cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

📚دهکده‌ رمان📚

🕊 منبع رمان های: عاشقانه، ازدواج اجباری، تخیلی، ترسناک، پلیسی و اجتماعی، طنز و خارجی و...💕 گروه دهکده رمان: https://t.me/joinchat/CQUTaz4pIF3p7vcjyh-qCg

Ko'proq ko'rsatish
Eron28 658Til belgilanmaganKitoblar2 931
Reklama postlari
9 336
Obunachilar
-924 soatlar
-227 kunlar
-4230 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

دوستان عزیز رمان خودمه با خلاصه واقعی ☝️
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
دختری بی‌پناه که وقتی توی بیمارستان به هوش میاد خودش رو دو ماهه حامله می‌بینه اما کسی دنبالش نیومده، نه خانواده‌ای! نه همسری! با فهمیدن حاملگیش به شوک می‌ره، چون حافظه‌اش رو بعد از تصادف از دست داده. دختری با هویت پنهان و تنها، که ناجی‌ای ناشناس بهش زنگ می‌زنه و اون رو به سمت عمارت بزرگ و مجلل بشیر خان سوق می‌ده... اما تمام ماجرا به همینجا ختم نمی‌شه... گذشته‌ای شگفت‌آور که به دست فراموشی سپرده شده، کم کم به دختر بی‌پناه قصه ما هجوم میاره. مردی متعصب و قدرتمند سر راه دختر تنهای این داستان قرار می‌گیره و زندگیش رو برای همیشه تغییر می‌ده! رمان بی‌نظیر و بزرگسال ماه و می👇✨ https://t.me/+dPVZJvNqHjQ1YzM0 ♥️🔥♥️🔥♥️
Hammasini ko'rsatish...
- دِ لعنتی چطور نمی‌دونی از کدوم خری حامله‌ای؟! زن من بعد یک سال غیب شدنش، یهو پیداش میشه و چند ماهه حامله‌ست؟ هاااا؟ فریاد می‌زد و عصبی بود. به مردی که ادعا می‌کرد همسرمه خیره شدم. اما برام غریبه بود، من یادم نمی‌اومد... - من... چیزی یادم نمیاد... من شما رو یادم نمیاد. با چشم‌های سرخ فریاد کشید: « یادت نمیاد! هرکسو بتونی گول بزنی با اون چهره معصومت منو نمی‌تونی! شوهرتو نمی‌تونی گول بزنی! تو فرار کردی سایه! فرار کردی!» گریه‌ام گرفته بود. - بگو سایه... بگو به کدوم اشغال حروم زاده ای پا دادی؟! بگو کی این تخم جن رو گذاشته توی شکمت، بگو برم جلوی چشم های خودت بکشمش! فقط بگو کدوم آشغالی، زن منو دستمالی کرده! یک اسم بده! - من هیچی یادم نمیاد... من خودم هم نمی‌دونم چطور حامله شدم. تو رو خدا بسه... یهو داد کشید: «گریه نکن!» - من تو رو هم یادم نمیاد... این جمله براش سنگین بود! به لبام خیره شد. - یادت میارم سایه! یادت میارم! بعد من رو به سمت اتاقش پرت کرد و یهو محکم لب‌هام رو به دندونش گرفت و بوسید. با عطش و عصبانیت می‌بوسید... انگار دلتنگ بود، دلتنگ همسرش بود دستش به سمت لباسم رفت و توی یک حرکت... https://t.me/+i8zXOADxYZQ4MDFk ❤️‍🔥💕❤️‍🔥💕❤️‍🔥💕
Hammasini ko'rsatish...
‌#پارت_جدید آخرین ضربه رو زدم و بی حال رو تخت افتادم خیره شدم تو چشمای درشت و مظلومش که همیشه با همین چشما برام دلبری میکرد سخت بود گفتنش اما باید تموم میشد این رابطه.... با صدای سردی لب زدم: _برگه های طلاق توافقی رو دادم دادگاه همه چی تموم شد. دیدم اشک تو چشماش رو ، دیدم شکستنش رو ، اما اول اون خیانت کرد اون بود که منو شکست و حالا من بودم که اون و خورد میکردم. با چشمهای درشت و اشکیش زل زد تو چشمام و گفت: _فقط بگو چرا؟چرا عاشقش شدی؟من چی کم گذاشتم برات؟ از جام بلند شدم ، شلوارم رو از روی زمین برداشتم و پوشیدم. نگاهی بهش انداختم پوزخندی زدم و با صدای سردی رو بهش گفتم: _تو زنونگی بلد نیستی هر جایی که باهات پا میذارم احساس میکنم یه گدا رو دارم دنبالم میکشونم اینور اونور تو انتخاب من نبودی و نیستی فهمیدی؟استفادم رو کردم ازت دیدم خوشم نمیاد حالا هم میخوام طلاقت بدم. مات و نابور نگاهم میکنه و با صدای لرزونی زمزمه میکنه : _ پشیمون میشی نیشخندی میزنم و با خنده میگم : _ از چی؟ از اینکه یه هرزه رو طلاق میدم؟❌🔞♨️ https://t.me/joinchat/ZZseAXDgmzJkNTZk https://t.me/joinchat/ZZseAXDgmzJkNTZk _ چه بلای سرت اوردن چیکارت کردن نفسم ..؟ میخندم ادا درمیاورد یا واقعا نمیدونست؟ به سمتم نیم خیز میشه که خودم رو عقب میکشم : _ چه زود فراموش کردی ...فکر کردی دختری که شب عروسیش بدون داماد مونده رو ناز میکنن؟ دستم رو روی زخمای صورتم میکشم و با صدای بلندی ادامه میدم : _ طعنه میزدن هر کی رد میشد میگفت حتما دختره خرابه که پسره حاضر نشده پای سفره عقد بیاد بابام ابروش رفت فقط بخاطر من ، زد خیلی زد تا بمیرم اما نمردم اخه به قول تو جون سگ دارم .. به پاکت خالی از قرصای که روی زمین پخش شدن اشاره میکنم و ادامه میدم : _ اما من تمومش کردم راحتتون کردم ...! ناباور نگاهم میکنه ..دستش رو دو طرف صورت یخ زده ام میزاره و داد میزنه : _چیکار کردی احمق؟❌🔞♨️ https://t.me/joinchat/ZZseAXDgmzJkNTZk https://t.me/joinchat/ZZseAXDgmzJkNTZk
Hammasini ko'rsatish...

