cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

داستانهای نازخاتون

📖☕️ خودمان را در دنیای کتاب ها غرق کنیم دلنوشته های نازخاتون👇 @nazkhaatoon داستانهای صوتی نازخاتون 👇 @nazkhatoonstoryaudio سایت ما رو در گوگل دنبال کنید👇 https://www.nazkhaatoon.ir ادمین کانال👇 @nazkhaton

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
1 303
Obunachilar
-124 soatlar
+147 kunlar
+2330 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

توانایی "آرام ماندن" از جمله مهارت‌های بسیار مهم زندگی است که بسیار نادیده گرفته شده است. بدترین تصمیمات را هنگامی می‌گیریم که آرامشمان را از دست داده‌ایم یا دچار اضطراب و آشفتگی شده‌ایم. ترس به‌طور کشنده‌ای می‌تواند توانایی ما را برای مقابله با مشکلات واقعی و زیربنایی از بین ببرد. آرام‌تر بودن اصلا به این معنا نیست که فکر کنیم همه چیز به خیر و خوشی تمام خواهد شد، بلکه صرفا بدین معناست که با وضعیت ذهنی بهتری با چالش‌های حقیقی زندگی‌مان روبه‌رو خواهیم شد. 📕 آرامش ✍🏻 #آلن_دوباتن @nazkhatoonstory #داستانهای_نازخاتون
Hammasini ko'rsatish...
آدم‌ها رو خیلی جدی نگیرین. لج‌بازی نکنین. غر نزنین. نقش بازی نکنین. قهر نکنین. دل نشکنین. بحث نکنین. اخبار رو دنبال نکنین. سمت هر تجربه‌ای نرین. و هرچیزی رو به خورد معده‌تون ندین. در عوض آب‌ ولرم زیاد بخورین. نفس‌های عمیق بکشین. جزئیات رو ببینین. موفقیت‌های کوچولو رو جشن بگیرین. کلمه‌های خوب استفاده کنین. دنیای کتاب‌های جدیدی رو کشف کنین. موزیک‌های خوب گوش کنین. رویاپردازی کنین. چهار ستون بدنتون رو محترم بشمارین، و به روحتون که مقدار ارزشش تو کلمه نمی‌گنجه، بیشتر از هرچیز دیگه‌ای احترام بذارین. #داستانهای_نازخاتون @nazkhatoonstory Nazkhaatoon.ir
Hammasini ko'rsatish...
و يادش افتاد به يكي از همان روزها، روزي بود در سال اول عروسيشان. همان سالي بود كه ايلخاني را گرفته بودند و برده بودند تهران و ايل داشت دست و پايش را جمع مي كرد. وقتي يوسف و زري وارد شدند جماعتي به پيشوازشان آمدند و هلهله هم كردند. اما به قول يوسف هلهله ي آبكي. آنها خاك آلود و غمگين بودند و معلوم بود كه حال و حوصله ندارند. تا زن و شوهر به چادر پنجاه تيرك خان برسند نصف بيشترشان پراكنده شدند. ملك سهراب جاي ايلخان نشسته بود. آنها را كه ديد گفت:" به پايتخت متحرك ما خوش آمديد." زري به عمرش چادري قشنگتر از پايتخت متحرك آنها نديده بود. چه قالي و قاليچه هايي! چه مخده هايي! چه صندوقهاي چرمي قشنگي! داخل چادر را سرتاسر نقاشي كرده بودند و بيشترش نقش رستم و اشكبوس و اسفنديار و سهراب بود و تصويرهاي ديگري كه زري نمي شناخت. مضحك بود ملك سهراب هم بچه بود و هم نبود. از جايش پاشد، نقش سهراب را به زري نشان داد و گفت:" اين منم!" زري گفت:"خدا نكند." به تصوير رستم اشاره كرد و گفت:" اين هم ملك رستم برادر بزرگ ايلخاني." زري به خود ملك رستم نگاه كرد كه با يوسف پچ پچ مي كردند و ملك رستم لبخند اندوهگيني بر لب داشت و ملك سهراب اين بار اشاره به نقش سربريده اي در يك طشت پر از خون كرد. دور تا دور طشت پر از خون، لاله روييده بود و يك اسب سياه داشت لاله ها را مي بوييد. ملك سهراب گفت:"اين كاكاي خودمه كه بي بي هنوز نزاييده!" زري گفت:"نمي توانيد مرا گول بزنيد، شرط مي بندم اين يحياي تعميد دهنده باشد." ملك سهراب خنديد و گفت:" باشد. حاضرم شرط ببنديم." زري پرسيد :"سر چي؟" ملك سهراب گفت:"سر يك تفنگ برنو." و يوسف را صدا كرد و نقش را نشانش داد و گفت:" خانمتان مي گويند اين يحيي تعميد دهنده است." يوسف تبسم كرد و گفت:" ببخشيدش، زن من از سر كلاس يكراست به خانه ي شوهر آده. هنوز سرش پر از داستانهاي انجيل است كه هر روز صبح در مدرسه مجبور بوده بخواند." زري گفت:"حالا فهميدم، سر بريده ي امام حسين است ... آن هم اسب ..." يوسف گفت:"بيشتر از اين خجالتم نده جانم، اين سياوش است." دوباره ملك سهراب رفت جاي ايلخان نشست و گفت:"جمع اردو، شش هزار نفر است. روزي صد و پنجاه گوسفند سر ببريد..." تامل كرد و گفت:" و شما خانم زهرا. شنيده ام قالي عروس بافت خودتان را آورده ايد به ايلخان پيشكش كنيد. ما راضي نيستيم! تار و پود اين قالي از محنت و محبت است." و از زري پرسيد:" خيابان بندي چادرها را ديديد؟ تفنگچي ها را ديديد كه چطور دست روي تفنگ آماده ايستاده بودند؟ صداي كرنا و طبل را مي شنويد؟ اين مارش نظامي به افتخار ورود شماست." اين حرف بر زبانش بود كه مادرش بي بي همدم تو آمد و بعد از سلام و احوالپرسي گفت:" بچه پاشو سرپا، باز مزخرف گفتي؟ دو تا مرغ گير آورده اند، بدو تا آفتاب غروب نكرده، سرشان را ببر." ملك سهراب عصباني شد. پاشد به بي بي دهن كجي كرد و رفت. و وقتي برگشت مرغهاي كشته را تو دامن مادر انداخت. وحالا ملك رستم، زري را از يادآوري گذشته بازداشت. چرا كه پرسيد:"خانم زهرا، رفتيد تو فكر، نكند مزاحمتان شده باشيم؟" زري خنديد و گفت:" چه حرفها! يادم افتاده بود به اولين شبي كه من به چادر ايلخاني آمدم. سال اول عروسيمان بود." رو به ملك سهراب كرد و گفت:"يادتان است آ» شب جلو من تازه عروس چه بلايي سر بي بي آورديد؟" ملك سهراب گفت:"خوب يادم است." زري گفت:" خوب، بچه بوديد." ملك سهراب گفت:"بچه نبودم. تخس و سركش بودم." زري گفت:"يادم است بي بي همدم مجبور شد تنبانهايش را عوض كند. من شمردم هشت تا تنبان پايش بود. بي بي سرما خورد ... و شما ملك سهراب، هي مي گفتي "زن ايلياتي كه نبايد ناخوش بشود." ملك سهراب گفت:" خوب يادم است، همان شب يك تفنگ برنو از شما بردم كه هيچ وقت نداديد." در اين موقع خديجه تو آمد و دسته كليد را از زري گرفت تا بچه ها را بخواباند. حيرت زده به مردهاي چادرنمازي نگاه كرد و پرسيد:"تو تاريكي نشسته ايد! چراغها را روشن بكنم؟" _ نه. ملك رستم گفت:" يادم است همان سالي بود كه من مالاريا گرفتم و به شما پناه آوردم. سه ماه خوابيدم. آن روزها هيچ كس جرات نمي كرد حتي با ما سلام و عليك بكند. شما مثل يك خواهر از من پرستاري كرديد. يادم نمي رود. رختشوي نيامده بود و شما با آن دستهاي ظريف و كوچكتان رخت مرا شستيد. يوسف خودش لگن زير پايم مي گذاشت..." و رو به سهراب افزود:" سهراب من مي روم. من بي خود اينجا آمدم." و سهراب به تركي جوابش را داد و مدتي دو برادر به تركي گفتند و شنيدند و زري چيزي نمي فهميد و باز دلش شور افتاده بود. صداي پاي اسبها روي شنها روي شنهاي باغ آمد و زري دويد جلو سوارانش. چراغهاي باغ روشن بود. دو تا آهو زده بودند و يك بچه آهوي زنده ترك اسب قزل بود كه پيشكارشان سيد محمد با سبيل كلفت جو گندمي اش بر آن سوار بود. سوارها پياده شدند. خانم فاطمه هم آمد به طرفشان و گفت:"نه خسته!"
Hammasini ko'rsatish...
در حالي كه اين كلكها در اينجا نمي گيرد و لاس زدن شما، بهانه به دست اينها داد كه اينجا بيايند." ملك سهراب بنرمي گفت:" خوب برادر جنگ است ديگر. در جنگ كه نان و حلوا پخش نمي كنند. آنها مجبورند براي حفظ نفت و راه خليج اينجاها باشند. ما هم نبوديم مي آمدند. تازه اينجا براي مرخصي و معالجه مي آيند. اردوي اصلي در خرمشهر است ... غير از اين چاره اي ندارند." يوسف پدرانه گفت:" از آنها دفاع هم ميكني پسرجان؟ جنگ آنها ميان خودشان است. به ما چه مربوط؟ هيتلر از قاره ي خودشان است. خودشان پروارش كردند. بگذاريد خودشان هم تقاص پس بدهند. تقاص همه چيز را. تقاص خونهايي را كه به دل همه ي آنهايي كردند كه به قول زينگر : نعمت دارند اما بلد نيستند از نعمتشان استفاده كنند. ديگر نمي گويند مسؤول اين نابلدي كيست؟" ملك سهراب نگاهي به ساعتش كرد و گفت:" دير وقت است، سرم درد گرفت. يك آسپيرين نداريد؟ باير باشدها." زري بلند شد قليان را برداشت و رفت. وقتي با آسپيرين باير و ليوان آب برگشت، يوسف مي گفت:" به شما اطمينان مي دهم. براي آنكه متفقشان را از پيشنهادي كه گفتم منصرف كنيد، به كمك شما مانوري خواهند داد و به دست شما عده اي را به خاك و خون خواهند كشيد. اينها هيچ وقت به متفقشان نه نمي گويند. او را در برابر عمل انجام شده قرار مي دهند تا خودش از نقشه ي خودش منصرف بشود. حالا كي است مي گويم؟ دستهاي شما را آلوده خواهند كرد و خودشان كنار خواهند نشست. يك برادر كشي حسابي راه خواهد افتاد." ملك سهراب گفت:" ما كم كم بايد برويم، خوب است برگرديم سر اصل مطلب،آخرش نفرمودي به ما آذوقه مي فروشي يا نه؟" و مشوش مي نمود. ملك رستم خنديد و گفت:" نگفت؟ ديگر چطوري بگويد؟ اين همه ياسين خواند ..." ملك سهراب چانه زد:" باور كنيد همه اش را براي فروش نمي خواهيم. افرادمان گرسنه اند. مثل برگ درخت از مرض و گرسنگي به زمين مي ريزند..." يوسف گفت:"قول رستم را قبول دارم. اگر رستم قول بدهد كه فقط به اندازه ي افراد بخرد و آذوقه ي من فقط صرف افراد خودتان بشود حرفي ندارم. فردا مي روم كوار ... مي دانم كه آنجا متوقفتان كرده اند. شتر بياوريد آذوقه بار كنيد. اما فقط براي خوراك ايل،بند بهمن هم يك فرسخي است. آبشخور داريد. علف چر هم از من، مفت بهتان مي دهم." رستم بنوميدي گفت:" نمي توانم به تو نارو بزنم." يوسف گفت:"مي دانم كه نمي تواني" تاملي كرد و بدلسوزي گفت:"رستم بيا از اين راهي كه پيش گرفته اي برگرد. بيا براي حداقل ،يك ايشوم، يك تيره ،جا و جو و اعتقاد بساز. حرفه يادشان بده. چند بار به تو گفته ام! زمينهاي باير من منتظر خانه و مدرسه و حمام و مريضخانه و مسجد و مرتع شدن هستند..." ملك سهراب حرف يوسف را بريد و گفت:" اينها كه گفتيد به خوي ما نمي خواند. ما آزاد زندگي كرده ايم، طبيعت هميشه دم دستمان بوده. در كوه و كمرش كه اسب رانده ايم، در دشتش كه اطراق كرده ايم، زير آسمانش كه چادر زده ايم. نمي شود ما را در خانه زنداني كرد." يوسف بتلخي افزود:" البته غير از ما خانها ... ما خانها بهترين باغ شهر را داشته ايم كه الان مقر سر فرماندهي قشون خارجي است ... بهترين خانه را ..." ملك سهراب كه مي دانست چه مي خواهد بگويد، نگذاشت. بنرمي گفت:"باور كنيد افراد ما عاشق همين نوع زندگي هستند كه دارند. اگر مستقر بشوند دلشان مي گيرد." يوسف گفت:" چون فقط همين نوع زندگي را شناخته اند. اا سهراب جان، وقتي آدم روي زمين كشت كرد و پاي زمين زحمت كشيد و حاصلش را برداشت، به زمين وابسته مي شود. در ده هم طبيعت در دسترس آدم است، وقتي مستقر شد..." و سهراب حرف او را اين طور تمام كرد كه :" خنگ و خرف و نظرتنگ و ترسو مي شود." و ناگهان روال صحبت را عوض كرد و پرسيد:" اجازه هست سوالي از شما بكنم؟ شما اين همه غله و حبوبات و خرما كه داريد چه خواهيد كرد؟ الان فصل خرمن گرمسير است، خرمن را كه برداشتيد چه مي كنيد؟ احتكار مي كنيد؟" يوسف جواب داد:" سهم رعيتم را تمام و كمال مي دهم و مازادش را مي آورم شهر. به جاي انصافهايي كه هم سهم رعيت و هم خوراك مردم هموطنشان را فروخته اند يه قشون خارجي. ما پنج نفريم و همه مان هم ملاك عمده ايم و دو تامان عضو انجمن شهرند، هم قسم شده ايم كه آذوقه ي شهر را در اختيار بگيريم. شهردار را هم موافق كرده ايم. مي دانم كه آنقدر مردانگي داري كه ما را لو ندهي. اين را هم بدان كه من محتكر نيستم. محتكر آنهايي هستند كه آذوقه ي همشهريهاي مرا مي فرستند به شمال آفريقا و ..." ملك رستم لبخند تلخي زد و گفت:"لابد مجيد هم با شماست. اميدوارم بتوانيد كاري بكنيد. خدا كند." ملك سهراب پرسيد:" حاكم را چه مي كنيد؟" يوسف جواب داد:" حاكم هم هر چه باشد آدم است. رضا ميدهد كه جلو قحطي گرفته شود و سرو صداها در اين گوشه از مملكت بخوابد."
Hammasini ko'rsatish...
