cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
4 705
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️ ⚡️ #تاوان_خیانت2 #پارت_18 نمی دونستم چی بگم و چطور بگم، نگاهش می کردم که سرش رو پایین انداخت و گفت: -به فرودگاهم زنگ زدم اما هیچ مسافری به اسم اونا نداشتن. دسته ی صندلی رو توی مشتم فشردم، پس فهمیده بود. خواستم آرومش کنم، دهنمو باز کردم چیزی بگم اما سرش پایین بود و ندید و گفت: -به خونمون تو ایرانم زنگ زدم اما... سرش رو بالا آورد و با چشمایی که دو دو می زد و از اشک برق می زد گفت: -اما گفتن خبری ازشون ندارن و دارن دنبالشون می گردن، چرا بهم نگفتی رادان؟ سخت بود حرف زدن و آروم کردنش درحالی که خودم آروم نبودم. از جام بلند شدم و سمتش رفتم. موهاش رو عقب زدم و گفتم: -نمی خواستم نگرانت کنم به اندازه کافی نگران آوا بودی. -چطور خودت میتونی نگران هممون باشی بعد ماها نباید از وضعیت همدیگه باخبر بشیم. -الان فهمیدی خوب شد؟ حالا بیشتر فکر و خیال می کنی. -نخیر منم کمک می کنم، امروز کجا رفتی فردا منم میام کمک می کنم پیداشون کنیم. لبخندی زدم و انگشتمو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بالاتر بردم تا بهتر توی چشماش نگاه کنم. -اونوقت کی از آوا و پسرمون مراقبت کنه؟ سرش رو برگردوند و نگاهی به آوا انداخت و گفت: -منم می خوام مثل تو هم مراقب آوا باشم هم دنبال داداشام بگردم. خندیدم و موهاش رو بهم ریختم. پسر سرتق از بچگی با اون چشمای درشتش نگاه می کرد ما چیکار می کنیم و بعد همونو تکرار می کرد. -عزیزم من وقتی بیرونم که نمی تونم از آوا مراقبت کنم، تو باید اینجا باشی و به جای من ازش مراقبت کنی. نامطمئن نگاهم کرد و گفت: -پس باید هر لحظه خبر بدی نیما و شایان رو پیدا کردی یا نه. سری تکون دادم و گفتم: -باشه ولی نگران نباش من مطمئنم نیما از پسشون برمیاد و با شایان پیشمون برمی گردند.
Hammasini ko'rsatish...
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️ ⚡️ #تاوان_خیانت2 #پارت_16 نگاهی به اون سه نفر انداختم، نمی دونستم راست میگه یا نه اما جلو رفتم و اسلحه رو روی سر یکیشون گذاشتم و توپیدم: -داداشامو کجا بردین؟ با چشمایی گرد شده بهم نگاه می کرد و لال شده بود. اسلحه رو محکم تر به وسط پیشونیش فشار دادم و داد زدم: -جواب بده. -آقا...سوار هواپیما شدن. -دروغ نگو سگ کثیف اون دو نفر اصلا از گیت هم رد نشدن. -اما هممون سوار شدیم. اسلحه رو روی حالت شلیک گذاشتم و دوباره داد زدم: -یا جواب میدی یا شلیک می کنم، با اون دونفر چیکار کردین؟ -هیچی... قبل از اینکه مشتم توی صورتش فرو بره اردوان از پشت کشیدتم و گفت: -چیکار می کنی رادان، من که گفتم خبری ازشون نداریم اما فکر نمی کردم قضیه جدی باشه خودم می گردم دنبالشون پیداشون می کنم. دستمو محکم کشیدم و پسش زدم. -باورت ندارم، نیازیم به کمکت ندارم خودم پیداشون می کنم اما وای به حالت اگه بفهمم کار تو بوده اونوقت تازه اون رومو میبینی. اردوان اخمی کرد و چیزی نگفت، منم دیگه کاری نداشتم با همون عصبانیت از اونجا بیرون زدم. از قصری که برای خودش ساخته بود بیرون رفتم و سوار یه تاکسی شدم. تا وقت داشتم باید به بقیه کارهام می رسیدم. اول خونه رفتم و بعد برداشتن وسایلی که می خواستم، ماشینمو برداشتم و بعد سری به آدمایی که اینجا داشتیم زدم و از همشون خواستم تا دنبال نیما و شایان و بگردن. پیش هر کسی که اینجا می شناختیم رفتم و حتی یه سرم به خونه ی داریوش زدم تا اوضاع رو چک کنم. مثل اینکه هنوز خبر مرگش به عمارتش هم نرسیده بود چه برسه به آوین. با فکر به آوین و آوا اخمام توی هم رفت، به اون ها باید چی میگفتم، اصلا با این قضیه کنار می اومدن؟
Hammasini ko'rsatish...
