cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

شهرمن فیروزان

☆شـهـر مـــنـ مــنـــ بـــهــ تـــو مـــیـ انـدیـــشـــمــ...☆ « کانالی مردمی برای مردم» آی.دی .ID. جهت ارتباط و ارسالی ها به ادمین ڪانال. 1⇨🆔 @FiruzanAdmin ⇦ مـدیر 3⇨🆔 @FiruzanAdmin3 آدمین ٣

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
1 758
Obunachilar
+124 soatlar
-67 kunlar
-2330 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
Media files
290Loading...
02
دعامیکنم برای دلهایمان برای چشمهایمان برای گریه وخنده‌هایمان مهربان خدای من میدانم که تا آسمان راهی نیست ولی تا آسمانی شدن راه بسیار است خودت دست دلمان رابگیر و آسمانی کن. #شبتون در پناه نگاه پروردگار #آرام ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
320Loading...
03
#حسین_توکلی ❤ رفت ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
271Loading...
04
#شعر🌹 در گذرگاه نگاه تو گرفتارانند من به سرپنجه مهر تو گرفتارترین ، می توان با دل تو حرف غمی گفت و شنید گر بود چون دل من راز نگهدارترین ... #فریدون_مشیری ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
240Loading...
05
رمان #دلـدار #قسمت22 همین ریز نقشیت باعث شد شک ببرم. شانه بالا انداختم. خب که چی؟ نگاهم کرد، نگاهش فرق داشت، تا پوست و استخوانم نفوذ کرد، آب گلویم را به زحمت پایین دادم و قدمی عقب رفتم. _ عذر تقصیر بابات جواب پس دادن شازده. نمیدانم چه شد که یکباره از او عذر خواهی کردم، خنده بلندی کرد باعث شد نگاهش کنم، چشمانش قهوه ای بود، با ابروانی قشنگ تر از ابروان من، صورتش انگار همه چیزش اندازه بود، ریش هایش مشکی همرنگ شب، با موهایی نه چندان بلند که بیشتر به او می آمد. _ برای چی عذر خواهی میکنی ؟ نگاه از او گرفتم: نمیدونم. قد همان تعداد قدمی که دور شده بودم سمتم آمد و جدی گفت: نگاهم کن. سرم را به نشانه نفعی به طرفین تکان دادم، باز تکرار کرد. _ گفتم نگاهم کن. باز هم محکم بودن لحنش وادارم کرد آرام سرم را بلند و نگاهش کنم. لحظه ای خیره ام شد و سپس طی حرکتی عقب رفت و با خشم گفت: برو اطاقت. ندانستم دلیل کارش را اما من که از خدا خواسته بودم پا تند کردم به سمت اطاقم.با آمدن من داخل اطاق، خان هم همراه با تفنگ ها به سمت شازده رفت؛ از لایه در نگاهشان کردم، شازده خیره شده بود به در اطاق و خان در عالم خودش با او صحبت میکرد، ترس عجیبی از رفتار شازده وجودم را گرفته بود .نمیدانستم چرا حس میکردم میخواهد انتقام آن زبان درازیم را بگیرد، حق با ننه بود، یادم آمد یک بار که خاله طوبی رفته بود شهر برای دوا و درمانش تعریف میکرد که ندانسته اصغر پسر بزرگترش با یک شازده دهان به دهان داد و یقه هم را گرفتند، کل اهالی شهر که میدانستند او شازده است کلامی نگفتند و سپس به دستور او اصغر به محبس افتاد، رحمی ندارند این اهل قاجار.... به سمت تخت رفتم، دلم برای خانمان تنگ شده بود...درب اطاق به صدا در آمد، نگاه از ایینه گرفتم و به سمت درب چرخیدم. _ بله! درب باز شد و زری یکی از خدمتکار های خانه خان وارد شد. _ سلام خانم جان خوبین؟ صبحتون بخیر. _ سلام ممنونم. کاری داشتی؟ کاغذی به دستم داد و گفت: این برای شماست خانم جان. کاغذ را گرفتم، با تعجب نگاهش کردم، پرسیدم. این از طرف کیه؟ شانه ای بالا انداخت و گفت: نشناختم خانم جان. تردید کردم، چطور ممکن بود! یعنی چی نشناختی؟ یعنی از اهالی این خونه نبودن؟ _ نه. سری تکان دادم و گفتم: باشه برو. به خان و کس دیگه ای راجب این سیاهه نگو. تایید کرد و گفت: میدونم خانم جان چون قاصد خودش هم به من گفت به کسی نگم... کاری ندارین؟ _ نه میتونی بری. بعد از رفتن زری سیاهه را باز کردم، با ناتوانی به نوشته ها نگاه کردم، چیزی نمیفهمیدم، سواد نداشتم... آنکه سیاهه نوشته بود حتما نمیدانست که سواد خواندن و نوشتن ندارم و گرنه آن همه خودش را به زحمت نمی انداخت. غمگین و کنجکاوانه سیاهه را بستم و در بقچه رخت هایم گذاشتم... نمیدانستم به چه کسی اعتماد کنم که برایم بخواندش، من حتی به ذرین دخت هم نمی توانستم به چشم دوست نگاه کنم. فکری به سرم زد که ببرم و بدهم به طاووس اما منصرف شدم، هر چه باشد من هوو او هستم و مطمئنا منتظر کاریست تا مرا از چشم خان بی اندازد کجای دنیا با هوو خوش رفتاری میکنند؟ دستی به رخت هایم کشیدم و از اطاقم خارج شدم.مهر بانو همراه با اشرف و جواهر در حال قدم زدن بودند، به سمتشان رفتم. _ سلام. مهربانو ایستاد و با همان لبخند زیبایش گفت: سلام عروس خانم، فکر میکردم سحر خیز باشی. اشرف پوزخندی زد و گفت: سوگلیه و کسی حرفی بهش نمیزنه. چشم غره ای رفتم و جواب دادم: خیلی وقته که بیدارم اما دل و دماغ بیرون اومدن نداشتم. مهربانو روی تخت نشست و در حالی که یک قل به قلیان زد گفت:چهره زیبایی داری. _ نه به زیبایی شما بانو. _ تعارف ندارم، دختر زیبایی هستی، انتظار نداشتم خان دختری عین تو رو انتخاب کنه، فرق داری با بقیه، گویا عاقل تری. قیافه اشرف و جواهر دیدن داشت، لبخندی زدم و گفتم: این محبت و لطف شماست به بنده حقیر. _ باردار نیستی؟ تک سرفه ای کردم و گفتم: نه بانو. خبری نیست. اشرف باز هم خودش را وسط انداخت و گفت: به قول شما ایشون عاقل ترن حالا حالا ها خودش رو درگیر بچه نمیکنه.مهربانو که گویا از حرفهای اضافه اشرف کلافه شده بود گفت: چقدر حرف میزنی اشرف، خودش میدونه لازم نیست تو تصمیم بگیری براش. اشرف که بد جور در ذوقش خورده بود بدون هیچ حرفی محفلمان را ترک کرد، جواهر که داشت برای خودش میوه پوست میگرفت گفت: ناشتایی که نخوردی بشین الاقل میوه بخور. گوشه تخت نشستم، رو کردم به مهر بانو و گفتم: شما چند اولاد دارین؟ مهربانو نگاهی عمیق به من کرد و سپس با غم عجیبی قلیان را کنار گذاشت و گفت: _ خدانخواسته. برای سوالم پشیمان شدم، هر سه ساکت شدیم که صدای شازده آمد. _ خوب خانما خلوت کردین. هر سه از جایمان بلند شدیم، شازده گفت: بشینین، عیشتون رو خراب نمیکنم. مهربانو گفت: مثل دیروز باز هم به شکار میرین؟ ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان
250Loading...
06
رمان #دلـدار #قسمت21 خان هول شد و گفت: عذر تقصیر شازره، بفرمایین داخل، بفرمایین. زیر نگاه خیره شارزه شدید معذب شدم؛ منتظر تاوان آن رفتار تندم بودم؛ از نگاهش مشخص بود که از من کینه به دل دارد.اصلامگر میشود از ایل و تبار قاجار باشی و تشنه عذاب دادن رعیت جماعت نباشی؟ قاجار است و تند روی هایش. پشت سر انها قدم برداشتم، اشرف و طاووس هم کنار همسر شازده داشتند راه میرفتند و او را همرای میکردند، شازده رو به خان کرد. اوضاع زمین ها چطوره؟ _ شکر خدا خوبه تصدقتون. شازده دستش را پشت کمرش برد و روی تخت چوبی بزرگ گوشه حیاط نشست؛ یکی از خدمه در جمع بزرگی سه قلیان آورد و مقابلشان گذاشت، همسر شازده رو به من کرد و پرسید. خب از کدوم ایل و طایفه ای؟ سرم را پایین انداختم. اشرف با کنایه گفت: رعیت زادست مهربانو خانم. در دلم اشرف خودشیرین را به فحش بستم و هر چه لایق خودش و ایلش بود بارش کردم مهر بانو گفت: نشد برای عروسی بیاییم، تبریک میگم بهت دختر جان. لبانم را با زبان تر کردم، تبریک مرگم را میگفت! _ ممنون. نمی دانستم چرا شازده هیچ نمیگفت و سخت مشغول کشیدن قلیان بود، خان گفت: ممنون مهربانو خانم. _ چه شد تصمیم به ازدواج مجدد گرفتی خان؟ آن هم با دختری به این سن؟ خان تک خنده ای کرد و گفت: دله دیگه هرچند سنمون بالا رفته و پیر شدیم اما دلمون جوونه. شازده نیم نگاهی به من انداخت و گفت: فکر نمیکردم اشرف اجازه بده زن اختیار کنی، زرنگی کردی. همه خندیدند اما اشرف را کارد میزدی خونش در نمی آمد،شازده رو کرد به خدمه و گفت: همه مرخص. خان با سرش اشاره کرد که بروند و آنها هم سریع از آنجا دور شدند، جواهر با همان ابهتش گفت: از دیدنتون خرسند شدم، اگر اذن بدین من مرخص بشم .کمی ناخوش احوالم. مهربانو به جای شازده جواب داد. برو جواهر، استراحت کن تا خوب بشی. جواهر کمی سرش را خم کرد و سپس از جمع ما بیرون آمد، ذرین دخت باخوشحالی رو کرد به مهر بانو و گفت: مهربانو خانم اگر مایل باشین قالی که سفارش داده بودین ببافند رو نشونتون بدم، آماده شده. مهربانو با ذوق از جایش بلند شد و گفت:بهتر از این نمیشه. سپس رو کرد به شازده. _ با اجازه شازده. شازده فقط به تکان دادن سرش به عنوان تایید اکتفا کرد، پشت سر ذرین دخت و مهربانو اشرف و طاووس هم رفتند. در چشم بر هم زدنی من ماندم تنها کنار خان و شازده. میخواستم کوچیکترین بهانه ای پیدا کنم تا بروم، خان به شازده گفت: _ چه خبر از دربار و شاهنشاه؟ شازده پوکی از قلیان زد و گفت: خبر که زیاده، دولت روس غوغا کرده. خان سری تکان داد و گفت: روس ها برای خیرات باباشون که این کارو نکردن. شازده که گویا دلش راضی به آن بحث نبود گفت: این ها رو بیخیال، دلم میخواد یه شکار توپ بریم، پایه ای؟ خان ذوق زده قلیان را کنار گذاشت و گفت: _ آخ گفتین، خیلی وقته دلی از عزا در نیاوردیم، انگار قراره شام گوشت خرگوش بخوریم. شازده خندید و گفت: دلم میخواد خودت بساط رو اماده کنی، اون تفنگ شکاری سیاه مال منه یادت که نرفته؟ خان ازجایش بلند شد و گفت: مگه میشه؟ الساعه میرم و بساط شکار رو خودم براتون آماده میکنم.خان از تخت پایین آمد خواست برود که مقابلم ایستاد وگفت: از شازده پزیرایی کن تا من میام. فقط سرم را تکان دادم. با رفتن خان، ظرف میوه را که داخلش سیب و خیار و انگور بود را مقابل شازده گذاشتم که گفت: _ اون روز نگفتی زن خانی. سر جایم ایستادم و گفتم: فرداش شدم عروس این ... خواستم بگویم خرابشده، اما با به یاد اوردن تهدید های خان حرفم را پس گرفتم و ادامه دادم. _ شدم عروس خان... شما هم نگفتین شازده این. پکی دیگر به قلیانش زد و گفت: به اجبار زن خان شدی درسته؟ سریع نگاهش کردم، چشم در چشمش شدم هیچ کدام قصد عقب کشیدن نداشتیم، فکر کردم شاید از حال زارم پی به راز درون سینه ام برده است، گفتم: همچین چیزی صحت نداره. _ اونقدر با ادم های زیاد سر و کار داشتم که بفهمم کی بشاشه از موقعیتش کی ناراحت، اشرف نمونش که خر کیفه از موقعیتش، اما تو انگار که پدرت رو کشتن، به همه با چشم نفرت نگاه میکنی. حرف دلم را زده بود، اما باز هم کلام از کلام وا نکردم برای گله و شکایت؛ شازده نسبتی با من نداشت تا کنارش سفره دل باز کنم و هر چه هست و نیست را تعریف کنم. _ هر چی که هست من راضیم. سر تا پایم را نگاه کرد و گفت:خبری از اون دختر خیره سر و جسور نیست که اونطور در مقابلم زبون می‌ریخت تلخ جواب دادم _ شما گمان ببرین همان مار دختر را آن روز نیش زد و کشت قلیان را کنار گذاشت و از جایش بلند شد، روبرویم ایستاد؛ کنارش آنقدر کوچک بودم که برای نگاه کردن به او باید گردنم را تا اخر بالا میگرفتم _ تو همان دختری بودی که چند روز قبل از آنکه روی تپه ببینمت کنار گرمابه ایستاده بود؟ با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: _ از کجا فهمیدین؟ پوزخندی زد و گفت ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzan
240Loading...