ملك سهراب گفت:"چشمم آب نمي خورد، كار خطرناكي است. تا در مرحله ي حرف است، كاري به شما ندارد، اما پاي عمل كه به ميان آمد هر طور باشد جلوتان را مي گيرند." و بلند شد و چادر نمازش را سر كرد. يوسف گفت:"كوشش خودمان را خواهيم كرد." و بعد افزود:" شام بمانيد." ملك سهراب گفت:"نه برويم. دلشان شورمان را مي زند، خيال مي كنند گير افتاده ايم. بفرما يك درشكه برايمان خبر كنند." ملك رستم پاشد. چادرش را پشت و رو سر كرد. زري خنديد و گفت:"وارونه سر كرده ايد، درزهايش پيداست." يوسف رو به رستم گفت:" تو بمان، فردا۷ صبح،تاريك و روشن خودم مي برم مي رسانمت." رستم گفت:"باشد." با هم به باغ آمدند و به انتظار درشكه براي ملك سهراب روي صندليهاي حصيري نشستند. چراغ ايوان روشن بود. زري لب ايوان آمد. ديد كه خسرو كنار منقل آتش عمه خانم سر دوپا نشسته و در ماهي تابه فندق بو مي دهد. خانم فاطمه داشت روي سنگ صافي فندق مي ساييد. سحر هم توي ايوان بود و دهنه اش گل دستگيره در اطاق بسته بود. صداي يوسف آمد كه:" چرا دهنه را از سر حيوان برنداشته اي؟ چرا حيوان را به ايوان برده اي؟ باباجان، حيوان خسته است. ببرش طويله، معالجاتت را بگذار براي صبح." خسرو پاشد و گفت:" پدر اجازه بده، حالا ديگر روغن فندق حاضر است. مي مالم سر زانويش و مي برمش طويله. اينكه آوردمش ايوان، شيطاني مي كرد مي گذاشت دنبال بچه آهو. بچه آهو تو اين تاريكي از خواب مي پريد و وحشت زده خودش را به شاخه و بوته ها مي زد. من هم آوردمش پهلوي خودم." عمه خانم فندقها را داغ داغ از توي ماهي تابه برداشت. دستش سوخت. فندقها را گذاشت زمين و به دستش فوت كرد و گفت:" داداش، به غلام بگو بچه آهو را فردا بكشد. اولا گوشت شكار به همه نرسيد، گله مي كنند. ثانيا نگه داشتن آهو شگون ندارد. اصلا كاشكي هوس شكار از سر مردهاي اين خانواده مي افتاد. همينپارسال بود كه خان كاكا يك آهوي آبستن زد. دلش را كه شكافتند چشمم افتاد به بچه ي نه ماهه كه تو دل آن زبان بسته خوابيده بود. زدم تو سرم و گفتم، ديگر فايده ندارد. دودمان خان كاكا ..." زري آهسته به عمه خانم گفت:" چادرتان را بيندازيد روي سرتان، اينها كه در باغ نشسته اند، مرد هستند." عمه خانم به صورتش زد و گفت:" پناه بر خدا! رو به هفت كوه سياه! دوره ي آخرالزمان شده." و چادرش را هول هولكي بسر كشيد. درشكه كه آمد ملك رستم هم پاشد و گفت:" اجازه بده من هم بروم. بايد هرچه زودتر خودم را به عمو برسانم. به نظرم تو درست گفتي. عمويم كوركورانه خودش را در اين چاله انداخته." يوسف فقط پرسيد کور کورانه؟
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
خسرو با شوق تعريف كرد:" مادر، سحر خيلي شيطان شده، گذاشت دنبال اين بچه آهو و پشتش را گاز گرفت. البته خودش هم زمين خورد. سر زانويش زخم شده. حالا بايد با روغن فندق سوخته معالجه اش كنم. مادر، فندق داري؟" زري گفت:" روي ميز تالار تو آجيل خوري هست." بعد فكري كرد و گفت:" ولي حالا نرو. مهمان غريب داريم." يوسف رفته بود سرتخت دوقلوها كه آن طرف حوض زير پشه بند خوابيده بودند. زن و شوهر به تالار رفتند. يوسف كليد را زد و چراغها روشن شد. به ملك رستم گفت:" منتظرت بودم اما نه امروز. ديگر خيلي دير و بي موقع آمدي. امروز حتي از آمدنت خوشحال نيستم. تو چرا؟تو چرا بايد به چنين كارهايي رضا داده باشي؟ با آن حرف و سخنها كه با هم داشتيم؟" روي مبل نشست و زري روبرويش روي زمين نشست و چكمه هايش را از پايش درآورد. ملك رستم سرش را زير انداخت و سبيلهايش را جويد. سهراب چادر نمازش را گلوله گرده و گوشه اي انداخت و سيخ نشست. يوسف ادامه داد:"تفنگهاي زنگ زده و شكسته پكسته را از شكاف كوهها و سوراخ و سمبه ها درآورديد و روغن زديد و غارت و برادركشي را از سر گرفتيد. ديگر من و شما چه حرفي با هم مي توانيم داشته باشيم؟" سهراب گفت:"خانم زهرا كه غريبه نيستند. بايد انتقام مي گرفتيم. تا كي بكشيم؟ آن عفو عموميشان ، كه بعد زيرش زدند و چه جور هم زيرش زدند. راست آمدند چپ رفتند. رشوه گرفتند، بهانه جويي كردند، كينه ورزيدند و تيرباران كردند. آن اسكان دادنشان كه هرچه پول داشتند خرج اتينا كردند. چند تا خانه ي گلي در جاهايي كه آب نداشت ساختند و گفتند برويد توش بنشينيد. عوض كتاب و معلم و دكتر و دوا و دلجويي، سرنيزه و توپ و تفنگ و كينه تحويلمان دادند. حالا طبيعي است كه ما هم برميگرديم سركار و كاسبي مان و انتقام مي گيريم." خديجه قليان آورد و جلو يوسف گذاشت وزري آهسته گفت:"چكمه ها را ببر بده غلام تميز كند. چاي هم بياور." يوسف پكي به قليان زد و گفت:" ايوالله، سهراب جان خوب گفتي. برگشتيد سر كار و كاسبي تان. يعني ايل براي شما شده يك دكان .باهاش معامله مي كنيد." ملك رستم گفت:"باور كن خودشان از اول گز نكرده پاره كرده بودند. خود من از آنهايي هستم كه با اسكان موافقم. خودت كه مي داني. اما مثل اين است كه خودشان نمي خواهند ما سروسامان بگيريم. دستهايي در كار است كه نمي گذارد. يا مي خواهد ما از درون بپوسيم و از بين برويم و يا مي خواهد به همين وضع فعلي نگاهمان دارد." يوسف ني قليان را گذاشت زير لبش و گفت:" خودتان هم وضع فعلي را ترجيح مي دهيد. اگر خود شما كمك مي كرديد، شايد كار اسكان به جايي مي رسيد. اما عزيزم شما عادت كرده ايد به دوشيدن رعيتهايتان. براي شما افرادتان آدم نيستند،با گوسفندهاتان فرقي ندارند. هر دو را چكي مي فروشيد." ملك رستم بخشم گفت:"اين طور با من حرف نزن يوسف. دوست و همكلاسي عزيزم هستي، نان و نمك همديگر را خيلي خورده ايم، اما ..." يوسف گفت:"من غير از اين طور ديگري بلد نيستم حرف بزنم. تو كه مرا مي شناسي. با احدي رودربايستي ندارم. حتي با عزيزترين دوستانم." ملك رستم به آرامي گفت:" خود من بهتر از هركس مي دانم كه زندگي ايلياتي با همه ي هيجانها و دلاوريهايش زندگي درستي نيست. مي داني كه خودم ترجيح مي دهم قشقايي خاكي باشم تا قشقايي بادي. مي دانم اين درست نيست كه هزارها تن زن و مرد و بچه به دنبال حشم مدام پي علف و آبشخور از اين سر خليج به آن سر كوه سرگردان باشند. مي دانم كه نبايد زندگي اين همه آدم را بسته به گاو و گوسفند و عليق كرد. اما مگر دست من تنهاست؟ مگر من ايلخانم؟ از يك آدم تنها چه بر مي آيد؟" يوسف قليان را كنار گذاشت:" اگر آدم تنها بخواهد، مي تواند خودش را از تنهايي دربياورد. خيليها هستند كه حرف حق سرشان مي شود و نفس حق را مي شناسند. منتها پراكنده هستند، خودت را با آنها از تنهايي درآر... تو هم كه نكني بچه هاي تو بچه هاي ديگران خواهند كرد. از شهرها مي گذرند. از دهات آباد مي گذرند، مدرسه و مسجد و حمام و مريضخانه مي بينندو مي شناسند و حسرت مي خورند و آخرش كاري مي كنند." ملك رستم گفت:" ميداني ديگر از اين حرفها گذشته ..." خسرو تو آمد. در آستانه ي در پاهايش را جفت كرد و سلام گفت و به طرف آجيل خوري قدم برداشت و ظرف آجيل را برداشت و رفت. يوسف رو به ملك رستم پرسيد:"قضيه ي تنگ ملك آباد چه بوده؟ چيزهايي شنيده ام. اما مي خواهم از خودت بشنوم." .... ملك رستم گفت:"به موهايت قسم چيز مهمي نبوده "اژدهاكشها" يك دسته سوار را خلع سلاح كرده اند، چند تا سربريده اند و ده تايي تفنگ و مقداري فشنگ و بيست تايي اسب بچنگ آورده اند. همين. سرخود هم اين كار را كرده اند. تيره ي "فارسي مدان" به گوش عمويم رساند. خود عمويم موافق دله دزدي نيست. ملك سهراب كه مدتي سكوت كرده بود به صدا درآمد و گفت:"كاكا، جريان توله هاي جناب سروان را براي يوسف خان بگو."
Hammasini ko'rsatish...
1
رستم چيزي نگفت. خود سهراب رشته ي مطلب را در دست گرفت:" سگ سروان مامور اسكان زاييده بود. چند تا بچه از تيره ي اژدهاكش سنگ مي زنند به پاي سگ سروان، از آن سگهاي اصيل بوده، بعد از ترسشان سگه را مي دزدند و سر به نيست مي كنند. فارسي مدانها خبرچيني مي كنند. سروان هم وامي دارد سه تا زن بچه شيرده از تيره ي اژدهاكش، توله هايش را شير بدهند." زري احساس كرد دلش آشوب مي شود. يوسف لبخندي زد و گفت:"سهراب جان. اين قصه كه مال ده دوازده سال پيش است. تو خودت لااقل سه بار همين قصه را در موارد مختلف براي من گفته اي." ملك سهراب بگستاخي گفت:" انصاف بود بگذاريد براي بار چهارم هم بگويم؟" يوسف گفت:" اول يادم نبود، وقتي گفتي يادم آمد. اما تو چه خيال كردي؟ من نه فرشته ام، نه ديو. من هم مثل همه آدم گناهكاري هستم." و رو به رستم پرسيد:" خوب حالا از من چه مي خواهيد؟ همه اش پرت گفتيم، برويم سر اصل مطلب." ملك رستم جواب داد كه:" باور كن با همه ي كارهاي عمويم موافق نيستم. حتي با اين هم مخالف بودم كه مرا پيش تو بفرستد. نمي خواهم دوستي مان بهم بخورد. اما در اين موقع حساس، نمي توانم پشتش را خالي كنم." زري انديشيد كه انگار اول كه آمد گفت فقط سهراب از طرف عمويم آمده و خودش دلش تنگ شده بوده ... يوسف پرسيد:" نگفتي از من چه مي خواهي؟" ملك رستم سرش را زير انداخت و به فكر فرو رفت. ملك سهراب گفت:"كمك." _ چه كمكي؟ _ هر چه آذوقه داريد بفروشيد به ما. درونكرده ها را هم خريداريم. به هر قيمتي كه باشد. يوسف پرسيد:" كي يادتان داده؟ زينگر؟ تا حالا حرف از خريد مازاد غله بود، حالا هرچه هست و نيست را مي خواهند!" دو برادر نگاهي به هم كردند و ساكت ماندند. يوسف داد زد: " آذوقه مي خواهيد بدهيد به قشون خارجي و عوضش اسلحه بگيريد و بيفتيد به جان برادرها و هم وطنهاي خودتان؟ يك لايش كرديم نرسيد، حالا دولايش مي كنيم! شما مگر عقل توي كله تان نيست؟ آن دستهاي مرموز كه نمي خواهند شما سر و سامان بگيريد براي چنين روز مبادايي است ... پس كو آن دلاوريها و مردانگيها و نجابتها؟" و سبيلهاي بورش مي لرزيد. ملك سهراب تقريبا با التماس گفت:" مي دانيد كه ايل را در كامفيروز متوقف كرده اند؟ مي دانيد كه اجازه ي ييلاق نداده اند؟ دور و برمان همه اش توپ و تفنگ خوديهاست. علفهاي سبز دامنه ي كوهها دست نخورده دارند خشك مي شوند و گوسفندهايمان از بي علفي نا ندارند و از بي آبي له له مي زنند." يوسف خشمگين گفت:" ببين سهراب جان، تو يك الف بچه ديگر به من نارو نزن. از تو توقع ندارم. مي دانم كه قسمت عمده ي گوسفندهايتان را فروختيد به قشون خارجي. گوسفندهاي شما الان يخ زده اند و در سردخانه ي راه آهن اهواز به بندر شاه محترمانه حفاظت مي شوند." رستم چشم دوخته بود به گلهاي قالي. برادرش جواب داد:" اگر نمي فروختيم روي دستمان مي مردند. باور كنيد گوسفندهاي ما با پاي خودشان نمي توانستند بروند، با كاميون بردندشان." يوسف پرسيد:" با پولش چه كرديد؟ اسلحه؟ آفتابه طلا؟ خمره ي طلا؟ داخل كلاه دوبرتان تاج دوختيد و دلتان را خوش كرديد كه به عمويتان خطاب كنند قبله ي عالم؟" ملك سهراب ديگر طاقت نياورد ، از جا پاشد و گفت:يوسف خان، دوستي به جاي خود، اما هر چيزي حدي دارد. شما چه حقي داريد به من بگوييد يك الف بچه؟ بگوييد عقل در كله ي ما نيست؟ عقل در كله ي خودتان نيست وگرنه الان به جاي برادرتان خودتان وكيل مي شديد..." يوسف بخشم پرسيد:" وكيل كي؟ وكيل زينگر؟ از وكالتي كه تو واسطه اش باشي گزگزه ام مي شود." ملك سهراب خشمگين تر شد:" عجب آدمي هستيد! هر چه سر زبانتان مي آيد مي گوييد. بي اينكه فكر كنيد ممكن است اشتباه كرده باشيد. كي مرا واسطه كرده؟ چرا خودتان هي جلو خودتان پا مي شويد؟ مگر شما كي هستيد؟ و آن وقت چه اشتباهاتي؟ آفتابه ي طلا به ما چه مربوط است؟ تقصير داود خان را هم پاي ما مي نويسيد؟ چرا؟ به چه حق؟" يوسف آرام گفت:" همه تان سر و ته يك كرباسيد." ملك رستم پادرمياني كرد و رو به سهراب گفت:" بنشين پسر. با تو شرط كردم كه به رفيقم توهين نكني." بعد دو برادر به تركي حرف زدند. لحن كلام رستم هي خشن تر مي شد و لحن سهراب نرم تر، تا نشست و زير لب گفت:"معذرت مي خواهم." يوسف قليان را پيش كشيد. زري گفت:" از آتش افتاده، بروم برايت تر و تازه اش كنم." يوسف آهي كشيد و گفت:" آتش بر سر خودم هست." و به قليان پك زد. سهراب تبسمي كرد و گفت:" نمي خواستم شما را برنجانم، باز هم عذر مي خواهم." يوسف خنديد و گفت:" سهراب جان، يك بار زير دنبه ي مرا ديدي و چه شلتاقي كردي؟ خوشم آمد. جربزه داري، منتها روشن نيستي." قليان را كنار گذاشت و ادامه داد:" مي دانيد نه آن وقتها كه با آلمانها چشمك مي زديد، موافقتان بودم نه حالا كه با دشمنانشان ساخته ايد. شما بوديد كه هيتلر را امام زمان كرديد.
Hammasini ko'rsatish...