- لباس لختی نپوشید لطفاً لیلیان خانوم. - مولودیه زنونس مختلط ک نیست! شما دیگه خیلی سخت میگیرید آقاسید‌! - نپوشید لطفا یه آستین بلند تنتون کنید. - شما مگه به منم نگاه میکنید که لباسمو ببینید؟ - بله خانومم، کور که نیستم، دو وجب بالای زانوئه، یقشم هم که بازه، آستینم ک نداره ماشاالله. پوست تنتون هم سفیده، کامل به چشم میاد. -آهان یعتی این لباسه حال شما رو دگرگون کرده آقاسید؟ -لااله‌الاالله! - نترسید، خانوما کاری به سفیدی تن من ندارن اما گویا شما - من چی؟ - دلتون رفته آقاسیدعلیرضا، اعترافش انقدر سخته؟ -سخت نیست، نمی‌خوام تا وقتی شما آماده نیستید تحت فشار بذارمتون. دکمه‌های لباسو باز کردم و گفتم: - کی گفته من آماده نیستم؟ جلو نیومدن شما بیشتر تحت فشارم میذاره آقاسید، منم یه زن جوونم و پر از نیاز! - مولودی رو دیر برید مادر نمیاد دنبالتون؟ -نه آقا شما تشریف بیارید توی اتاق! شما که دستتون توی دینه، می‌دونید تمکین از شوهر حتی توی کجاوه‌ی پشت شتر هم واجبه، دیر شدن مولودی اون‌قدرا هم مهم نیست. - شما مطمئنید لیلیان خانوم؟ لخت جلوش ایستادم و با چشم‌های متعجب و پر جدبه‌اش نگاهم کرد، گفتم: - من مطمئنم که نمی‌خوام برادرشوهر سابقم هنوز من رو به چشم زن‌داداشش ببینه، بیا این زن و شوهری رو اثبات کنیم آقاسید هنوز حرفم کامل نشده بود که تنم رو با بوسه‌های خیسش به آتیش کشید و.... عید اجباری آقاسیدعلیرضا موسویان، حافظ سی جز قرآن، با لیلیان یه دختر تخس و شیطون که مربی رقصه و.... https://t.me/joinchat/WPfV46D0_SU0ODdk https://t.me/joinchat/WPfV46D0_SU0ODdk من، سید علیرضا موسویان پسر ارشد خانواده‌ام. زن داشتم! اما دست سرنوشت باعث شد برای حفظ سنت‌ها، برای این‌که خواسته‌ی خانواده‌ام رو برآورده کنم، دست بذارم روی اون. روی بیوه‌ی کم سن و سال برادرم! روی دختری که از بچگی‌اش جلوی چشمم بوده و من نمی‌تونستم حسی بهش داشته باشم. اما کسی چه می‌دونست ته ازدواج اجباری ما به کجا ختم می‌شه؟ کسی چه می‌دونست که این دختری که هنوز من رو برادرشوهر خودش می‌دونه و ازم رو می‌گیره، چه‌طور دلم رو می‌بره؟ عقد اجباری‌ با بیوه‌ی برادر https://t.me/joinchat/WPfV46D0_SU0ODdk
Hammasini ko'rsatish...
_علی تو رو جونِ من سیگار نکش! انگار لحنِ ملوس و مظلومش هورمون های مردش را هدف قرار داد که علی با صدایی بم تر گفت: _پیشنهادِ جايگزينِت برای سیگار چیه مو قرمز؟ دخترک در گلو خندید و مطمئنا صدایش به گوشِ آن مردِ تیز و پر هیبت رسید که اوهم مردانه تک خندی زد. _هیچ وقت فکر نمی کردم...مَن...علیِ دادگر ، یه شب از حرصِ دوریت زنگ بزنم باهات لاس بزنم! دخترک عشوه اش ذاتی بود که ناخودآگاه صدایش را ریز تر کرد‌. _الان یعنی داری با من لاس میزنی آقای دادگر؟ مرد از دستِ زبانِ نرم و نازکِ معشوقه ی دلبرش ابرو درهم کشید و لبخند کجی کنجِ لب هایش جا خوش کرد. _ این چیزا از من گذشته زُمُرُّد ولی با تو میخوام همه چیزو زیر پا بذارم ... تو همون ممنوعه ای بودی که همیشه می ارزید سرت پا بذارم روی همه چیز! قلب زُمُرّدش در سینه پر تپش تر کوبید و علی ادامه داد. _سیب ممنوعه ی آدمی....خوب میدونم گاز زدنت چه عواقبی داره....یه لشکر شیر میشن جلوم.... از حاجی محمود گرفته تا شیرین بانوش.....امّا بد هوس گاز زدنت به سرم زده عزیز کرده ی دادگرا.....میای پیشم؟ برات راننده میفرستم فقط لب تر کن. می گفت که طعم خوشِ سیبّ سرخ ، زیر دندانش می ارزید به افتادن در این چرخ گردونهِ ی دنیا و اگر هم مبالغه می کرد...عجیب کارش درست بود این دروغگوی جذاب...! صدای ظریفش لرزان پشت گوشی پیچید. _علی... بی قرار دمی گرفت و تار های صوتی اش زمخت تر تکان خورد. _جانم دخترک کوچک و بی تجربه روی تخت کمی جا به جا شد و پر استرس لب زد. _امشب حاج باباتُ و شیرین بانو خونه نیستن‌....! صدای بلند شدنش از پشت گوشی هم پیدا بود که همزمان با جینگ جینگ سوئیچ در دستش فریاد زد‌. _پس چرا نمیگی تا الان لاکردار.....تا چند دقیقه دیگه دم خونه ام....! https://t.me/joinchat/DkvuuDljOFRkNTk0 https://t.me/joinchat/DkvuuDljOFRkNTk0
Hammasini ko'rsatish...