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️ ⚡️ #تاوان_خیانت2 #پارت_17 ماشین رو توی پارکینگ مخصوص پارک کردم تا یه وقت پلیس بخاطر توقف طولانی مدت ماشین رو نبره. وارد حیاط بیمارستان شدم و اول سمت بخش نوزادان رفتم و وقتی از حال پسرمون مطمئن شدم سمت اتاق آوا رفتم. آروم در اتاق رو باز کردم و واردش شدم. آوا هنوز مثل صبح روی تخت خواب بود و نریمان روی صندلی نشسته درحال چرت زدن بود. جلو رفتم و دست آوا رو توی دستم گرفتم و فشار آرومی بهش دادم. پس کی بیدار میشی خانومی، می خوای دقمون بدی. گردن نریمان کج شد و سرش پایین افتاد که باعث شد از خواب بپره، چند باری پلک زد و با دیدنم یهو از جاش پرید و گفت: -کی اومدی؟ -همین الان، دکتر آوا رو دیده، چیزی نگفته؟ -از صبح چندبار اومدن دیدنش و گفتن حالش هیچ تغییری نکرده. آهی کشیدم و به آوا نگاه کردم. -خداروشکر باز حالش بدتر نشده. سری برای تایید حرفش تکون دادم اما می ترسیدم، از اینکه یه وقت حالش بد نشه و وارد کما نشه. اما نمی تونستم چیزی به نریمان بگم و اونو رو هم نگران کنم. -برو یه آبی به دست و صورتت بزن خسته ای. نگاه از آوا گرفتم وارد سرویس شدم. دستامو با حولم خشک کردم و روی صندلی نشستم. نریمان از یه فلاسک که نمی دونستم از کجا آورده توی یه لیوان چایی ریخت و با قند برام آورد. -مرسی. لبخندی زد و کنار تخت آوا نشست، دوتا دستاشو کنارش ستون کرد و پاهاش رو آروم تکون داد. بهم نگاه می کرد اما حرفی نمی زد. -چی میخوای بگی؟ چند لحظه ای سکوت کرد، انگار نمی دونست الان باید بگه یا نه. زبونشو روی لب پایینش کشید و بالاخره گفت: -چندبار به شایان و نیما زنگ زدم اما هیچ کدومشون جواب نمیدن، گوشی هاشون کلا خاموشه.
Hammasini ko'rsatish...
