مائده فلاح "نیل و قلبش"
ادمین تبادل :👇 @Yaprak1125 ارتباط با نویسنده: @Mehrr_2 رمان چاپ شده: #با_سنگها_آواز_میخوانم #سهم_من_از_عاشقانه_هایت #خیال_ماندنت_را_دوست_دارم #کنار_نرگس_ها_جا_ماندی #همان_تلخ_همیشگی #برای_مریم رمان در حال چاپ: #نخ_به_نخ_دود_میکنم_شب_را
Ko'proq ko'rsatish36 759
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-1417 kunlar
-49830 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from مائده فلاح "نیل و قلبش"
#طلایی_تر_از_گندم
چشمانش پر شعله بود. انگار که آتش گرفته بود و میان گر گرفتن نگاهم میکرد. حالا آنقدر نزدیک بود که حرارت تنش را احساس کنم.
- از من دور شو احمق عوضی! دست دراز کرد و تور عروسی را از سرم کند. دستش بوی خون میداد. - دیگه مال من شدی دخترِ خان. گلبهاری سرش از غرور رسیده بود آسمون، اینجا تو عمارت من، اسیر دست منه و باید بهم التماس کنه. با همهی جگرم فریاد زدم: هرگز! هرگز بهت التماس نمیکنم. این دل که تو سینهی من میزنه همیشه مال فرهاده. تا آخرین لحظهی عمرم. دستش سنگین روی گونهام نشست اما صدایش آرام بود. آن پوزخند همیشگی برگشته بود گوشهی لبهایش. - زن منی. رسمی و قانونی. اسمت تو سجلمه. https://t.me/+SICunWgbsPdlYjg0
چاقو را دامن پیراهن عروسیام بیرون کشیدم. نفسهاش تند و آتشین بیرون میآمد و ستبر سینهاش را بالا و پایین میبرد. گوشخراش داد زدم: کافیه دستت بهم بخوره که این تیزی، یا سینهی تو رو بشکافه یا قلب منو.
https://t.me/+SICunWgbsPdlYjg0
93510
- همهی تلاشمو کردم که به اینجا نرسه دخترِ خان.
نگاهش را از پنجره به باغ دوخته بود. حالا هیکل درشتش را میدیدم که انگار تند نفس میکشید و تن من، مثل گنجشک توی قفس میلرزید.
https://t.me/+SICunWgbsPdlYjg0
- اما حالا که به اینجا رسیدیم، حالا که با این لباس سفید پا گذاشتی تو عمارت من، باید با تموم وجود مال من بشی. تنت و اینجا و اینجا.با نوک انگشت به قلب و سرم اشاره کرد.نمیخواستم بفهمد که چقدر از او و آتش توی چشمهایش میترسم. لب زدم: اگه اومدم تو این عمارت فقط واسه پیدا کردن اون زنه که میدونم دست تو باهاش تو یه کاسهاس. مطمئن باش روزی که بفهمم بانو الف کیه، یک ساعتم اینجا نمیمونم.پوزخند نشست روی صورت بزرگ و سبزهاش. با قدمهای آهسته به سمتم آمد. نزدیک شد، نزدیک و نزدیکتر.
https://t.me/+SICunWgbsPdlYjg0
83620
1 98900
Repost from N/a
دست ظریف دختر روی بازوی لخت و مردانهی او نشست!
دقیقا همان نقطهای که زخمی شده بود و من روزها پشت سر هم زخمش را تیمار داری کردم!
دخترک با ان ناخن های لاک خورده و انگشتان پر از انگشترش، دستش را نوازشوار روی قسمت زخمی میکشید.
نگاهم به دستان عاری از زیورآلات و ناخن های بدون لاکم افتاد!
دستانش همچنان روی بازوی او بود و من میدانستم که او روی دستش حساس است! زخمش هم تازه بود، کسی نباید روی بازویش دست میکشید!
دختر اما بیتوجه این کار را میکرد و من... من فقط نگران دست بد زخمی بودم که روزها طول کشید تا درمانش کنم...!
https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0
https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0
https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0
عشق ممنوعه پسرشهری و دختر روستایی!
#تب_واگیر
1 22000
Repost from N/a
- قربونت برم ، درد و بلات به جونم، چی شدی باز؟ چرا بهم نگفتی حالت بد شده؟ خبر مرگم خودمو زودتر میرسوندم!
صدای نفسهای سنگین و خس خس سینهاش دلم را زیر و رو میکند. موهای پریشانش را از پیشانی و صورتش کنار میدهم...
این دختر بچهی کم سن و سالِ ظریفِ ریزه میزهی بغلی چطور توانسته دل مرا که تارک دنیا شده بودم و از دخترها بریده بودم، بلرزاند؟
طوری که حالا نفسم به نفسش بنده، نمیفهمید چه به روزم آورده و چقدر خاطرش برایم عزیز است. نمیتوانم عزیزترینم را در آن شرایط ببینم ...
به خودم فشردمش، بین شانههایش را نوازش میکنم بلکه نفس کشیدن برایش راحتتر شود...
