cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

آن روزهاى جام

گذرى بر تاريخ و فرهنگ و سالهاى نه چندان دور تربت جام لینک زیر جهت ارتباط با مدیر کانال عبدالمجید جامی الاحمدی👇 @majid_jamialahmadi

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
645
Obunachilar
+124 soatlar
+57 kunlar
+3430 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

01:01
Video unavailableShow in Telegram
‏فیلم از طرف مجید جامی
Hammasini ko'rsatish...
2.33 MB
03:04
Video unavailableShow in Telegram
‏فیلم از طرف مجید جامی
Hammasini ko'rsatish...
9.09 MB
01:00
Video unavailableShow in Telegram
درود پگاهتان نیک .فرجامتان نیکو .
Hammasini ko'rsatish...
8.91 MB
00:53
Video unavailableShow in Telegram
‏فیلم از طرف مجید جامی
Hammasini ko'rsatish...
4.51 MB
👍 2 2
از داستانهای شاهنامه ادامه داستان سیاوش قسمت پنجم پس از اینکه سیاوش بسلامت از آتش بیرون آمد مردم شادی بسیار کردند و کیکاوس سه روز جشن بر پا کرد و میخواری کرد و رامشگران می نواختند .روز چهارم بر تخت نشست و سودابه را پیش خواند .به او گفت: از این بد که کرده ای مرا آزار بسیار دادی و باید مجازات شوی .سودابه گفت: گناهی کرده ام و منتظر مجازاتم .شاه با بزرگان مشورت کرد که مجازات او چیست ؟ همه گفتند او را بر دار کن .اما سیاوش پیش آمد و گفت: ای پدر سودابه را به من ببخش . کاوس از گناه سیاوش در گذشت و او را بخشید .همه اهل حرم به شادی پرداختند .سیاوش از انرو درخواست عفو سودابه را نمود چون میدانست که شاه پشیمان خواهد شد از کشتن سودابه و او را مقصر خواهد شناخت . بفرجام کار اوپشیمان شود زمن بیند اوغم چو پیچان شود بهانه همی جست زان کار شاه بدان تا ببخشد گذشته گناه سیاوش را گفت بخشیدمش از آن پس که خون ریختن دیدمش سیاوش تخت پدر را بوسید .بر این منوال چندی گذشت و دل شهریار به سودابه گرم شد .دگر باره سودابه بفکر نیرنگ افتاد و کاری کرد که شاه با سیاوش بد شود چون او شاهی دمدمی مزاج بود .از صحبتهای سودابه شاه دوباره نسبت به سیاوش بد گمان شد وبه هیچ یک از بزرگان این راز را بازگو نکرد . شاه مهر سودابه را در دل داشت در صورتی که فرزندی نیکو داشت و باید دل از مهر همسرش می برید . در همین زمان بود که کار اگهان خبر آوردند که افراسیاب با صد هزار سوار بر گزیده به ایران حمله کرده .شاه انجمنی از بزرگان برگزار کردو گفت: افراسیاب دوباره پیمان دوستی را زیر پا گذاشته من باید سپاهی فراهم کنم و بسوی مرز فرستم باید که نام او را از صفحه روزگار پاک کنم موبد به شاه گفت: نباید که خودت به میدان جنگ بروی و گنج را بباد بدهی .نگاه کن و یکی از پهلوانان را به جنگ بفرست که در خور این کار باشد .شاه گفت: من کسی را که بتواند در مقابل افراسیاب تاب مقاومت داشته باشد نمی بین سیاوش در دل اندیشه کرد که از پدر بخواهم مرا فرمانده سپاه کند تا از کینه سودابه رهایی یابم و از خشم پدر دور باشم . سیاوش پیش شاه رفت و گفت من این مسئولیت را می پذیرم .