آخرین دختر (سپینود) جلد اول
فاطمه_جهانی نویسنده رمانهای: مجموعه سپینود، آشوبه دلم، سایههای آبی. برای عضویتvip آخرین دختر به آیدی زیر پیام بدید: @sepinoody
Ko'proq ko'rsatish1 477
Obunachilar
-924 soatlar
+737 kunlar
+45030 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
امروز تولدم بود، چجوری میتونید خوشحالم کنید؟😂
❤ 4👍 1
28010
این پارت هم به خاطر اینکه دیشب نشد پارت بذارم❤️
در vip حدود ۳۰ پارت جلوتر هستیم
برای عضویت در vip به آیدی توی بیو پیام بدید شرایط براتون ارسال میشه
❤ 13
13402
#پارت_45
**
هوا تاریک بود، اونقدر تاریک که درست نمیتونستم جلوم رو ببینم. من و رایمون دست هم رو محکم گرفته بودیم و به سختی راه میرفتیم.
اما سپنتا و فرهاد خیلی راحت حرکت میکردن.
درختها سر به فلک کشیده بودن و جلوی ورود نور ماه رو به قسمتهای پایینی جنگل میگرفتن.
صدای باد، جیرجیرکها و صداهای عجیب دیگهای که میاومد کمی فضا رو ترسناک کرده بود. انگار تازه داشت باورم میشد، تا قبل از این ته دلم امیدوار بودم که قرار نیست گروه رابینی پیدا بشه و ما بعد از یکم تلاش برمیگردیم خونه، اما همه چیز واقعی بود.
تو فکر غرق بودم که پام گرفت به چیزی و قبل از اینکه رایمون بتونه کاری کنه زمین خوردم و اون رو هم دنبال خودم کشیدم.
صدای آخ هر دومون بلند شد و از درد پام ضعف رفتم. اشک توی چشمهام جمع شد.
- چی شدین؟
دوتایی به سمت ما دویدن. ما درست درمون نمیتونستیم راه بریم؛ این دوتا میدویدن.
با ناله نشستم و زانوم رو گرفتم. سپنتا کنارمون نشست:
- خوبین؟
فرهاد مضطرب کنارم نشست و پام رو گرفت:
- نشکسته باشه؟
سر تکون دادم:
- فکر نکنم، ولی خیلی درد میکنه.
برگشتم سمت رایمون:
- خوبی؟ ببخشید حواسم پرت شد.
کمی دستش رو عقب و جلو کرد:
- خیلی درد نمیکنه.
سپنتا خودش رو سمتم کشید و پاچه شلوارم رو بالا کشید. با خجالت توی خودم جمع شدم. دستش رو روی کشکک زانوم گذاشت و کمی فشارش داد:
- نشکسته، فقط ضرب دیده.
یه لحظه با عصبانیت نگاهش کردم:
- تقصیر شماست دیگه، تند تند راه میرین، ما جلومونو نمیبینیم.
سر تکون داد:
- حق با توئه. بهتره جامون رو عوض کنیم.
رو به فرهاد گفت:
- با رایمون بیا.
اخمهام رو توی هم کشیدم:
- بهتر نیست با من بیاد؟ میترسم اذیتت کنم.
خندید:
- میخوام به قدرت روحت عادت کنم، بهترین فرصته برای اینکه بتونم خودم رو تطبیق بدم.
شونه بالا انداختم:
- هرطور راحتی.
دست انداخت زیر بازوم و کمک کرد بلند بشم:
- بهتره راه بیفتیم.
با کمکش شروع کردم به راه رفتن، یکم لنگ میزدم و زانوم تیر میکشید. صدای حرف زدن آروم فرهاد و رایمون میاومد.
❤ 21👍 2
13201
#پارت_44
شاهین بالاخره از جاش بلند شد. قلبم شروع کرد به تند تند زدن."بوم بوم"
نمیدونم چرا یه دفعه این همه استرس گرفتم.
منم ناخودآگاه بلند شدم و ایستادم.
لبم رو گاز گرفتم و نگاهم رو دوختم به بقیه که یکی یکی بلند میشدن. جو اتاق اونقدر سنگین شده بود که انگار قرار بود تک به تک اعداممون کنن.
تازه ترس به دلم افتاده بود، ترس اتفاقاتی که ممکن بود بیفته. آب دهنم رو قورت دادم.
