cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

ادبی_اجتماعی

رسانه ای مستقل برای داستان های ایرانی، کانالی برای خواندن مطالب مفید و ارزشمند از نویسندگان به نام برای آنان که می اندیشند جهت تحقق 15 دقیقه مطالعه مفید در روز به ما بپیوندید

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
220
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
+17 kunlar
+1230 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Photo unavailableShow in Telegram
ای کاش آن نام را دوباره پیدا کنم ای کاش آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان یک روز نام کوچکم از دستم افتاد و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد آنجا که یک کودک غریبه با چشم‌های کودکی من نشسته است از دور لبخند او چه‌قدر شبیه من است! #قیصر_امین‌پور . @fairystory
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
دامَنَت با باد می‌رَقصَد...! ‏بعدِ مرگم باد خواهَم شُد... @fairystory
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
جان چه می‌دانست از دنیا چه‌ها خواهد کشید. #صائب_تبریزی #شب_بخیر @fairystory
Hammasini ko'rsatish...
#ر راز عشاق اگر گوشه میخانه نبود حرمت میکده را این همه افسانه نبود گر نمی کرد تبسم بر عاشق معشوق جان عاشق گر و خنده مستانه نبود آمد از جانب لیلی بر مجنون پیغام ورنه مجنون به خدا این همه دیوانه نبود شمع اگر جلوه نمیکرد به هرمحفل و بزم سوزش عشق به بال و پر پروانه نبود آتش عشق اگر در دل من شعله نداشت روز و شب چشم و دلم بر در این خانه نبود دانه خال تو گویند که دام است ولی مرغ دل بال نمی زد اگر این دانه نبود #فریدون_مشیری @fairystiry
Hammasini ko'rsatish...
روزبهان همین که وارد شد رفت روی دشک چهار زانو نشست و به صورت بودا خیره نگاه می‌کرد. مثل اینکه می‌خواست افکار خودش را جمع کند. گلوی او خشک و مزه صمغ کاج در دهنش گرفته بود. افکارش مغشوش و احساس خوشحالی ناگهانی در او پیدا شد، به طوری که از شیار طویلی که کنار لب‌های او انداخت دیده می‌شد. در این بین دختر بچه‌سال خوشگلی با لباس بلند سفید، چشم‌های درشت، موهای مشکی که به سرش چسبانیده بود با بازوی لخت، بلند بالا و گوشواره حلقه‌ای بزرگ به گوشش با کفش‌های نرم و پاهای کوچکش مانند سایه یا پری، کوزه شرابی را که در دست داشت آورد کنار دشک گذاشت و نشست. بعد جامی شراب ریخت و به دست روزبهان داد. زرین‌کمر رفت و پرده‌ی شفاف را از جلوی مجسمه بودا پس زد، بعد ساز ظریفی که شبیه سه تار بود آورد و پایین دشک نشست. گلچهر و زرین‌کمر هر دو اهل سُغَد و مانند دو موجودی بودند که ممکن است از میان ابر و دود در آمده باشند. جلو روشنائی خفه قندیل با وضع مرموز این سردابه بیشتر افسون‌مانند به نظر می‌آمدند. صورت آنها خوشگل، ظریف و مؤدب بود. ظاهراً ارام، بدون فکر و احساسات و بی سر و صدا بودند. مانند دو فرشته، مثل آن فرشته‌هایی که