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️ ⚡️ #تاوان_خیانت2 #پارت_14 در عمارت رو محکم باز کردم و داخل رفتم، هر چی نگهبان و خدمتکار بود یه دفعه جلوم ریختن اما قبل از اینکه کاری کنن، اسلحه ای که تو بیمارستان از اون مرد گرفتم رو در آوردم و سمتشون گرفتم. -با صاحبتون کار دارم برید کنار. بی توجه به حرفم اسلحه هاشون رو درآوردن و سمتم نشونه گرفتن. -به اون اردوان بی همه چیز بگید بیاد پایین. یکیشون بلند گفت: -اول اسلحتو بنداز زمین. پوزخندی زدم و ایندفعه اون رو نشونه گرفتم اما قبل از اینکه تیری شلیک کنم صدای اردوان توی عمارت پیچید. -اینجا چیکار می کنی رادان؟ چرخیدم تا اینکه بالای پله ها دیدمش، آروم پله ها رو پایین می اومد. دوتا از اون نگهبان ها از حواس پرتیم استفاده کردن و جلو اومد، تا خواستن بگیرنم با آرنج به شکم یکیشون زدم. -تمومش کنید همه برید عقب. با فریاد اردوان، آدم هاش سریع فاصله گرفتن. پوزخندی زدم و جلو رفتم. -برای خودت خوب عمارتی ساختی، امپراطوریتم که داشتی گسترش میدادی، دوباره یاد ایام افتادی. اردوان هم متقابلا پوزخندی زد و گفت: -چقدرم گذاشتین و برنامه رو اجرا کردید. سری تکون دادم و گفتم: -پس بخاطر همین نیما و شایان رو گرفتی که تلافی کنی. ابروهاش رو بالا انداخت و قیافه ی گیجی به خودش گرفت و گفت: -از چی حرف میزنی؟ منظورت چیه؟ -خودتو به اون راه نزن میگم نیما و شایان کجان؟ بیخیال از کنارم گذشت و سمت مبل های توی سالن رفت. بی اعتنا به من، به یکی از خدمتکارهاش گفت: -دوتا قهوه بیار جنی.
Hammasini ko'rsatish...
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️ ⚡️ #تاوان_خیانت2 #پارت_15 عصبی جلو رفتم و روی مبلش خم شدم و یقه پیرهنش رو توی مشتم گرفتم و فریاد زدم: -با توعم اردوان، نیما و شایان رو کجا قایم کردی؟ دستشو روی دستم گذاشت و لبخند چندشی زد و گفت: -شماها هنوزم منو بابا هم صدا نمیزنید چرا باید دوتاتونو بیارم پیش خودم. -به نظرت لیاقتشو داری؟ هرکاری که دلت خواسته باهامون کردی بعد توقعو چیو ازمون داری؟ انقدر تفره نرو بیناموس بگو اون دوتا رو چیکار کردی؟ خونسرد به پشتی مبل تکیه داد و با لحن حرص دراری ادامه داد: -نمی دونم از چی حرف میزنی. نفسم رو با حرص بیرون دادم و صاف وایستادم. خدمتکار با ترس جلو اومد قهوه رو سمت اردوان گرفت، بعد اینکه برداشت به من اشاره کرد. با حرص نگاهش می کردم، دختر خدمتکار سینی قهوه رو جلوم گرفت و منتظر ایستاد. دلم می خواست همین الان خفش کنم اما با عصبانیت به زیر سینی زدم و سینی و فنجون قهوه برعکس روی زمین افتادن و خدمتکار جیغی کشید. -برو جنی. خدمتکار با عجله از پیشمون فرار کرد. دوباره نگاهمو به اردوان دوختم که داشت با آرامش قهوه اش رو مزه می کرد. -هر چقدر به محمولت خسارت اومده میدیمش نیما و شایان رو ول کن. -اولا که خسارتی به اون محموله اومده بیشتر از چیزیه که فکر می کنی، دوما من از نیما و شایان خبری ندارم بفهم. -آخرین باری که همه دیدنشون با آدمای تو بوده. فنجون قهوه اش رو روی میز گذاشت و گفت: -همشون باهم سوار هواپیما شدن و برگشتن توی فرودگاه از هم جدا شدن، آدمامم الان اینجان. -دروغ نگو هیچکس سوار اون هواپیمای کوفتی نشده. یه دفعه بلند اسم چند نفر رو گفت و توی چند لحظه کوتاه سه نفر جلو اومدن. -این سه نفر باهاشون بوده و الانم اینجان دیگه چی میگی؟
Hammasini ko'rsatish...
