(Ocean's & Mana) Novels ♥️
Owner: Mariska • درحال پارتگذاری: رستگاری گابریل، ادیسه تاریک#2، ماشه را بکش https://t.me/Novels_by_Oceans_group برای خرید و اطلاع از فایلها به @Mibbib پیام بدین.
Ko'proq ko'rsatish6 798
Obunachilar
-424 soatlar
-257 kunlar
-14630 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Photo unavailable
#گرایشی
#فوت_فیتیش
با بادی که می وزه دامن سیاه کوتاه خال خالی "مینه" بالا میره
🔞 شورت صورتی کوچیک که کنارههاش گیپوره و تقریبا لای باسنش رفته پوشیده و باسن به سپیدی شیرش در معرض دید قرار میگیره.🔞
به خاطر ویراژ هم اون باسن به سمت "فوعات" نزدیک میشه.
امکان نداره که از توی آیینه این باسن رو نبینه.
https://t.me/+Ixwwys15GvNlYTBk
29100
💥💥💥💥💥دوستای عزیزم!💥💥💥💥💥💥
📣 جلد سوم مجموعه ادیسه تاریک در کانال وی آی پی تموم شده و فایل کاملش موجود هست.
عزیزانی که تمایل به دریافت فایل دارن میتونن به آیدی ادمین پیام بده.
👍 3
54500
Repost from Ocean's Group
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
خلاصه جلد سوم:
اولین باری که میمی رو دیدم چهار سالش بود. با موهای طلایی به رنگ نور خورشید و جثهی کوچولوش، مثل یه پری افسانهای بود.
از همون موقع تصمیم گرفتم که این دختر پری گونه رو مال خودم کنم. از همون موقع ازش در برابر همه کس و همه چیز محافظت میکردم.
سالها صبر کردم که مالکش بشم. مالک بدنش، قلبش، ذهنش و روحش.
من همه چیزشو میخواستم.
وقتی فهمیدم توی هجده سالگی بکارتش رو با کسی غیر از من از دست داده، به مرز جنون پا گذاشتم. رفتم اون مرد رو گیر آوردم و تا سر حد مرگ زدمش.
و الان، بعد از سالها که بالاخره میتونستم عروسکم رو تصاحب کنم، چندتا جنایتکار اومدن تا اونو از من دور کنن. اونا میخوان به هر قیمتی شده میمی رو به دست بیارن.
دیگه تردید جایز نیست.
یا میکشم یا کشته میشم.
(💥توجه: میخوایید اسپویل نشه روش نزنید.)
میمی اسراری رو با خودش حمل میکنه که حتی روحشم از این اسرار خبر نداره.
باید معمای رسیدن به این اسرار رو حل کنیم وگرنه کل خانوادهم نابود میشه و من برای همیشه میمی رو از دست میدم.
اما چیزی که این جنایتکارها نمیدونن اینه که من سالواتوره جوردانو هستم، یه مافیای پلید و اگه بخوام کاری رو انجام بدم هیچ چیز جلودار من نیست.
منو دستکم بگیر تا درسی بهت بدم که برای همیشه توی ذهنت بمونه.
💥بچهها! اگه دنبال یه کتاب فوق العاده هیجانی، عاشقانه، اروتیک و معمایی میگردید، این همون کتابه!
(در حال پارت گذاری در کانال VIP، تا حالا ۱۸۰ پارت بارگذاری شده)
-‐--‐------------------------------------------------------------------
❤️ >[جلدها مستقل از هم هستند]< ❤️
* جلد اول (مرا اغوا کن) : 28000 ت فایل کامل
** جلد دوم (مرا سرزنش کن): 30000 ت فایل کامل
*** جلد سوم (مرا راضی کن): 33000 ت کانال VIP
خرید مجموعهای فایلها شامل تخفیف میشه.
آیدی ادمین: @Mibbib
‼️https://t.me/+wn5Xc3iH1hthZWI0
46300
#پارت_۴۱
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
«البته. میدونی که من کنارتم»
سریع بغلش میکنم. «ممنونم. حضورت کنارم دلگرمی بزرگیه.»
البته که اینطوره.
من در آستانه امضای یه قرارداد برای اجاره یه ساختمان شگفت انگیز هستم. این ساختمان از هر نظر عالیه.
در مرکز شهره.
من دقیقاً همونجایی که محل عبور و مروره دارم یه رستوران باز میکنم.
این بار نمیخوام عقب نشینی کنم. خصوصا که یه جای عالی برای تحقق رویاهام پیدا کردم.
