cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

دانلود رمان آتش محبوس

رمان آتش محبوس به قلم بنفشه و نگار. از طریق اپلیکیشن باغ استور بخونید

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
682
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-57 kunlar
-2730 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

سلام دوستان. فایل کامل #آتش_محبوس رو شما همین الان با ۲۵ درصد #تخفیف میتونید تهیه کنید برای مطالعه فایل کامل اول ار لینک زیراپلیکیشن باغ استور نصب کنید بعد هم داخل برنامه سرچ کنید آتش محبوس👇👇❤️ https://t.me/BaghStore_app/993
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
رمان نامستور تو پیج رایگانش به پارت ۶۵ رسیده 👇💜💜👇 https://www.instagram.com/adabiyat_dastani?igsh=ajdqZG1ocGRmNGh1
Hammasini ko'rsatish...
پارت ۱ شروع رمان 💛💜
Hammasini ko'rsatish...
فایل کامل رمان موجوده، برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان نغمه شب رو سرچ کنید👇👇 https://t.me/BaghStore_app/993 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Hammasini ko'rsatish...
رمان و داستان کوتاه - اپلیکیشن باغ استور

جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور سیستم عامل: اندروید (Android) مختص موبایل های سامسونگ،شیائومی،هوآوی و ... تاریخ انتشار: 19 خرداد 1403 تغییرات: بازگشت "حالت شب مطالعه" مختص فرمت قبلی رمان ها در بخش "بیشتر" (توجه: فرمت جدید رمان ها نیازی به حالت شب ندارد چرا که قابلیت تغییر رنگ متن و پس زمینه دارد.) * لزوما نیازی به حذف برنامه قبلی نیست، بصورت عادی می توان این فایل را دانلود و با کلیک بر روی آن شروع به بروزرسانی کنید. * سوابق کتابخانۀ شما محفوظ است و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایل شما، اتفاقی برای کتاب های خریداری شده نخواهد افتاد؛ شما کافیست سیمکارت ثبت نامی را داشته باشید. (سیمکارتی که با آن وارد می شوید باید حتما روی همان موبایلی باشد که برنامه را نصب می کنید) * اکانت مخصوص پشتیبانی مشکلات نصب : @BaghStore_Admin برای مشکلات غیر از نصب، مثل پرداخت ها و ... به پشتیبان داخل اپلیکیشن پیام بدهید. * دانلود برنامه از وبسایت باغ استور : www.BaghStore.net/app #رمان #داستان_کوتاه #رمان_جدید #رمان_فارسی #رمان_ایرانی #عاشقانه #رمان_عاشقانه #دانلود_رمان

آتش محبوس ۵۰ هر دو سریع پیاده شدیم. آقا کامیار هم پیاده شد و بدون توجه به من رفت سمت در خونه تا بازش کنه. پا تند کردم تا بهش برسم که متوجه من شد. چرخید سمت من. با دیدنم اخمش بیشتر شد و گفت - یعنی تو نمیتونی یه پیر زن رو جمع کنی! قرصش رو پودر میکردی میریختیم تو غذاش! در رو باز کرد و با عصبانیت رفت تو. جا خوردم که نه سلامی! نه علیکی! کمیل بهم رسید و گفت - چقدر وحشیه! جلو تر از من رفت تو... پشت سر کمیل رفتم اما وا رفتم. همش تقصیر خودم بود. من زیاد موندم اینجا! هیچوقت تهدید نکردم من میرم! برای همین انقدر پر توقع شده بودند. کامیار در ورودی آشپزخونه رو باز کرد و رفت داخل.‌ کمیل هم پشت سرش. دمپایی هام رو بیرون آوردم و بی رمق خودم رو تقریبا کشیدم داخل که دی م هر دو ایستادن... ایستادن و خیره به زمین هستند. آروم جلو تر رفتم و به زمین نگاه کردم. به بدنی که روی زمین افتاده بود. هینی از وحشت گفتم و یه گام جلو تر رفتم گیتی خانم بود! دلم پیچید! با نفسی که به سختی بالا می اومد جلو تر رفتم و نگاه کردم، اما مشخص نبود دستش کجاست! گردنش کجاست! کامیار خم شد و لب زد - مامان! جایی که شبیه شونه گیتی خانم بود رو هول داد. از این حرکتش سر گیتی خانم پیدا شد با چشم های باز گردنش شکسته بود. اصلا نفهمیدم چی شد فقط هین گفتم و دنیا سیاه شد... ... با سر درد بدی چشم هام رو باز کردم. اولین چیزی که دیدم سقف چرک اتاقم بود . سرد بود و بدنم درد میکرد. چشم هام رو بستم. خدای من... همه اش یه کابوس مسخره بود! نفسم رو خسته بیرون دادم و خواستم بلند شم که کسی از کنارم گفت - صبر کن فشارخونت رو بگیرم بعد بلند شو! فایل کامل رمان موجوده، برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان نغمه شب رو سرچ کنید👇👇 https://t.me/BaghStore_app/993 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Hammasini ko'rsatish...