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️ ⚡️ #تاوان_خیانت2 #پارت_13 از اتاق آوا بیرون رفتم اما قبل از اینکه از بیمارستان بیرون بزنم پاهام منو به بخش نوزادان کشوند. پشت شیشه ای که پسرمون توش بود وایستادم و بهش نگاه کردم. توی یه جعبه شیشه ای آروم خوابیده بود و چندتا دستگاه هم بهش وصل بود. دستمو روی شیشه گذاشتم، دوست داشتم تو بغلم بگیرمش و بو کنمش، مطمئنم بوی آوا رو می داد. یکی از پرستارها که می رفت و می اومد با دیدنم وایستاد و گفت: -بچه تونه؟ سری تکون دادم که گفت: -شنیدم مادرش هنوز بهوش نیومده و ندیدتش، ما همون براش دعا می کنیم تا زودتر بهوش بیاد. -خیلی ممنون، لطفا از پسرمم خوب مراقبت کنید. -حتما ما از همه نوزادها خوب مراقبت می کنیم. سری تکون دادم و از اون بخش و بعد بیمارستان بیرون زدم. یادم رفته بود بگم ماشینم رو بیارن، سر خیابون رفتم و برای یه تاکسی دست تکون دادم که جلوی پام ترمز زد. آدرس رو بهش دادم و گوشیم رو درآوردم و دوباره به مهرداد زنگ زدم. نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو قطع کردم اونم هنوز نتونسته بود کاری بکنه. چند دقیقه بعد ماشین کنار خیابون نگه داشت و پیاده شدم. نگاهی به سردر عمارت انداختم و جلو رفتم. دستمو محکم روی زنگ گذاشتم تا یه سره زنگ بخوره. یه دفعه صدای زنی اومد: -بله؟ -باز کن؟ -شما کی هستید آقا؟ مشتی به در کوبیدم قبل از اینکه داد و بیداد کنم در باز شد و یه نگهبان جلو اومد. کنارش زدم و وارد حیاط شدم. -هی کجا؟ -گمشو با صاحبت کار دارم. جلو اومد اما قبل اینکه مشتش بهم بخوره با آرنجم به جناق سینش زدم و یه لگد به زانو پاش زدم. بی توجه بهش که روی زمین افتاده بود و ناله می کرد جلو رفتم و از پله های عمارت بالا رفتم.
Hammasini ko'rsatish...
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️ ⚡️ #تاوان_خیانت2 #پارت_12 با صدای افتادن چیزی از خواب پریدم و کمر خشک شدم رو صاف کردم و روی صندلی نشستم. -ببخشید بیدارت کردم. به نریمان نگاه کردم که خم شد و لیوان پلاستیکی رو از زمین برداشت. -ساعت چنده؟ -ده و ربعه. -چی، چرا صدام نزدی؟ -آخه سر صبح خوابیدی نمی خواستم بیدارت کنم. از روی صندلی بلند شدم و کنار تخت آوا وایستادم و گفتم: -چیزی نشد؟ -نه هنوز، دکترش داره میاد دوباره نگاهش کنه. موهاشو کنار زدم و بعد سمت سرویس رفتم، آبی به صورتم زدم و بیرون اومدم که تقه ای به در خورد و دکتر داخل اومد. -سلام. سری تکون دادم و نریمان جوابش رو داد. دکتر مشغول معاینه کردن آوا شد و منم یه گوشه وایستادم و نگاهش کردم. کارش که تموم شد نریمان سریع گفت: -چی شد دکتر؟ دکتر با سردرگمی سری تکون داد و گفت: -عجیبه که بهوش نمیاد، وضعیتش از دیشب خیلی بهتر شده. با حرفش ته دلم آروم گرفت و تونستم نفسم رو بیرون بدم. نریمان تند تند به دکتر گفت: -پس یعنی امروز بیدار میشه، چون آوا همیشه خوش خوابه دیر بیدار میشه. -امیدوارم. دکتر که بیرون رفت سمت تخت رفتم، نگاه دیگه ای به آوا انداختم و بعد به نریمان گفتم: -نریمان می تونی چند ساعت اینجا بمونی من برم بیرون به کارام برسم؟ -هستم داداش تا شب هستم، برو هرکاری می خوای بکن. دستی به شونش زدم و گفتم: -به یکی میگم برات وسیله و غذا هم بیاره. -میرم پایین یه چیزی میخرم نمیخواد. -نه غذاهای بوفه ی بیمارستان خوب نیست، میگم بیارن. سری تکون داد و روی صندلیش نشست و گوشیش رو درآورد.
