cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

"آزاد" نویسنده آناهید اسماعیلی

نویسنده:آنید۸۰۸۰ کپے ممـنوع انسان باشيم🌸

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
3 536
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-127 kunlar
+2030 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#پارت_17 #رمان_آزاد #نویسنده_آنید_8080 شهاب دوباره سرپا ایستاد و همون طور که به گوشه ی لبش دست می کشید با پوزخند نگاهی بهم انداخت و گفت: - من هیچ وقت در مقابلت مقاومتی از خودم نشون ندادم و نمیدم یغما جان! این شد دومی! اما عیبی نداره می بخشم... من و تو هنوز کلی قصه داریم با هم! دست هام از شدت عصبانیت می لرزید می دونستم شهاب وقیح و کثافته... اما تا این اندازشو حدس نمی زدم! بابا از پشت تو گوش هام آروم زمزمه کرد: - خون سرد باش یغما خواهش می کنم! ناباور و متعجب نگاهم به عقب برگشت و به صورت بابا خیره موندم دلیل این رفتار محتاط و لحن ملتمس رو درک نمی کردم چرا در مقابل شهاب تا این اندازه خوددار بود؟! علی رغم خواست بابا نتونستم خودمو بیشتر نگه دارم و درحالیکه انگشتم رو به نشونه ی تهدید به سمت شهاب و صورت مضحکش دراز می کردم گفتم: - از جلوی چشم هام گمشو شهاب... گمشو! شهاب با پرویی دو قدم فاصله ی بینمون رو پر کرد و با نگاه تحقیرآمیزی به انگشت تهدیدم آروم گفت: - برای بیرون کردن من از زندگیت به چیزی بیشتر از این نیاز داری یغما جان! من میرم اما از بهمن خان میخوام برات توضیح بده... فقط قبلش بگم هیچ چیزی بین من و تو تغییر نکرده عزیزم! ابروهام بالا پرید و با شوک به چشم های خوشحالش نگاه می کردم که قبل از واکنشم از اتاق بابا بیرون رفت... صدای بابا به گوشم رسید: - یغما! نگاهم تند و متحیر به سمتش برگشت که بلافاصله با ناراحتی و لحن پریشون گفت: - شهاب فهمیده! قلبم از فکری که تو ذهنم جولان میداد کند میزد با لحنی نامطمئن گفتم: - چیو؟ چی رو فهمیده؟! بابا نگاهش تو چشم هام لرزید و گفت: - نمیدونم از کجا اما در مورد هویت "لبخند جوکر" مشکوک شده! انگار یه چیزایی به گوشش رسیده یا تورو دیده نمیدونم... البته مستقیم چیزی نمیدونه در موردت اما فهمیده لبخند جوکر یه ربطی به تو داره و یا حداقل تو خبر داری از هویت اصلیش...!
Hammasini ko'rsatish...
23👍 4🔥 4🤯 3
#پارت_16 #رمان_آزاد #نویسنده_آنید_8080 "یغما" وارد سالن دفتر روزنامه شدم و مستقیم راه اتاق بابا رو پیش گرفتم باید هم از صحت حرف های مهتاب در مورد تهدیدات اون مردک فرشچی مطمئن میشدم و هم در مورد امشب و جشنی که قرار بود بی دعوت توش شرکت کنم باهاش مشورت می کردم! تا رسیدن به اتاق بابا با چندتا از همکارها سرسری سلام و احوال پرسی کردم و بالاخره پشت در رسیدم چند تقه به سطح درب زدم و صدای خفیف بابا که حکم ورود میداد به گوشم رسید وارد شدم مثل همیشه شیک و مرتب پشت میزش نشسته بود لبخند کشیده و عمیقی از دیدنم روی لب هاش نشست و از پشت میزش بلند شد، به سمتم اومد و گفت: - اینجا چیکار می کنی یغما؟! نگاه مشکوکی بهش انداختم و لبخند نرمی که روی لب هام اومده بود با شنیدن سوالش محو شد جدی با اخم ظریفی که روی پیشونیم افتاده بود گفتم: - چطور!؟ نباید می اومدم؟ لبخندش جمع تر شد و گفت: - انقدر افتادی دنبال کارآگاه بازی دیگه به عالم و آدم مشکوکی ها... نه دخترم... فقط انتظار نداشتم الان و این ساعت اینجا ببینمت! بیشتر از قبل تعجب کردم،یک تای ابروم ناخودآگاه بالا پرید و گفتم: - مگه قبلا تو وقت و ساعت خاصی می اومدم دفتر روزنامه؟ اینجا محل کارم بابا فراموش کردی؟! هنوز حرفمو کامل به زبون نیاورده بودم که یهو صدای مردونه و آشنایی رو از پشت سر شنیدم: - شاید بهمن خان نمی خواست با من روبرو شی! اون قدر این صدا برام مسخره و تهوع آور بود که به محض شنیدنش حس کردم خون به مغزم نمیرسه... روی پاشنه ی پا به عقب چرخیدم با دیدن شهاب که تو فاصله ی دو قدمیم ایستاده بود و با وقاحت نگاهم می کرد و لبخند روی لب داشت بدون اینکه مهلت نفس کشیدن بهش بدم سیلی جانانه و غافلگیرکننده ای نثار صورت خوش تراشش کردم که صداش فضای اتاق رو پر کرد... بابا خودشو بینمون جا داد و سریع بازوهامو محکم گرفت تا از حمله های بعدیم جلوگیری کنه اما من هنوز آروم نشده بودم درحالیکه تلاش می کردم خودمو از حصار دست های بابا آزاد کنم با صدای نسبتا بلندی گفتم: - توی پست فطرت فکر کردی کی هستی!؟ هوم...؟ کی هستی اصلا تو؟ چطور جرات می کنی منو مخاطب قرار بدی کثافت؟! میخوای بگی پرویی؟ اوکی خودم روتو کم میکنم علی پور!
Hammasini ko'rsatish...
28👍 8🔥 6
#پارت_15 #رمان_آزاد #نویسنده_آنید_8080 نوید دستش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد و دسپاچه گفت: - آروم تر آزاد... خفه میشی پسر چته؟ باز چی گفتم که به مزاجت سازگار نبود!؟ ناآروم و عصبی از جا بلند شدم و درحالیکه با چند گام بلند به سمتش قدم برمیداشتم گفتم: - جریان فرشچی چیه؟! چه ربطی به هویت اصلی "یغما" داره این جریان؟ یک تای ابروی نوید بالا پرید و نگاه کاوندش تو صورتم چرخید و گفت: - یغما؟! فکم ناخوداگاه منقبض شد و عصبی غریدم: - مجبورم نکن هر جمله رو بیست بار برات تکرار کنم نوید! انگار از کارآگاه بازی این دو هفته حسابی خوشت اومده... زیادی تو نقشت فرو رفتی! حرف میزنی یا خودم بیفتم دنبال جواب سوالم؟! نوید خوب می دونست من هر حرفی به زبون نمیارم و اگه چیزی بگم حتما بهش عمل میکنم... پس دستش رو به نشونه ی دلجویی روی شونم گذاشت و لبخندی معنادار به پهنای صورت تحویلم داد و گفت: - زود رنجم شدی ها! دقت کردی؟ چشم غره ی آبداری حوالش کردم که بالاخره دست از لودگی برداشت و گفت: - یادته جریان کنسل شدن جلسمون با عربارو؟! سری به تایید حرفش تکون دادم و همون طور که یک دستم رو تو جیب شلوارم فرو می بردم گفتم: - اوهوم! اما پشیمون شدن و چند روز بعد برای بستن قرارداد خودشون جلو اومدن... چطور؟! چه ربطی به این جریان و یغما داره؟ نوید بدون معطلی در جوابم گفت: - دِ همین... خبر یغما وارسته با اسم مستعار "لبخند جوکر" در مورد فرشچی و روابط سیاه و لابی گری هاش تو روزنامه "بهمن" چاپ شد و فرشچی رو با خاک یکسان کرد! مطمئنا کم ترین ضررش برای فرشچی هم همین فسخ قرارداد عربا با اون و شرکت تجاریش بود و بدنامی که به همراه داشته براش... یکم که روی این جریان فوکِس کنی متوجه میشی فرشچی حق داره اینجوری به خون این دختر تشنه باشه... هرچند هنوز چیزی از هویتش اصلی وارسته دستگیرش نشده! تو فکر فرو رفته بودم که نوید دوباره به حرف اکمد و گفت: - راستی جشن خصوصی فرداشب رو یادت نره! همون طور که خواستی همه ی هماهنگی هاش رو خودم انجام دادم و تقریبا همه چی آمادست... کارت دعوتم امروز برای همه ارسال شد!