رستورانی که در نظر دارم، چون قبلا یک اغذیه فروشی و مشروب فروشی بود، همهی چیزای مورد نیاز من رو داره. فقط باید مطابق میل من دیزاین بشه.
بهترین قسمتش اینه که که من پول لازم برای اجاره ملک و تهیهی همه چی رو دارم.
«تو موفق میشی. من بهت ایمان دارم.» و سرش رو تکون میده.
از شنیدن این حرفش خوشحال میشم.
«متشکرم، خودمم فکر میکنم الان وقتش رسیده که به خودم ایمان داشته باشم.»
اگر الان این احساس مزخرف رو نداشتم بیشتر احساس خوشحالی میکردم.
***
قبل از رفتن به محل کار در کنار ملک توقف میکنم.
فقط میخوام هدفم رو به خودم یادآوری کنم.
رویام.
ماه گذشته برای درخواست اجاره نامه با صاحب ملک تماس گرفتم. صاحب ساختمان آدم بسیار خاصی بود و تا اونجا که من میدونستم یکسری برنامههای کاربردی برای اون مکان داشت.
وقتی با من تماس گرفتن و موافقتشون رو با اجارهی ملک به من اعلام کردن، عملا ناامید شده بودم.
خیلیها هنوز این رو نمیدونن. قصد دارم بعد از انجام کار همه رو غافلگیر کنم. برای خودمم شگفتانگیزه که چقدر توی این کار جلو رفتم.
اما سالواتوره میدونه.
اون و جینا از این موضوع کاملا اطلاع دارن.
سالواتوره این ساختمان رو هم دیده.
اکنون بیرون از ساختمان ایستادم و همهی این چیزا رو تصور میکنم.
حس درستی بهم میده. مثل تحقق رویایی که همیشه آرزوش رو داشتم.
در حالی که به کلاب میرم به تفکراتم ادامه میدم.
جنای بدجنس امشب چیزی بهم نگفت. خب منم اصلا توی حال و هوای کلکل با کسی نیستم.
❤ 9👍 2👏 1
31101
#پارت_۴۰
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
جینا میگه:
«میمی...» و به شونهم ضربه میزنه. بهش نگاه میکنم.
«من فقط احساس ناجوری دارم، جینا. بخشی از من نمیخواست چیزی بگم چون نمیخواستم مشکلی ایجاد کنم و بین اونا به عنوان برادر تفرقه بندازم. اما باید بهش میگفتم که چرا نمیتونم باهاش باشم.»
من ترسو هستم که میخوام از این رابطه عقب نشینی کنم و فرار کنم.
آره. این همون چیزی بود که وقتی در آغوشش رفتم احساس کردم. ترس.
من یه بزدلم.
اما لعنتی، در حال حاضر ترجیح میدم بزدل باشم تا اینکه یه بار دیگه بلاهایی که سال گذشته سرم اومد دوباره سرم بیاد.
و همونطور که به سالواتوره گفتم با اون بدتره.
«من تو رو درک میکنم. به نظرت اون میخواد چکار کنه؟»
«من بهش التماس کردم که به گیب چیزی نگه. اون باید به حرفم... یا بهتره بگم که معمولاً به حرفم گوش میکنه. اما هرگز چنین چیزی قبلاً برام اتفاق نیفتاده بود.» و یه لبخند میزنم.
شونههاش میفته و آه میکشه.
«میمی، نمیتونم بگم که گیب مقصره. اون الان خیلی تغییر کرده. قبلا یه آدم احمق بود ولی الان نیست. اما تو چی؟ این برای تو عادلانه نیست.»
«میدونم. مدت زیادی طول کشید تا به این نقطه برسم که بتونم به چشمهای گیب نگاه کنم و احساس عادی داشته باشم و ازش متنفر نباشم. الان نه تنها متنفر نیستم که براش خوشحالم. مشکل الان من دیگه به اون ربطی نداره. من نباید درگیر این مزخرفاتش کنم»
«ببین، من فکر میکنم پیشنهاد سالواتوره تو رو به خودت آورد. الان از پیلهت بیرون اومدی و اون گوشهی امنت رو ول کردی. این باعث شد الان واقعیت به چشمت بیاد و با اون مشکلاتی که به عقب ذهنت رونده بودی روبرو بشی. تو اون مشکلات رو حل نکرده بودی. فقط روشون سرپوش گذاشته تا بعد. و الان خودشون رو نشون دادن»
اون اشتباه نمیکنه. دقیقا همین اتفاق افتاد. پارسال که همه چیز خراب شد، به سمت سالواتوره دویدم و اونم مثل دوستی که همیشه کنارم بوده بهم دلداری داد. بعد ما جلوتر رفتیم و رابطهمون تبدیل به چیز دیگهای شد که خوب بود. و الان باید گام بعدی رو برمیداشتیم. این گام نهایی بود. اما من نتونستم.