Hammasini ko'rsatish...
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️ ⚡️ #تاوان_خیانت2 #پارت_10 با حرفش آهی کشیدم و سری تکون دادم: -نه هنوز تازه ممکنه به کما بره. با حرفم سریع سمت تخت اومد و روی آوا خم شد. -آوا صدامو می شنوی؟ زود باش بیدار شو این مسخره بازیا رو تموم كن. -بشین نریمان، به جای این کارا دعا کن. تو یه لحظه بغض کرد و چشماش پر شد، به سختی گفت: -همش تقصیر من احمقه، نباید میاوردمش. بلند شدم و اونور تخت رفتم، قبل از اینکه چیزی بگم ساک رو ول کرد و سرشو روی سینم گذاشت. -اگه بلایی سرش بیاد هیچوقت خودمو نمی بخشم. دستامو دورش حلقه کردم و آروم روی کمرش زدم. -نگو اینجوری، اون ما و پسرش رو تنها نمیزاره. یه دفعه هق هق هاش اوج گرفت. بین گریه کردنش یه کلمه یه کلمه گفت: -نیما، بهش بگه بیدار میشه... آخ نیما کجایی که وضعمونو ببینی، حتی نریمانم دیگه داره بهونتو میگیره. چندتا ضربه ی آروم دیگه به پشتش زدم و آروم گفتم: -اونم میاد عزیزم، آروم باش حالا. فین فینی کرد که خندیدم و گفتم: -بسه دیگه بچه دماغو، یه لباس نصفه نیمه داشتم کثیف بود بدترم شد. با این حرفم سریع ازم جدا شد و ساک رو برداشت و گفت: -برات لباس آوردم چون می دونستم نمیری خونه. لبخندی بهش زدم که ادامه داد: -تازه واست غذا هم آوردم، امی لقمه هم درست کرد. -دستتون درد نکنه، لازم نبود. اخم بامزه‌ ای کرد و تند گفت: -خیلیم لازمه باید همشو بخوری. -اگه خودتم کمک کنی، باشه یه لقمه میخورم. پیرهن و شلوار رو به دستم داد و گفت: -همش، حرفم نباشه. سری تکون دادم و گفتم: -حالا من برم لباسامو عوض کنم، باشه. -سرویسش دوش هم داره، حوله و شامپو هم برات آوردم. با تعجب سمتش برگشتم و گفتم: -رفتی استراحت بکنی یا وسایلامونو بار بزنی بیاری. -فکر کردی گوش میدم میرم میخوابم، کلی چیزمیز آوردم، برای نی نی مونم کلی وسیله آوردم. ابرویی بالا انداختم و حوله و شامپو رو گرفتم و وارد سرویس شدم.
Hammasini ko'rsatish...