Hammasini ko'rsatish...
29👍 9🔥 5
#پارت_14 #رمان_آزاد #نویسنده_آنید_8080 نوید بشکنی تو هوا زد و با هیجان در جوابم گفت: - دِ همین! منتطر بودم بپرسی تا بگم! خودت فکر میکنی چرا؟ چرا بعد این همه کارهای بزرگ،این دختر هنوز زندس و میره و میاد بدون اینکه کسی کاری به کارش داشته باشه؟ چرا پیدا کردن هویت "یغما وارسته" علی رغم نفوذی که بین دستگاه ها داریم این همه طول کشید؟ منتظر و کنجکاو نگاهش می کردم که نوید عکسش رو از بین انگشت هام بیرون کشید و اونو کنار سرش قرار داد و با فاصله نشونم داد و گفت: - چون کسی خبر نداره یغما وارسته خبرنگار پاپاراتزی و در واقع همون اسم مستعار "لبخند جوکر" که خبرهاش تو روزنامه بهمن هر ماه چاپ میشه! مطمئنم حتی آدم هایی که تو دفتر روزنامه "بهمن" کار میکنن هم از این موضوع بی خبرن... چون از اون هام چیزی دستگیرمون نشد! اما بهمن وارسته... یعنی پدرش میدونه تو این شکی نیست! خودمو جلو کشیدم و دوباره عکس رو از دستش بیرون کشیدم و تو همون حین گفتم: - کسی جز تو در مورد هویت اصلیش میدونه؟! خبر درز پیدا کرده؟ نوید سرشو به نشونه ی منفی به طرفین تکون داد و گفت: - نه هنوز! عکس رو روی برگه ها انداختم و همون طور که یک پامو روی پای دیگه مینداختم سری به رضایت تکون دادم با آرامش فنجون چای دارچینم رو برداشتم و به لب هام نزدیکش کردم محکم و جدی گفتم: - خوبه! کسی هم قرار نیست بفهمه! این راز بین خودمون میمونه... نوید ناباور با ابروهایی بالا پریده نگاهم می کرد،سنگینی نگاهش رو حس می کردم اما عکس العملی نشون ندادم که بعد از چند لحظه یهو به مرز انفجار رسید و گفت: - بعد از اون همه سگ دو زدن مستحق یه توضیح مختصر هستم مگه نه؟! نمی فهمم اصلا چرا آدمی مثل تو، سوزنت گیر کرده رو این دختر؟ مطمئنم از قبل نمی شناسیش پس چرا؟ نگاه خونسرد و یخ زدم به سمتش برگشت سرد و آهسته گفتم: - کاری که گفتم رو بکن نوید! اگه من نخوام با خبرنگار خطرناکی مثل این دختر که کلمه ی ترس براش بی معناس گلاویز شم بخاطر عقلی که تو سرم دارم نه قلبی که تو سینم هست! اوکی؟ نوید قانع شد و بالاخره از لبه ی میز دل کند و از جا بلند شد و تو همون حین گفت: - نگران نباش! قراره این دختر به زودی با همون سرعتی که اومده با همون سرعتم ناپدید شه! شنیدم فرشچی از خبرش به جنون رسیده و مثل دیوونه ها دنبالش میگرده! دیر یا زود هویتش لو میره و میفته تو دست های نامهربون فرشچی... اون مردک یه روانی به تمام معناست... جملش باعث شد چای تو گلوم بپره و به سرفه بیفتم نوید نگران و برای کمک به سمتم می اومد اما دستمو به نشونه ی ایستادنش تکون دادم به زحمت بین نفس های گرفته و صدایی که به زور در می اومد ناباور و عصبی گفتم: - چی؟
Hammasini ko'rsatish...