#سووشون #داستانهای_نازخاتون #قسمت۴ فصل چهارم بعدازظهر روز شنبه سحر را يك نعل بند غريبه نعل كرد. خسرو مدرسه بود و شاهد نبود. وقتي آمد نگاه ملامت باري به پدرش انداخت كه گفت:" چاره نبود. دير مي شد." بعد حرف شكار پيش آمد و پدرش قول داد كه هم او را و هم سحر را ببرد. تا عصر پنجشنبه كه سواران از در باغ بيرون رفتند تمام فكر و ذكر خسرو متوجه ي شكار بود. و اينكه آيا سحر خواهد توانست بيايد يا نخواهد توانست؟ و حالا بيست و چهار ساعت مي شد كه زري پسرش را نديده بود. مدام دلش شور زده بود و خيالش هر آن هزار جا رفته بود و عمه خانم به نصيحت گرفته بودش كه: "آنها خوش و خرم اسب مي دوانند و تو در خيالت هي زخميشان كن و از كوه پرتشان كن." دستور داد غلام خرند جلو عمارت را آب پاشي كند و صندليهاي حصيري را كنار حوض بچيند. حتما پيش از اينكه جمعه غروب كند پيداشان مي شد. مينا و مرجان دور و بر حوض مي پلكيدند و چشم مادر را كه دور مي ديدند دستشان را با هم توي آب مي كردند. در باغ را زدند. زري به پيشواز سوارانش رفت. غلام داشت در باغ را چهار طاق باز مي كرد. درشكه اي تو آمد و زري جا خورد. آنها كه با اسبهايشان رفته بودند! درشكه به زري كه رسيد ايستاد. دوتا خانم پياده شدند. چادر نماز بسر داشتند و رويشان را محكم گرفته بودند. "عجب زنهاي لندهوري!" ملكيهاي ضخيم كار آباده بپاداشتند و پاهايشان چقدر بزرگ بود و خودشان از زير چادر عجب رشيد و چهارشانه بنظر مي آمدند. زري سلام كرد. زنها سر تكان دادند.يكيشان با دست بزرگ و زمختي به درشكه چي پول داد. ساعت مچي اش ساعت مردانه بود. زري هرچه فكر كرد آنها را كجا ديده عقلش به جايي نرسيد. شايد دوستان قديمي خانم فاطمه بودند كه اينك در ايوان ترياك مي كشيد. زنهاي مرد و مردانه ي شهر كه از هيچ مردي در اين دنيا نمي ترسيدند؟ يا زنهاي لوطي؟ نظرش به مينا و مرجان جلب شد كه دستشان را تا بازو در آب فرو كرده بودند. داد زد:"از سر حوض بريد كنار..." به صندليها كه رسيدند به خانمها تعارف كرد كه بنشينند. اما آنها اعتنايي نكردند و رو به عمارت پيش رفتند. يكيشان كه كوتاهتر بود معلوم بود مي خندد چرا كه شانه اش زير چادر تكان مي خورد. عمه خانم همان طور كه به وافور پك مي زد نگاهي به زنها كرد و گفت:"بجا نياوردم." زنها از ايوان گذشتند و در تالار را باز كردند و تو رفتند. حتما از ديوانه هاي ديروزي نبودند كه با دست خودش به آنها نان و خرما داده بود. اما عاقلانه هم نبود كه به خانه ي مردم بيايند و عين خوابگردها يك كلمه هم حرف نزنند و مثل خانه ي آجده شان، راه را بكشند و هرجا دلشان خواست بروند. دنبال زنها به تالار رفت. گفت:"چرا نمي فرماييد بنشينيد؟ راستش هرچه فكرش را مي كنم بجا نمي آورم." يكي از آنها با صداي دورگه اي پرسيد:"يوسف خان كجاست؟" زري جواب داد:"با خسرو رفته شكار". صداي مرد بود. صدا هم آشنا بود. لابد كسي دستشان انداخته بود. زنها روي مبلهاي تالار نشستند و هر دو با هم چادرهايشان را از سر انداختند. ابروهاي پهن، چشمهاي سياه، مژه هاي بلند، دماغ عقابي با صورت سبزه ي كشيده. سيبي و نصفيو فقط يكي جوانتر بود و ديگري پيرتر و آن پيرتره سبيلو هم بود، عجب حكايتي! حيرت زده داد زد:"ملك رستم خان! اين چه ريختي است؟ شما كه زهره ي مرا برديد." ملك رستم انگشت گذاشت روي سبيلهايش و گفت:" هيس! آهسته. منتظر يوسف مي نشينم." زري به ايوان آمد. دوقلوها را ديد كه كنار عمه خانم نشسته اند و ترياك كشيدنش را تماشا مي كنند. به تالار برگشت و يكي يك بادبزن داد دست ملك رستم و برادرش ملك سهراب و بخنده گفت:" خوب عنكم كرديدها! بعد از چند سال كه سراغ ما ..." ملك رستم به تشويش پرسيد:" كي از شكار برميگردد؟ ممكن است برنگردد؟" زري جواب داد:"هر آن منتظرش هستم. مگر چطور؟" ملك رستم گفت:" شنيدم فردا مي رود گرمسير... چطور تا حالا برنگشته؟" زري براي مهمانها شربت آورد و بعد ميوه و آجيل. درهاي تالار را باز كرد.اما چراغها را نگذاشتند رشن كند. روبرويشان نشست و پرسيد:"خوب، واقعا چطور شد ياد ما كرديد؟" ملك رستم دستي به سبيلش كشيد و گفت:"سهراب از طرف عمويم آمده، من هم دلم براي شماها تنگ شده بود آمدم." زري گفت:" لابد اين نقشه هم كه چادر سر كنيد، نقشه ي سهراب خان بوده. هنوز دست از شيطنت بچگي برنداشته، سهراب خان، يادت است. چه آتشي مي سوزانيدي؟" ملك سهراب خنديد:" مگر ممكن است يادم برود؟ اما چادر سر كرديم كه نشناسندمان. اگر گيرمان بياورند تكه ي بزرگمان گوشمان خواهد بود." زري رو به ملك رستم گفت:" ياد آن روزها بخير! هيچي حاليمان نبود!"