«من الان قصد دارم روی خودم تمرکز کنم. میخوام یه رستوران باز کنم. میخوام از اون کلاب برم.»
این چیزیه که نیاز دارم انجام بدم. یه کاری شبیه به این برای من خوبه. بهم کمک میکنه. چون یه دستاورده.
سرش رو به پایین تکون میده. «باشه. منم کنارت هستم. کمکت میکنم تا به چیزی که میخوای برسی»
«واقعا جینا، کمکم میکنی؟»
میدونم که بیشتر روز رو مشغول کاره.
❤ 8👍 6👏 1
27300
#پارت_۳۹
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
«من میخوام همون حرفهای پارسال رو بهت بزنم. میدونم دوست نداری دوباره بشنوی... اما فکر میکنم بهتره در این مورد با کسی صحبت بکنی و کمک بگیری.»
اخم میکنم. «منظورت درمانگره؟»
«بله، منظورم همینه»
«نه، خدا. لعنتی... من درمانگر نمیخوام. نمیخوام نگرانیهام رو به کسی بگم این اصلا حالم رو بدتر میکنه»
آره، این کار حالم رو بدتر میکنه. پس از مرگ مامان، پاپا من رو مجبور کرد به یه درمانگر مراجعه کنم. من از این کار متنفر بودم.
میدونم چرا جینا ازم میخواد یکی رو ببینم. چون اتفاقی که برای من افتاد خیلی بد بود. اما من نمیتونم. چیزی که من نیاز دارم گذشت زمانه تا همه چیز رو فراموش کنم.
«من خودم میدونم که به چی احتیاج دارم و چی میخوام.»
تکون میخوره و جلوتر میشینه.
«میمی، من نگران توام.»
«میدونم. من الان فقط حس مزخرفی دارم که اون حرفها رو به سالواتوره گفتم. ولی اونم سزاوار دونستن حقیقت بود»
من هیچوقت نمیخواستم چیزی بهش بگم. ما دیشب، شب شگفت انگیزی با هم داشتیم. تقریبا باور داشتم که میتونم کنارش باشم و عروسکش بشم.
تا اینکه صبح توی آغوشش از خواب بیدار شدم یه ترس صدبرابری وجودم رو پر کرد.
چیزی که دیشب با هم داشتیم خیلی بیشتر از چیزی بود که تصورش رو میکردم. ما شب خیلی شگفتانگیزی با هم داشتیم، خیلی بیشتر از اونچه که تصورش رو میکردم بهش نزدیک شدم و ترس از این صمیمیته که مثل رعد و برق بهم برخورد کرد.
ذهن لعنتی من انقدر درگیر شده بود که ناچار شدم بهش بگم چه اتفاقی برای من افتاد.
راز من. راز دختر بچهم که هرگز متولد نشد.
یک دختر بود. من یه دختر داشتم.
پارسال همین موقع من اون رو باردار بودم. یک ماه دیگه، یک سال میشه که اونو از دست دادم. هرگز تصور نمیکردم که بدون اون اینجا روی این مبل بشینم.
یک هفته قبل از اینکه اون رو از دست بدم، توی سونوگرافی دیدمش و دکتر بهم گفت که کاملا سالمه.
همه چیز عالی بود. منم یکی از اون عکسهای سونوگرافی رو گرفتم. در حقیقت دومی بود اما الان تصویر واضحتر بود.
قبل از اون، سونوگرافی انجام داده بودم تا جنسیت بچه رو تشخیص بدن.
قصد داشتم خودم بزرگش کنم. هرگز نمیخواستم خبر بارداریمو به طور ناگهانی به گیب بدم. ازش انتظار نداشتم از من مراقبت کنه. همون موقع میدونستم من رو دوست نداره. واضح بود رابطهی ما شکست خورده بود.
نه، اصلا خودم رو گول نمیزدم که فکر کنم به خاطر بچه به من علاقه پیدا میکنه.
❤ 7👍 4😢 2
26600
#پارت_۳۸
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
#فصل_شش
فصل ششم
*میمی*
نمیتونم فکرش رو از سرم بیرون کنم.
آخرین باری که دیدم اشک از چشمهای سالواتوره سرازیر شده، زمان مرگ فرانکی بود.
