عقل آبی | صدیق قطبی
یادداشتها و شعرها «به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند نه به خاطر شاهراههای دوردست» __ احمد شاملو @sedigh_63 ایمیل: [email protected] ابتدای کانال: https://t.me/sedigh_63/9
Ko'proq ko'rsatish10 106
Obunachilar
+1924 soatlar
+647 kunlar
+22230 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Nashrni tahlil qilish
Postlar | Ko'rishlar | Ulashishlar | Ko'rish dinamikasi |
01 علم اول و آخر
میخوانیم و میآموزیم و از بر میکنیم، و همچنان احساس میکنیم چیزی کم است و آنچه حقیقت دانستگی است بر ما کشف نشده است. مولانا به ما میگوید عاشقی که در برابر خداوند «لا» شده باشد، یعنی بیخودانه در پیشگاه او بایستد و خالی از خویش به او عشق ببازد، علم اول و آخر را دارد. مقصود و غایت از همهٔ دانشها رسیدن به عشقی بیخودانه و سرسپردنی سبکبار است. به اینجا که برسی در خاموشیات تمام دانشها بیانشده و تحققیافتهاند:
خمش، کوته کن ای خاطر که علم اوّل و آخر
بیان کرده بوَد عاشق چو پیش شاهْ لا باشد
(کلیات شمس، غزلِ ۵۷۳)
چنین درک و دریافتی از حقیقت و غایت دانشها، ما را از دلواپسی و آشفتگی نجات میدهد و نقطهٔ پایانی میشود بر حرص و ولعِ دانایی. به تعبیر مولانا آن عاشق بخارایی به یُمن عشق از «غصهٔ دانش» رهایی یافت تا چشم به «خورشید بینش» بگمارد. یکدله به آفتاب عشق چشم دوخت تا بیناتر و بیناتر شود. عشق به او آموخت که بینایی مهم است نه دانایی، و بینایی در گرو چشم و دل باختن به آفتاب عشق است:
عاشقان را شد مدرّس حُسنِ دوست
دفتر و درس و سبَقْشان روی اوست
خامشاند و نعرهٔ تکرارشان
میرود تا عرش و تختِ یارشان
آن بخاری غصهٔ دانش نداشت
چشم بر خورشیدِ بینش میگماشت
(مثنوی، ۳: ۳۸۴۹ و ۳۸۵۰ و ۳۸۵۷)
در این مقام هم عاشقان اهل درساند، اما درس آنان به تعبیر مولانا از جنس بحث و اعتراض و دلیلآوری نیست، بلکه دیدن و چشیدن و ذوق است:
طریقِ بحثْ لِجاجَ است و اعتراض و دلیل
طریق دِل همه دیدهست و ذوق و شَهد و شِکر
(کلیات شمس، غزل ۹۱۳)
درس عاشقان، درسی است که سرآمد شدن در آن نه محتاج جدال است و نه تکرار:
درسی که عشق داد، فراموش کِی شود؟
از بحث و از جِدال و ز تکرار فارغیم
(همان، غزل ۱۵۲۵)
علمِ بحثی با تکرار و جدال و مباحثه تقویت میشود، و درس عشق با نظر کردن و ذوقورزیدن که رسم و راه دل است.