روی دیوار کشیده بودند. زرین‌کمر شروع کرد به ساز زدن، لبخند گذرنده‌ای روی لب‌های نیمه‌بازش موج می‌زد، مثل اینکه یادگارهای دور و خوشی جلوش نقش بسته بود. این یک آهنگ سغدی بود که ابتدا آهسته ملایم و بریده بریده بود و کم‌کم بلند، تند و مهیج می‌شد و یک‌مرتبه فروکش می‌کرد. نوائی بود که تنها نت‌های اصلی آن را دستچین کرده بودند و برای گوش‌های معمولی معنی خارجی نداشت. ولی هر زخمه‌ای که به تارهای ساز می‌زد برای روزبهان پر از احساسات و نکات مو شکاف بود. مثل اینکه پرده و مقام مفصلی را در این نغمه تا اندازه‌ای که ممکن بود مختصر کرده بودند، و فقط به نقاط اصلی آن یک اشاره می‌شد و شنونده باقی آن را در فکر خودش تکمیل می‌نمود. در صورتی که گلچهر پشت سر هم جام‌های شراب را از کوزه پر می‌کرد و به دست روزبهان می‌داد که به یک جرعه می‌نوشید. آهنگ ساز پیش از پیش ملایم و مرموز شده بود. مثل این که این آهنگ برای گوشهای غیر مادی، برای گوش‌های آسمانی درست شده بود. نگاه روزبهان به صورت بودا خیره شده بود و گاهی بر می‌گشت و به امواج آب می‌نگریست. نقش‌های روی دیوار به نظرش همه جان گرفته بودند، چون این آهنگ به آنها روح مخصوص دمیده بود. لرزش تارهای ساز در هوا می‌پیچید مثل این بود که تمام ذرات هوا ار آن متأثر می‌شد و حتی آب چشمه و مجسمه بودا و نقش‌هایی که روی دیوار کشیده شده بود به آهنگ ساز لبخند می‌زدند. آهنگ دور و آسمان ساز همه ذرات وجود روزبهان را با امواج آب آغشته و ممزوج می‌کرد و یکی می‌گردانید. مثل این بود که در این دقیقه هازندگی او با این امواج جور و اخت شده بود. یک زندگی تازه و اسرار آمیز در خودش حس می‌نمود و اسرار خلقت را می‌سنجید و به امواج آب نگاه می‌کرد که به آهنگ ساز پیچ و خم می‌خورد و روی سطح آب ناپدید می‌گردید. در این ساعت به قدری در افکار خودش آغشته بود مثل اینکه در برزخ ما بین عدم و وجود واقع شده و همان دم را زندگی می‌کرد. بی آنکه به گذشته، آینده و زمان و مکان خودش آگاه باشد. یک نوع حالت خلسه و از خود بیخود شدن بود که به هیچ چیز حتی زندگی و مرگ خودش هم وقعی نمی‌گذاشت. برگ نخست: https://t.me/fairystory/8535 برگ پیشین: https://t.me/fairystory/8677 برگ بعدی: @fairystory
Hammasini ko'rsatish...
ادبی_اجتماعی

#شبی_یک_برگ_کتاب 📖 سایه‌روشن مجموعه داستان کوتاه #صادق_هدایت برگ ۱ شب‌های ورامین (1) از لای برگ‌های پاپیتال، فانوسی خیابانِ سنگفرش را که تا دم در می‌رفت روشن کرده بود. آب حوض تکان نمی‌خورد، درخت‌های تیره‌فامِ کهنسال در تاریکی این اول شب ملایم و نمناک بهار به هم پیچیده، خاموش و فرمانبردار به نظر می‌آمدند. کمی دورتر در ایوان سه نفر دور میز نشسته بوند: یک مرد جوان، یک زن جوان و یک دختر هیجده‌ساله؛ سگشان، مشکی هم زیر میز خوابیده بود. فرنگیس تار ظریفی که دسته صدفی آن جلو چراغ می‌درخشید در دست داشت، سرش را پائین گرفته به زمین خیره نگاه می‌کرد و مثل این بود که لبخند می‌زد. تار به‌طور عاریه