من میتوانم شاه توران را شکست دهم .تقدیر چنین بود که سیاوش بدان سوی برود و در سرزمین توران جان ببازد . شاه موافقت کرد که سیاوش برود شاه از پیشنهاد سیاوش خوشحال شد و او را مورد مهر و بخشش خود قرار داد .شاه رستم را نیز فراخواند و گفت: کسی هم نبرد تو نیست باید که با رخش همراه سیاوش شوی چرا که پرودگار سیاوش تویی .سیاوش از من خواسته به جنگ افراسیاب برود تو با او همراه شو و او را تنها مگذار.رستم گفت: من بنده ام و می پذیرم .سیاوش مثل جان من است و بزرگی او آرزوی منست . سپاه آماده شد و صدای کوس برخاست و سپهدار طوس هم آماده نبرد شد . سپاه را به گرز و شمشیر و زره مسلح کردند .سیاوش دوازده هزار سوار جنگی آماده کرد پهلوانانی از کرد و بلوچ فارس و گیلک و دشت سروچ .سرباز سپردار هم دوازده هزار نفر آماد ه کرد هر چه پهلوان بود شاه آمادهکرد از قبیل بهرام و زنگه شاوران و پنج موبد را همراه سیاوش کرد .سپاه عظیم از شهر به دشت رفت و سیاوش چون نگینی در میان سپاه می درخشید .شاه دور سپاه چرخید و به آنها آفرین گفت و گریان یک روز همراه سپاه بودو سپس گریان سیاوش را در بغل گرفت و خدا حافظی کرد . سیاوش سپاه را سوی زابلستان برد و چندی با ساز و آواز و میخواری خوش گذراندند پس از یک ماه رستم همراه سپاهی از زابل و هند همراه سیاوش شد و زال در سیستان بماند . رستم سپاهیان زیادی را در شهر هرات جمع کرد و بنه سپاه را به زنگه شاوران سپرد سپس سپاه سوی طالقان و مرو آمد.از طرف توران گرسیوز و بارمان لشکر کشیدند سپهرم و بارمان پیش رو سپاه توران بودند .به افراسیاب خبر رسید که شاهزاده ای جوان بنام سیاوش لشکر کشیده و رستم هم با او همراه است .سیاوش لشکر را سوی بلخ برد گرسیوز در مقابل سپاه ایران قرار گرفت و آماده جنگ شد . دو جنگ سنگین در سه روز انجام شد لشکر سپهرم فرار کرد و از رود گذشت و پیش افراسیاب رفتند .سیاوش به بلخ وارد شد و نامه ای به شاه نوشت که پیروزمند وارد بلخ شدیم سه روز جنگ سخت داشتیم و به روز چهارم پیروز مندانه وارد بلخ شدیم و سپهرم به ترمذ گریخت اکنون تا کنار رود جیحون سپاه من است .افراسیاب هم به سغد است اگر شاه فرمان دهد از رود بگذرم و جنگ را ادامه دهم.چون نامه به شاه رسید بسیار خوشوقت شد .شاه جواب نامه را نوشت و پس از تحسین و تمجید گفت سپاه را پراکنده نکن تو به جنگ افراسیاب شتاب نکن که او فریبکار است تو بمان و خود افراسیاب به جنگ تو خواهد آمد .فرستاده نامه شاه را پیش سیاوش آورد .از آن سوی گرسیوز پیش افراسیاب آمد و گفت سیاوش به بلخ امد و هر سپاهی او پنجاه سپاهی مرا حریف افراسیاب به گرسوز خشم گرفت http://T.me/majidjamialahmadi
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
01:25
Video unavailableShow in Telegram
‏فیلم از طرف مجید جامی
Hammasini ko'rsatish...
