- اون طفلکم کنکور داره مادر تو که داری خواهرتو میبری پناه رو هم برسون
از گفته مادرش ثریا ابرو درهم کشید
- تاکسیام مگه من؟ بگو باباش برسونه...
ثریا دل سوزاند
- ماشین باباش خراب شده دورت بگردم ...
او اما زهرخندی زد
- منظورت از ماشین همون گاریه دیگه؟
- نگو مادر خدا رو خوش نمیاد اینجوری حرف بزنی ، گناه دارن...
بی تفاوت در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی می بست گفت
- ما هر چی میکشیم از این دلسوزی شماست مادر من ، اگر همین کارا رو نمیکردی آقاجون دست این جماعت گدا گشنه رو نمیگرفت بیاره اینجا و گند بزنه تو این عمارت ...
آستین های پیراهنش را بالا زد و با لحنی عصبی ادامه داد
- به لطف این دختر و ننه بابای احمقش اینجا شده کثافت دونی مرغ و خروس ...آدم حالش بهم میخوره پاشو تو این خونه بذاره ...
ثریا همچنان دفاع کرد
- این چه حرفیه میزنی پسرم این بنده خداها که کاری به ما ندارن ، خونه پشت باغ اصلا ربطی به اینجا نداره که تو...
میان گفته های ثریا صدای جیغ صنم از حیاط می آید و مهراب است که پیش از او سراسیمه از خانه بیرون می رود.
در حیاط عمارت خواهرش با سر و وضعی آشفته روبروی پناه ایستاده بود و جیغ میکشید
- کارت ورود به جلسه ام رو چیکار کردی؟
پناه بغض کرده و ترسیده از حضور مردی که داشت سمتشان می آمد جواب میدهد
- به جون بابام من دست نزدم...اصلا ندیدمشون
قبل از آنکه صنم سمت آن دختر حمله ور شود مهراب بازوی او را میگیرد و عصبی می غرد
- چی شده؟
صنم است که به گریه می افتد
- کارت ورود به جلسه و وسایلم رو روی پله ها گذاشته بودم رفتم دستشویی اومدم دیدم هیچ کدوم نیستن ...
به دخترکی که از ترس میلرزید اشاره میزند
- این اشغال از حسادت برشون داشته که من نتونم کنکور بدم ، مطمئنم ، خودش اون روز بهم میگفت خوش بحالت که پول داری میتونی کلاس بری من نمیتونم ...
ثریا بین صحبتش میپرد
- خجالت بکش دختر ، من اینجوری تربیتت کردم؟
صنم به هق هق می افتد
- از چی خجالت بکشم؟ اگه این کثافت برشون نداشته کی برداشته تو این ده دقیقه؟
پیش از ادامه پیدا کردن بحث مهراب است که رو میکند سمت دخترکی که عین بید به خود می لرزید و میپرسد
- تو برداشتی؟
از سوال مرد چانه اش جمع میشود و با صدایی ضعیف جواب میدهد
- نه آقا مهراب بخدا من ...من..برنداشتم ..
از داخل جیب مانتویی که به تنش زار میزد کارت ورود به جلسهاش ، مداد ، تراش و پاک کنی که با خود داشت را بیرون میکشد و سمت مردی که با اخم تماشایش میکرد میگیرد
- هیچی جز وسایل خودم دستم نیست ...
نگاه مهراب از آن دو تیله عسلی رنگ برداشته میشود ، کارت ورود به جلسه دخترک را از دستش میگیرد و نگاهی به آن می اندازد .
خیال کرده بود گول مظلوم نمایی اش را میخورد؟
او هم همانند صنم حتم داشت که همه چیز زیر سر این دختر است.
با لحنی جدی در حالی که کارت ورود به جلسه میان دستش را تا میزد می گوید
- واسه دومین بار میپرسم ، اینبار راستشو بگو ، من نه ثریام که حوصله اراجیفت رو داشته باشم نه صنم که فقط سرت داد و بیداد الکی کنم ، یک کلام بگو تو برداشتی یا نه؟
نفس داشت بند می آمد
چرا این مرد باورش نمیکرد؟
- من برنداشتم ...
همزمان با گفتنش مهراب است که آن کارت ورود به جلسه در دستش را از وسط پاره میکند
ثریا وحشت کرده صدایش میزند و او بی اهمیت تکه های ریز شده کاغذ را در صورت پناهی که حیران مانده سر جا خشکش زده بود پرت میکند
- حالا میتونیم باور کنیم که تو برنداشتی...
همزمان با چکیدن قطره اشک روی گونه های دخترکی که نگاهش به تکه های کاغذ روی زمین بود در حیاط را باز میشود و پروا خواهر بزرگتر صنم و مهراب حین داخل آمدن غر میزند
- دوساعته کجایین شماها؟
مگه تو کنکور نداری صنم؟
صنم زیر گریه میزند
- کارت ورود به جلسه ام ...
هنوز جمله اش را تکمیل نکرده است که پروا می گوید
- دست منه ، وسایلت رو تو پله ها گذاشته بودی بردم تو ماشین ، یالا بیاین دیگه ...
با حرفش خون در رگ و پی مردی که مات مانده سر جا خشکش زده بود از حرکت می ایستد.
اینبار پروا بود که خطاب به پناه میپرسد
- پناه توام کنکور داری اره؟
بیا با ما مهراب میرسونتت...
https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0
https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0
https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0
https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0
https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0