آنچه دل میچشد از یاد نمیرود، نیازمند تکرار نیست و از بحث و جدال مایه نمیگیرد. علم بحثی از یاد میرود و «حدیث دوست» میماند:
آنها که خواندهام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار میکنم
(سعدی)
حافظ میگفت:
ما قصهٔ سکندر و دارا نخواندهایم
از ما بهجز حکایت مهر و وفا مپرس
@sedigh_63 | 469 | 20 | Loading... |
02 راز تو برون است ز داناییِ من
احمد غزالی میگوید تا وقتی در ساحل باشی، میتوانی از دریا و احوال آن حرف بزنی، اما به دریا که افتادی، دیگر خبری نمیتوانی داد و زبان آنجا بیکار میشود:
«نهایتِ علم ساحلِ عشق است. اگر بر ساحل بوَد ازو حدیثی نصیبِ او بوَد، و اگر قدم پیش نهد غرقه شود، آنگه کی یارد که خبر دهد و غرقه شده را کی علم بوَد
حُسن تو فزونست ز بیناییِ من
راز تو برون است ز داناییِ من
در عشـق تو انبُه است تنهاییِ من
در وصفِ تو عجزست تواناییِ من
لا بل علم پروانهٔ عشق است، علمش برونِ کارست، اندرو اوّل علم سوزد آنگه ازو خبر کی بیرون آرد»
▪️(سوانح، احمد غزالی، تصحیح هلموت ریتر، ص۱۱، مرکز نشر دانشگاهی، ۱۳۶۸)
مولانا نیز در شرح مقام سخن و سکوت مثال دریا را میآورد. برای رسیدن به دریا با اسب و زین میروی، اما وقتی به دریا رسیدی، دیگر اسب و زین به کار نمیآید. کشتی و مرکب چوبین لازم است. آن اسب و زین که راهرو را در خشکی به پیش میرانَد کلام است و آن مرکب چوبین، خاموشی:
این مَباحث تا بدینجا گفتنیست
هر چه آید زین سپس، بنهفتنی است
ور بگویی، ور بکوشی صد هزار
هست بیگار و، نگردد آشکار
تا به دریا سَیرِ اسب و زین بُوَد
بعد از اینَت مَرکبِ چوبین بُوَد
مرکب چوبین به خشکی ابتر است
خاص آن دریاییان را رهبر است
این خموشی، مَرکبِ چوبین بُوَد
بحریان را خامشی تلقین بُوَد
(مثنوی، ۶: ۴۶۵۶ تا ۴۶۶۰)
ساحل، مقام نظاره و تماشاست. تا نظارهگریم خبر میدهیم و حرف میزنیم، اما وقتی در دریا شناگریم مجال حرف کو؟ گویی هر چه عمیقتر و ژرفتر درگیر موقعیتی باشیم، کمتر امکان خبر دادن و سخن پیدا میکنیم. سهراب سپهری میگفت:
«زمانی که از گل سخن میرانیم، از دریافت زندگی پنهان گل دوریم.
باید لببسته و خاموش بهاین حریم قدس نزدیک شد.»(تپش سایهٔ دوست، کامیار عابدی، ص۱۱۸)
@sedigh_63 | 1 173 | 29 | Loading... |
03 یارِ بیسوادِ مولانا
صلاحالدین زرکوب، یار بیسواد مولانا است که «قفل» را «قُلف» میخواند، «مبتلا» را «مفتلا» و «خُم» را «خُنب» و در چشم دیگران مردی عامی و کوچکقدر مینُمود. اما این مرد امّی در چشم مولانا ترجمان شمس بود و عطر خدا را میداد.
پیوند الفت و مودّت چنان بود که گاه مولانا نیز جهت عزیزداشتِ خاطر او آن کلمات را به شیوه صلاحالدین زرکوب بر زبان میراند:
«روزی حضرت مولانا فرمود که آن قُلف را بیاورند و در وقتِ دیگر گفت که فلانی مفتلا شده است؛ بوالفضولی گفته باشد که قُفل بایستی گفتن و درست آن است که مبتلا گویند؛ فرمود که موضوع آنچنان است که گفتی، اما جهتِ رعایتِ خاطرِ عزیزی چنان گفتم که روزی خدمتِ شیخ صلاحالدین مفتلا گفته بود و قُلف فرمود و راست آن است که او گفت...»(مناقبالعارفین، ص۲۵۲_۲۵۳، نشر دوستان، ۱۳۹۶)
«روزی در اثنای معارف خُم را خُنب فرمود. شخصی در آن مجلس نشسته بود، گفت: خداوندگار، خُم میگویند نه خُنب. خداوندگار فرمود: هی بیادب! من اینقدر میدانم، اما شیخ صلاحالدین چنین تلفظ میفرماید، متابعت تو اولیتر میدانم و راست آن است که او میفرماید.»(رساله سپهسالار، ص۲۷۱، نشر کارنامه، ۱۴۰۱)
استاد فروزانفر دربارهٔ او مینویسد:
«صلاحالدین مردی امّی بود و روزگار در قونیه به شغل زرکوبی میگذرانید و در دکان زرکوبی مینشست و ساعتی از عمر را صرف تحصیل علوم ظاهر و قیل و قال مدرسه و بحث و نظر که بهعقیدهٔ این طایفه حجاب اکبر و سد راه است نکرده بود و حتی این که از روی لغت و عرف ادبا صحیح و درست هم سخن نمیراند و به جای قفل، قلف و به عوض مبتلا مفتلا میگفت....