4.02 MB
2
01:26
Video unavailableShow in Telegram
8.69 MB
و دوش گذاشتند . در حمامهای قدیم برق نبود ویک چراغ گرد سوز پشت پنجره حمام کمی نور داخل حمام می پاشید و حمام از قبل اذان صبح برای غسل کردن مومنین باز بود . آداب حمام این بود : از پله ها میامدی پایین و حمام در زیر زمین بود تا گرم بماند .حمام چند سکو داشت که قسمت شمالی مخصوص تربتیها بود و تمیز تر که فرشی داشت و هرکس بقچه اش را روی فرش می گذاشت .ولباسهایش را داخل بقچه می گذاشت و یک لنگ قرمز از آقای سیا وشی ویا اکبر رضاییان می گرفت و دور خود می پیجید و میرفت داخل حمام . سمت جنوبی مخصوص گداها و بیچار گان بود که خدمات کمتری دریافت می کردند . وقتی می رفتی داخل حمام و آب روی خودت می ریختی و نم می کشیدی آقای سیاوشی میامد کیسه می کشید ولیف و صابون میزد .وقتی میخواست لیف و صابون بزند کیسه سفیدی را باد میکرد و روی سر کف صابون را خالی می کرد و بعد یکی دو سطل آب ولرم میریخت و میرفت .موقع بیرون رفتن سر حمام صدا می کردی : آی خشک .فورا آقای رضاییان دو تا حوله قرمز خشک میاورد که یکی را دور کمر می بستی و یکی را روی دوش و اگر انعام خوبی می دادی یک حوله هم برای روی سرت می داد ومی نشستی و اکبر آقا یک مشت و مال حسابی می داد و یک چای زنجبیل میاورد که حسابی میچسبید .مقدار انعام آقای رضاییان یک تومان بود و مقدار انعام دلاک آقای سیاوشی هم یک تو مان بود و هزینه حمام آقای عزت هم هشت ریال تا یک تومن بود البته در قدیم جو و گندم و تخم مرغ می دادند و بعد مبلغ کمتر بود تا به یک تومن و پانزده ریال رسید . یک اتفاقی که در حمام عزت افتاده بود اینکه یک روز صبح موقع اذان خواجه محمد میرود حمام که تنها بوده و هراس داشته که جنها در حمام نباشند .خواجه محمد خیلی قد کوتاه و پر مو و ریش بلندی بود .از آن طرف نفر دوم که میاید حمام اکبر آقا بوده که یک پا داشت و با عصای چوبی می پرید و راه می رفت که این جهیدن و راه رفتن با یک پا و داشتن قد کوتاه و پر مو نشانه های جنها در ذهن مردم آن زمان بود .وقتی خواجه محمد صدای ترق ترق را می شنود درب دوش را باز می کند می بیند یک جن میجهد و بطرفش می آید از در میپرد بیرون با فریاد، و اکبر آقا هم یک جن پشمالوی قد کوتاه خپله می بیند و در یک زمان هردو فریاد میزنند و غش می کنند .از صدای فریاد و افتادن آنها حاجی عزت با چراغ می دود و روی سر هر یک یک سطل آب سرد می ریزد ،وقتی بهوش می آیند می گویند خواجه محمد تویی و اونهم می گوید : اکبر آقا تویی .خدا تو را نکشد که مرا ترساندی. یک سال هم سیل داخل حمام زنانه ریخته بود که زنها لخت و عور به خیابان آمده بودند و هرکس یک چادر درور آنها می کشید . وقتی هم بچه های اعیان را می خواستند ختنه سوران کنند با ساز و دهل می آوردند حمام و لباس نو می پوشاندند و سردوش می کردند و با ساز و دهل می بردند برای ختنه. http://T.me/majidjamialahmadi
Hammasini ko'rsatish...