در دستش بود و از روی سیم‌های نازک آن آهنگ سوزناکی در می‌آورد. صدای بریده بریده‌ی آن در هوا موج می‌زد، می‌لرزید و هنوز خفه نشده بود که زخمه‌ی دیگری به سیم تار می‌خورد. ولی معلوم نبود چرا همیشه همایون را می‌زد، یا آن را بهتر بلد بود و یا اینکه از آهنگ آن بیشتر خوشش می‌آمد. گاه‌گاهی مانند انعکاسِ ساز، جغدی روی شاخه درخت ناله می‌کشید. فریدون دست در جیب نیم‌تنه‌ی زمخت خود کرده به پیچ‌وخم لغزنده دود آبی رنگ سیگار نیم سوخته‌اش…

#شبی_یک_برگ_کتاب 📖 سایه‌روشن مجموعه داستان کوتاه #صادق_هدایت برگ ۲۱ آخرین لبخند (۲) آزاد بخت به گشواد گفت: - آیا شما اطمینان کامل به لشکرتان دارید، و در موقعش اوامر را انجام خواهند داد؟ گشواد: - از این حیث مطمئن باشید. به یک اشاره تمام سران سپاه بر ضد خلیفه می‌شورند و قتل‌عام عرب‌ها در خراسان عملی می‌شود. ولی فقط منتظر فیروز چاپار فضل هستم. آزاد بخت: - در این صورت پیش از اینکه عیسی پسر ماهان بر گردد باید این کار را انجام داد. روزبهان: - پیش از اینکه هارون حکم قتل همه‌ی بَرمَکیان را بدهد! آزادبخت: - اگر حکم خلیفه پیش از کاغذ برسد! برزان: - غیر ممکن است اخبار ما همیشه دو روز پیش از قاصد خلیفه به تو می‌رسد. چون بهترین چاپار، چاپارِ بَرمَکیان است. ولی در این بین روزبهان از جعبه طلائی کوچکی حَبّی بیرون آورد، در دهنش گذاشت و رویش یک جام شراب نوشید و از جایش بلند شد. آزاد بخت، برزان و گشواد اگر چه به حضور او محتاج بودند ولی عادت به این غیبت مرموز و ناگهانی روزبهان داشتند و جرأت نکردند که او را از رفتن باز دارند. زیرا که موضوع صحبتشان بی اندازه مهم و وجود روزبهان که به استقامت رأی او ایمان کامل داشتند در آنجا لازم بود. روزبهان خیلی آهسته از در خارج شد. دم در دو غلام‌بچه که فانوس در دست داشتند جلوی او افتادند. شهر توس با مسجدها، باغ‌ها و کوشک‌هایش در تاریکی و خاموشی فرو رفته بود. تنها آهنگ دور دست زنگ شتر و صدای آواز خواننده‌ای خاموشی را فاصله به فاصله می‌شکست و نسیم ملایمی که می‌وزید بوی گل اقاقیا در هوا پراکنده بود. روزبهان مثل اینکه در حال طبیعی نبود از دو سه کوچه تنگ و تاریک گذشت چشمانش به روشنائی لرزان فانوس خیره شده بود بدون اینکه به اطرافش نگاه بکند. همین که دم در خانه‌اش رسید نوکرانش تعظیم کردند و درِ باغ باز شد. صدای آبشار و هوای نمناک از آن بیرون آمد. زرین‌کمر، غلام مخصوص روزبهان جلو رفت و بدون آنکه چیزی بگوید کاغذ بسته‌ای به دست وی داد. روزبهان کاغذ را گرفت و مانند اینکه فکرش جای دیگری مشغول بود همین‌طور رفت و زرین‌کمر به دنبالش افتاد. از دالان‌های پیچ در پیچ گذشت جلو در آهنینی رسید، زرین‌کمر آن را باز کرد. در سنگین آهنین که روی آن نقش و نگارها و کنده‌کاریِ هندی بود باز شد. روزبهان داخل تالاری شد و زرین‌کمر نیز پشت سر او وارد شده در را از پشت بست. اتاق بزرگی مانند حوضخانه پدیدار شد که با چند قندیل از عاج که شیشه‌های رنگین داشت روشن