پس از آن که مولانا و صلاحالدین با یکدیگر تنگاتنگ و بیانقطاع ده سال تمام صحبت داشتند، ناگهان صلاحالدین رنجور شد و بیماریاش سخت به طول انجامید چنان که به مرگ تن در داد و به روایت افلاکی از مولانا درخواست که او نیز به رهایی وی از زندان کالبد رضا دهد.»(زندگی مولانا جلالالدین محمد بلخی، بدیعالزمان فروزانفر، ص۱۳۸_۱۳۹، نشر کتاب پارسه، ۱۳۹۷)
این شعر خونچکان را مولانا در مرگ او سروده است:
ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته
دل میان خون نشسته، عقل و جان بگریسته
چون به عالم نیست یک کس مر مکانت را عوض
در عزای تو مکان و لامکان بگریسته
جبرئیل و قدسیان را بال و پر ازرق شده
انبیا و اولیا را دیدگان بگریسته
اندر این ماتم دریغا تاب گفتارم نماند
تا مثالی وانمایم کآنچنان بگریسته
چون از این خانه برفتی سقف دولت درشکست
لاجرم دولت بر اهل امتحان بگریسته
در حقیقت صد جهان بودی، نبودی یک کسی
دوش دیدم آن جهان بر این جهان بگریسته
چو ز دیده دور گشتی رفت دیده در پیات
جان پیِ دیده بمانده، خونچکان بگریسته
غیرت تو گر نبودی اشکها باریدمی
همچنین بِهْ خونچکان دل در نهان بگریسته
مشکها باید، چه جای اشکها در هَجر تو
هر نفس خونابه گشته، هر زمان بگریسته
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ
بر چنان چشم عیانْ چشم گُمان بگریسته
شه صلاحالدّین، برفتی ای همای گرمروْ
از کمان جَستی چو تیر و آن کمان بگریسته
بر صلاحالدّین چه داند هر کسی بگریستن؟
هم کسی باید که داند بر کسان بگریسته
(کلیات شمس، غزلِ ۱۹۹۱)
@sedigh_63 | 2 224 | 82 | Loading... |
04 دلیل و عشق
«هیچ کس را عاشق، دلیل نتواند گفتن بر خوبیِ معشوق، و هیچکس نتواند در دل عاشق دلیل نشاندن که دالّ باشد بر نقصِ معشوق. پس معلوم شد که اینجا دلیل، کار ندارد، اینجا طالب عشق میباید بودن.»
▪️(فیه ما فیه، شرح کامل کریم زمانی، ص۲۵۷، انتشارات معین، ۱۳۹۰)
مولانا در این کلام ژرف، دلیل را در برابر عشق مینهد. میگوید با دلیل نمیتوان چشمی را به حُسن و زیبایی گشود و دلی را مجذوب یار کرد. همچنین با دلیل نمیتوان از حُسن و جاذبهٔ یار کاست. و نتیجه میگیرد که به جای جستجوی دلیل، در طلب عشق باید بود. و اتفاق عشق، محتاج دلیل نیست. بیشتر ناشی از نوعی جهتگیری وجودی و عاطفی است.
عشق به خداوند نیز چنین است. کسی را که دلشده و عطشان او نیست، نمیتوان با دلیل و مدرک، دلشده و طالب او ساخت. تنها کاری که میشود کرد جلوهدادن است و آواز خواندن و درِ دل را گشودن و غبار از آن خاطرهٔ ازلی برگرفتن.
با دلیل، شاید کسی باوری نیمبند و سرد به خداوند پیدا کند، اما میان باوری سرد به خداوند و رابطهای گرم با او فاصله بسیار است.
اگر با پژمردگی ایمان در خود یا دیگری روبرو شدیم، مولانا به ما میگوید مشکل را در کاستی یا فقدان دلایل نجوییم. مشکل، در پژمردن اشتیاق است و سرد شدن طلب. همان که شمس تبریزی میگفت:
«خَلَل از اینست که خدا را به نظر محبت نمینگرند، به نظر علم مینگرند، و به نظر معرفت، و نظر فلسفه! نظر محبت کار دیگرست.»(مقالات شمس، تصحیح محمدعلی موحد، ص۱۰۵)
@sedigh_63 | 2 046 | 46 | Loading... |
05 .