👍 7 1😐 1
خیابان مخابرات ،کوچه ای که بود در سال ۱۳۲۰ شمسی که ایران به اشغال متفقین در آمد از جمله روسها به تربت جام آمدند .مقر اصلی روسها اتفاقا همین اول کوچه مخابرات بوده .خانه ای در جایی که حمام آریا بود و اکنون مغازه لوازم خانگی عظیم بنکدار است وجود داشت که روسها در آن خانه بودند .حیاط آن خانه یک حوض داشت که پر آب نمک بود و گرازهایی که شکار می کردند در آن حوض می انداختند تا فاسد نشود و هر روز تکه ای از آن را می بریدند و می خوردند. در جایی که خانه حاجی سلطانی است در همان سالهای دهه بیست و سی و اوایل دهه چهل یک حمام زنانه بود بنام حمام سرکاری .در وسط کوچه کالی مخروبه بود که همیشه آب تربت از آن عبور می کرد در دو طرف کال منزل حاجی خاص احمدی پدر دکتر خاص و خانه حاجی سلطانی و روبرویش خانه حاج صفری و حاج خالصی و حاج رنجبر بود . در دهه چهل که مخابرات کاریر شد در محل کنونی مخابرات مرکز تلفنهای هندلی شد و هروقت زنگ می زدی در مخابرات اپراتور می گفت: الو بله .می گفتی: خانه یا مغازه حاجی فلانی واو فیش را وصل می کرد و خانه مورد نظر گوشی را بر میداشت صحبت می کرد .بعضی وقتها اپراتور مخفیانه گوش می کرد و میفهمید کیا عاشق و معشوق هستند . یک روز در سالهای پنجاه من رفتم مغازه حاج کمال احمدی در خیابان میر قوام الدین آنها تلفن داشتند .آخر آن زمان تلفن خیلی کم و گرانبها بود .جز چند مغازه و چند خانه اعیان و روسا تلفن نمی دادند .خلاصه برای اولین بار بود که تلفن می دیدم و می خواستم با پدرم که در شیرو خورشید مسول ساختن بیمارستان مهر مادر کنونی بود تلفن کنم .نمیدانستم چکار بکنم .دیده بودم چند بار هندل را می چرخانند و گوشی را بر میدارند صحبت می کنند .من هم هندل زدم و گوشی را بر داشتم نگو سروته برداشتم و جای دهنی و گوشی را اشتباه گرفته بودم و هرچه می گفتم شیرو خورشید اپراتور می گفت : بلندتر وبعد کلی سرو صدا حاج نورمحمد پسر عمه آمد گوشی را چپه کرد و راحت شدم و صحبت کردم .دفعه بعد که رفتم زنگ زدم اپراتور شوخیش گرفته بود بجای اینکه به شیرو خورشید وصل کند به خانه ژاپنیها که در خیابان کلالی خانه داشتند و مهندس برق برای کشیدن شبکه فشار قوی بودند وصل کرد .از آن طرف دختری گوشی را بر داشت و گفت الو من ساتی کیتا از ژاپن هستم میخواهم با من صحبت کنی وبا همان لهجه فارسی شکسته و خارجی .من سخت ترسیدم و گوشی را گذاشتم .دوباره زنگ زدم و گفتم : شیرو خورشید .باز اپراتور سربسرم گذاشت و همان خانه ژاپنیها را وصل کرد و بلافاصله دختر ژاپنی گفت: قطع نکن با من صحبت کن من پانزده ساله هستم و میخواهم با شما دوست شوم .باز من. ترسیدم و گوشی را گذاشتم و پیاده رفتم پیش پدر .وگر نه حالا باید ژاپن بودم . پایینتر از مخابرات خانه آقایان تکلو و پیمایی و حسامی بود وسر نبش با کوچه حمام عزت خانه آقای میلانپور بود . خلیل پیمایی بچه تپل و هیکلی بود که بعدا افسر شهربانی شد و مرحوم شده گویا .پیمایی دانش آموز دبیرستان سینا بود و خیلی شوخ و شنگ بود .هر صبح قبل از آمدن به دبیرستان میرفت پیش کاظم اخراج .اول سلام و احوالپرسی و با هم دوست می شدند وقتی خدا حافظی می کرد می گفت : کاظم اخراج .نمکهای شاهی .