👍 20🔥 7 6
#پارت_13 #رمان_آزاد #نویسنده_آنید_8080 "آزاد" پشت به میز کار، روی صندلی بزرگم نشسته بودم و به منظره ی شهر که زیر پاهام بود نگاه می کردم! فنجون چای دارچینم رو بالا کشیده و آروم آروم مزش کردم که چند تقه به درب اتاق خورد و بعد از باز شدنش صدای نوید به گوشم رسید: - آزاد!؟ با تکون کوچیکی به صندلی از نگاه کردن به منظره ی شهر دل کندم و به سمت نوید چرخیدم همون طور که فنجون چایمو روی میز میذاشتم گفتم: - چی شد؟ بالاخره اطلاعاتت کامل شد؟ دو هفته گذشته نوید تا حالا سابقه نداشت شناسایی هویت رو انقدر کشش بدی! چی شد!؟ کلافه اما با یه لبخند گشاد و پیروز روی صورتش به سمتم اومد و گفت: - اگه بدونی چه پدری ازم در اومد سره این دختر اینجوری نمیگی! تا حالا بابت شناسایی هیچکس دست به دامن این همه آدم نشده بودم اما این دختره... نگاهم با کنجکاوی روی صورتش قفل شد و منتظر شنیدن ادامه ی جملش بودم که بالاخره نزدیکم رسید و لب میزم نشست و ادامه داد: - باید بگم ما اون شب کذایی فقط نصف این دخترو دیدیم برادر! یک تای ابروم بالا پرید و کم صبرتر از همیشه کامل به سمتش چرخیدم و تو همون حین گفتم: - یعنی چی نصفش بود؟! متوجه منظورت نشدم! واضح تر حرف بزن... نوید برگه های دسته شده که تا اون لحظه بین انگشت هاش لوله شده بودو روی میز روبروم گذاشت و در تکمیل حرفش گفت: - یعنی نصف دیگش زیر زمین بوده و ما ندیدیم! یعنی این دوست من! خانوم خبرنگار از آب در اومده! و میدونی چرا انقدر پیدا کردن هویتش برام سخت شد و مجبور شدم این وسط کلی پول خرج کنم تا بتونم دهن یسری ادم دهن قرص رو باز کنم؟ چون یغما وارسته به ظاهر خبرنگار روزنامه "بهمن" که دست بر قضا رئیس اون دفتر روزنامه پدرش بهمن وارستس... اما در اصل یه خبرنگار پاپاراتزی که خواب و خوراک برای آدم های کله گنده نذاشته و پدری ازشون در آورده که هیچ کس حتی جرات انجام نصف کارایی که این خانوم کرده رو نداشته و نداره... اخم روی پیشونیم گره خورد دست بردم و عکس نسبتا بزرگ یغما رو که گوشش از بین برگه ها بیرون زده بود بیرون کشیدم نگاهش کردم صورت سرد و جسورش در کنار زیبایی عجیب و وحشیانش تاثیر گذار بود واقعا! بدون اینکه نگاهم رو از عکسش بردارم پوزخند زدم و گفتم: - بنظرت یکم بزرگش نکردی نوید؟! اگه این طور که میگی باشه و واقعا این دختر موی دماغ یسری ادم کله گنده شده پس چطور هنوز زندس و نفس میکشه!؟
Hammasini ko'rsatish...