_علی تو رو جونِ من سیگار نکش! انگار لحنِ ملوس و مظلومش هورمون های مردش را هدف قرار داد که علی با صدایی بم تر گفت: _پیشنهادِ جايگزينِت برای سیگار چیه مو قرمز؟ دخترک در گلو خندید و مطمئنا صدایش به گوشِ آن مردِ تیز و پر هیبت رسید که اوهم مردانه تک خندی زد. _هیچ وقت فکر نمی کردم...مَن...علیِ دادگر ، یه شب از حرصِ دوریت زنگ بزنم باهات لاس بزنم! دخترک عشوه اش ذاتی بود که ناخودآگاه صدایش را ریز تر کرد‌. _الان یعنی داری با من لاس میزنی آقای دادگر؟ مرد از دستِ زبانِ نرم و نازکِ معشوقه ی دلبرش ابرو درهم کشید و لبخند کجی کنجِ لب هایش جا خوش کرد. _ این چیزا از من گذشته زُمُرُّد ولی با تو میخوام همه چیزو زیر پا بذارم ... تو همون ممنوعه ای بودی که همیشه می ارزید سرت پا بذارم روی همه چیز! قلب زُمُرّدش در سینه پر تپش تر کوبید و علی ادامه داد. _سیب ممنوعه ی آدمی....خوب میدونم گاز زدنت چه عواقبی داره....یه لشکر شیر میشن جلوم.... از حاجی محمود گرفته تا شیرین بانوش.....امّا بد هوس گاز زدنت به سرم زده عزیز کرده ی دادگرا.....میای پیشم؟ برات راننده میفرستم فقط لب تر کن. می گفت که طعم خوشِ سیبّ سرخ ، زیر دندانش می ارزید به افتادن در این چرخ گردونهِ ی دنیا و اگر هم مبالغه می کرد...عجیب کارش درست بود این دروغگوی جذاب...! صدای ظریفش لرزان پشت گوشی پیچید. _علی... بی قرار دمی گرفت و تار های صوتی اش زمخت تر تکان خورد. _جانم دخترک کوچک و بی تجربه روی تخت کمی جا به جا شد و پر استرس لب زد. _امشب حاج باباتُ و شیرین بانو خونه نیستن‌....! صدای بلند شدنش از پشت گوشی هم پیدا بود که همزمان با جینگ جینگ سوئیچ در دستش فریاد زد‌. _پس چرا نمیگی تا الان لاکردار.....تا چند دقیقه دیگه دم خونه ام....! https://t.me/joinchat/DkvuuDljOFRkNTk0 https://t.me/joinchat/DkvuuDljOFRkNTk0
Hammasini ko'rsatish...