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️ ⚡️ #تاوان_خیانت2 #پارت_11 آخر شب شده بود، نریمان صندلی کنار تخت آوا رو باز کرده بود و روش دراز کشیده بود و نفهمیدم کی خوابش برد. بلند شدم و یه پتو برداشتم و روش انداختم، پتوی روی تن آوا رو بالا کشیدم تا احساس سرما نکنه. هنوز وضعیت آوا ثابت بود و خوابم نمی برد. سمت پنجره رفتم و کیپش کردم تا یه وقت سرما داخل نیاد، از کنار پرده به آسمون سیاه نگاه کردم فکرشم نمی کردم وقتی صبح با صدای زنگ نیما بیدار شدم و اون تند تند داشت می گفت اوضاع خیط شده و نیاز به کمک داره شبش اینجا و در این حال باشم و ندونم حتی کجاست. پرده رو کامل کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. از پله ها پایین رفتم و وارد حیاط بیمارستان شدم و پاکت سیگارمو درآوردم. یه نخ گوشه لبم گذاشتم و روشنش کردم. پوکی به سیگار زدم و تلفنم رو برداشتم، شماره ی مهرداد رو گرفتم و منتظر شدم تا برداره. بوق های آخرش بود که جواب داد. -چی شد؟ چند ثانیه ای مکث کرد و چیزی نگفت، پوک عمیق تری زدم و روی یه نیمکت نشستم، معلومه اینم خبری نداره. -آقا هنوز اون آدما رو پیدا نکردیم، همه جا رو زیر و رو کردیم. -بیشتر بگرد، شده تک تک خونه های اون شهر کوفتی رو بگردی تا صبح بگرد‌ و نیما و شایان رو پیدا کن، حق ندارین حتی یه دقیقه بخوابین تا وقتی پیداشون نکردین. -چشم آقا ما غلط بکنیم استراحت بکنیم. -هر چقدر آدم میخوای بگی فقط مطمئن باشن، صبح برات پول میفرستم. -چشم آقا هرچی شما بگین. تلفن رو قطع کردم و کنارم انداختم، سرمو به عقب فرستادم و پلکامو محکم روی هم فشار دادم. سعی کردم فکرمو متمرکز کنم تا بلکه راهی پیدا کنم تا زودتر این قضیه تموم بشه.
Hammasini ko'rsatish...
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️ ❤️‍🔥⚡️ ⚡️ #تاوان_خیانت2 #پارت_7 لعنتی انقدر ذهنم درگیر همه چیز شده بود یادم رفته بود می تونم به افرادمون توی ایران زنگ بزنم و وضعیت نیما و شایان رو پیگیری کنم. سریع گوشیم رو درآوردم و شماره یکیشون رو گرفتم. بعد چندتا بوق خوردن تماس وصل شد و صداش توی گوشی پیچید. -الو سلام آقا رادان. -سلام مهرداد یه کاری برات داشتم. -جانم آقا بفرمایید. -دیشب تو و افرادت توی عمارت بودید درسته؟ صداش غمگین شد و گفت: -بله آقا اما تا نزدیکای صبح افراد پدرتون و داریوش بیشتر بچه ها رو زدن من و بقیه هم پیش آقا نیما بودیم، تا جایی که شد از پسشون براومدیم. -خب بعدش چی شد؟ -یه جایی آقا نیما و شایان ازمون جدا شدن و داشتن موفق میشدن به فرار ولی اون عوضیا نذاشتن، آقا باور کن ما تمام سعیمون رو کردیم. -جون بکن مهرداد، مگه بعدش اردوان زنگ نزد به افرادش دستور نداد تموم کنن؟ -چرا اتفاقا لحظه آخر یکدفعه با یه زنگ پشیمون شدن و افراد داریوشم ناکار کردن. -خب پس تو باهاشون تا فرودگاه رفتی؟ -نه آقا افراد باباتون قبل از اینکه ما دست به کار بشیم راه افتادن ولی من دلم گواه بد میداد رفتم فرودگاه که مطمئن بشم سالم رسیدن. -خب چی شد پیداشون کردی؟ -نه آقا کل سالن رو با بچه ها گشتیم پیداشون نکردیم پروازشون با تاخیر دیگه الان می خواد بپره. -برو دم گیت وایستا اگه ندیدیشون و پرواز پرید سریع برو لیست پرواز رو چک کن ببین اسمشون هست یا نه زود خبر بده. -چشم آقا حتما. گوشیم رو خاموش کردم و نفسم رو کلافه بیرون دادم، فقط خدانکنه اونی که تو ذهنمه درست باشه.
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.