر شر و شور بود و جنگ با غرایز برای من سخت... تا ابد که نمی توانستم با احساساتم بجنگم و روی آن سرپوش بگذارم برای همین ناخواسته به یکی از آنها دل بستم همه ی حضار شروع به کف زدن کردند ، رفته رفته حال بدی پیدا می کردم ، می دانستم که او در مورد نسیم حرف می زند ، امین از زیر و بم زندگی خود می گفت و به زودی من هم به این خاطرات اضافه می شدم ،با این حال  دوست داشتم مانند یک غریبه به داستانی که نیمی از آن به من مربوط می شد گوش فرا دهم ، امین ادامه داد: بلی ، او یکی از دختران پر شور بود که با احساسات خیلی ها بازی می کرد و من متاسفانه به کاهدان زده بودم و انتخابم اشتباه بود اشتباه محض.. او باعث شد راز زندگی من آشکار شود. شاید در وهله اول فکر کنید که همه ی آمال و آرزوهایم با این عشق کذایی به باد رفت ولی نه...اینطور نشد جون سرنوشت برای من مسیر دیگری در نظر گرفته بود.. کمی مکث کرد و با این مکث ضربان قلب من بالا رفت نزدیک بود قلبم از دهانم بیرون بیاید.. امین ادامه داد: چون ....همین.... عشقِ اشتباه ،  باعث و بانی عشق دیگری شد که از من فردی متفاوت ساخت ، عشق پاکی که  مرا تغییر داد.. از انزوا بیرون کشید.. او مانند دیگران مرا به خاطر پرورشگاهی بودنم به سخره نگرفت و طرد نکرد بلکه آن را پذیرفت.. با کمک او بود که شخصیتم شکل یافت ، کم کم وارد اجتماع شدم و برای اینکه بتوانم خود را به نحو بهتری نشان دهم سعی کردم به طریقی خودم را نشان دهم و از درس دانشگاه شروع کردم سعی کردم در دروس دانشگاه پیشرفت زیادی کرده و جزو نفرات برتر دانشکده باشم با شنیدن این قسمت از خاطرات امین نفسم بند آمد حال بدی داشتم تمام خاطرات برایم تداعی می شد نیلو که متوجه حال زارم شده بود دستم را محکمتر  فشرد آرام زمزمه کردم : خدای من... اون داره در مورد من حرف می زد ...در مورد من.. همه دوباره او را تشویق کردند: می بینید ، پس شخصیت انسان تغییر پذیر است و می تواند از این رو به آن رو شود و من این واقعیت را تجربه کردم ، پس شما هم می توانید ، از همین الان که نشستید و به حرفهای من گوش می دهید شروع کنید و تصمیم بگیرید زندگی متفاوتی با امروزتان بسازید ، من مطمئنم که در زندگی همه ی ما عشق های متفاوتی وجود دارند، عشق به همسر ، عشق به مادر ، عشق به فرزند و .. یکی از حضار گفت: عشق به دوست دختر.. و امین با خنده پاسخ داد: بلی درست است ، این مورد تنها عشق زندگی من بود ، چون من هیچکدام از اینها را که گفتم نداشتم.. عشق به دوست دختر... من از خانواده بی نصیب بودم ولی بعد از آشنایی با او... او همه ی زندگی من شد.. ولی باید بگویم که  دوستی ما به هیچ عنوان بر اساس هواهای نفسانی  نبود.. یک دوستی واقعی توام با عشق بود ، من به خاطر موقعیتی که در دانشگاه پیدا کرده بودم و همینطور به خاطر حفظ احترام آن دختر خانم با وقار ، خیلی با احتیاط رفتار می کردم تا لطمه ای به شخصیت او و خانواده اش وارد نشود و او نیز با من همین گونه رفتار می کرد.. تا چند سال دوستی ما ادامه یافت دوران  آشنایی ما زیاد طولانی نبود ولی الان وقتی به آن روز ها فکر می کنم به نظرم می آید که یک قرن با هم دوست بودیم، هر دو آینده را از آن خود می دیدیم و برای آن  نقشه ها داشتیم .. من رنگ به چهره نداشتم امین داشت ار حال و هوای 20 سال قبل حرف می زد ، او از من می گفت ، از عاشقانه های زندگی من که مدتها در خاک مدفون کرده بودم و جالب اینکه بر خلاف انتظارم از من به "خوبی" یاد می کرد نیلوفر که متوجه وخامت حالم شده بود رو به من گفت: شراره بهتره بریم ، من صلاح نمی دونم  این جا باشی  چون حالت رفته رفته داره بدتر می شه می ترسم پس بیوفتی و بمونی رو دستم. و از جای برخاست ولی من دستش را کشیدم : نه  ، من نمی رم ، باید بمونم و حقیقت رو از زبون خودش بشنوم تازه داره به قسمتهای حساس نزدیک می شه نیلو با تعجب به من خیره شد: فکر می کنی می خواد همه ی خاطرات رو تعریف کنه؟ -تا اینجا که اینطور بوده، می شه بشینی و حرف نزنی؟ نیلوفر نشست و چیزی نگفت.
Hammasini ko'rsatish...
👏 3👍 1