🔥 37👍 10 6🥰 1
#پارت_12 #رمان_آزاد #نویسنده_آنید_8080 سکوت مهتاب تقریبا طولانی شده بود مشخص بود با سوالم حسابی ذهنش درگیر شده با انگشت شست و سبابه چونش و تو دست گرفت و بالاخره از حرکت ایستاد نگاهش به سمتم برگشت و بشکنی تو هوا زد درحالیکه صداش از شدت هیجان می لرزید گفت: - آرمانی... آزاد آرمانی... صاحب همون هتلی که چند هفته پیش رفتی اونجا و مچ شهاب هول رو با دوست دختر خارجیش گرفتی! چشم هام از شنیدن حرفش گرد شد و گفتم: - مطمئنی مهتاب!؟ سرشو تند تو تایید حرفم تکون داد: - مطمئنم! یادمه همون موقع که خبر فرشچی چاپ شد یکی از بچه ها اسم "آرمانی" رو آورده بود که این جریان و موجی که علیه فرشچی راه افتاده فقط به نفع اون شده... توجهم بیشتر جلب شد باورم نمی شد با یه اتفاق ناگهانی دوباره به اون هتل و این بار به صاحبش وصل شم! با یکم فکر بیشتر حس کردم باید اطلاعاتم در مورد آرمانی رو بیشتر کنم باید یه نقشه ی اساسی می کشیدم و بعد وارد عمل میشدم باید فشار فرشچی رو از طریق آرمانی کم می کردم و اونارو به جون هم مینداختم! با این فکر نگاهم به سمت لپ تاپم که لب کانتر آشپزخونه بود برگشت به سمتش قدم تند کردم تو یه چشم بهم زدن روشنش کردم و پشت صندلی کانتر نشستم منتظر روشن شدن صفحش با ناخن های بلند و قرمزم روی سطح کانتر ضرب گرفته بودم که صدای مهتاب به گوشم رسید: - چیکار میکنی یغما!؟ چی شد یهو پریدی....؟ نگاهم به صفحه ی تازه روشن شده ی لپ تاپ بود و تو همون حال بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم: - میخوام ببینم کیه این آزاد آرمانی و اصلا میشه ازش سلاح ساخت برای مقابله با فرشچی یا نه...؟ مهتاب کنارم روی صندلی کانتر نشست به محض بالا اومدن سیستم اسم "آزاد آرمانی" رو سرچ کردم تا اطلاعات لازمم رو بدست بیارم که با بالا اومدن عکسش روی صفحه ی لپ تاپ ضرب انگشت هام قطع شد و نگاهم مات و متحیر روی صفحه ی لپ تاپ یخ زد... صداش ناخودآگاه با اون آهنگ بم و خاص تو گوشم طنین انداخت: - حالت خوبه دختر کوچولو؟
Hammasini ko'rsatish...
45👍 12🔥 4🥰 3
#پارت_11 #رمان_آزاد #نویسنده_آنید_8080 قیافه ی حق به جانب مهتاب و چشم های ریز شدش نشون میداد شنیدن حرف هام نتونسته قانعش کنه دست هاش رو روی سینه تو هم گره زد و همون طور که عصبی شروع به قدم زدن می کرد گفت: - مشخصه از هیچی خبر نداری! عمو بهمن چیزی بهت نگفته؟ گوش هام با شنیدن اسم "بابا" تیز شد و شوت لاک رو سرجاش برگردوندم و نگاهم به سمت مهتاب برگشت و با لحن سرد و آرومی گفتم: - نه! قرار بود چیزی بگه؟ مهتاب بالاخره دست از قدم زدن های عصبیش برداشت و متوقف شد سرش رو به نشونه ی تاسف و ناراحتی به طرفین تکون داد و گفت: - باید می دونستم! وگرنه این همه بی خیالی از طرف تو عجیب بود... اخم هام تو هم رفت و رفته رفته نا آروم میشدم دوباره و این بار با لحنی به نسبت تندتر گفتم: - حرف میزنی یا میخوای به طرح معما ادامه بدی؟ مهتاب متاسف و نگران تو چشم هام زل زد و گفت: - عمو بهمن چندبار از جانب فرشچی تلفنی تهدید شده! فرشچی انگار خون جلوی چشم هاش رو گرفته معلوم نیست با اون خبری که ازش تو روزنامه چاپ کردیم چه ضرری کرده که اینجوری خون خونش رو میخوره تا پیدات کنه! هویتت رو میخواد حالا به هر قیمتی که شده! فکر می کردم خبر داری اما... از جا بلند شدم! فکر نمی کردم کار تا اینجا بیخ پیدا کنه! تهدید شدن بابا از جانب ادم با نفوذی مثل فرشچی اصلا اتفاق خوبی نبود! هویت من مخفی بود اما پدرم... باید هرچه زودتر برای دفع خطر از جانب فرشچی فکری می کردم، سعی می کردم به ذهن آشفتم نظم بدم که یهو فکری مثل جرقه از ذهنم عبور کرد و رو به مهتاب که همچنان ایستاده و با نگرانی نگاهم می کرد گفتم: - دشمن فرشچی کیه؟! حتما تو کارش یه رغیبی داره... رغیبی که از خبر من و خراب شدن فرشچی بیشترین نفع رو برده باشه!