فتانه که رفت سمت سپنتا و زد زیر گریه، آروم چسبیدم به رایمون و دستش رو دور تنم حلقه کرد.
آه کشیدم، تک به تک بغلشون کردن و یادم افتاد وقتی من و رایمون خونه رو ترک میکردیم، جز عمه کسی نبود که بغلمون کنه، که برامون آرزوی سلامتی و موفقیت بکنه.
بغض کردم برای خانوادهای که هیچوقت نداشتم. سرم رو انداختم پایین و رایمون بازوم رو فشرد. همچنان سرم پایین بود که لیلا دست انداخت دور بازوم و محکم به آغوشم کشید:
- قربونت برم که بغض کردی، انشالله میرید و همه چیز رو تموم میکنید.
فتانه هم بغلم کرد و در حالی که هق هق میکرد نالید:
- سپینود...داداشمو نکشی!
بهت زده خشکم زد، همه سکوت کردن. باربد با اخم دستش رو کشید و خودش تازه متوجه شد چی گفته و با صدای بلندتری زیر گریه زد:
- ببخشید...ببخشید منظورم این نبود.
با بغض خودن رو عقب کشیدم. سپنتا با خنده گفت:
- ای بابا فتانه، تو همچین گریه میکنی که انگار سر قبر من نشستی.
فتانه جیغ کشید:
- خدا نکنه بیشعور.
هم اعصابم بهم ریخته بود هم خندهام گرفته بود. شاهین با اخم گفت:
- بهتره زودتر راه بیفتین، این تا صبح میخواد گریه کنه.
سر تکون دادیم و از راه پلههایی که به سطح زمین منتهی میشد پا تو جنگل گذاشتیم.
❤ 15👍 2
10300
#پارت_43
**
جنب و جوش عجیبی به پایگاه زیرزمینی رابینها افتاده بود
جوری همه در حرکت بودن که انگار نه انگار فقط قرار بود سپنتا و فرهاد ما رو همراهی کنن.
فرهاد، آخرین بازمانده از قبیله ی راهورها، قرار بود ما رو برای پیدا کردن مسیر و استفاده از نقشههایی که کاملا متفاوت از نقشههای معمولی بودن همراهی کنه.
اون هم درست مثل من و رایمون، همهی خانوادهاش به دست گوماتوها افتاده وکشته سده بودن. فقط اون تونسته بود فرار کنه و چون دوست سپنتا بود، کنار اونها زندگی میکرد.
داشتم لباسهام رو دوباره توی کوله جا میدادم که تقهای به در خورد و فتانه وارد اتاق شد. بهش لبخند زدم. از صبح چپ و راست زده بود زیر گریه و اشک لیلا رو هم در آورده بود.
لباسهایی که دستش بود رو سمتم گرفت:
- لباسهای خودت مناسب همچین سفری نیست.
- نیازی نیست.
لبخند زد و کنارم نشست:
- بگیرشون.
لباسها رو روی پام رها کرد و کمی عقب کشید.
بازشون کردم، یه شلوار مشکی و بلیز مشکی، یه بلیز آبی تیره با شلوار صورمهای.
- فکر می کنم اندازهات باشن؛ سایزت رو از روی لباسات نگاه کردم.
لبخندی به گونههای قرمزش زدم و خم شدم سمتش. دستم رو حلقه کردم دور تنش و اون رو که شکه شده بود به خودم فشردم.
- مرسی فتانه، این چند روزی که اینجا بودیم کلی هوامو داشتی، اگه تو و لیلا جون نبودید...
بغض کردم:
- نمیدونم چجوری میتونستم دوری از عمه رو طاقت بیارم.
دستهاش روسی شونههام نشست و محکم فشارم داد:
- عزیزدلم، تو خودت خوبی و اونقدر مهربونی که آدم دلش نمیآد باهات مهربون نباشه.
به سختی بغضم رو قورت دادم و با صدای لرزونی گفتم:
- دلم براش تنگ شده.
آروم ضربهای به پشتم زد:
- به این فکر کن که بعد از تموم شدن این ماجرا ها بهت افتخار میکنه برای نجات دادن همه چیز.
سر تکون دادم و از بغلش بیرون اومدم. زبونم رو روی لبهام کشیدم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم.
لباسهام رو عوض کردم و بقیه رو توی کوله گذاشتم. قرار بود شب حرکت کنیم و دقیقا نمیدونستم چطور قراره توی شب اونم توی اون جنگل های عجیب و غریبی که اسمشون هم به گوشم آشنا نبود حرکت کنیم.