07
#یک_قاچ_کتاب 🍉 اگه آهنگی بشنوین که دل‌تون رو به درد بیاره، به‌خاطرش گریه کنین و بعد یه‌ دفعه دیگه گریه‌تون نگیره، دیگه به اون آهنگ گوش نمی‌دین. ولی نمی‌شه آدم از خودش فرار کنه. نمی‌شه تصمیم بگیری دیگه خودت رو نبینی. نمی‌شه صدای تو سرتون رو خاموش کنین. #سیزده_دلیل_برای_اینکه ... #جی_اشر ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
240Loading...
08
کوه یخ های وارونه‌شده، زیباترین رنگ آبی که دیدم رو دارن. اونا هم پنگوئنن. ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
250Loading...
09
تکنولوژی تو چین اینجوریه که دنبال شارژر و پریز برق نمیگردی! ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
251Loading...
10
این چشما رو ببینید. لنز نیست‌. برای قشنگی هم این کار رو نکرده! این چشم یک برقکاره که شونه‌اش به یک سیم با ولتاژ ۱۴۰۰۰ برخورد می‌کنه و برق از همه جای بدن عبور می‌کنه و بطور خاص از چشماش و این نتیجه‌اشد.. ‌ خیلی عجیبه انگار یه چیزی تو چشم ترکیده انگار که ستاره داره متولد میشه... ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
240Loading...
11
یکی از زیباترین نرم تنان کف دریا ‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌ ‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌ ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
260Loading...
12
🎥 دوم خرداد روز مو فرفری ها هست 😍  مو فرفری ها جایگاه ویژه‌ای در دنیای مد و زیبایی دارند و به خاطر داشتن موهایشان از جذابیت بسیار بالایی برخوردار هستند تا حدی که دارای یک روز جهانی ویژه خودشان هستند و از قدیم الایام شاعران نامدار بسیاری در وصف جعد گیسوی آنها، شعرها سروده اند. اگر از این نعمت خدادادی بهره مندید، باید قدرش را بدانید و به بهترین شکل از موهایتان مراقبت کنید 22  می روز جهانی موفرفریا مبارک❤️😍 ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
390Loading...
13
چقدر عکس‌های شناسنامه‌های قدیمی ایران زیبا هستن 😍 ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
1920Loading...
14
و تو چه میدانی چه سه‌نفری نشستن‌ها نارنگی خوردن‌ها و تقلب‌ها پشت این میز ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
1480Loading...
15
لاکچری تایم در دهه شصت😎 ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
1450Loading...
16
اگر توانستید به مگس ها بفهمانید که گل از زباله بهتر است، می توانید به خائنین ممکلت بفهمانید کشور، از ثروت بهتر است... ارنستو چگوارا ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
1501Loading...
17
چقدر عکس‌های شناسنامه‌های قدیمی ایران زیبا هستن 😍 ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
50Loading...
18
حیوون خونگی فقط ایشون😐 ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
2011Loading...
19
ترفند پاک کردن لک و روغن از روی انواع ظرف استیل 👌 ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
1971Loading...
20
♦️از زیباترین پرنده های جهان انگار یه عروسه که لباس سفید دنباله دار تنش کرده ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
1900Loading...
21
جاده های بی پایان را دوست دارم دوست دارم باغ های بزرگ را رودخانه های خروشان را من تمام فیلمهایی که در آنها زندانیان موفق به فرار می شوند دوست دارم دلتنگ رهایی ام دلتنگ نوشیدن خورشید در من یک محکوم به حبس ابد پیر و خمیده با ذره بینی در دست نقشه های فرار را مرور می کند #رسول_یونان ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
1961Loading...
22
🔺هشدار به مسافرین مشهد؛ بارندگی در راه است اصغری، کارشناس هواشناسی: 🔸هسته بارندگی تهران به سمت سمنان حرکت می‌کند و مسافرین مشهد بدانند که فردا و پس فردا با بارندگی سنگین مواجه خواهند شد. 🔸خنکی هوا در تهران تا اوایل هفته آینده ادامه خواهد داشت. 🔸اردبیل و سواحل دریای خزر با بارندگی مواجه خواهند شد. 🔸میزان وزش باد در بعضی ساعات قابل توجه خواهد بود. ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
2860Loading...
23
اردوغان فردا به ایران می‌آید و در مراسم خاکسپاری رئیسی در مشهد شرکت می‌کند عمر چلیک سخنگوی حزب عدالت و توسعه: 🔺رجب طیب اردوغان، رئیس جمهور ترکیه فردا به ایران می‌رود. 🔺اردوغان در مراسم تشییع جنازه ابراهیم رییسی که  قرار است فردا در مشهد برگزار شود، شرکت خواهد کرد. 🔺جودت ییلماز؛ معاون رئیس جمهور و هاکان فیدان؛ وزیر امورخارجه نیز در مراسم رسمی امروز در تهران حضور داشتند. ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
2860Loading...
24
سه خلبان پرواز رئیس‌جمهور که بودند؟ ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
2880Loading...