برگی نمیجنبد
و باد
دستی بر آگاهی درخت
نمیکشد
این سکوت پهناور
همهٔ حرفهاست
صدّیق.
. | 1 712 | 11 | Loading... |
06 .
فرصت کوتاه است
چشمهای من کوچکاند
و دریچهها بسیار
قانعم به روزنی
که مرا به تماشای تو
خواهد بُرد
صدّیق.
. | 1 725 | 26 | Loading... |
07 .
رودخانهٔ کوچک
به کجا میروی؟
در دریا تنهاتری
پاسخ میدهد:
اما، پیوستهام
پیوستهام...
من نیز
تنهایی کوچکم را دوست میداشتم
اگر میتوانست
به تنهایی بزرگ تو
بپیوندد
صدّیق.
. | 1 808 | 29 | Loading... |
08 شما را سبکبار خواهم ساخت...
گاهی اتفاقی به ظاهر ساده و کوچک، برای صاحبدلان حادثهای زیر و رو کننده است و آنها را به درک و دریافتِ حیرتآوری میرساند. به درکیِ روشنتر از آنچه خداوند با دوستان خود میکند. اتفاقی که رخ داده این است:
کودکی در لجن افتاده است. در آن لجنِ تیره، هم ناپاکی گرفته است و هم سنگینبار شده است. مردم کاری نمیکنند. او را در آن گرفتاری و ناپاکی و گرانباری رها کردهاند. مادر کودک درمیرسد با عشقی سرشار، خود را به میان لجن میافکند. کودک خود را برمیگیرد و با خود میبَرد. عملِ مادر، عاشقانه است، و ثمرهی آن سبکباری و پاکیزگی است. نجات از لجن، نجات از ناپاکی و گرانباری است.
بایزید در آنجا حاضر است. ماجرا را میبیند و به شور و وجد میآید:
بویزید بسطامی قدّس الله روحه در راهی میرفت، آواز جمعی به گوش وی رسید، خواست که آن حال بازداند، فراز رسید. کودکی دید در لژن [= لجن] سیاه افتاده و خلقی به نظاره ایستاده، همی ناگاه مادر آن کودک از گوشهای در دوید و خود را در میان لژن افکند و آن کودک را برگرفت و برفت. بویزید چون آن بدید وقتش خوش گشت؛ نعرهای بزد ایستاده و میگفت:
شفقت بیامد، آلایش ببرد،
محبت بیامد، معصیت ببرد،
عنایت بیامد، جنایت ببرد».
▪️(کشفالاسرار و عدةالأبرار، ابوالفضل میبدی، جلد ۸، ص۵۳۸، نشر امیرکبیر، ۱۳۹۳)
در این اتفاق آنچه به چشم بایزید میآید تصویری از خواست و اراده خداوند است. بایزید در این رخداد، ترجمانی از ارادهی خدا را میبیند. ارادهای که میخواهد «آلایش»، «معصیت» و «جنایت» را از آدمی بزداید. ارادهای که «شفقت»، «محبت» و «عنایت» است.
عیسی مسیح هم میگفت من آمدهام تا شما را از این مُرداب، که در آن آلودهاید و گرانبار، رهایی بخشم:
«نزد من آیید ای جملهی رنجبران و گرانباران،
و من شما را سبکبار خواهم ساخت.
بر یوغ من گردن نهید و از من تعلیم گیرید.
چه نرمخوی و دلخاشعم، و جانهای شما سبکبار خواهد گشت.
آری، یوغ من راحت است و بارم سبک.»
▪️(انجیل مَتّی، ۱۱: ۲۸ تا ۳۰)
در قرآن کریم آمده است آنچه خداوند برای بندگان خود میخواهد آمرزش، طهارت، و آسانی و سبکباری است. میگوید خواست من این است که بر شما ستمی نرود، گرفتار تنگنا و دشواری نگردید، از آمرزش و بخشایش من برخوردار شوید، پاکیزه گردید، و نعمت من بر شما کامل شود. خواست من این است که ابدیت از آنِ شما باشد.