خبر مرگم کاش زودتر خودم را میرساندم. به محض دیدن وضعیتش با اورژانس تماس گرفتم ولی ثانیهها به کندی میگذشت، مگر میرسیدند؟
دستم را فشار میدهد. میخواست چیزی بگوید ولی نفس کم میآورد بریده بریده گفت:
- آقا ... غوله..... این.....بار .....واقعنی...دارم.... میمیرم....
از میان کلمات بریده و نا مفهوم منظورش را میرساند. در این شرایط هم سعی در اغوایم دارد. هشدار داده بودم اگر یک بار دیگر مرا "آقا غوله" خطاب کند، ملاحظه نمیکنم و حسابش را میرسم، کاری میکنم که غول بودنم را را در واقعیت ببیند.
با عشق بوسیدمش:
- نفسم حرف نزن، حالت بدتر میشه... هیچ اتفاقی برات نمیفته.... خودت رو باید آماده کنی تا به وقتش غول بودنم رو بهت نشون بدم...
لبخند قشنگی روی لبهای خوشفرمش مینشیند، از خود بیخودم میکند. از شدت نگرانی در مرز جنونم:
- چرا اینقدر بیاحتیاطی دختر ؟ قربونت برم مگه صد بار نگفتم مراقب خودت باش...
در آستانهی جان دادنم . به هر ترتیب باید کاری میکردم طاقت بیاورد تا اورژانس برسد... خم شدم و ....🤤🤭
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
1 38700
Repost from N/a
پسره حافظهشو از دست داده. هر از گاهی یک چیزایی یادش میآد اما زنی که کنارش میبینه با زنی که الان کنارشه یکی نیست
محمد به تخت خیر شد.
حسی تلخ بیخ گلویش را چسبیده بود.
روی تخت خودش را میدید با دختری که موهای بلند سیاه داشت.
دستانش میان موهای دختر بازی میکرد اما صورتش را نمیدید.
چشم از تخت گرفت و روی مبل نشست.
زن دست زیر شکمش گرفت و خم شد و سینی را مقابلش گذاشت:
-خسته نباشی
نگاهش چسبید به موهای طلایی رنگ و کوتاه همسرش، موهای زن روی تخت سیاه و بلند بودند.
پرسید:
- موهاتو رنگ کردی؟
زن به موهایش دست کشید:
- نه رنگ خودشه.
ابرو بالا انداخت:
- قبلا رنگ تیره نزدی به موهات مثلا مشکی یا قهوهای؟
زن خندید:
- نه هیچوقت موهامو رنگ نکردم چطوره؟
محمد به جای جواب سوالش پرسید:
- قبلا موهات بلنده بوده؟
زن سردرگم خندید:
- نه سالهاست کوتاهش میکنم چی شده گیر دادی به موهای من؟
محمداز جا برخاست.
محسن در حیاط نشسته بود. کنارش ایستاد و پرسید:
- محسن یک سوال؟ من قبل از اون حادثه و کما چطور ادمی بودم؟ به زنم وفادار بودم یا نه.
محسن مردد نگاهش کرد:
- تو همیشه آدم خوبی بودی دادش.
محمد به آسمان خیره شد:
- نمیدونم ماجرا چیه ولی توی اتاق، روی تخت، هر جا رو نگاه میکنم یک دختر دیگه رو کنارم میبینم. یک دحتری که موهاش بلند و سیاهه، ریز جثهس. صورتش ولی مشخص نیست. اما مطمئنم این زنی که الان کنارمه نیست. نگرانم محسن نکنه وقتی این نبوده من کس دیگهای رو میآوردم خونه.
https://t.me/+KdjSR1vEme5jNGVk
https://t.me/+KdjSR1vEme5jNGVk
61510
Repost from N/a
شب عروسیام بود. شبی که قرار بود بهترین شب زندگیام باشد و اما دامادم نیامده بود... نیامده بود و من مانده بودم با دنیایی از ترس و اضطراب!
من مانده بودم با این حال که دیگر دختر خانهی پدرم نبودم و توسط امیرحسین پا به دنیای زنانگی گذاشته بودم اما امیرحسین نیامد...
نیامد که نیامد...
امیرحسین رفته بود...😭😭😭😭😭😭
نیم ساعتی گذشت...
یک ساعتی گذشت...
سه ساعتی گذشت اما آمدن امیرحسین هر لحظه برایم دور و دورتر از انتظارم میشد...!
😔😔😔😔😔
صدای شرمندهی حاجمجید باز هم بلند شد.
-هر چی بگین حق دارین... شده خودم یه تنه تو فک و فامیل و در و همساده میگم که این پسره ناخلف من بود که بی دلیل گذاشت و رفت و ما رو حیرون کرد... رستا مثل برگ گل و از هزارتا دختر پاک و نجیبتر...