کاظم عصبانی می شد و مادرش و پدر پیمایی را فحش می داد و بچه ها که منتظر این لحظه انفجار بودند می خندیدند و شارژ میرفتند مدرسه . قضیه اخراج این بود که لباس و غذای کاظم را فرمانده پادگان دستور داده بود بدهند و او فکر می کرد چون پوتین و لباس سربازی دارد ارتشی است .وقتی می گفتند اخراج فکر می کرد میخواهند او را اخراج کنند و عصبانی می شد .اما قضیه نمکهای شاهی این بود که یک مغازه دور فلکه مرکزی بود پر نمک که مال شخصی بنام شاهی بود و کاظم شبها آنجا می خوابید .پیمایی درست کرده بود که کاظم نمکهای شاهی را خورده تمام کرده و کاظم از این عصبانی می شد و بد وبیراه می گفت .آن مغازه اکنون داروخانه دکتر آقایی است. اما از آقای میلانپور گفتم مردی بود که در آن زمان که دندانپزشک نبود و دلاکها بصورتی فاجعه بار دندانهای دردناک را با انبر میخ کش یا کلبتین بیرون می کشیدند که فرد از درد بیهوش می شد یا فکش می شکست میلانپور آنزمان فرشته نجاتی بود که از آذربایجان شوروی آمده بود و کمک دندانپزشک ماهری بود که دندان می کشید و دندن مصنوعی می ساخت و آمپول می زد و همه دندان پزشکان تجربی شاگرد او بودند . روحش شاد . اما در کوچه حمام عزت دو حمام بود بغل هم که حمام عزت مردانه بود و حمام رضاییان زنانه .من تا چهار سالگی با مادر حمام زنانه می رفتم و یکروز دلاک گفته بود این بزرگ شده دیگر نیازید بگذارید با پدرش برود حمام .یادم هست گاهی باپدر می رفتم حمام و گاهی با برادر بزرگم محمد اعظم .محمد اعظم که شش سال از من بزرگتر بود مرا پشتش سوار می کرد و داخل خزینه آبگرم شنا می کردیم .بعدا چون کچلی زیاد شد بهداری شنا در خزینه را ممنوع کرد.
Hammasini ko'rsatish...
👍 6 2
خیابان مخابرات ،کوچه ای که بود در سال ۱۳۲۰ شمسی که ایران به اشغال متفقین در آمد از جمله روسها به تربت جام آمدند .مقر اصلی روسها اتفاقا همین اول کوچه مخابرات بوده .خانه ای در جایی که حمام آریا بود و اکنون مغازه لوازم خانگی عظیم بنکدار است وجود داشت که روسها در آن خانه بودند .حیاط آن خانه یک حوض داشت که پر آب نمک بود و گرازهایی که شکار می کردند در آن حوض می انداختند تا فاسد نشود و هر روز تکه ای از آن را می بریدند و می خوردند. در جایی که خانه حاجی سلطانی است در همان سالهای دهه بیست و سی و اوایل دهه چهل یک حمام زنانه بود بنام حمام سرکاری .در وسط کوچه کالی مخروبه بود که همیشه آب تربت از آن عبور می کرد در دو طرف کال منزل حاجی خاص احمدی پدر دکتر خاص و خانه حاجی سلطانی و روبرویش خانه حاج صفری و حاج خالصی و حاج رنجبر بود . در دهه چهل که مخابرات کاریر شد در محل کنونی مخابرات مرکز تلفنهای هندلی شد و هروقت زنگ می زدی در مخابرات اپراتور می گفت: الو بله .می گفتی: خانه یا مغازه حاجی فلانی واو فیش را وصل می کرد و خانه مورد نظر گوشی را بر میداشت صحبت می کرد .بعضی وقتها اپراتور مخفیانه گوش می کرد و میفهمید کیا عاشق و معشوق هستند . یک روز در سالهای پنجاه من رفتم مغازه حاج کمال احمدی در خیابان میر قوام الدین آنها تلفن داشتند .آخر آن زمان تلفن خیلی کم و گرانبها بود .جز چند مغازه و چند خانه اعیان و روسا تلفن نمی دادند .خلاصه برای اولین بار بود که تلفن می دیدم و می خواستم با پدرم که در شیرو خورشید مسول ساختن بیمارستان مهر مادر کنونی بود تلفن کنم .نمیدانستم چکار بکنم .