بود. قندیل‌های بزرگ و کوچک با روشنائی خفه و مرموز و رنگ‌های گوناگون حالت باشکوهی به اینجا داده بود. بالای اتاق مجسمه بزرگی از مِفرَغ به بلندی دو گز گذاشته شده بود که بودا را به حالت نشسته نشان می‌داد و چشم‌های او که از یاقوت بود با رنگ آتشین می‌درخشید. صورت او تودار، مرتب و شبیه حَجاری‌های هندی بود که چهار زانو نشسته بود، با شکم بزرگ جلو آمده و دست‌هایش را روی زانویش گذاشته بود. ابروهایش باریک، بینی کوچک و حالت چشم‌هایش این بود که در فضای تهی نگاه می‌کرد، و لبخند تمسخر آمیز، لبخند فلسفی روی لب‌هایش خشک شده بود. مثل این بود که لحظه‌های خوش زندگی‌های پیشین را به یاد می‌آورد، و دو شیار گود دور لب‌هایش افتاده بود. از تمام صورت او حالت آرامش، اطمینان، تمسخر و تحقیر هویدا بود. جلو آن را پرده‌ای از تور نازک ابریشمی کشیده بودند، و دو بُخوردان دو طرف مجسمه گذاشته شده بود که از میان آن حلقه‌های آتش بیرون می‌آمد و دود معطری در هوا پراکنده می‌کرد. دور بدنه دیوار تصویر بودا، فرشته‌ها، خادمان و پرده‌های نقاشی مربوط به «زندگی بودا» ملاقات بودا با گویا نامزدش، ملاقات او با گدا، با مرتاض و با مرده و غیره کشیده شده بود. و پایین دیوار سرخِ جگرکی به رنگ لثه دندان بود. از میان این محوطه چشمه کوچکی می‌جوشید و در جوی پهنی به شکل آب‌نما که از سنگ رنگین تراشیده شده بود آب موج می‌زد و می‌گذشت. کنار جوی جلو چشمه یک دشک بزرگ از پر قو افتاده بود که رویش بالش‌های کوچک رنگ به رنگ قلاب‌دوزی و از پارچه‌های ابریشمی افتاده بود. @fairystory
Hammasini ko'rsatish...
همه فکر می‌کنند که زندگی در حال حاضر زندگی نیست و فعلاً باید سوخت و ساخت و نیز فعلاً باید حقارت را تحمل کرد، ولیکن این همه، موقتی است و بالاخره یک روز زندگی واقعی شروع خواهد شد. بلی، يك روز! ما خویشتن را برای مردن آماده می‌کنیم، مردن با این حسرت که زندگی نکردیم. گاهی این فکر مرا به ستوه می‌آورد که: آدم بیش از یک‌بار به دنیا نمی‌آید و این عمر یک‌باره و منحصر‌ به‌فرد را نیز دائم در موقت بودن و در انتظار روزی بسر می‌برد که زندگی واقعی شروع شود. باری، عمر به همین شیوه می‌گذرد. هیچکس در حال زندگی نمی‌کند و هیچکس نیست که بتواند آنچه را که در روز انجام داده است به حساب دارایی مثبت خود بگذارد. هیچکس نیست که بتواند ادعا کند «از فلان لحظه و فلان موقع زندگی من شروع شده است!» 📖 نان و شراب #اینیاتسیو_سیلونه @fairystory
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Photo unavailableShow in Telegram
گفت: از دلتنگی بگو ‏ گفتم: دلتنگی يعنی ‏صدای محبوبت را بشنوی، ‏روی برگردانی و كسی‌ آن‌جا نباشد.. ‏#محمود_درویش @fairystory
Hammasini ko'rsatish...
03:55
Video unavailableShow in Telegram
Hammasini ko'rsatish...
27.29 MB
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار دست او در گردنم یا خون من در گردنش #سعدی @fairystory
Hammasini ko'rsatish...
1