از زمانی که خبر رو شنید تا وقتی که خاکسپاری انجام شد، مدام گریه میکرد.
امروز صبح برای بار دومه که میبینم انقدر پریشونه.
پریشون و عصبانی.
و از همون موقع تا الان خیلی نگران کاریام که ممکنه انجام بده.
نمیدونم میخواد سراغ گیب بره یا نه. چون اون دقیقا بهم قول نداد که این کار رو نمیکنه.
هیچی نگفت.
فقط رفت.
هر وقت ازش میخواستم کاری رو انجام نده، به حرف من گوش میکرد. اما ایندفعه مثل گذشته نبود. اصلا اینطور نبود.
با توجه به اون چیزی که بهش گفتم مگه چه انتظاری دیگهای هم میتونستم داشته باشم.
وقتی جینا با یه بشقاب ساندویچ و یک فنجان شکلات داغ از آشپزخونه بیرون میاد، روی مبل تکون میخورم.
وقتی بهش زنگ زدم، اومد. احساس بدی داشتم از اینکه وسط روز اون رو اینجا بکشونم.اما اصرار داشت که بیاد.
میگه:
«لطفا این رو بخور، میمی»
و روبروی من میشینه.
«نمیتونم...» و سرم رو تکون میدم.
من تمام روز هیچی نخوردم و الان ساعت شیشه.
اشتهام به همراه ارادهم برای انجام هر کاری رو از دست دادم.
«میمی، تو با نخوردن به کسی کمک نمیکنی. بعدشم، مگه نباید سر کار بری؟»
«میرم»
«میخوای بری؟»
سر تکون میدم.
«آره موندن و غصه خوردن فایدهای نداره. احمقانه ست. نمیخوام این موضوع دیگه روی من تأثیر بذاره. این یه مسئلهی قدیمیه.»
«به این خاطر نمیگم چون قدیمیه. هر چند که قدیمی هم نیست. مال سال قبله. و یه اتفاق بزرگ بود. یه حادثهی بزرگی واسهت پیش اومد و حتی ممکن بود بمیری، میمی.»
هرگز به این قسمتش فکر نکرده بودم. درد از دست دادن بچهم آنقدر زیاد بود که هرگز به این فکر نکردم که خودم چقدر مجروح شدم.
وقتی یه حادثهی بزرگتر پیش میاد، آدم بقیهی دردهای خودش رو فراموش میکنه.
چیزی که بیشتر از همه من رو بهم ریخت این بود که کبودیهای صورتم رو با کانسیلر پوشوندم و به کلاب برگشتم و وانمود کردم که سرما خوردم.
این مثل یه شوک بود. انگار عقلم رو از دست داده بودم. واقعا نمیدونم چرا این کار رو کردم.
❤ 8👍 4😢 3
35600
دوستان عزیزم!
فایل کامل جلد سوم ادیسه تاریک (مرا راضی کن) آماده شده.
عزیزانی که تمایل دارن فایل رو دریافت کنن لطفا به آیدی زیر پیام بدن.
@mibbib
👍 3❤ 3
93000
#پارت_۳۷
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
«سالواتور، لطفا... چیزی نگو. هر دومون میدونیم که من چقدر احمق بودم. میدونستم که اون هرگز در مورد من جدی نبود. من باید خودم رو سرزنش کنم. خودم بهش اجازه دادم باهام بازی کنه. من الان فقط برای اون و شارلوت و بچهشون خوشحالم.»
«چطور میتونی با تمام اتفاقایی که برات افتاد اینو بگی؟»
«نمیخوام بهش بگی. نمیخوام کاری باهاش انجام بدی.»
الان دلم میخواد بکشمش.
«چرا بهم نگفتی؟»
«نمیتونستم»
«هیچ کس کنار تو نبود.»
این قسمتیه که منو بیشتر آزار میده. من همیشه ازش مراقبت کردم. برای من سخته قبول کنم که این چیزا رو پشت سر گذاشته و من نتونستم کمکش کنم.
«تو کنارم بودی، سالواتوره. مثل همیشه. فقط نمیدونستی جریان چیه.»
مردم همیشه میگن که من و برادرانم از یه تاروپودیم. درسته. از خیلی جهات شبیه همیم و همهمون آلفا هستیم.
اما توی بعضی رفتارها، هیچ شباهتی به هم نداریم.
این اولین باره که واقعاً میخوام یکی رو بکشم.
عقب میرم و ازش فاصله میگیرم. فکم رو محکم فشار میدم.
التماس میکنه:
«سالواتوره لطفا... کاری نکن.»