دیده بودم چند بار هندل را می چرخانند و گوشی را بر میدارند صحبت می کنند .من هم هندل زدم و گوشی را بر داشتم نگو سروته برداشتم و جای دهنی و گوشی را اشتباه گرفته بودم و هرچه می گفتم شیرو خورشید اپراتور می گفت : بلندتر وبعد کلی سرو صدا حاج نورمحمد پسر عمه آمد گوشی را چپه کرد و راحت شدم و صحبت کردم .دفعه بعد که رفتم زنگ زدم اپراتور شوخیش گرفته بود بجای اینکه به شیرو خورشید وصل کند به خانه ژاپنیها که در خیابان کلالی خانه داشتند و مهندس برق برای کشیدن شبکه فشار قوی بودند وصل کرد .از آن طرف دختری گوشی را بر داشت و گوفت الو من ساتی کیتا از ژاپن هستم میخواهم با من صحبت کنی وبا همان لهجه فارسی شکسته و خارجی .من سخت ترسیدم و گوشی را گذاشتم .دوباره زنگ زدم و گفتم : شیرو خورشید .باز اپاتور سربسرم گذاشت و همان خانه ژاپنیها را وصل کرد و بلافاصله دختر ژاپنی گفت: قطع نکن با من صحبت کن من پانزده ساله هستم و میخواهم با شما دوست شوم .باز من. ترسیدم و گوشی را گذاشتم و پیاده رفتم پیش پدر .وگر نه حالا باید ژاپن بودم . پایینتر از مخابرات خانه آقایان تکلو و پیمایی و حسامی بود وسر نبش با کوچه حمام عزت خانه آقای میلانپور بود . خلیل پیمایی بچه تپل و هیکلی بود که بعدا افسر شهربانی شد و مرحوم شده گویا .پیمایی دانش آموز دبیرستان سینا بود و خیلی شوخ و شنگ بود .هر صبح قبل از آمدن به دبیرستان میرفت پیش کاظم اخراج .اول سلام و احوالپرسی و با هم دوست می شدند وقتی خدا حافظی می کرد می گفت : کاظم اخراج .نمکهای شاهی .کاظم عصبانی می شد و مادرش و پدرر پیمایی را فحش می داد و بچه ها که منتظر این لحظه انفجار بودند می خندیدند و شارژ میرفتند مدرسه . قضیه اخراج این بود که لباس و غذای کاظم را فرمانده پادگان دستور داده بود بدهند و او فکر می کرد چون پوتین و لباس سربازی دارد ارتشی است .وقتی می گفتند اخراج فکر می کرد میخواهند او را اخراج کنند و عصبانی می شد .اما قضیه نمکهای شاهی این بود که یک مغازه دور فلکه مرکزی بود پر نمک که مال شخصی بنام شاهی بود و کاظم شبها آنجا می خوابید .پیمایی درست کرده بود که کاظم نمکهای شاهی را خورده تمام کرده و کاظم از این عصبانی می شد و بد وبیراه می گفت .آن مغازه اکنون داروخانه دکتر آقایی است. اما از آقای میلانپور گفتم مردی بود که در آن زمان که دندانپزشک نبود و دلاکها بصورتی فاجعه بار دندنهای دردناک را با انبر میخ کش یا کلبتین بیرون می کشیدند که فرد از درد بیهوش می شد یا فکش می شکست میلانپور آنزمان فرشته نجاتی بود که از آذربایجان شوروی آمده بود و کمک دندانپزشک ماهری بود که دندان می کشید و دندن مصنوعی می ساخت و آمپول می زد و همه دندان پزشکان تجربی شاگرد او بودند . روحش شاد . اما در کوچه حمام عزت دو حمام بود بغل هم که حمام عزت مردانه بود و حمام رضاییان زنانه .من تا چهار سالگی با مادر حمام زنانه می رفتم و یکروز دلاک گفته بود این بزرگ شده دیگر نیازید بگذارید با پدرش برود حمام .یادم هست گاهی باپدر می رفتم حمام و گاهی با برادر بزرگم محمد اعظم .محمد اعظم که شش سال از من بزرگتر بود مرا پشتش سوار می کرد و داخل خزینه آبگرم شنا می کردیم .بعدا چون کچلی زیاد شد بهداری شنا در خزینه را ممنوع کرد.
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.