cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

🥰نــــ̢̓ف͡ـ̅ـ̧̗͛س🥰 | ❤𝑯𝒆𝒂𝒓𝒕❤

عشق آن است ک یوسف بخورد شلاقی درد از سر و جان و مغز زلیخا برود تمام انتقادات،پیشنهادات و درخواست های شما پذیرفته میشود @PadeSHa420

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
2 711
Obunachilar
-224 soatlar
+397 kunlar
+8830 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

شب چه داستان قشنگیست آدم را وادار به فکر کردن به آن‌هایی می‌کند که عزیزند شب خوش عزیزترینم 𓆩•.🫀✨🪽.•𓆪 ✨🤗❤️🤗✨ ╭🥰─┅══┅─🖇╮   °•@PadeSHahiiii ╰🖇─┅══┅─🥰╯
Hammasini ko'rsatish...
10😍 3🍓 3👍 2❤‍🔥 1🤯 1🎉 1💋 1👀 1💘 1🦄 1
💕 عشق_ممنوعه 💕قسمت_بیستم  و پنج رخشانه گفت پس برای  خودم  قهوه و برای تو چای آماده میسازم، و به  سوی آشپزخانه رفت چند  دقیقه  بعد دوباره نزد نازبهار برگشت پتنوس، را  روی زمین  گذاشت و گفت بفرما این هم چای شما محترمه و این هم قهوه ای من نازبهار لبخندی به او زد و گفت چقدر تو‌ مهربان هستی احساس میکنم خیلی وقت است که ترا میشناسم رخشانه خندید و گفت بخاطر همین حرفت بفرما این کاکاو هم از طرف من تقدیم به تو نازبهار کاکاو را از دست او گرفت گرفت و گفت تشکر رخشانه جان رخشانه چهره اش را به حالت غمگین درآورد و گفت چرا اسمم را صدا میزنی لطفاً مرا خواهر صدا بزن نازبهار با شنیدن این حرف رخشانه چشمانش پر از اشک شد و تصویر سایمه بهترین دوستش پیش چشمانش آمد او هم همیشه برای نازبهار میگفت مرا سایمه صدا نزن من خواهرت هستم نازبهار زیرلب گفت خدا میداند چقدر نگران من هستی رخشانه پرسید چیزی گفتی؟ نازبهار جواب داد نخیر خواهر جانم رخشانه از رضایت لبخندی زد و گفت راستی از زرلشت ناراحت نشو او با همه ای ما همینگونه است ولی قلب خیلی پاک دارد  البته شاید خنده ات بگیرد بگویی اگر قلب پاک دارید چرا تن فروشی میکنید ولی همان حرف راست است که تا با کفش های کسی راه نرفتی قضاوتش نکن هر کسی درد خودش را دارد میدانی زرلشت وقتی هفده ساله بود عاشق یک پسر شد وقتی پسر به خواستگاری اش میاید خانواده اش قبول نمیکنند زرلشت هم که چشمانش را عشق آن پسر کور کرده بود از خانه فرار میکند و با آن پسر به ولایتی دیگر رفتتد پسر با زرلشت نکاح کرد ولی او را به خانواده اش معرفی نکرد امروز و فردا گفته زرلشت را فریب میداد تا اینکه یکروز وقتی زرلشت میفهمد حمل گرفته به شوهرش میگوید شوهرش رفتارش به زرلشت تغیر میکند تا اینکه یکروز به او‌ میگوید که خانواده ام به من دختری دیگر انتخاب کرده اند و زرلشت را ترک میکند زرلشت هر قدر کوشش میکند نمیتواند دل آن پسر را نرم کند دوباره به کابل برگشت و به خانه ای پدرش رفت ولی خانواده اش از قبول کردن او دریغ کردند و پدرش گفت که همه ای اقوام فکر میکنند زرلشت مرده است پس دیگر در آن خانه برایش جا نیست به سوی نازبهار دید و گفت کاری قسمت را ببین خواهر جان زرلشت تصمیم خودکشی گرفت چون نه جایی به رفتن داشت و نه هم میتوانست روی پای خودش ایستاده شود خودش را پیش موتری انداخت که از قضا آن موتر خانم جان بود خانم جان زرلشت را به شفاخانه رسانید طفل زرلشت سقط شد ولی خدا را شکر خودش زنده ماند و خانم جان او‌ را نزد خودش آورد اینکه خانم جان برای او فرشته ای نجات بود یا هم باعث و بانی این زندگی کثیف این را نمیتوانم درک کنم نازبهار با ناراحتی گفت من فکر میکردم من غم دارم ولی شما ها بیشتر از من غم دیده اید الله همه ای ما را کمک کند رخشانه گفت دیشب برایم گفتی در مورد گذشته ات نپرسم ولی خیلی دوست دارم برایم از گذشته ات بگویی نازبهار با اینکه تعریف کردن زندگی اش برایش سخت بود ولی برای اینکه رخشانه فکر نکند نازبهار بالایش باور ندارد شروع به تعریف زندگیش کرد وقتی حرفهایش تمام شد دید رخشانه اشک میریزد دست رخشانه را گرفت و گفت لطفاً بخاطر بخت بدی من گریه نکن رخشانه با دستش اشک هایش را پاک کرد و پرسید دلت برای مادرت تنگ نشده؟ نازبهار همانطور که به دیوار مقابلش خیره شده بود جواب داد میدانم اگر من امروز اینجا هستم باعث اش مادرم است ولی از او متنفر نیستم بالاخره او مادرم است مادر هر قدر بد باشد باز هم مادر است او را دوست دارم دلم برایش خیلی تنگ شده ولی با خودم عهد بسته ام دیگر هیچگاهی نزد او برنگردم هرچند میدانم اگر برگردم هم مرا در خانه اش جا نمیدهد به ساعت دیوار دید و گفت در قصه مصروف شدیم متوجه ساعت نشدیم ببین یک و نیم بعد از ظهر است چی میخوری به چاشت آماده کنم؟ رخشانه گفت امروز میخواهم از بیرون غذا سفارش بدهم بگو‌ چی میخواهی بخوری امروز مهمان من باش نازبهار لبخندی زد و گفت مهمان تو یکروز دیگر میباشم امروز تو فرمایش بده من آشپزی میکنم رخشانه با حرفی نازبهار چشمانش برق زد و گفت پس وعده بده این هفته یکروز بیرون چکر میرویم و نان چاشت هم مهمان من هستی نازبهار کمی فکر کرد و گفت درست است وعده است حالا بگو برایت چی پخته کنم؟ رخشانه گفت چپس با ساسج پخته کنیم نازبهار گفت درست است و به سوی آشپزخانه رفتند. شب دوباره همه به خانه برگشتند نازبهار گوشه ای نشسته بود و به شریفه و هشت دختری جوانی که دور او حلقه زده بودند خیره شده بود هر کدام برای شریفه گزارش روز شان را میدادند و شریفه هم همانند ریسی از آنها حساب میخواست نازبهار با خودش گفت یا الله چی‌ میشود یک معجزه شود من در راه اینها نروم و اینها را هم هدایت کن و برای شان یک راه خوب برای زندگی‌ را نشان بده در همین هنگام صدای زنگ مبایل شریفه بلند شد مبایلش را مقابل چشمانش گرفت .. 𓆩•.🫀✨🪽.•𓆪 ✨🤗❤️🤗✨ ╭🥰─┅══┅─🖇╮   °•@PadeSHahiiii ╰🖇─┅══┅─🥰╯
Hammasini ko'rsatish...
10🎉 3🍓 3👍 2❤‍🔥 2🔥 1🥰 1💋 1💘 1🦄 1
💕 عشق_ممنوعه 💕قسمت_ بیست  وچهار برای  همین دوباره  در جای خوابش دراز کشید ساعت نه صبح بود که همه بیدار شدند نازبهار با کمک رخشانه صبحانه آمده کرد و همه دور هم مصروف خوردن صبحانه شدند شریفه بعد از خوردن صبحانه اش به سوی نازبهار اشاره کرد و گفت وقتی کارت تمام شد یکبار به اطاقم بیا میخواهم همرایت حرف بزنم نازبهار چشم گفت.. وقتی همه صبحانه خوردن خواست ظرفها را به آشپزخانه ببرد که فرشته گفت تو‌ نزد شریفه خواهر من ظرفها را میبرم نازبهار تشکری گفت و پرسید اطاق شریفه کدام است؟ شبنم پوزخندی زد و جدی گفت شریفه کیست؟ خانم جان بگو رخشانه به دفاع از نازبهار گفت شبنم چرا اذیت اش میکنی روز اولش است کم کم همه قوانین را میفهمد با دستش اطاقی شریفه را نشان داد و گفت آنهم اطاق خانم جان بلند شو برو خانم جان را منتظر نمان نازبهار از جایش بلند شد و به سوی اطاقی که امروز صبح صدای گریه های زنی را از آن شنیده بود رفت با انگشت به دروازه زد صدای شریفه را شنید که گفت داخل بیا دروازه را باز کرد و داخل اطاق شد با دیدن اطاقی خواب شریفه ماتش برد شریفه مقابل میز آرایشش نشسته بود و مژه ای ساختگی را روی پلک هایش میگذاشت پرسید چرا مثل بت بامیان خشک ماندی؟ نازبهار از نگاه کردن به دیزاین زیبای اطاق چشم گرفت و گفت با من کاری داشتید؟ شریفه از آیینه به او دید و گفت روی تخت ورقی است اگر سواد داری بخوان شرایطی بودنت در اینجا را روی آن نوشته ام امضا کن نازبهار به سوی تخت رفت و ورق را از روی آن گرفت شریفه لبسرین سرخی را روی لبانی نازک اش کشید و ادامه داد برایت دیشب گفتم اگر از اینجا رفتی ولی دوباره برگشتی باید هر چی من گفتم انجام بدهی پس این ورق را امضا کن نازبهار با خواندن متنی که در کاغذ نوشته شده بود متعجب گفت اینجا نوشته اید که من مبلغ یک صد هزار از شما قرض گرفته ام و اگر روزی بخواهم از این خانه بروم اولاً باید قرض شما را بدهم بعد میتوانم بروم من چی وقت از شما قرض گرفته ام؟ شریفه به سوی او دید و گفت ببین نازبهار من نمیخواستم اینگونه یک قرارداد بین ما امضا شود ولی من از کجا بدانم تو تا وقتی که من مفت برایت جای برای زندگی و غذا برای خوردن میدهم اینجا زندگی کنی و وقتی که باید کارت را شروع کنی بگویی من از اینجا میروم؟ نازبهار گفت ولی من جایی ندارم که بروم اگر میداشتم حالا اینجا میبودم؟ شریفه از جایش بلند شد و در مقابل نازبهار ایستاده شد گفت شاید اگر دیشب از اینجا نمیرفتی مجبور نمیبودم این ورق را بالایت امضا کنم ولی من نمیدانم در سر تو چی میگذرد من هم یتیم خانه باز نکرده ام که نان مفت به کسی بدهم اگر‌ راست میگویی و فکر فرار از اینجا را در سر نداری پس این قرارداد را امضا کن ولی اگر امضا نمیکنی این بار برای همیشه از اینجا برو و به یاد داشته باشد اگر این بار رفتی دیگر هیچوقت ترا به اینجا راه نمیدهم از روی میز قلمی را گرفت و به سوی نازبهار دراز کرده گفت این‌ را امضا کن و اگر روزی خواستی از اینجا بروی پول را برایم پرداخته برو نازبهار چند لحظه به شریفه خیره شد بعد قلم را از دست شریفه گرفت و پایین متن را امضا کرد ورق را به سوی شریفه گرفت و گفت اگر بخواهم از اینجا بروم پنهانی هم رفته میتوانم ولی من جایی ندارم بروم پس تشویش نکن به سوی دروازه ای اطاق رفت و از اطاق بیرون شد رخشانه او‌ را صدا زد با هم به آشپزخانه رفتند رخشانه آهسته پرسید خانم جان برایت چی میگفت؟ نازبهار جواب داد چیزی خاصی نمی گفت و ظرفها را داخل سینک ظرفشویی گذاشت از مایع ظرفشویی روی اسنفنج ریخت و مصروف شستن گیلاس ها شد در همین هنگام زرلشت داخل آشپزخانه شد و گفت نازبهار برای من یک قهوه ای تلخ آماده کن رخشانه به جای نازبهار به زرلشت گفت نازبهار فقط وظیفه اش آماده کردن صبحانه و شستن ظروف است میخواهی قهوه بنوشی چرا خودت آماده نمیکنی؟ زرلشت نزدیک رخشانه رفت و گفت تو وکیل مدافع نازبهار هستی؟ به تو چی که من خودم قهوه آماده میسازم یا به نازبهار میگویم دوباره به سوی نازبهار دید و گفت چرا هنوز هم ایستاده هستی نشنیدی چی گفتم؟ رخشانه گفت ببین زرلشت کسی در اینجا نوکری تو نیست فکر نکن نازبهار جدید است میتوانی بالایش هر کارت را کنی مرا مجبور نساز که به خانم جان شکایت ات را کنم بعد به سوی دروازه رفت و از خانه بیرون شد رخشانه به سوی نازبهار آمد و پرسید چی میگفت؟ نازبهار لبخندی مصنوعی زد و جواب داد چیزی نمیگفت کم‌ کم همه از خانه بیرون رفتند و نازبهار با رخشانه در خانه تنها ماندند رخشانه اطاق ها را جاروب کرد و نازبهار هم به کمک او همه جا را گردگیری کرد وقتی کاری شان تمام شد رخشانه گفت قهوه می نوشی یا چای؟ نازبهار سوالی به او دید رخشانه لبخندی زد و گفت با هم قهوه یا چای می نوشیم و درد دل میکنیم میدانم تو هنوز هم‌ سوالاتی زیاد داری نازبهار گفت من قهوه دوست ندارم رخشانه گفت. 𓆩•.🫀✨🪽.•𓆪 ✨🤗❤️🤗✨ ╭🥰─┅══┅─🖇╮   °•@PadeSHahiiii ╰🖇─┅══┅─🥰╯
Hammasini ko'rsatish...