Hammasini ko'rsatish...
42👍 9🔥 3
#پارت_10 #رمان_آزاد #نویسنده_آنید_8080 چشم هام ریز شد بین تاریک و روشن ذهنم و نگاهی که گاهی تار و گاهی واضح تصویرش رو می دید چهرش برام آشنا بود! اما مغزم با اون حال خراب توان پردازش بیشتر رو نداشت! پلک هام رو دوباره روی هم فشار دادم و همون طور که تکیه ام رو از دیوار راهرو برمیداشتم بدون اینکه جوابی به اون "غریبه ی آشنا" بدم دوباره به سمت آسانسور رفتم چشم هام بیشتر از این که باز باشن بسته بودن و تقریبا تلو تلو می خوردم که حس کردم پاهام سست شده و در حال سقوطم که یهو بین زمین و آسمون معلق شدم و دیگه چیزی نفهمیدم... "دو هفته بعد" نگاهم به سر سرخ و دود غلیط سیگارم بود که بین انگشت هام می سوخت و ذهنم باز بی اجازه تو دو هفته ی پیش و اتفاقاتش سیر می کرد که صدای مهتاب توجهم رو به سمتش جلب کرد: - از وقتی خبرت در مورد فرشچی تو روزنامه چاپ شده مدام خبرای بد به گوشم میرسه! یغما،فرشچی مثل دیوونه ها دنبالته... امیدوارم نتونه پیدات کنه و به هویت اصلیت پی نبره! کام عمیقی از سیگارم گرفتم و بقیش رو بی حوصله تو زیر سیگاری بتنی هِرمی له کردم و درجواب تمام دل نگرانی هاش کوتاه و مختصر گفتم: - اوهوم! مهتاب انتظار همچین واکنش سطحی رو نداشت چشم هاش گرد شد و جیغش به هوا رفت: - دختره ی احمق میگم این مرتیکه ی گردن کلفت مثل دیوونه ها افتاده دنبالت تا پیدات نکنه دست بردار نیست اون وقت تو فقط میگی اوهوم...؟ بسته ی ادامس نعنایی فایو رو از روی میز برداشتم و یدونه ازش بیرون کشیدم و تو دهنم انداختم لاک قرمزم رو از کنارش برداشتم و سینم رو به زانو چسبوندم و خودم رو برای لاک زدن انگشت های پام آماده کردم همون طور که شوت کوچیک لاکو از ظرفش خارج می کردم و نفسم هام از بوی خوبی که ازش خارج میشد عمیق تر شده بود با نیم نگاه بی خیالی به سمت مهتاب گفتم: - اولین بار نیست تهدید میشم مهتاب! چرا برات عادی نمیشه!؟ نگرانیت بی مورده! کسی دستش به من نمی رسه قبلا هم خیلیا خواستن پیدام کنن و سرمو زیر آب کنن اما تونستن؟! نه! نتونستن دوست من، نتونستن! وگرنه من الان رو این کاناپه مشغول لاک زدن به ناخون هام نبودم خب!؟ درضمن اسم من پای همه ی خبرهایی که ازم تو روزنامه چاپ میشه مستعاره! چرا مجبورم میکنی چیزهایی که میدونی رو برات تکرار کنم؟
Hammasini ko'rsatish...