آتش محبوس ۴۹ بی اراده لبخند زدم. هرچند لبخندم از سر ذوق نبود. آروم گفتم - مرسی... من چاره دیگه ای هم نداشتم... راحت ترین راه برای اون روز های من تحمل کردن بود! اما خب... شونه ای تکون دادم و گفتم - حس میکنم دیگه میتونم بیشتر بجنگم، میخوام مستقل بشم. کمیل سریع گفت - خیلی خوبه! خودت رو دست کم نگیر! من با بیست و پنج سال سن هنوز با مامانم زندگی میکنم! اون نباشه من جمع نمیشم! متعجب نگاهش کردم! درسته کم سن تر از سام به نظر میرسید. اما انتظار نداشتم هم سن من باشه. کمیل خندید و چشمکی به من زد . مردد گفتم - اما اصلا بهتون نمیاد ۲۵ باشین! کمیل بلند تر خندید و گفت - با من راحت باش رسمی حرف نزن! نگاهم کرد و گفت - همه میگن بهم. اما خب واقعا ۲۵ هستم! زندگی سخت گرفته بهم بیشتر نشون میدم! تو چند سالته؟ نگاهش تو صورتم چرخید و گفت - ۱۸ ها؟ نگو که ۲۰!؟ ابروهام بالا پرید و گفتم - نه منم ۲۵ سالمه! اما همه میگن بهم نمیاد! چشم های کمیل گرد شد و گفت - یا اکثر امام زاده ها! تو هم سن منی! قیافه اش خنده دار شده بود. سر تا پام رو نگاه کرد و گفت - اما وزنت دیگه نصف منه! ۴۰ کیلویی!؟ خندیدم و گفتم - تو همین حدود ها! راضی شدی!؟ لبخند رضایتی زد و گفت - آره! خیالم راحت شد! یه کف دست بچه هم سن منه! این چه مسخره بازیه! به آسمون نگاه کرد و گفت - توف تو این روزگار! از رفتارش خندیدم. خیلی سر خوش بود. خواستم بگم چه چیزایی برات مهمه اما ماشین اقا کامیار با شتاب پیچید جلو ماشین کمیل و رو پل پارکینگ خونه گیتی خانم وایساد. صورت کامیار بر افروخته و عصبانی بود. لب زدم - پسرش اومد. خدا خودش کمک کنه! فایل کامل رمان موجوده، برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان نغمه شب رو سرچ کنید👇👇 https://t.me/BaghStore_app/993 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Hammasini ko'rsatish...