12👍 3🥰 3🍓 3❤‍🔥 2🔥 1🤯 1😍 1💋 1💘 1🦄 1
💕 عشق_ممنوعه 💕 قسمت_ بیست و سه و گفت  اینکه  از مردان  بیگناه پول  میگیرد به  نظرت  گناه  نیست ..؟ شبنم همانطور که  مصروف بازی  با مبالش، بود گفت تا  احمق در جهان است  مفلس در نمی ماند نازبهار به  سمتی  دروازه  رفت  و گفت  من  نمیتوانم  دست  به  این  کارها بزنم من  میروم به سوی زینه ها رفت و با خودش گفت یا الله با اینکه میدانم گناه است ولی من جایی ندارم از زینه ها بالا رفت و پشت دروازه ای خانه ای شریفه ایستاده شد چند لحظه ای همانجا ایستاده ماند بالاخره با دستان لرزان به دروازه زد شبنم دروازه را باز کرد و با دیدن نازبهار گفت اینقدر زود گناه و ثواب را فراموش کردی؟ بفرما داخل بیا اما شرط خانم جان به یادت است وقتی دوباره به اینجا آمدی هر چی او بگوید باید انجام بدهی نازبهار با چشمانی پر از اشک گفت بلی یادم است و داخل خانه رفت وقتی داخل اطاق شد شریفه مصروف خوردن غذا بود بدون اینکه به او نگاه کند گفت میدانستم دوباره برمیگردی به سوی رخشانه دید و ادامه داد بلند شو دختر نازبهار را با خودت به اطاق تان ببر بعد از این تو همه چیز را برایش یاد بده رخشانه از جایش بلند شد و دست نازبهار را گرفته گفت با من بیا نازبهار با او به اطاقی رفت وضعیت اطاق خیلی به هم ریخته بود رخشانه گفت شاید با خودت بگویی چقدر بی سلیقه هستیم ولی خوب کسی وقت به پاکاری اطاق ندارد همیشه روز های پنجشنبه اطاق پاکاری میشود بیا با هم کمی قصه کنیم من هم در مورد قوانین اینجا میگویم نازبهار پهلوی رخشانه روی دوشک نشست و منتظر به او دید رخشانه گفت میدانم ناخواسته پیشنهاد خانم جان را قبول کردی راستش همه دخترانی که اینجا میبینی از مجبوری به این کار رو آورده اند من خودم وقتی ده ساله بودم توسط پدرم به مردی پنجاه و هشت ساله فروخته شدم میدانی حتا به سن بلوغ هم نرسیده بودم زن شدن را در ده سالگی تجربه کردم باورت میشود؟ نازبهار به چشمانی رخشانه دید رخشانه ادامه داد یکسال با آن مرد زندگی کردم که فوت کرد و من در دست دو خانم و اولادهای ظالم شان افتادم دو سال بالایم هر قدر توانستند ظلم کردند ولی یکروز طاقتم طاق شد من هنوز سنی نداشتم سیزده ساله بودم که از خانه ای شان فرار کرده به خانه ای پدرم رفتم ولی مثل دیروز یادم است پدرم از موهایم گرفته مرا در کوچه انداخت و گفت دیگر برای شان مرده ام بعد هم آواره شدم خیلی آزار دیدم تا با خانم جان معرفی شدم وقتی فهمیدم چی کاره است مثل تو عکس العمل نشان دادم ولی راهی دیگر نداشتم تا هژده سالگی مثل یک مادر از من محافظت کرد وقتی هژده ساله شدم من هم در جای پاهای او قدم گذاشتم و حالا بیست ساله هستم در اوایل برایت کمی سخت است که اینگونه یک محیط را تحمل کنی ولی کم کم عادت میکنی نازبهار با ناراحتی گفت من عادت نمیکنم من خودم‌ را میشناسم کاش راهی دیگر میداشتم رخشانه دستش را روی دست نازبهار گذاشت و گفت تو از خود برایم بگو چرا پایت به اینجا کشانده شد؟ نازبهار نگاهش را از او گرفت و گفت از من ناراحت نشو ولی من اصلاً نمیخواهم در این مورد حرف بزنم رخشانه لبخندی زد و گفت هر طور راحت هستی ولی مرا دوست خودت فکر کن راستی در این اطاق قبل از تو سه نفر میخوابیدیم که با آمدن تو حالا چهار نفر میخوابیم به دوشکی اشاره کرد و گفت آنجا دوشک هم بعد از این جای خواب تو است نظر به وظیفه ای که خانم جان برایت داده باید صبح وقت از خواب بیدار شوی و صبحانه آمده کنی نازبهار پرسید چند بجه باید صبحانه آمده باشد؟ رخشانه جواب داد دخترها تا ساعت نه میخوابند صبحانه ای شان نه و‌ نیم آماده باشد از طرف چاشت زیادتر کسی خانه نمیباشد اگر بودند هم ساعت یک غذای چاشت را آماده کن غذای شب نوبتی بین ما تقسیم شده تو فقط از طرف شب ظروف را بشوی نازبهار چشم گفت رخشانه از جایش بلند شد و گفت حالا اگر میخواهی بخواب اگر خوابت نمیبرد با من بیا به اطاق نزد دیگر دخترها برویم نازبهار گفت من نماز خفتن را ادا نکرده ام اگر اجازه باشد نماز بخوانم رخشانه با مهربانی گفت البته که اجازه است برو وضو بگیر من برایت جانماز میدهم اما لطفاً برای من هم دعا کن نازبهار بعد از ادای نماز به جای خوابش رفت و سرش را زیر روجایی برد و یک دل سیر اشک ریخت کم‌ کم چشمانش گرم شد و خواب عمیق فرو رفت با صدای کسی از خواب بیدار شد روجایی را از سرش دور کرد متوجه شد فرشته مصروف گپ زدن در مبایل است دوباره روجایی را روی سرش کشید ولی تا صبح دیگر نتوانست بخوابد صبح بعد از شنیدن اذان صبح از اطاق بیرون شد تا وضو بگیرد بعد از گرفتن وضو وقتی از دستشویی بیرون شد صدای گریه ای کسی را شنید به سمتی اطاقی که صدای گریه از آن می آمد رفت خواست دروازه را باز کند ولی دوباره منصرف شد و به اطاقی که بعد از این اطاق او گفته میشد رفت بعد از ادای نماز خواست قرآنکریم تلاوت کند ولی نمیدانست قرآنکریم کجا گذاشته شده است. 𓆩•.🫀✨🪽.•𓆪 ✨🤗❤️🤗✨ ╭🥰─┅══┅─🖇╮   °•@PadeSHahiiii ╰🖇─┅══┅─🥰╯
Hammasini ko'rsatish...
11👍 3🎉 3🍓 3❤‍🔥 2🔥 1🥰 1🤯 1💋 1💘 1🦄 1
💕 عشق_ممنوعه 💕قسمت_بیست یک پس به خانه ات برو قبل از این که در دست اوباشان نیفتادی اگر میخواهی من میتوانم ترا به خانه ات برسانم و به سوی موتری سیاهی اشاره کرد نازبهار دلش را به دریا زد و‌ گفت من خانه ندارم آن خانم پرسید منظورت چیست؟ چرا خانه‌ نداری؟ پدر و مادرت کجا هستند؟ نازبهار تلخ جواب داد فوت شده اند خانم نگاهش ناراحت شد و گفت پس حالا میخواهی کجا بروی نازبهار گفت نمیدانم خانم با مهربانی گفت اگر میخواهی میتوانی با من بیایی نازبهار مستقیم به او نگاه کرد چند لحظه در فکر رفت با به یادآوری فیصل به خانم گفت تشکر‌ ولی نمیتوانم با شما بیایم خانم لحنش را مهربانتر کرد و گفت باور کن آمدنت با من بهتر از بودن در این سرک ها است میتوانی به من اعتماد کنی نازبهار به اطراف دید چند مردی دورتر از آنها ایستاده بودند نازبهار گفت نمیخواهم مزاحم شما شوم خانم لبخندی زد و گفت چی مزاحمتی؟ من خودم برایت پیشنهاد دادم که همرایم بروی و تشویش نکن دخترم در خانه ام مردی نیست پس با خیال راحت بیا خودش به سوی موترش رفت و دروازه ای موتر را باز کرد و گفت بیا سوار شو خودش زودتر سوار موترش شد نازبهار با اینکه برایش سخت بود با آن خانم برود ولی راهی دیگری نداشت سوار موتر شد و خانم موتر را حرکت داد نازبهار پرسید شما کجا زندگی میکنید؟ خانم جواب داد نزدیک است تا ده دقیقه ای دیگر میرسیم نازبهار زیر لب آیت الکرسی شریف را تلاوت کرد و‌ خودش را به الله سپرد آن خانم به سویش دید و گفت چرا اینقدر ساکت هستی نمیخواهی با هم بیشتر معرفی شویم؟ راستش اسم من شریفه است اسم تو چیست؟ نازبهار جواب داد نازبهار هستم خانم لبخندی زد و گفت چقدر اسم قشنگ داری راستی خودت هم خیلی زیبا هستی چشمانت آدم را غرق خود میکند چهره ات به پدرت شباهت دارد یا به مادرت؟ نازبهار یک لحظه چهره ای پدرش پیش چشمانش آمد و گلویش را بغض گرفت و آهسته گفت بیشتر به مادرم شباهت دارم ولی اخلاقم به پدرم رفته شریفه پرسید پس پدرت هم مثل خودت احساساتی و بی جرات بود؟ نازبهار جواب داد نخیر پدرم خیلی آدم با جرات و با استعداد بود میفهمید پدرم داکتر جراح بود خیلی مهربان و با احساس هم بود به همه کمک میکرد شریفه گفت پس چرا به دختر خودش کمک نتوانست چرا بعد از مرگش دخترش آواره سرک ها شده؟ هیچ سرمایه برای تو نگذاشته؟ نازبهار از ناراحتی آهی کشید و گفت خواهر میشود در این مورد حرف نزنیم من واقعاً ناراحت میشوم. شریفه موتر را ایستاده کرد و گفت درست است حرف نمیزنیم ولی تو هم وعده بده دیگر ناراحت نباشی حالا پیاده شو خانه رسیدیم نازبهار از موتر پیاده شد و به آپارتمانی که مقابلش بود نگاه کرد شریفه هم از موتر پیاده شد و گفت چرا مثل بت بامیان خشک ات زده بیا داخل برویم نازبهار پرسید موتر تان را همینجا ایستاده میکنید؟ شریفه گفت کلید را به چوکیدار میدهم موتر را داخل میاورد بیا داخل برویم نازبهار پشت سر او داخل اپارتمان شد مردی از اطاقی بیرون شد با شریفه احوال پرسی کرد شریفه کلید را به سوی او گرفت و گفت سردار موتر را داخل بیاور ولی سردار اصلاً به او توجه ای نداشت و خیره ای نازبهار شده بود شریفه لبخندی زد و پرسید خیلی مقبول است؟ سردار جواب داد بلی خانم جان شریفه عصبی گفت برو موتر را داخل بیاور بعد دستی نازبهار را گرفت و گفت ناراحت نشو سردار کمی نادیده است دختر مقبول را میبیند چشمانش باز میماند بیا بالا برویم با هم از زینه ها بالا رفتند منزل سه اپارتمان شریفه پشت دروازه ای ایستاده شد و گفت بالاخره به خانه ای غریبانه ای ما رسیدیم با صدای که از داخل خانه می آمد اوفی کشید و گفت باز اینها دعوا دارند خدایا توبه کردیم با انگشتش به دروازه زد صدا ها خاموش شد و چند لحظه بعد دختری دروازه را به روی شان باز کرد و با دیدن شریفه گفت خوش آمدی خانم جان چرا اینقدر زود آمدی امشب قرار بود مهمانی بروید چشمش به نازبهار خورد و گفت اوه پس مهمان جدید داریم شریفه با دستش به شانه او زد و گفت گوشه شو که داخل بیاییم دختر گوشه ایستاده شد شریفه به نازبهار دید و گفت بفرما نازبهار داخل برو نازبهار داخل خانه شد حسی بدی برایش دست داد از راهرو کوچک گذشتند و داخل اطاقی شدند داخل اطاق هفت دختری دیگر هم بود با دیدن شریفه همه ای به او سلام دادند و همه سوالی به نازبهار چشم دوختند شریفه دستکولش را گوشه ای گذاشت و روی مُبلی نشست و با عصبانیت گفت دوباره دعوا داشتید صدای تان همه ای اپارتمان را گرفته بود میخواهید مثل اپارتمان قبلی از اینجا هم جواب ما بدهند؟ همان دختری که دروازه را باز کرده بود گفت خانم جان امشب نوبت آشپزی سمیرا بود اما غذا آماده نکرد هر قدر برایش گفتیم گفت من مریض هستم حوصله ندارم باز من غذا آماده کردم ولی بالای دستپخت من زیاد گپ میزند سمیرا که دختر لاغر و گندمی چهره ای بود به دفاع از خود گفت چرا دروغ میگویی من فقط گفتم غذایت بی نمک است 𓆩•.🫀✨🪽.•   °•@PadeSHahiiii
Hammasini ko'rsatish...