25
بهادری جهرمی سخنگوی دولت : ما از کسی دعوت نکردیم مقامات دیگر کشور ها خودجوش در مراسم شرکت کردند ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
2830Loading...
26
#کودکانه شايد داشتن فرزندی محتاط كه قبل از دست زدن به هر چيزی اول به چشمان مادرش نگاه كند يا بدون اجازه مادرش دست از پا خطا نكند، آرزوی بسياری از والدين باشد! اما بد نيست بدانيد كودكی كه حتی برای آب خوردنش هم منتظر گرفتن تاييد از مادرش است، احتمالا در بزرگسالی با اختلال وسواس درگير می‌شود. مادران مضطربی كه با كنترل كودک‌شان سعی می كنند، استرس خودشان را كنترل كنند، كودكانی پر از ترس و اضطراب تربيت میكنند. پس نگذاريد ترس‌های شما باعث تربیت کودکانی ترسو و مضطرب و وسواسی شود. ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
2850Loading...
27
#همسرانه 💠 از انتقادهای کلّی و مبهم خودداری کنید. جملاتی مثل «احساس می‌کنم رابطه ما سرد شده است»، «من ناراضی‌ام»، «شدیداً دلخورم»؛ بسیار کلّی و مبهم است و همسر شما را در جهت‌های زیادی به فکر وا می‌دارد که ممکن است فرسنگ‌ها با نظر و انتقاد شما فاصله داشته باشد. 💠 همسران باید سعی کنند مصداق مشکل یا موردی را که منجر به دلخوری و کدورت‌ شده است، به‌صورت بسیار ریز و جزئی بیان کنند؛ چون در این صورت است که همسر شما متوجه اصل موضوع شده و می‌فهمد چه چیزی را باید تغییر دهد یا اصلاح کند. 💠 مثلا به‌جای این که بگویید: «من ناراحت و دلخورم،» بگویید «من به‌خاطر این که از من تشکر نمی‌کنی دلخورم.» ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
2740Loading...
28
Media files
3570Loading...
29
نوشته بود : « مهم ترین بخش تیپت کفشته؛ مهم ترین بخش چهره‌ت چشماته؛ و مهم‌ترین دار و ندارت شخصیتته ! » و به نظرم چقدر عمیقه این جمله...👌 ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
3783Loading...
30
☑️قدردانی مخلصانه کارگران هپکو از شهید جمهور عزا عزاست امروز روز عزاست امروز کارگر ایرانی صاحب عزاست امروز‌ ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
1031Loading...
31
☑️ادای احترام نماینده ویژه امپراطوری ژاپن به رئیس‌جمهور شهید و همراهان ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
3552Loading...
32
🔺بی‌تابی‌های مادر خلبان بهروز قدیمی جلوی تابوت فرزندش ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
3521Loading...
33
🔘ادعای رسانه ترکی: هلیکوپتر در آسمان مورد اصابت قرار گرفت! 🔹خبرنگار ترکیه‌ای که در محل سقوط هلیکوپتر رئیسی و همراهانش بود و نخستین گزارش را از آن‌جا مخابره کرد: «این‌که من می‌گویم از منابع رسمی نیست، ولی چیزی که من شخصا دیدم این بود که هلیکوپتر سقوط سخت نداشت. در هوا به چیزی خورده و تکه تکه شده و روی زمین افتاده بود.» ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
3312Loading...
34
▫️ویدیویی در اینستاگرام در حال انتشار است مبنی بر اینکه دم بالگرد حامل رئیس جمهور آبی رنگ بود و چرا لاشه آن سفید رنگ است! 🔹اما تصویری که در ویدیو منتشر شده مربوط به سقوط هواپیمای آموزشی نیروی انتظامی در سلمانشهر در تاریخ اردی‌بهشت ١٣٩٩ است. ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
3280Loading...
35
روابط عمومی دادگاه عمومی بخش خزل ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
3140Loading...
36
دستمریزاد داره این هنرنمایی😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
3203Loading...
00:04
Video unavailableShow in Telegram
دعامیکنم برای دلهایمان برای چشمهایمان برای گریه وخنده‌هایمان مهربان خدای من میدانم که تا آسمان راهی نیست ولی تا آسمانی شدن راه بسیار است خودت دست دلمان رابگیر و آسمانی کن. #شبتون در پناه نگاه پروردگار #آرام ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
Hammasini ko'rsatish...
#حسین_توکلی ❤ رفت ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
Hammasini ko'rsatish...
#شعر🌹 در گذرگاه نگاه تو گرفتارانند من به سرپنجه مهر تو گرفتارترین ، می توان با دل تو حرف غمی گفت و شنید گر بود چون دل من راز نگهدارترین ... #فریدون_مشیری ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
Hammasini ko'rsatish...