فتانه با لبخند اتاق رو ترک کرد و دعا کردم دیگه نخواد گریه کنه، ولی نمیدونستم تازه گریههاش رو گذاشته برای وقتی که قراره بریم.
بعد از شام، که توی سکوت سنگینی خورده شد و هر چند دقیقه یکبار صدای فیس فیس گریهی فتانه و برخورد انگشت های رایمون روی میز سکوت رو می شکست، همه توی هال کوچیک خونه جمع شدیم.
شاهین مثل همیشه روی مبل انتهای اتاق توی تاریکترین قسمت نشسته بود و برق چشمهاش باز دچار دلهرهام میکرد.
لیلا با دستهای توی هم فرو رفته چیزی زیر لب زمزمه میکرد و شک نداشتم برای سلامت برگشتنمون دعا میکنه.
باربد سعی میکرد فتانه رو با آروم حرف زدن توی گوشش آروم کنه اما نمیتونست و فتانه توی سکوت با دستمالی که توی مشتش مچالهاش کرده بود خیرهی سپنتایی بود که خیلی آروم کتاب میخوند.
فرهاد موهاش رو شونه میزد و کم کم داشت حرص من رو از این همه رسیدگی به موهای لختش در میآورد.
رایمون و من، هی نگاه میچرخوندیم توی اتاق و درک نمیکردیم چرا این همه برخوردهاشون عجیب شده.
❤ 15👍 2
10502
#پارت_42
**
سپنتا نگاهش رو گرفت:
- هنوزم حسش میکنم.
با درد گفتم:
- من حتی وقتی نگاهت نمیکنم هم حسش میکنم.
تکیه دادم به مبل، کلافه شده بودم. رایمون خودش رو جلو کشید:
- قبلا هم به همچین موردی برخورد کرده بودی؟
سپنتا نگاهش کرد:
- نه...هیچ وقت!
فتانه لیوان آب رو به سپنتا داد:
- شاید چون سپینود بلد نیست کنترلش کنه اینجوریه.
کلافه دستهاش رو روی پیشونیش گذاشت و تا زیر چونهاش کشید:
- نمیدونم، واقعا نمیدونم چرا اینجوریه.
با عصبانیت گفتم:
- خب کتابی چیزی...بالاخره باید یه جایی در مورد این قدرتها یه چیزی نوشته شده باشه دیگه.
همه به هم نگاه کردیم. فرهاد که پاهاش رو روی هم انداخته و روی میز گذاشته بود نگاهش رو دوخت بهم:
- ما که گروه پروداتا نیستیم.
- هوفففف...خب پس بگردیم دنبال پروچیستا، شاید اون بتونه کمکمون کنه.
کمی اخم هام رو توی هم کشیدم:
- اصلا چرا مهمه؟ جای پروچیستا رو بگید ما میریم دنبالش، دیگه سپنتا هم من رو نمیبینه تا اذیت بشه.
فرهاد پاهاش رو از روی مبل برداشت و خم شد سمتم، انگشت اشارهاش رو روی شقیقهام گذاشت:
- استاد، تنهایی نمیتونی بری دنبال پروچیستا، من و سپنتا هم باید بیایم و بدون سپنتا نمیشه.
دستش رو پس زدم و بهت زده گفتم:
- واقعا؟
- فکر می کنی یه پروچیستا راحت میآد میگه که کیه؟ ما سپنتا رو لازم داریم تا پیداش کنیم. همم که شما نیاز به همراه دارید تا مقابل خطرها یکم ایمنتر باشین.
- سپنتا از کجا میخواد بفهمه پروچیستا کیه؟
سپنتا آروم گفت:
- پروچیستا هم مثل تو قدرت روح مخصوص به خودش رو داره.
لبهام رو روی هم فشردم و چیزی که تو ذهنم بود رو گفتم:
- نمیتونیم همینجوری راه بیفتیم؟
فتانه خیلی سریع توپید:
- نه...ممکنه از این بیشتر آسیب ببینه.
تو خودم جمع شدم و عقب کشیدم:
- خب باشه!
لبش رو گاز گرفت:
- ببخشید سپینود، یکم هنوز عصبیم.
سر تکون دادم:
- موردی نداره.
❤ 15👍 1
10400
#پارت_41
- چه بلایی سرش اومده؟
صدای وحشت زده فتانه بود، چیز خنکی روی گوش راستم قرار گرفت.