آتش محبوس ۴۸ #سرگذشت_واقعی نگاه سام اروم از چشم های من جدا شد و روی دست کمیل که روی شونه من بود نشست‌! کمیل سریع دستش رو برداشت و گفت - نگران نباش، پسره اومد، من با دریا میرم. سام سری تکون داد و زمزمه کرد مرسی! دیگه به چشم های من نگاه نکرد و رفت سمت پله ها . من همچنان ساکت بودم. کمیل رفت سمت میز و مشغول جمع کردن وسایلش شد . اونم نه نگاهم کرد نه حرفی زد. همه چیز زیادی عجیب بود. نقشه هارو برداشت و گفت - بریم تو ماشین من منتظر بمونیم! روم نشد بگم چرا! فقط سر تکون دادم باشه. خواستم گوشی سام رو از رو اوپن بردارم که کمیل گفت - نمیخواد. ما جلو دریم دیگه! حرف بی راهی نمیزد. کلاه ژاکتم رو انداختم رو سرم و رفتیم بیرون. سام دمپایی های منو از رو تراس طبقه بالا آورده بود پایین! از اینکه به این قضیه توجه کرده بود لبخند زدم. چه آدم عجیبی بود. عجیب و متفاوت! با هم از خونه زدیم بیرون و کمیل دزدگیر ماشینش رو زد. یه ۲۰۶ سفید بود.‌ تو دلم یه آرزو یهو اومد، یعنی میشه روزی منم برای خودم ماشین داشته باشم!؟ حالا ۲۰۶ نشد یه پراید قدیمی هم بی‌نظیر بود. یا حتی یه رنو pk! سوار ماشین کمیل شدم و تا نشستم بوی عجیب داخل ماشین افکارم رو پراکنده کرد. بوی بدی نبود. اما شدید بود. سوالی به کمیل که تازه وسایل رو گذاشته بود رو صندلی عقب و میخواست بشینه نگاه کردم و گفتم - بوی چیه!؟ خندید، رو صندلی جا به جا شد و گفت - هل! دیروز مامانم رو بردم خرید، عرق هل خرید! موقع گذاشتن تو ماشین شکست! فضا یکم معنوی شد. خندیدم و به هیکل درشتش که انگار پشت فرمون جا نمیشد نگاه کردم و گفتم - خوشبوئه! گیتی خانم چیزای عطری دوست نداره برای همین من تو خونه ندارم! کمیل نگاهم کرد و گفت - سام گفت ده ساله براش کار میکنی! سری تکون دادم و ناخوداگاه نگاهم رو از کمیل گرفتم و به بیرون خیره شدم. زبون میگفت ده سال! اما گذر کردن ازش مثل صد سال بود برام. انقدر که احساس خستگی میکردم... کمیل گفت - تو واقعا دختر قوی هستی که ده سال اینجا تو این شغل و شرایط دووم آوردی!فایل کامل رمان موجوده، برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان نغمه شب رو سرچ کنید👇👇 https://t.me/BaghStore_app/993 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Hammasini ko'rsatish...
آتش محبوس ۴۶ برای آقا کامیار پیام نوشتم - سلام، اگر شما نمیتونین بیاین من اجازه دارم کلید سار بیارم در رو باز کنم برم تو؟ خیلی نگران گیتی خانم هستم. سام رفت پیش کمیل و من چند لقمه پنیر و گردو خوردم. چقدر باحاله دست و رو بشوری بعد بتونی چای گرم بخوری، وقتی برای خودم زندگی کنم حتما صبح ها صبحانه میخورم. یک ربعی گذشت. ساعت داشت ده میشد. وسایل صبحانه رو جمع کردم. لیوان رو شستم و به حیاط گلکاری شده و قشنگ جلو خونه خیره شدم که گوشی سام لرزید. هر سو برگشتیم سمت گوشی که رو اوپن بود.سام قبل من رسید و گفت - پسرشه! گوشی رو داد به من و جواب دادم. - الو... صدای کلافه آقا کامیار اومد که گفت - من یکساعت دیگه اونجام! جلو در باش باید برم جایی دریا. دردسر درست کردی برام. لب زدم - چشم ... قطع کرد و به سام نگاه کردم. صدای گوشیش بلند بود و میدونستم شنیده. اخمش تو هم بود . اما چیزی نگفت و برگشت سر کارش... تقصیر من نبود که اونا بی شعور بودن. منم نمیشد جواب بدم چون اگر به جواب دادن بود الان اینجا نبودم. باقی ظرف هارو شستم و برگشتم تو نشیمن. سام و کمیل صحبتشون قطع شد و هر دو خیره به نقشه ها بودن. مردد گفتم - من با نردبون برگردم داخل!؟ سام سوالی نگاهم کرد که گفتم - چون در ورودی قفله آقا کامیار برا شما دردسر درست نکنه... منظورم اینه بفهمه نردبون ... سام پرید وسط حرفم و گفت - دریا! ما کار خلافی نکردیم! چرا تظاهر کنیم به چیزی که نبوده! نزدیک شد از خونه ما برو بیرون و منتظرش بمون. ما هم میایم همراهت... کمیل به ساعت نگاه کرد و گفت - نیم ساعت مونده! کلافه سر تکون دادم اما نیم ساعت شد و خبری از آقا کامیار نشد. زنگ زدیم جواب نداد. کمیل قهوه درست کرد. کنار اوپن دور هم نشستیم، کمی از قهوه خوش عطری که درست کرده بود خوردم و سام مجدد زنگ زد. خبری نشد و کمیل گفت - الان میترا میاد این بشر هنوز نیومده! سام اخم تیزی به کیمل کرد. خواست چیزی بگه که صدای در پارکینگ بلند شد! آتش محبوس ۴۷ سام و کمیل شوکه برگشتن سمت حیاط و من خشک شدم. قلبم ریخت... لب زدم - برم یه جا مخفی شم؟ هر دو متعجب به من نگاه کردن که سام گفت - این چه کاریه! کمیل گفت - کار عاقلانه! بیا پشت من قائم شو، حرفی زد هم میگم با من اومده! سام بر افروخته شد اما من ترسیده گفتم - منو که میشناسه! کمیل بازوم رو گرفت. منو کشید سمت خودش و گفت - به درک، بهتره که فکر کنه بین تو و سام خبریه! سام شاکی گفت - مهم نیست... صدای بسته شدن در ماشین اومد و کمیل دستش رو گذاشت رو شونه من و گفت - مهمه! یه روز زودتر اومده مچ تو رو بگیره! نذار به هدفش برسه! حرکت پره های بینی سام نشون میداد چه حجم خشم تو وجودشه. سختم بود دست کمیل رو شونه منه! اما نمیخواستم برای سام دردسر شه! صدای لولای در بلند شد و به اجبار برگشتیم سمت در. صدای میترا اومد که با عشوه گفت - سام! این در که هنوز ... نگاهش افتاد رو ما و رو من ثابت شد. گره افتاد بین ابروهای کاشته شده اش و تند گفت - این زنیکه اینجا چکار میکنه!؟ کمیل هم تند جواب داد - منظورتون دوست دختر منه خانم نوری!؟ انگار تازه نگاه میترا به دست کمیل رو شونه من نشست. چشم هاش ریز شد. پوزخند زد و گفت - اوه! جدا! قدیم خوش سلیقه تر بودی کمیل جان! به سمت پله ها رفت و گفت - بریم بالا سام. کارت دارم! سام گوشیش رو داد به کمیل و رو به من گفت - اگر ندیدمت خداحافظ...فایل کامل رمان موجوده، برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان نغمه شب رو سرچ کنید👇👇 https://t.me/BaghStore_app/993 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Hammasini ko'rsatish...
آتش محبوس ۴۵ انگار مغزم در صدم ثانیه کل اتفاقات دیشب رو مرور کرد. شوکه نشستم رو کاناپه و به در ورودی و مردی جوونی که تازه وارد شده بود نگاه کردم. ابروهاش از دیدن من چنان بالا پرید که انگار به ریشه موهاش میخواست برسه. شوکه لب زد - یا اکثر پیامبرهای کل دوران! چرخید سمت سام که پشت اوپن نشسته بود و گفت - عقلت رو از دست دادی دختر آوردی!؟ حالا این ابروهای من بود که بالا پریده بود. به سام که ریلکس فنجون چایش رو پایین گذاشت نگاه کردم . اون هم به من نگاه کرد لبخند محوی زد و گفت - مودب باش کمیل، دریا دختر همسایمونه، دیشب پشت در موند! شب اینجا خوابید . تازه به خودم اومدم و تو موهام دست کشیدم. من و کمیل به هم نگاه کردیم. کمی از سام کوتاه تر بود اما هیکلی تر از سام بود. هیکلی که حاصل استخون بندی درشت بود نه باشگاه و بدنسازی! سفید رو بود، صورتش کشیده با چشم و ابرو مشکی! لبخند زد و با این لبخند به نظرم چهره اش جذاب تر شد. کلی کاغذ های لوله شده زیر بغلش بود و با دست دیگه یه کوله لپ تاپ رو گرفته بود. به سمت سام رفت و گفت - سلام دریا! ببخشید هول کردم!! اما اگر قضیه چیز دیگه بود چقدر باحال تر میشد ! خودش از این حرف زد زیر خنده . سام با تاسف براش سر تکون داد. به من نگاه کرد و گفت - پاشو یه چیزی بخور زنگ بزن به