خواست من این است که بر شما ستمی نرود:
〰️ وَمَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْمًا لِلْعَالَمِينَ(آلعمران، ۱۰۸)؛«و خدا هیچ ستمی برای جهانیان نمیخواهد.»
〰️ وَمَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْمًا لِلْعِبَادِ(غافر، ۳۱)؛ «و خدا هیچ ستمی برای بندگان نمیخواهد.»
خواست من راهنمودن، روشنیبخشیدن، آمرزش آوردن و سبک کردنِ بارِ شماست:
〰️ يُرِيدُ اللَّهُ لِيُبَيِّنَ لَكُمْ وَيَهْدِيَكُمْ سُنَنَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَيَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ. وَاللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَيُرِيدُ الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الشَّهَوَاتِ أَنْ تَمِيلُوا مَيْلًا عَظِيمًا. يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُخَفِّفَ عَنْكُمْ وَخُلِقَ الْإِنْسَانُ ضَعِيفًا(نساء، ۲۶ تا ۲۸)؛
«خدا میخواهد برای شما توضیح دهد، و راه (و رسم) کسانی را که پیش از شما بودهاند به شما بنمایاند، و بر شما ببخشاید، و خدا دانای حکیم است. خدا میخواهد تا بر شما ببخشايد؛ و كسانى كه از خواستهها(ى نفسانى) پيروى میكنند میخواهند شما دستخوش انحرافى بزرگ شويد. و خدا میخواهد تا بارتان را سبک گرداند؛ و (میداند که) انسان، ناتوان آفریده شده است.»
خواست من در تنگنا نهادن شما نیست، به دشواری افکندن شما نیست؛ پاک گردانیدن شماست:
〰️ يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلَا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ(بقره، ۱۸۵)؛
«خدا برای شما آسانی میخواهد و برایتان دشواری نمیخواهد.»
〰️ مَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَلَكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَلِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ(مائده، ۶)؛
«خدا نمیخواهد هیچگونه بر شما سخت و تنگ گیرد، بلکه میخواهد پاکیزهتان سازد و نعمتش را بر شما تمام گردانَد.»
〰️ إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا(أحزاب، ۳۳)؛
«خدا میخواهد هرگونه پلیدی را از شما اهلِبیت بزداید و شما را چنان که باید پاک و پاکیزه سازد.»
خواست من ناکامی شما نیست، کامیابی جاوید شماست:
〰️ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيَا وَاللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ(أنفال، ۶۷)؛
«شما کالای ناپایدار دنیا را میخواهید ولی خدا آخرت را [برای شما] میخواهد.»
خواست خدا چیست؟ سنگین کردن بارِ ما؟ گرانبار ساختنِ ما از احساس گناه و ترس؟ تلخکام کردنِ ما با تحریمها و تکلیفهای بسیار؟
یا آنچنان که مادری عاشق با کودکی که در لجن افتاده میکند؟
@sedigh_63 | 2 162 | 69 | Loading... |
09 .
چه بنامم تو را
که پژمردهات نسازد؟
به چه نام بخوانمت
تا نورت
زخم برندارد
چگونه صدایت کنم
وقتی واژهها تاریخی
و کهنهاند
و تو در تازگی خیرهکنندهات
نگاهم میکنی
پیوسته نگاهم میکنی
برای نامیدن تو
واژه را از کدام پنجره
باید وام گرفت
و در جویبار کدام صبح
شستشو داد؟
صدّیق.
. | 2 245 | 34 | Loading... |
10 Media files | 2 006 | 19 | Loading... |
11 به ره منگر، به من بنگر!
وقتی به راهی که فراروی ماست مینگریم دراز و سنگلاخ و پُرخطر مییابیمش. راهی که به تعبیر حافظ آن را پایانی نیست: «زِنهار از این بیابان وین راهِ بینهایت»؛
این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟
کِش صدهزار منزل بیش است در بدایت
گر چه گاهی دلداریمان میدهد که این راه صعب، روزی تمام میشود. روزی به پایان میآید:
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهي نيست کان را نيست پايان غم مخور
این شیوهای از دلداری دادن است: روزی تمام میشود.