- همون بلایی که سر سپنتا اومد.
صدای شاهین بود، صداش هم سرد و محکم به نظر میرسید، دقیقا مثل خودش.
سعی کردم چشم باز کنم اما پارچهای که روی چشم هام بود اجازه نداد.
- اما...از گوشش و چشمش خون اومد.
وحشت زده تکونی توی جام خوردم که دستی روی بازوم نشست:
- هیسسسس بهوشی سپینود؟
رایمون بود، یه لحظه از اینکه نمیدونستم چمه بغض کردم، نکنه کور شده بودم؟
با صدایی که به خاطر بغض گرفته بود نالیدم:
- کور شدم رایمون؟
موهام رو نوازش کرد، اینجوری احساس تنهایی نمیکردم.
- نه دیوونه این چه حرفیه.
- پس چرا چشمهام رو بستین؟
چشمهام از اشک داغ شد. صدای قدمهایی اومد و شاهین گفت:
- باز کن اون پارچه رو، سپینود قبل از اینکه چشمهات رو باز کنی یکم گریه کن؛ یکم خون ممکنه توی چشمت مونده باشه هنوز.
هنوز حرفش کامل نشده بود که زیر گریه زدم.
پارچه رو از دور چشمم برداشتن. بین هق هقم گفتم:
- چرا اینجوری شدم؟
- انرژیت کمتر از اون چیزیه که باید باشه، یه قسمتیش رو هم دادی به سپنتا، روحت در تلاش بود برای گرفتن انرژیای که اطرافیانت نمیتونستن بهت بدن، برای همین بهت فشار اومد.
آروم چشمهام رو باز کردم، دیدم تار بود.
چند بار پلک زدم، قطرات اشک همچنان روی گونهام میریخت. با آستین لباسم پاکشون کردم.
- گند زدی به لباست.
با تعجب فتانه رو نگاه کردم و بعد به آستینم که لکههای قرمز خون کثیفش کرده بود.
دستم رو روی سرم که درد میکرد گذاشتم:
- الان، چجوری حالم خوب شد؟
فرهاد لیوانی که دستش بود رو بهم داد:
- سپنتا انرژیت رو بهت برگردوند.
در حالی که به محتوای لیوان خیره بودم یه دفعه تو جام پریدم:
- حالش خوبه؟
- آره، خوبه خوب، مخصوصا که انرژیت رو برگردونده دیگه اذیت نمیشه؛ فقط باید استراحت کنه.
سرم رو بلند کردم و سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو به زبون آوردم:
- اگه یه نفر انرژیش تموم بشه چی میشه؟
سوالی به شاهین خیره شدم که روی صندلی کنار تخت نشسته بود:
- بستگی داره، در حالت معمولی نمیمیره، مثل یه عروسک که باتریش تموم میشه. خیلی از آدمهای معمولی هیچ انرژیای ندارن، اما ما چون انرژی باهامون عجین شده اگه از دستش بدیم همون بلایی که سر تو اومد سرمون میآد.
شونه بالا انداخت:
- و اگه از اون آسیب جون سالم به در ببریم، یه جسم برامون میمونه که قدرت هیچ کاریو نداره.
مقداری از محتوای شیرین لیوان رو خوردم:
- میشه برش گردوند؟
دستهاش رو توی هم قفل کرد:
- جسم بی تحرک میپوسه، فقط مدت زمان کمی مثلا سه یا چهار روز فرصت داریم که برش گردونیم که اون هم باید به اندازه ظرفیت قدرت روحش بهش انرژی داده بشه وگرنه برنمیگرده.
سری تکون دادم، فرهاد در حالی که مشخص بود چیزی ذهنش رو مشغول کرده به آرومی گفت:
- سپنتا کامل آموزش دیده که حتی اگه کسی بهش خیره بشه هم توی تبادل انرژی شرکت نکنه، اما در مواجهه با تو...
شاهین نفس عمیقی کشید:
- باید ببینیم اشکال کار کجا بوده.
لیوان رو به رایمون دادم، ساکت کنارم روی تخت نشسته بود و همچنان موهام رو نوازش میکرد.
چقدر بیچاره و تنها به نظر میرسیدیم، دو تا بچه از یه خاندان بزرگ که معلوم نبود چی به سر خانوادشون اومده.
دلم می خواست بخوابم، چشم هام سنگین شده بود.