پسرش! چند بار نگاه کردم، چراغ اتاق گیتی خانم تا صبح روشن بود. تو دلم آشوب شد و سر تکون دادم. سریع بلند شدم پتو تا کردم. لباس هام که خشک شده بود رو برداشتم و رفتم سرویس. دوست نداشتم لباس های سام رو بیرون بیارم. واقعا گرم و نرم بودن. اما چاره نبود. لباس های خودم رو پوشیدم و موهام رو مرتب بافتم. از سرویس اومدم بیرون روی میز ناهار خوری کاملا پوشیده از نقشه بود و سام و کمیل کنار میز در حال صحبت بودن. هر دو نگاهم کردن و سام با سر به وسایل صبحانه ای که روی جزیره آشپزخونه چیده شده بود اشاره کرد. لب زدم - مرسی کمیل گفت - ئه حرف هم میزنه!؟ متعجب نگاهش کردم اما خندید و بهم چشمک زد‌. فهمیدم داره شوخی میکنه. ناخوداگاه لبخند زدم و سام گفت - به کار تمرکز کن کمیل! اومد سمت من و گوشیش رو داد دستم. گفت - هر وقت خواستی زنگ بزن. سریع یه لب چای خوردم و گفتم - همین الان میزنم. شماره آقا کامیار رو گرفتم و منتظر موندم. یکم دیگه چای خوردم. اما جواب نداد. سام گفت - بهش پیام بده بگو اجازه میده کلید ساز ببریم!؟ فکر بهتری بود چون اون بیا نبود و من واقعا نگران گیتی خانم بودم فایل کامل رمان موجوده، برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان نغمه شب رو سرچ کنید👇👇 https://t.me/BaghStore_app/993 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Hammasini ko'rsatish...
آتش محبوس ۴۴ #سرگذشت_واقعی از حرف سام یخ شدم. نه فقط حرفش.. از نگاه بیروحش... از مردک چشم هاش که تو تاریکی انگار یه دریچه تاریک بود... نمیدونستم چی بگم. سام نگاهش رو از من گرفت. تو سکوت هر دو باقی موندیم. دوست داشتم بیشتر در مورد سام بدونم. اما روم نمیشد بپرسم. برق خونه اومد و سام سیگارش رو تو جا سیگاری خاموش کرد . پنجره رو بست و اومد سمت من. گوشیش رو برداشت و گفت - پتو و بالشت برات گذاشتم رو کاناپه بزرگه! منم بالام. کاری داشتی صدام کن. تلفن خونه وصله اگر خواستی جایی زنگ بزنی! لیوان شیر من رو برداشت. گذاشت داخل سینک و گفت - از هر چیزی خواستی استفاده کنی راحت باش، تو یخچال یکم میوه و تنقلات هست. لب زدم مرسی و سام تو سکوت رفت طبقه بالا از بالای پله ها گفت - کلید های کنترل نور اینجاست... به جایی که نشون داد نگاه کردم و گفتم - مرسی، میترا کی میاد!؟ از حرفم رو پله ها مکث کرد. نگاهمون گره خورد و گفت - نگران نباش! فعلا نیست... با این حرف رفت بالا و من موندم تنها تو این سالن بزرگ و خالی... میل به چیزی نداشتم. بلند شدم لیوان شیر کاکائو رو از داخل سینک برداشتم. شستم و گذاشتم روی ابچک کنار سینک. سینک رو به سمت حیاط بود و بالاش فقط پنجره بود... تو ذهنم یه لحظه گذشت ظرف شستن با این منظره باحاله! اما باز جلو خودمو گرفتم کسی اینجا ظرف نمیشوره! ماشین ظرف شویی دارن! زندگی خیلی ها با چیزی که تو تجربه کردی یه دنیا فاصله داره... هرچند مثل منم کم نیستن... و من حتما خودمو بالا میکشم. با این فکر برگشتم سمت پذیرایی... از دکمه های کنترل نور سر در نیاوردم چندتاشون خاموش کردم و آشپزخونه رو روشن گذاشتم تا خیلی تاریک نشه. رو کاناپه نزدیک شومینه لم دادم و پتو کشیدم رو خودم. هوای خشک و گرم، پتوی نرم... عالی بود... واقعا بهش نیاز داشتم. اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد. اما با صدای تیز چرخیدن لولای چیزی بیدار شدم. صدای غریبه ای گفت - سام این کوفتی که هنوز صدا میده فایل کامل رمان موجوده، برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان نغمه شب رو سرچ کنید👇👇 https://t.me/BaghStore_app/993 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.