🔥 37👍 13 5🥰 3
ریپلای پارت اول😎🩵✨💋
Hammasini ko'rsatish...
26🔥 3
#پارت_9 #رمان_آزاد #نویسنده_آنید_8080 با بند دوم انگشت اشاره چند تا تقه ی محکم به در اتاق هفتصد و چهل و دو زدم و از جلوی چشمی در فاصله گرفتم نمی خواستم شهاب با دیدنم تا آخر عمر تو این اتاق بمونه... صدایی به گوش نمی رسید! خودم رو آماده ی روبرو شدن با هر صحنه ای کرده بودم که یهو در باز و شهاب همون طور که با مخاطب نامعلومی می خندید با تن پوش حمام سفیدِ بلند و موهای نم دار در مقابلم ظاهر شد نیش باز و لبخند عمیقش با دیدنم روی صورتش ماسید انگار روح دیده بود که رنگش به وضوح پرید و گیلاس شراب تو دستش رو ناشیانه پشتش قایم کرد و به تته پته افتاد: - یغما!؟ تو،تو.... اما این حالش فقط چند لحظه طول کشید خودش رو از تک و تا ننداخت و حق به جانب ادامه ی جملش رو با وقاحت به زبون آورد: - تو اینجا چه غلطی میکنی!؟ می خواستم جواب وقاحتش رو بدم که چیزی که منتظر دیدنش بودم اتفاق افتاد و زن بور و چشم آبی با تن پوش سفید و موهای نم دار در کنارش قرار گرفت دستش رو دور کمر شهاب حلقه کرد و سرشو روی شونش گذاشت و به انگلیسی بلغور کرد: - what's wrong dear? Who is this? من که تقریبا مطمئن بودم و خوب می دونستم قراره با چی روبرو بشم پس دلیل تپش دیوانه وار قلبم و حال بدم چی بود؟! پوزخند روی لب هام نشست و نگاه بی تفاوت و خون سردم تو چشم های شهاب که با مرده ی متحرک هیچ تفاوتی نداشت قفل شد زیرلب گفتم: - خوبه! حالا یه جواب در خور برات پیدا کردم کثافت! این رو گفتم و قبل از اینکه به معنای پنهان تو حرفم پی ببره همه ی خشم و نفرتم رو سیلی کرده و روی صورت حال بهم زنش فرود آوردم... از شدت ضربه صورتش به سمت همون دختر که شوکه و ناباوره نگاهم می کرد کج شد با پیروزی و حس قدرتی که تو صدام مشهود بود نگاه بدی بهش انداختم و کوتاه گفتم: - اگه نکنمت سگ در خونم یغما نیستم پست فطرت! دیگه نایستادم تا واکنشش رو ببینم به عقب برگشتم اما صدای بلندش رو شنیدم که با لحن تهدیدآمیزی گفت: -صحبت می کنیم یغما ! شنیدی؟ صحبت می کنیم! می دونستم شهاب اون قدر پست و بدبخت که حتی حاضر نیست عذرخواهی کنه و دنبالم بیاد هرچند عذرخواهی اون برام پشیزی اهمیت نداشت من به خواسته م رسیده بودم ولی چرا قلبم انقدر ناآروم بود؟! دستمو روی قلبم گذاشتم و با مشت آروم روش کوبیدم و عصبی نجوا کردم: - کاش خفه شی! بسه دیگه... احساس ضعف می کردم انگار تمام انرژی و توانی که برای خون سردیم در مقابل وقاحت شهاب و خیانتش ذخیره کرده بودم تو یه چشم بهم زدن ته کشید چیزی نمونده بود تعادلم رو از دست بدم که به سرعت دیوار راهرو رو گرفتم و بهش تکیه دادم حالت تهوع داشتم و حس می کردم راهرو دور سرم می چرخه پلک هام بی اختیار بسته شد و نفس هام عمیق تر که یهو با صدای بم و دو رگه ی مردانه ای که آهنگ خاصی داشت به زحمت لای پلک هام رو باز کردم: - حالت خوبه دختر کوچولو؟
Hammasini ko'rsatish...
40👍 11🍌 8🔥 7