رمان #دلـدار #قسمت22 همین ریز نقشیت باعث شد شک ببرم. شانه بالا انداختم. خب که چی؟ نگاهم کرد، نگاهش فرق داشت، تا پوست و استخوانم نفوذ کرد، آب گلویم را به زحمت پایین دادم و قدمی عقب رفتم. _ عذر تقصیر بابات جواب پس دادن شازده. نمیدانم چه شد که یکباره از او عذر خواهی کردم، خنده بلندی کرد باعث شد نگاهش کنم، چشمانش قهوه ای بود، با ابروانی قشنگ تر از ابروان من، صورتش انگار همه چیزش اندازه بود، ریش هایش مشکی همرنگ شب، با موهایی نه چندان بلند که بیشتر به او می آمد. _ برای چی عذر خواهی میکنی ؟ نگاه از او گرفتم: نمیدونم. قد همان تعداد قدمی که دور شده بودم سمتم آمد و جدی گفت: نگاهم کن. سرم را به نشانه نفعی به طرفین تکان دادم، باز تکرار کرد. _ گفتم نگاهم کن. باز هم محکم بودن لحنش وادارم کرد آرام سرم را بلند و نگاهش کنم. لحظه ای خیره ام شد و سپس طی حرکتی عقب رفت و با خشم گفت: برو اطاقت. ندانستم دلیل کارش را اما من که از خدا خواسته بودم پا تند کردم به سمت اطاقم.با آمدن من داخل اطاق، خان هم همراه با تفنگ ها به سمت شازده رفت؛ از لایه در نگاهشان کردم، شازده خیره شده بود به در اطاق و خان در عالم خودش با او صحبت میکرد، ترس عجیبی از رفتار شازده وجودم را گرفته بود .نمیدانستم چرا حس میکردم میخواهد انتقام آن زبان درازیم را بگیرد، حق با ننه بود، یادم آمد یک بار که خاله طوبی رفته بود شهر برای دوا و درمانش تعریف میکرد که ندانسته اصغر پسر بزرگترش با یک شازده دهان به دهان داد و یقه هم را گرفتند، کل اهالی شهر که میدانستند او شازده است کلامی نگفتند و سپس به دستور او اصغر به محبس افتاد، رحمی ندارند این اهل قاجار.... به سمت تخت رفتم، دلم برای خانمان تنگ شده بود...درب اطاق به صدا در آمد، نگاه از ایینه گرفتم و به سمت درب چرخیدم. _ بله! درب باز شد و زری یکی از خدمتکار های خانه خان وارد شد. _ سلام خانم جان خوبین؟ صبحتون بخیر. _ سلام ممنونم. کاری داشتی؟ کاغذی به دستم داد و گفت: این برای شماست خانم جان. کاغذ را گرفتم، با تعجب نگاهش کردم، پرسیدم. این از طرف کیه؟ شانه ای بالا انداخت و گفت: نشناختم خانم جان. تردید کردم، چطور ممکن بود! یعنی چی نشناختی؟ یعنی از اهالی این خونه نبودن؟ _ نه. سری تکان دادم و گفتم: باشه برو. به خان و کس دیگه ای راجب این سیاهه نگو. تایید کرد و گفت: میدونم خانم جان چون قاصد خودش هم به من گفت به کسی نگم... کاری ندارین؟ _ نه میتونی بری. بعد از رفتن زری سیاهه را باز کردم، با ناتوانی به نوشته ها نگاه کردم، چیزی نمیفهمیدم، سواد نداشتم... آنکه سیاهه نوشته بود حتما نمیدانست که سواد خواندن و نوشتن ندارم و گرنه آن همه خودش را به زحمت نمی انداخت. غمگین و کنجکاوانه سیاهه را بستم و در بقچه رخت هایم گذاشتم... نمیدانستم به چه کسی اعتماد کنم که برایم بخواندش، من حتی به ذرین دخت هم نمی توانستم به چشم دوست نگاه کنم. فکری به سرم زد که ببرم و بدهم به طاووس اما منصرف شدم، هر چه باشد من هوو او هستم و مطمئنا منتظر کاریست تا مرا از چشم خان بی اندازد کجای دنیا با هوو خوش رفتاری میکنند؟ دستی به رخت هایم کشیدم و از اطاقم خارج شدم.مهر بانو همراه با اشرف و جواهر در حال قدم زدن بودند، به سمتشان رفتم. _ سلام. مهربانو ایستاد و با همان لبخند زیبایش گفت: سلام عروس خانم، فکر میکردم سحر خیز باشی. اشرف پوزخندی زد و گفت: سوگلیه و کسی حرفی بهش نمیزنه. چشم غره ای رفتم و جواب دادم: خیلی وقته که بیدارم اما دل و دماغ بیرون اومدن نداشتم. مهربانو روی تخت نشست و در حالی که یک قل به قلیان زد گفت:چهره زیبایی داری. _ نه به زیبایی شما بانو. _ تعارف ندارم، دختر زیبایی هستی، انتظار نداشتم خان دختری عین تو رو انتخاب کنه، فرق داری با بقیه، گویا عاقل تری. قیافه اشرف و جواهر دیدن داشت، لبخندی زدم و گفتم: این محبت و لطف شماست به بنده حقیر. _ باردار نیستی؟ تک سرفه ای کردم و گفتم: نه بانو. خبری نیست. اشرف باز هم خودش را وسط انداخت و گفت: به قول شما ایشون عاقل ترن حالا حالا ها خودش رو درگیر بچه نمیکنه.مهربانو که گویا از حرفهای اضافه اشرف کلافه شده بود گفت: چقدر حرف میزنی اشرف، خودش میدونه لازم نیست تو تصمیم بگیری براش. اشرف که بد جور در ذوقش خورده بود بدون هیچ حرفی محفلمان را ترک کرد، جواهر که داشت برای خودش میوه پوست میگرفت گفت: ناشتایی که نخوردی بشین الاقل میوه بخور. گوشه تخت نشستم، رو کردم به مهر بانو و گفتم: شما چند اولاد دارین؟ مهربانو نگاهی عمیق به من کرد و سپس با غم عجیبی قلیان را کنار گذاشت و گفت: _ خدانخواسته. برای سوالم پشیمان شدم، هر سه ساکت شدیم که صدای شازده آمد. _ خوب خانما خلوت کردین. هر سه از جایمان بلند شدیم، شازده گفت: بشینین، عیشتون رو خراب نمیکنم. مهربانو گفت: مثل دیروز باز هم به شکار میرین؟ ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان
Hammasini ko'rsatish...
رمان #دلـدار #قسمت21 خان هول شد و گفت: عذر تقصیر شازره، بفرمایین داخل، بفرمایین. زیر نگاه خیره شارزه شدید معذب شدم؛ منتظر تاوان آن رفتار تندم بودم؛ از نگاهش مشخص بود که از من کینه به دل دارد.اصلامگر میشود از ایل و تبار قاجار باشی و تشنه عذاب دادن رعیت جماعت نباشی؟ قاجار است و تند روی هایش. پشت سر انها قدم برداشتم، اشرف و طاووس هم کنار همسر شازده داشتند راه میرفتند و او را همرای میکردند، شازده رو به خان کرد. اوضاع زمین ها چطوره؟ _ شکر خدا خوبه تصدقتون. شازده دستش را پشت کمرش برد و روی تخت چوبی بزرگ گوشه حیاط نشست؛ یکی از خدمه در جمع بزرگی سه قلیان آورد و مقابلشان گذاشت، همسر شازده رو به من کرد و پرسید. خب از کدوم ایل و طایفه ای؟ سرم را پایین انداختم. اشرف با کنایه گفت: رعیت زادست مهربانو خانم. در دلم اشرف خودشیرین را به فحش بستم و هر چه لایق خودش و ایلش بود بارش کردم مهر بانو گفت: نشد برای عروسی بیاییم، تبریک میگم بهت دختر جان. لبانم را با زبان تر کردم، تبریک مرگم را میگفت! _ ممنون. نمی دانستم چرا شازده هیچ نمیگفت و سخت مشغول کشیدن قلیان بود، خان گفت: ممنون مهربانو خانم. _ چه شد تصمیم به ازدواج مجدد گرفتی خان؟ آن هم با دختری به این سن؟ خان تک خنده ای کرد و گفت: دله دیگه هرچند سنمون بالا رفته و پیر شدیم اما دلمون جوونه. شازده نیم نگاهی به من انداخت و گفت: فکر نمیکردم اشرف اجازه بده زن اختیار کنی، زرنگی کردی. همه خندیدند اما اشرف را کارد میزدی خونش در نمی آمد،شازده رو کرد به خدمه و گفت: همه مرخص. خان با سرش اشاره کرد که بروند و آنها هم سریع از آنجا دور شدند، جواهر با همان ابهتش گفت: از دیدنتون خرسند شدم، اگر اذن بدین من مرخص بشم .کمی ناخوش احوالم. مهربانو به جای شازده جواب داد. برو جواهر، استراحت کن تا خوب بشی. جواهر کمی سرش را خم کرد و سپس از جمع ما بیرون آمد، ذرین دخت باخوشحالی رو کرد به مهر بانو و گفت: مهربانو خانم اگر مایل باشین قالی که سفارش داده بودین ببافند رو نشونتون بدم، آماده شده. مهربانو با ذوق از جایش بلند شد و گفت:بهتر از این نمیشه. سپس رو کرد به شازده. _ با اجازه شازده. شازده فقط به تکان دادن سرش به عنوان تایید اکتفا کرد، پشت سر ذرین دخت و مهربانو اشرف و طاووس هم رفتند. در چشم بر هم زدنی من ماندم تنها کنار خان و شازده. میخواستم کوچیکترین بهانه ای پیدا کنم تا بروم، خان به شازده گفت: _ چه خبر از دربار و شاهنشاه؟ شازده پوکی از قلیان زد و گفت: خبر که زیاده، دولت روس غوغا کرده. خان سری تکان داد و گفت: روس ها برای خیرات باباشون که این کارو نکردن. شازده که گویا دلش راضی به آن بحث نبود گفت: این ها رو بیخیال، دلم میخواد یه شکار توپ بریم، پایه ای؟ خان ذوق زده قلیان را کنار گذاشت و گفت: _ آخ گفتین، خیلی وقته دلی از عزا در نیاوردیم، انگار قراره شام گوشت خرگوش بخوریم. شازده خندید و گفت: دلم میخواد خودت بساط رو اماده کنی، اون تفنگ شکاری سیاه مال منه یادت که نرفته؟ خان ازجایش بلند شد و گفت: مگه میشه؟ الساعه میرم و بساط شکار رو خودم براتون آماده میکنم.خان از تخت پایین آمد خواست برود که مقابلم ایستاد وگفت: از شازده پزیرایی کن تا من میام. فقط سرم را تکان دادم. با رفتن خان، ظرف میوه را که داخلش سیب و خیار و انگور بود را مقابل شازده گذاشتم که گفت: _ اون روز نگفتی زن خانی. سر جایم ایستادم و گفتم: فرداش شدم عروس این ... خواستم بگویم خرابشده، اما با به یاد اوردن تهدید های خان حرفم را پس گرفتم و ادامه دادم. _ شدم عروس خان... شما هم نگفتین شازده این. پکی دیگر به قلیانش زد و گفت: به اجبار زن خان شدی درسته؟ سریع نگاهش کردم، چشم در چشمش شدم هیچ کدام قصد عقب کشیدن نداشتیم، فکر کردم شاید از حال زارم پی به راز درون سینه ام برده است، گفتم: همچین چیزی صحت نداره. _ اونقدر با ادم های زیاد سر و کار داشتم که بفهمم کی بشاشه از موقعیتش کی ناراحت، اشرف نمونش که خر کیفه از موقعیتش، اما تو انگار که پدرت رو کشتن، به همه با چشم نفرت نگاه میکنی. حرف دلم را زده بود، اما باز هم کلام از کلام وا نکردم برای گله و شکایت؛ شازده نسبتی با من نداشت تا کنارش سفره دل باز کنم و هر چه هست و نیست را تعریف کنم. _ هر چی که هست من راضیم. سر تا پایم را نگاه کرد و گفت:خبری از اون دختر خیره سر و جسور نیست که اونطور در مقابلم زبون می‌ریخت تلخ جواب دادم _ شما گمان ببرین همان مار دختر را آن روز نیش زد و کشت قلیان را کنار گذاشت و از جایش بلند شد، روبرویم ایستاد؛ کنارش آنقدر کوچک بودم که برای نگاه کردن به او باید گردنم را تا اخر بالا میگرفتم _ تو همان دختری بودی که چند روز قبل از آنکه روی تپه ببینمت کنار گرمابه ایستاده بود؟ با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: _ از کجا فهمیدین؟ پوزخندی زد و گفت ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzan
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
#یک_قاچ_کتاب 🍉 اگه آهنگی بشنوین که دل‌تون رو به درد بیاره، به‌خاطرش گریه کنین و بعد یه‌ دفعه دیگه گریه‌تون نگیره، دیگه به اون آهنگ گوش نمی‌دین. ولی نمی‌شه آدم از خودش فرار کنه. نمی‌شه تصمیم بگیری دیگه خودت رو نبینی. نمی‌شه صدای تو سرتون رو خاموش کنین. #سیزده_دلیل_برای_اینکه ... #جی_اشر ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
کوه یخ های وارونه‌شده، زیباترین رنگ آبی که دیدم رو دارن. اونا هم پنگوئنن. ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
Hammasini ko'rsatish...
00:12
Video unavailableShow in Telegram
تکنولوژی تو چین اینجوریه که دنبال شارژر و پریز برق نمیگردی! ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
این چشما رو ببینید. لنز نیست‌. برای قشنگی هم این کار رو نکرده! این چشم یک برقکاره که شونه‌اش به یک سیم با ولتاژ ۱۴۰۰۰ برخورد می‌کنه و برق از همه جای بدن عبور می‌کنه و بطور خاص از چشماش و این نتیجه‌اشد.. ‌ خیلی عجیبه انگار یه چیزی تو چشم ترکیده انگار که ستاره داره متولد میشه... ڪانال🔙 #شهرمن_فیروزان ✌️ 🔶🔜 @Firuzanmycity
Hammasini ko'rsatish...