cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

Reklama postlari
220
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

برو بسوی هیچ (online-audio-converter.com).mp31.76 MB
دیروز کُشته شد امروز تِرَند آیا این نشانه نیست که ما کتاب تمدن را خوانده‌ایم و دیگر از  درخت تکامل سقوط نمی‌کنیم قسم به مدیا دیگر هیچ خونی هدر نمی‌رود بلکه ترند می‌شود تا پرنده صلح در توییتر به پرواز در آید
Hammasini ko'rsatish...
Repost from مصطفا صمدی
دیوارها رشد کرده‌اند ما کوتاه‌تر شده‌ایم لااقل کاش پنجره‌ها را کور نکنیم #مصطفا_صمدی
Hammasini ko'rsatish...
Repost from مصطفا صمدی
به آینده موکول نکن دوستم بدار در زمان حال حال مرا بپرس که بهتر شوم و مرا به قهوه‌ای دعوت کن لطفن در درازمدت ما همه می‌میریم #مصطفا_صمدی
Hammasini ko'rsatish...
🔸 گفتگو با مصطفا صمدی ▪️ گفت‌وگوکننده: داوود عرفان www.parsibaan.com/?p=1226
Hammasini ko'rsatish...
گفتگو با مصطفی صمدی - پارسی‌بان

گفت‌وگوکننده: داوود عرفان   o مصطفی صمدی کیست؟ من مصطفی صمدی شاعر متولد مشهد و بزرگ‌شده‌ی هرات هستم که در برلین زندگی می‌کنم. من دانش‌آموخته‌ی اقتصاد کلان در مقطع لیسانس از دانشگاه هرات و دانش‌آموخته‌ی ارتباطات اینترنتی در مقطع فوق‌لیسانس از دانشگاه زاکسن‌انهالت می‌باشم تا کنون کتاب‌های زیر از من به نشر رسیده است: 1) […]