10🎉 4🍓 3❤‍🔥 2🔥 2🥰 1🤯 1😍 1💋 1💘 1🦄 1
💕 عشق_ممنوعه 💕قسمت_بیست و دوم نمیدانم  چرا بالایت بد خورد. شریفه دستی به پیشانی اش کشید متوجه نازبهار شد گفت چرا تو ایستاده هستی دخترم بیا بنشین نازبهار پهلوی شریفه نشست شریفه به سوی همه دید و گفت من از این دعواهای تان خسته شده ام کاری نکنید که از موهای تان گرفته از اینجا بیرون تان کنم بعد به سوی دختری دید و گفت مگر من ترا بعد از خودم مسوول اینجا تعین نکرده ام پس چرا اوضاع را کنترول نمیکنی؟ به هر صورت این دختر اسم اش نازبهار است بعد از این با ما میباشد تا وقتی کمی با فضای اینجا آشنا میشود کاری آشپزخانه را برایش میدهیم به سوی نازبهار دید و پرسید آشپزی یاد داری؟ نازبهار جواب داد بلی یاد دارم شریفه گفت بسیار خوب حالا برای ما چیزی به خوردن بیا‌ورید از گشنگی کم است معده ام سوراخ شود دختری که اسمش رخشانه بود از جایش بلند شد و گفت من برای تان غذا آماده میکنم بعد نزدیک شریفه شد و صد دالر را به دست شریفه داد و گفت این هم دستمزد امروزم است شریفه پول را از دست رخشانه گرفت و با طعنه گفت تو میگفتی این مرد تاجر است آخر هم صد دالر برایت داد رخشانه گفت شریفه خواهر این را هم با گفتن دروغ از او گرفتم گفتم مادرم مریض است خیلی خسیس است شریفه گفت دیگر همرایش در تماس نباش بلاکش کن نازبهار حیرت زده به گفتگوی آندو گوش داده بود رخشانه چشم گفت و بعد نازبهار را مخاطب قرار داده گفت بلند شو آشپزخانه برویم شریفه با دختران دیگر مصروف صحبت شد نازبهار پشت سر رخشانه به آشپزخانه رفت رخشانه تخم پزی را روی اجاق گذاشت و پرسید چند ساله هستی؟ نازبهار جواب داد نُزده ساله هستم رخشانه به سوی او دید و با ناراحتی گفت من وقتی با شریفه خواهر معرفی شدم سیزده ساله بودم خدا خیرش بدهد مرا جا داد ببین حالی بیست ساله هستم نازبهار متعجب به او دید اصلاً به چهره اش نمیخورد که بیست ساله بود رخشانه با دیدن نگاه متعجب نازبهار لبخندی زد و گفت تو هم فکر میکنی سن ام را دروغ میگویم؟ راستش بخاطر اینکه موهایم را رنگ کرده ام ابروهایم را تتو کرده ام سن ام بالاتر معلوم میشود و این برایم خوب است حداقل کسی کوچک گفته احمق فکرم نمیکند راستی چطور قبول کردی به اینجا بیایی تو خانواده نداری؟ نازبهار خواست جواب بدهد که شریفه او را صدا زد رخشانه گفت برو که شریفه خواهر صدایت میزند بعداً با هم زیاد درددل میکنیم نازبهار به اطاق نزد شریفه رفت شریفه به او اشاره کرد که پهلویش بنشیند نازبهار پهلوی او نشست شریفه گفت میخواهم ترا با دخترانی که اینجا زندگی میکنند معرفی کنم دختری که همرایش در آشپزخانه بودی اسمش رخشانه است. بعد یک به یک به دختران اشاره کرد و گفت این هم سمیرا است این بهاره این بهشته این فرشته این ساره این زرلشت این هم شبنم است ما همه با هم اینجا زندگی میکنیم شغل ما هم شاید برایت معلوم شده باشد من بزرگ این خانه هستم اگر طوری دیگر مثال بزنم من مثل مادر به همه اینها هستم ما بخاطر اینکه زندگی ما را سپری کنیم از مردانی خرپول به بهانه های مختلف پول میگیریم ولی تو چند وقتی اینجا باش و کارهای آشپزخانه را پیش ببر بعد کم کم با دختران به بیرون برو و شکار کردن‌ را شروع کن نازبهار از جایش بلند شد و گفت شما با خود تان چی فکر کردید من این کار را نمیکنم شریفه لبخندی زد و‌ گفت مشکلی نیست هر کدام اینها وقتی به بار اول مرا دیدند همین عکس العمل را نشان دادند ولی حالا ببین هر کدام شان زندگی بهتر و بالاتر از خیلی دختران دیگری دارند نازبهار با ناراحتی گفت چی فایده؟ وقتی عزت نداشته باشی ثروت چی به درد یک دختر میخورد من اگر میدانستم شما اینگونه کارها را میکنید اصلاً با شما نمی آمدم من شما را یک زن مهربان فکر کردم ولی اشتباه کردم زرلشت قهقه خندید و گفت خُب منتظر چی هستی برو هر جا که میروی چقدر هم ناز میکند شریفه از جایش بلند شد و به چشمانی نازبهار دیده گفت از اینجا بیرون شوی میفهمی جایی نداری که بروی و بیرون این خانه هزاران گرگ وحشی منتظر هستند تا طعمه ای به چنگ شان بیاید و او را یک لقمه خام کنند اینجا برایت امن است من نمیگویم از فردا شروع به این کار کن برایت وقت میدهم تا به فضای اینجا عادت کنی بعد که آماده شدی شروع کن ولی باید مواظب باشی تا جای که میتوانی کوشش کنی رابطه ات با مردان به جاهای باریک نکشد فرشته لبخندی زد و گفت اگر پولی خوبی میدادند از رسیدن به جاهای باریک هم نترس شریفه عصبی به او‌ دید و گفت یاد نگرفتی بین حرف من نپری؟ فرشته معذرت میخواهم گفت شریفه دوباره رو‌ به نازبهار کرد و گفت شبنم را ببین دو نیم سال است که با من آشنا شده تا هنوز دستی هیچ مردی به دستش هم نخورده ولی هر بار که به ملاقاتی مردی میرود دو صد یا سه صد دالر با خودش می آورد تو هم میتوانی از هنرهایت استفاده کنی و بدون اینکه وارد گناه شوی پول پیدا کنی نازبهار لبخند تلخی زد و گفت.. 𓆩•.🫀✨🪽.•𓆪 ✨🤗❤️🤗✨ ╭🥰─┅══┅─🖇╮   °•@PadeSHahiiii ╰🖇─┅══┅─🥰╯
Hammasini ko'rsatish...
10🎉 5🍓 3👍 2❤‍🔥 2🔥 1💋 1💘 1🦄 1
هیچوقت در برابر کسی از خود گذشتگی نشان ندیم و هیچوقت بری یکی زیاد خوبی نکنیم از خود گذشتگی جلو بقیه خوب نیه چون طرف مقابل فکر میکنه ضعیفی و خوبی بیش از حد به طرف مقابل تور بی ارزش میکنه بری طرف ای دو چیز همیشه به خاطر بسپار تجربه کردم ک میگم #ۺـــــآهــ 𓆩•.🫀✨🪽.•𓆪 ✨🤗❤️🤗✨ ╭🥰─┅══┅─🖇╮   °•@PadeSHahiiii ╰🖇─┅══┅─🥰╯
Hammasini ko'rsatish...
9😍 7🍓 4👍 3🥰 2👀 2 1🔥 1👏 1👌 1🤗 1
تا حالی شده یکی ببینی و از استرس زیاد حس کنی ضربان قلب تو زیاد تر شده و احساس خوبی داشته باشی قلب یک موجود زنده است و همچنان تمامی حرکات بدن حس میکنه هیچوقت قلب خو به شرایطی قرار ندیم ک احساس بدی دیشته باشه فرق نداره نسبت به انسان باشه یا موقعیت باشه همیشه قلب خو شاد نگهداریم تا حس خوبی داشته باشیم #PadeSHah 𓆩•.🫀✨🪽.•𓆪 ✨🤗❤️🤗✨ ╭🥰─┅══┅─🖇╮   °•@PadeSHahiiii ╰🖇─┅══┅─🥰╯
Hammasini ko'rsatish...
🍓 7 6👍 3🥰 3🎉 3💋 2👀 2 1🔥 1👏 1😇 1
نیازِ من به حسِ تو مثلِ نمازِ عاشقاست❤️ هنوز که هنوزه این موزیک برام قشنگه🫠 𓆩•.🫀✨🪽.•𓆪 ✨🤗❤️🤗✨ ╭🥰─┅══┅─🖇╮   °•@PadeSHahiiii ╰🖇─┅══┅─🥰╯
Hammasini ko'rsatish...
Shahab-Tiam-Baraye-To-128.mp33.99 MB
10🍓 6🎉 3😍 3💋 3👏 2👀 2🤗 2🥰 1🫡 1🦄 1
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#𝐒𝐓𝐎𝐑𝐘 استوری های فاطیما🥰❤️ 𓆩•.🫀✨🪽.•𓆪 ✨🤗❤️🤗✨ ╭🥰─┅══┅─🖇╮   °•@PadeSHahiiii ╰🖇─┅══┅─🥰╯
Hammasini ko'rsatish...
3.97 MB
6.10 MB
4.85 MB
3.63 MB
5.89 MB
2.89 MB
1.43 MB
1.20 MB
3.41 MB
🍓 12👏 2😇 2 1👍 1🔥 1🥰 1👀 1🤗 1🫡 1🦄 1
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.