پاک و نجیب نبودم. دست خورده شده بودم و دیگر در خودم طرواتی نمیدیدم. امیرحسین با من چه کرده بود؟ با من و آبرویم؟
حاجمجید هر قدر هم از من تعریف میکرد چه ثمری داشت؟ همان رستایِ سابق میشدم؟
زانوهایم را خم کرده و سرم را رویشان قرار دادم. رویاهایم بر باد رفته بود مابقی حرفهایشان کجای دردم را التیام میبخشید؟
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
رستا دختر حاج ناصر علاقهمند به امیرحسین میشه که براش ممنوعهس! امیرحسینی که پسر وکیل و قاضیِ مملکت بوده! اما با پافشاری نامزد میکنن دریغ از اینکه اتفاقات گذشته مثل یک سونامی زندگیشون رو زیر و رو میکنه!
حال من با این اتفاقی که همچو راز در سینهام مدفون کردهام چه کنم؟ تا کجا به تنهایی یدک بکشم؟
چشمانم را میبندم اما قطرات درشت اشک از گوشهی چشمانم سر خورده و هر کدام مسیری را برای پنهان شدن طی میکنند. هر چه میکنم اما حرفهای امیرحسین از یادم پاک نمیشوند...
نخواسته بودم. خام بودم و فکرهایم محدود...
چه میدانستم قصد و غرض امیرحسین چیست؟
چه میدانستم؟
با صدای بلند آقاجانم میان پلکهایم از ترس فاصلهای افتاد...
-شما رو به خیر و ما رو به سلومت! دختر من احتیاج به تعریف احدالناسی نداره! احترام آشنا بودنمون بمونه سر جاش اما دیگه اَ من نخواین چشم رو همه چی ببندم و مثل قدیم رفتار کنم. از این بعد شما راست برین من و خونوادهم چپ میریم! سلام و علیکمون بمونه واسه همون سالی یبار و والسلام! خوش اومدین!
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
رمانی زیبا در فضایی سنتی و تعصبها حتما توصیه میکنم بخونید هم زیباست و هم پارتدهی فوقالعاده منظم👌👌👌👌
62400
-یکلام بهم بگو چیشده که به این حال و روز افتادی؟ دیروز فقط حاج ناصر به من زنگ زد گفت میخوام طلاقت و از رستا بگیرم!
پوزخند دردناکی زدم. قطرههای اشک از چشمانم میچکید.
-کاری که من کردم هیچوقت جا واسه بخشیدنم نمیذاره.
-مگه چی کار کردی؟ با چی مخالفت کردی رستا؟ با چی که بابات گفته میخواد طلاقت و از من بگیره؟
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
رمانی زیبا درفضایی سنتی وتعصب ها حتما توصیه می کنم بخونید هم زیباست وهم پارت دهی منظمی دارند👌
97110
چرا زنِ لعنتیِ کنار شوهرم لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج میزند؟!
علیرضا که میگفت همه چیز قراردادی و صوری است، میگفت موقت است!
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمیشوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت:
"زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!"
و من هیچوقت عاشقی را با خودخواهی و بیرحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه میآمدم با دلش، باید کوتاه میآمدم...
و حالا...
حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشهای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگیام برود. اما...
پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند میزند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟
- سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟
عاقد میپرسد و نمیدانم چرا جان از پاهای من میرود. روی نزدیکترین صندلی مینشینم و علیرضا بالاخره سر بلند میکند! بالاخره نگاهم میکند. نگاهم به چشمانش، بیصدا فریاد میزند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا...
دوباره سر به زیر میاندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانههایم را زیر پایش له میکند!
- بله!
دنیا دور سرم میچرخد و هیچکس حال من را نمیبیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده. عاقد اینبار از علیرضا میپرسد و من نفس نمیکشم! زمین نمیچرخد، زمان نمیگذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت...
علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقهاش نگاه میکند؛ حلقهای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بیهم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش...
- بله!
بله میگوید و از اینجا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازهای در انتظارِ دفن شدن، همانجا مینشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش میاندازد. عسل توی دهان هم میگذارند و من چه جانی دارم که اینها را میبینم و هنوز هم زندهام؟ نمیدانم...
خواهر عروس، پسرکِ دو سالهی ارغوان را میآورد و آن را به آغوش علیرضای من میسپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقهای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگیاش گرفته، مغرورانه نگاهم میکند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمیبیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و میخندد؟ آنقدر محو او هستم که نمیفهمم ارغوان کِی سمت من میآید.
- میبینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟
پوزخند میزند:
- البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه!
با تهماندهی جانم، میان بینفسی لب میزنم:
- دلتو خوش نکن، موقته!
پوزخند لعنتیاش کش میآید:
- تا همینجاشم تو خوابت نمیدیدی پروا خانوم! تا اینجا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم میکنم. یه کاری میکنم طلاقت بده، شک نکن!
دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا میاندازم و او سرش آنقدر گرم پسرک است که من را نمیبیند. از محضر بیرون میروم، برای اولین ماشین دست بلند میکنم و سوار میشوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم میآید:"ببخش که نمیتونم بیام دنبالت. فردا صبح برمیگردم خونه..."
با درد میخندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! میخواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمرهی شب رویاییشان باشم؟ نه، نمیتوانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمیخواهم مثل احمقها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله میشود!
برایش مینویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمیشم. دارم میرم درخواست طلاق بدم..."
با صدای ترمز شدید ماشین...
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
#طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال
30000