به سمت در برمیگردم. اونم دنبالم میاد.
دوباره بازوم رو میگیره. بیشتر گریه میکنه.
فریاد میزنه: «سالواتوره جوردانو اگه کار احمقانهای انجام بدی هرگز تو رو نمیبخشم. میدونی که گیب همون مرد پارسال نیست. خودتو توی خشم گم نکن. اون برادرته.»
در حال حاضر آرزو میکنم ایکاش نبود.
من میمی رو ترک میکنم. دیگه دنبالم نمیاد.
حداقل هنوز آنقدر بهم اعتماد داره که بدونه کاری انجام نمیدم که باعث بشه هرگز منو نبخشه.
هرچند در حال حاضر... مطمئن نیستم که برای بخشش اون اهمیتی قائل باشم.
*پایان فصل پنجم*
👍 12😢 6❤ 2🤨 2🥰 1
85104
#پارت_۳۶
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
دستهاش به سمت گونههاش میره و اشکهاشو پاک میکنه و یه نفس لرزون میکشه و میگه:
«او دختر... سال گذشته تصادف کرد... تصادف کرد و ... بچهش رو از دست داد.»
بعد از شنیدن این حرفش قلبم کاملا از تپش میایسته.
چشمهامو ریز میکنم.
«چی؟ »
بهم گفت بچهش رو از دست داد. یعنی اون باردار بود؟
«میمی بهم چی میگی؟ نه…»
اشکهای بیشتری رو از روی چشمانش پاک میکنه. منم الان دارم اشک میریزم.
«من... تقریباً چهار ماهه باردار بودم. هنوز توی بدنم نشون نداده بودم.» به سختی آب دهنش رو قورت میده. «من هرگز بهش نگفتم. به گیب. اونو توی رختکن پیدا کردم که یه دختر جدید رو میکنه. خیلی شوکه شدم و رفتم... سوار ماشینم شدم و رانندگی کردم. یک مرد بیخانمان وسط جاده پیداش شد. خیلی دیر دیدمش چون چشمهام خیس اشک بود. برای اینکه بهش نزنم، فرمون رو منحرف کردم و از جاده خارج شدم. کنترل ماشین از دستم خارج شد و با یه درخت برخورد کردم... اینطور شد. خندهداره که من اینطور شدم... حتی مسخره... چون وقتی هفتهها بعد سر کارم برگشتم، همانطور که اونو ترک کرده بودم، دیدمش. فقط این دفعه با یه دختر جدید بود»
بهش نگاه میکنم. به حرفهاش گوش میدم اما نمیتونم اونا رو پردازش کنم.
نمیتونم و تعجب نمیکنم وقتی میبینم اشک داره از چشم خودمم سرازیر میشه.
«عزیزم... چطور این اتفاق افتاد. هیچ کس نمیدونست؟»
«من ... به شماها گفتم سرما خوردم و مرخصی گرفتم.»
آره، یادمه. یه سرماخوردگی سخت.
برای سه هفته هیچ خبری ازش نبود. من باید به دیدنش میرفتم. ولی فقط بهش پیام دادم.
اون بعد از بهبودی برگشت و مستقیم به آغوش من دوید...
گریه کرد و گریه کرد. انگار که هرگز نمیتونست متوقف بشه.
من فقط حدس زدم که این چیزیه که به گیب مربوط میشه.
اشتباه نمیکردم. اما هرگز حدس نمیزدم که کار بدی که انجام داده خیلی بدتر از حد معمولش بوده.
میمی در واقع فرزند گیب رو باردار بود و یک تصادف رانندگی لعنتی داشت و فرزندش رو هم از دست داد. چون اون رو در حال گاییدن یه دختر جدید دید.
این چیزیه که دلیل رفتارهاشو توضیح میده.
و توضیح میده چرا سال گذشته انقدر از گیب متنفر بود.
«گابریل...» انگار داره آتیش از توی بینیام خارج میشه.
برادر لعنتی من این کار رو کرد.
«لطفا، بهش نگو. باشه؟» داره بهم التماس میکنه. «همهمون میدونیم گیب چه چیزایی رو پشت سر گذاشته»
«خدا لعنتش کنه!»
اخم میکنم و مشتی به دیوار میزنم.
«لعنتی میمی، آره، میدونیم، اما این چیزی رو توجیح نمیکنه»
من آنقدر عصبانیم که حتی نمیتونم اشکهامو پاک کنم.
به سمتم حرکت میکنه و بازوم رو میگیره.
💔 11👍 6❤ 2
61100
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.