رایمون کمکم کرد دراز بکشم:
- بهتره بخوابی.
❤ 14👍 2
12200
Repost from N/a
بهترین رمان های عاشقانه اینجاست❤️🔥
🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟
🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست
🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
🍒عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
🥕برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ...
🥥دوست داشتنش ساده نیست
🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه
🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
🍋دختری که باید برای نجات قبلیهاش یاد بگیره بجنگه
🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
🍉عشق تا بینهایت
🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش
🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🍍عروس خونآشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه
🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🍋اون مرد دیوانهوار عاشق یه دختر شده ولی نمیدونه اون دختر نزدیکش شده که....
🍋🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت
🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
🥭ازدواج اجباری با قاتل زنم.
🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
🍉مجبور شدم معشوقه اون قاچاقچی باشم
🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند...
🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود
🫐من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....
🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🍑بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام
🥭دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه...
🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🍎عشقم بهم خیانت کرد
🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
🍒رابطهای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز
🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🍋🟩 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم!
🥝عاشق پسر خونده ی پدر گمشدم شدم که با نقشه اومده بود تو زندگیم
🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم
400
Repost from N/a
-سقطش کن!
ناباور از آن چه شنیده بودم یک گام به عقب برداشتم.
یه گامی رو که من به عقب برداشته بودم با دو گام بلند جبران کرد:
-اصلا از کجا معلوم که راست بگی و نخوای توله ی یکی دیگه رو به اسم خانوادگی ما ببندی هان؟
از اون بابای معتاد پفیوزت که آبی گرم نمیشه، گفتی چی بهتر از این که خودمو ببندم به ریش یه خانواده ی اسم و رسم دار...
هق زدم و یک گام دیگه به عقب برداشتم.
دستش رو دراز کرد و محکم بازوم رو گرفت و گفت:
-پای یه مرد توی خونه ی تو باز شده و یه جنازه روی دست من مونده... اون وقت توقع داری باور کنم که داری راست می گی و حامله گیت مشروعه؟!
دستش رو ناگهان رها کرد و فریاد زد:
-نمی تونی با یکی دیگه بخوابی و ادای زن های نجیب رو در بیاری و توقع داشته باشی سایه ی سر بشم برای اون نطفه ی حرومی که توی شکمته!
سرم گیج می رفت! گناه من فقط عاشقی بود و حالا داشتم تاوان عشقم رو به بدترین شکل ممکن می دادم.
سرش رو جلو اورد و پچ پچ کرد:
-همین امشب کار رو تموم میکنم دختره ی بی آبرو....
نفسم رفت و لرزیدم
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
زن با نگاهی تحقیر آمیز براندازش کرد و گفت:
-خیال کردی با یه توله میتونی پاگیرش کنی؟
سری با افسوس تکون داد و همون طور که به سمت وسایلش می رفت گفت:
-از تو زرنگ تراش نمیتونن این گرگای پولدار رو گول بزنن...
تو که مثل بره می مونی دختر جون!
هنوز همون جا گوشه ی مطبش تاریک و کثیفش می لرزیدم که صداش رعشه به جونم انداخت:
-تموم نشد پری؟
-الان تمومش می کنم آقا!
رو به من تشر زد:
-یالا بیا روی تخت! اون وقتی که باید می لرزیدی لابد جیک جیک مستونه ت بوده! بیا دیگه این قدر وقت من رو نگیر دختر جون!
به دست و پاش افتادم:
-تو رو به هر کی می پرستی بذار برم!
-بذارم بری؟ دیوونه شدی؟ مثل این که یادت رفته کی اون بیرونه و من برای چی پول گرفتم!
دستم رو توی جیب شلوارم کردم و سرویس طلا رو جلوش گرفتم. چشماش با دیدن برلیان ها برق زد اما گفت:
-جفتمون رو می کشه!
-میرم... قسم میخورم که یه جوری خودم رو گم و گور می کنم که هیچ وقت پیدام نکنه...
وسوسه شده بود! صداش دوباره اومد:
-داری چه غلطی می کنی پری!
سیلی محکمی به صورتم زد و من بی اختیار جیغ کشیدم. پری سرویس رو از دستم قاپید و با خونسردی گفت:
-تموم شد آقا!
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
رفتم اما نمی دونستم اون یه روزی وجب به وجب این خاک رو دنبالم می گرده...
1400
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.