Hammasini ko'rsatish...
@nazkhatoonstory #داستانهای_نازخاتون حریص بودن در دوران پیری احمقانه است: چه چیزی پوچ تر ازمسافری که مدام وسایل خود را زیاد و زیادتر می کند در حالیکه به پایان سفر نزدیک و نزدیکتر می شود. سیسرو - دولتمرد و سیاستمدار رومی سخنور، فیلسوف، دانشمند.
Hammasini ko'rsatish...
😢 1
بعد شعر خودش را خواند. شعر درخت استقلال. "درباره ي درخت عجيبي كه قوت خود را از خاك و خون مي گيرد. اين درخت باغباني دارد كه قيافه اش شبيه پيامبران مي ماند. باغبان از ميان همه ي درختها عاشق همين يك درخت است. هنگام آبياري وقتي صلا در مي دهد كه :خون! همه ي مردم دور درخت فراهم مي آيند و رگهاي دستشان را باز مي كنند. اين درخت سايه ي خنك و گسترده اي دارد. همه ي مردم زيرش مي نشينند و غصه از دلشان مي رود. مردم ميوه و برگهايش را خشك مي كنند و مي سايند و به چشم ميكشند و غرور و اميد و اعتماد به نفس در دلشان برميدارد و همه شان آدمهايي مي شوند با تمام صفات مردي و مردانگي." بعد نمايش شروع شد، يك مرد ريشو و عمامه دار هندي با لباس سرتاپا سفيد آمد و چهارزانو روي صفه نشست. بلندگو را پايين آورد و شروع كرد در ني دميدن. از سوراخي كه جلو رويش قرار داشت و زري تا آن وقت متوجه اش نشده بود، يك زن سياه سوخته چند بار سرك كشيد و زبانك انداخت. وسط دو ابرويش را خال قرمز گذاشته بود. زن بالا آمد و كنار مرد ايستاد. ساري زرد رنگ كه حاشيه ي زردوزي داشت تن كرده بود. هي جيغ جيغ كرد. آنقدر صدايش زير بود. زنك حتي پير بود، اما دستهايش را تكان مي داد النگوهايش جلنگ جلنگ صدا مي كرد. صداي آوازش در هلهله و سوت سربازان هندي گم مي شد. زن مهره هاي گردنش را انگار لق كرد. چرا كه سرش روي گردن افتاد و عين مار هي به راست و به چپ گردش كرد. ابروي لنگه به لنگه انداخت. چقدر سورمه براي سياه كردن دور چشم هايش حرام كرده بود! زن با گردن لق رو به سوراخ هي پس و پيش رفت. آهنگ ني تندتر شد. يك نوار لاستيكي كه سر مار داشت از سوراخ قد علم كرد. شق و رق. زن دست داز كرد و نوار را كشيد، هي كشيد. نوار لاستيكي را مثل يك مار طويل در گوشه ي صحنه چنبره كرد. بعد مرد لاغري با ابروي پاچه بزي و سبيل جوگندمي و كلاه سيلندر و لباس رسمي و چتري در دست به صحنه آمد. ني زن همچنان ني اش را مي زد. زن دست دراز كرد و از سوراخ مقداري آت و آشغال درآورد. چوب و تخته و شنل قرمزي كه مك ماهون پوشيده بود و كلاه بوقي و قوطي و چكش و پمپ باد. حالا زن شد وردست مرد ابرو پاچه بزي.مرد مترسكي از چوبها ساخت و نوار لاستيكي را از زن گرفت و جاي بدن و دستها و پاهاي مترسك را با نوار لاستيكي مي پوشاندو شنل را انداخت روي دوش مترسك كه سر مار داشت. و كلاه بوقي را گذاشت سرش/ سبيلي با چسب پشت لبش چسبانيد. سبيل تمام عرض صورت مار را گرفت. يك علامت صليب شكسته هم از زن گرفت و به شنل سنجاق كرد. بعد آمد سراغ پمپ باد و سر پمپ را به پاي مترسك وصل كرد و با نواي ني شروع كرد به باد كردن مترسك. مترسك هي بزرگ و بزرگ تر شد. سرش، بدنش،دستها و پاهايش هي باد كرد. باد كرد، عجيب عظيم شد، قسمت عمده صحنه را فرا گرفت، و مرد هندي عمامه به سر مجبور شد بكشد كنار. صدايي پشت سر زري زمزمه كرد:"هيتلره". ناگهان بر طبل كوفتند. يك مرد چاق با چپق كوچك به گوشه ي لب، از جلو، عموسام و افسرهاي جورواجور شليطه بپا، و بي شليطه، علامت داس و چكش به بازو بسته و بي علامت ريختند به صحنه. هركدام يكي يك تيركمان در دست داشتند. اول شروع كردند به انگولك كردن مترسك. يكي از افسرها هي جلوشان را مي گرفت و داد مي زد:" ني يت. ني يت." بعد او هم رضا داد و فرياد كشيد:"خاراشو!خاراشو!" بعد محكمتر بر طبل كوفتند، تير و كمانها بكار افتاد و هر كدام تيري به جايي از بدن مترسك انداختند. باد مترسك هي كم شد تا بكلي خالي شد. فس كرد و افتاد روي زمين. جماعت هورا كشيدند و دست زدند ... @nazkhatoonstory #داستانهای_نازخاتون
Hammasini ko'rsatish...
3