Nacht Ich habe meine Kerze ausgelöscht; Zum offenen Fenster strömt die Nacht herein, Umarmt mich sanft und läßt mich ihren Freund Und ihren Bruder sein. Wir beide sind am selben Heimweh krank; Wir senden ahnungsvolle Träume aus Und reden flüsternd von der alten Zeit In unsres Vaters Haus. شب شمع‌ را خاموش کردم؛ شب از پنجره‌ی باز به اتاق ریخت آرام در آغوشم گرفت و اجازه داد دوست و برادرش باشم ما هر دو بیمار یک غُربت‌ایم خواب‌های بدشگون پخش می‌کنیم و پچ پچ کنان حرف می‌زنیم از روزگار قدیم در خانه‌ی پدری‌مان شعر: هرمان هسه ترجمه: مصطفا صمدی
Hammasini ko'rsatish...
خاموش کردم شمع‌ام را شب از پنجره‌ باز هجوم آورد به اتاق در آغوشم گرفت تنگ و اجازه داد دوستش باشم، برادرش ما هردو بیمار یک غُربتیم: از خودمان رویاهای بدیُمن صادر می‌کنیم و در گوشم هم نجوا از روزگاران قدیم در خانه پدری ich habe meine Kerze ausgeöscht zum offnen Fenster störmt die Nacht herein, umarmt mich sanft und läßt mich ihren Freund und ihren Bruder sein Wir beide sind am selben Heimweh krank: wir senden ahnungsvolle Träume aus und reden flüsternd von der alten Zeit in unseres Vaters Haus شعر: #هرمان_هسه ترجمه: مصطفا صمدی
Hammasini ko'rsatish...
آیا جغد را در سیرک دیده‌ای؟ ﻣﺨﻠﻮقی ﻛﻪاهلی ﻛﺮدﻧﺶ ﺳﺨﺖ اﺳﺖ ﻋﺎﻃﻔﻪ را ﮔﺪایی نمیﻛﻨﺪ و نمیﭘﺬﻳﺮد ﺑﺎزی ﻧﻤﺎیشی را.. آیا دﻳﺪه‌ای ﻛﻪ ﺟﻐﺪ ﺑﺨﻨﺪاﻧﺪ ﻛﺴﻲ را و یا دیده‌ای یکی او را ﻫﻤﭽﻮ ﺳﮓ آراﻳﺶ ﺷﺪه ﻛﻪ دم ﺗﻜﺎن می‌دﻫﺪ دﻧﺒﺎل ﺧﻮدﺑﻜﺸﺪ؟ آیا یک بار دﻳﺪه‌ای ﻛﻪ ﺟﻐﺪ در ﻗﻔﺲﺑﺮای ﺗﺤﻘﻴﺮ ﺧﻮد آواز ﺑﺨﻮاﻧﺪ؟ آیا در دﻛﺎن ﭘﺮﻧﺪه ﻓﺮوشی، کسی ﺑﻪﺗﻮ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎد ﻓﺮوش ﺟﻐﺪی را داده اﺳﺖ؟ ﺟﻐﺪ ﺧﺮید و ﻓﺮوش نمیﺷﻮد ﺑﻪﺳﻮی ﻫﺮ ﺟﺎ و ﻫﺮﻛﺲ ﻛﻪ ﺑﺨﻮاﻫﺪ ﭘﺮواز میﻛﻨﺪ. دوﺳﺘﺶ ﻧﺪاری؟ شعر: #غاده_السمان ترجمه: کاظم آل یاسین
Hammasini ko'rsatish...
و لابلای همه روزمرگی‌های ما، جشن‌ها و عیدهای ما، افتخارات ما، تفریحات ما، تحصیلات ما، فستیوال‌های ما، عشرت‌های ما و... کم کم فراموش می‌شود که دختران به مدرسه رفته نمی‌توانند، به دانشگاه رفته نمی‌توانند، به پارک‌ها رفته نمی‌توانند، به رفتن رفته نمی‌توانند. و این لابلای روزمرگی‌های بره‌وار ما عادی می‌شود
Hammasini ko'rsatish...
گفت‌وگه تمدن‌ها او مونیکا بلوچی بود در کوچه‌های برلین. همراه با دو سگش عرض خیابان را طی می‌کرد و روی چوکی‌های بیرون کافه می‌نشست. به او خوشآمد می‌گفتم، با سگ‌های خوش‌وبش می‌کردم و سفارشش را می‌گرفتم. این تقریبن روتین روزمره‌ام بود؛ به او خوشآمد می‌گفتم، با سگ‌هایش خوش‌وبش می‌کردم و سفارشش را می‌گرفتم. نگاه جذابی داشت. از آن نگاه‌ها که آدم وقتی از کسی خوشش بیاید، استفاده می‌کند. بنظرم از من خوشش آمده بود. حداقل دوست داشتم این‌طور فکر کنم. من هم منتظر یک فرصت بودم که دو دسته دلم را تقدیمش کنم. روزی که طبق معمول با سگ‌هایش خوش‌وبش می‌کردم، به من گفت: «کارخور خوب بلدی، بره اینکه مُخ مر بزنی ، باید هم به اونا نزدیک بشی.» کمی چُس‌کلاس آمدم، گفتم: «مه مُخ آدم‌هار نمی‌زنم، اونار راضی‌ می‌کنم.» گفت: «پس کوشیش خور بکو که راضی کنی. چون اونا سیستم مذکریاب دارند، هر مردی به مه نزدیک بشه، سیستم دفاعی اونا فعال میشه.» همین‌طور هم بود. من بیشتر از این‌که با خودش حرف زده باشم، با سگ‌هایش حرف می‌زدم، چون همین‌که سگ‌ها حس می‌کردند با او کمی صمیمی شده‌ام، صدای واق واق‌شان گوش پاره می‌کرد. من با هزار پدرنالتی سگ‌ها را به حضور خودم در کنار او عادت دادم. دیگر حتی اگر او را می‌بوسیدم، از سگ‌ها صدایی در نمی‌‌آمد. به من خیره می‌شدند، خشم در نگاه‌شان شعله‌ور می‌شد، اما طفلی‌ها جیک نمی‌زدند. القصه، من به خانه‌اش رفتم. چالش بزرگ‌تر این بود که اجازه ندهم سگ‌ها به اتاق خواب و روی تخت بیایند. اول‌بار با هزار چال و فریب آن‌ها را به کلبه‌های کوچک‌شان در دهلیز راهنمایی کردم و در اتاق خواب را بستم. دو سه بار که این کار را تکرار کردم، سگ‌ها عادت کردند. همین که مرا را در خانه می‌دیدند، به کلبه‌های خود می‌رفتند. لازم نبود حتی در اتاق خواب را ببندم. من مُخ سگ‌ها را زده بودم، خوب هم زده بودم. یکی از شب‌ها روی تخت خوابیده بودیم که من چیزی به شدت نامطبوع و متعفنی را حس کردم. فکر کردم یکی از ما چُسیده است و بزودی بو محو می‌شود. اما نشد. با پُشت دست چشم‌هایم را مالیدم و باز و بسته‌شان کردم، ولی اتاق تاریک بود، چیزی نمی‌دیدم. لحظه‌ای حس کردم موهایم تَر شده است. دست در موهایم کردم. چیزی چسبناک بر انگشتانم مالیده شد. اتاق تاریک بود، چیزی نمی‌دیدم. بوی هی بیشتر و بیشتر می‌شد. بلاخره کورمال کورمال چراغ خواب را روشن کردم؛ سگ‌ها در کنار سرم روی بالش یک تپه ریده بودند. از آن به بعد هر وقت او با سگ‌هایش به کافه می‌آمد، همکارم را برای سفارش گرفتن می‌فرستادم تا با سگ‌ها چشم در چشم نشوم. گاهی که مجبور بودم خودم این کار را انجام دهم، سگ‌ها شبیه قهرمانان جنگ‌های بزرگ لمیده در زیر آفتاب، از آن نگاه‌های «عاقل اندر خر» به من می‌کردند، لبخندی معنادار بر صورت زشت‌شان نقش می‌بست و با زبان بی‌زبانی به مادری‌ترین لهجه‌ام به من می‌گفتند: «ایشتنی پهلوان، یادتونه؟!» #مصطفا_صمدی
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.