سید علیرضا صدایش را بالا برد: - دیر شد خانومم، دیر شد. لیلیان صندل‌های پاشنه‌بلندش را پا کرد و مانتو و کیف و شالش را برداشت و از اتاق بیرون زد. سیر علیرضا کتش را به تن کرد و منتظر چشم به راهرو دوخت و به محض ورود لیلیان به سالن پذیرایی، برای لحظه‌ای خشکش زد و آب دهانش را بلعید و خیره به لیلیان با آن آرایش لایت و پیراهن بلند دکلته‌‌ی لَمه‌ی صورتی روشنی که قسمت بالایی سینه‌های پُر و سفیدش را به نمایش گذاشته بود و موهای فر و بازش، ناخودآگاه لب زد. - فَتَبارَکَ‌ اللهُ‌ اَحسَنَ‌ الخالِقین لیلیان با کمی خجالت زیر نگاه داغ سیدعلیرضا، این پا و آن‌ پا کرد و وسایلش را روی میز گذاشت تا مانتویش را بپوشد و گفت: - بریم سید جان، راست می‌گی شما، دیر شد. او هم دلش برای قد و قامت سید علیرضا در کت و شلوار نوک مدادی و پیراهن سفید، مالش می‌رفت. اگر به فکر خراب شدن آرایشش نبود، حالا که کسی هم در خانه نبود، قطعاً خودش پیش‌قدم می‌شد. سید علیرضا سمتش قدم برداشت و لیلیان خنده‌اش را کنترل کرد و مضطرب مانتو را پوشید و گفت. - بریم دیگه سید علیرضا به‌ او رسید و حالا تمام قد مقابلش ایستاده بود و دستش از روی شکم لیلیان بالا رفت و روی قسمت برهنه‌ی سینه‌اش نشست و لیلیان تکانی خورد و نفسش را حبس کرد. سیدعلیرضا با لبخندی موذیانه گفت: - احیاناً این لباس کت نداره؟ شما که قصد نداری با این تن بلوری‌ات، چشم خانوم‌های فامیل رو در بیاری لیلیان‌جان؟ هوم؟ لیلیان خنده‌اش را رها کرد و گفت: - خانوم‌های فامیل به لباس و بدن من چی‌کار دارن سید علیرضا جان؟ چشمکی زد و با لحنی اغواگر ادامه داد: - ما معمولاً با این قسمت‌ها چشم آقا سیدمون رو در میاریم. سیدعلیرضا بوسه‌ای مرطوب روی گردنش نشاند و او لیلیان را خوب بلد بود. - یک چشم در آوردنی نشونت بدم، چشم سفید خوشمزه! لیلیان نالید. - سید نکن، آرایشم سیدعلیرضا حرفش را برید. - نمی‌ذارم آرایشت خراب بشه عزیزدلم. لیلیان زیر باران بوسه‌های مرطوب سیدعلیرضا که از گردنش پایین‌تر می‌آمد با نفسی لرزان جواب داد: - سید خب نمی‌تونم برم حموم. سیدعلیرضا مدهوش از بوی تن لیلیان جواب داد. - تَیمم کن آخرشب خودم می‌برمت غسل جنابت کنی. کمرش را که در برگرفت و به دیوار چسباند، تمام مقاومت لیلیان در هم شکست و دیگر اهمیتی نداشت پسرعموی داماد، دیر به مراسم عقد برسد یا نه! الان فقط مهم آن دیوار بود و نفس‌های داغ و کش‌آمده و صدای ضربان‌های قلبشان و.... آقاسید علیرضا موسویان، حجره‌دار توی بازار فرشه و مجبور می‌شه بیوه‌ی برادرش که از قضا یه دختر بسیار قرتی و شیطونه رو عقد کنه. لیلیان خانوم معلم رقص سالسا هستن😌😁 مُردمممم برای سید چشم‌پاکش که زن خودش رو کشته با مردونگی‌هاش🤭💦 https://t.me/joinchat/WPfV46D0_SU0ODdk https://t.me/joinchat/WPfV46D0_SU0ODdk
Hammasini ko'rsatish...