اما مولانا شیوهای دیگر برگزیده است. میگوید آری، راه دراز است و پُر از بلاست، اما اگر عاشق باشی، در تمام این راه، رفیقی خواهی داشت که چراغافروز توست و یاورت. اگر با خدا رفیق باشی، آن راه دشوار و دراز، راهی پُرکشش و دلپذیر خواهد بود:
راهی پُر از بلاست ولی عشق پیشواست
تعلیممان دهد که دَرو بَر چه سان رویم
(کلیات شمس، غزل ۱۵۵۳)
چو خدا بُوَد پناهت، چه خطر بوَد چه راهت؟
به فلک رسد کلاهت، که سرِ همه سرانی
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
(همان، غزل ۲۶۴۴)
یار باشد راه را پشت و پناه
چونکه نیکو بنگری، یار است راه
(مثنوی، ۶: ۱۶۲۰)
و از زبان خداوند میگوید درست است که راه دور و دراز است، اما به راه نگاه نکن، به من نگاه کن، به من که همراه و رفیق توام نگاه کن، و آن وقت میبینی که درنوردیدن راه چه آسان خواهد بود:
بگفتم: «روز بیگاه است و بس ره دور» گفتا: «رو
به من بنگر، به ره منگر، که من ره را نَوَردیدم»
(کلیات شمس، غزل ۱۳۱۱)
در نگاه مولانا خداوند قادر است این راه دراز را کوتاه کند و از او به دعا میخواست:
این راهِ بینهایت گر دور و گر درازست
از فضلِ بینهایت بر ما دو گام گردان
(همان، غزل ۱۶۶۹)
در نگاه عاشقان، راهِ دور و دراز، تنها با عشق است که نزدیک و کوتاه میشود و تو هر چه دیر کرده باشی و هر چه از قافله عقب مانده باشی، همین که با صِدق دل قدمی برداری، یارِ کریم، تو را به پیش میرانَد و به منزل میرساند. از درازی راه هراسان مباش:
وادی عشق بسی دور و دراز است ولی
طی شود جاده صدساله به آهی، گاهی
(اقبال لاهوری، زبور عجم)
عشق، به روزها فکر نمیکند، به دیر و زودها فکر نمیکند، به فاصلهها و مسافتها فکر نمیکند، چرا که عشق، پریدن است و در یک نَفَس، راهِ دراز را درنوردیدن:
عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نَفَس دریدن
(کلیات شمس، غزل ۱۶۹۵)
می نداند عشق سال و ماه را
دیر و زود و نزد و دور راه را
(اقبال لاهوری، جاویدنامه)
پس به راه نگاه مکن، به او نگاه کن، او صاحبِ راه است و خود بارها دوستانش را از این راه دشوار عبور داده است: «به ره منگر، به من بنگر، که من ره را نَوَردیدم»
@sedigh_63 | 2 684 | 107 | Loading... |
12 هماهنگ شدن با نظمی نامشهود
William James says, “Were one asked to characterize the life of religion in the broadest and most general terms possible, one might say that it consists of the belief that there is an unseen order, and that our supreme good lies in harmoniously adjusting ourselves thereto.”
William James, The Varieties of Religious Experience (New York: Longmans, Green and Co., 1902) (Dover reprint, 2002), 53.
ترجمه: «اگر از شخصی بپرسند كه زندگی دینی را در موسَّعترین و عامترین زبان ممكن تعریف كن، ممكن است پاسخ بدهد كه این زندگی شامل این باور است كه نظم و نظام نامشهودی وجود دارد و خیر اعلای ما در این است كه خودمان را بهطور هماهنگی با آن وفق دهیم»
▪️ترجمه: دکتر جواد حیدری عزیز
. | 2 811 | 38 | Loading... |
13 دیروقت است
چه حرفی مانده
که باد از گفتنش
کوتاه نمیآید؟ | 2 224 | 17 | Loading... |
14 مرا در اندوهم
دوست بدار
چنین گفت
گلدان خالی | 2 201 | 26 | Loading... |
15 نیامدی
و حالا میتوانم
از مرگ
سپاسگزاری کنم | 2 187 | 12 | Loading... |
16 قبل از آنکه بمیرم
اعتراف میکنم:
بارها و بارها
با چشمهای تو
به شالیزارهای سبز
نگریستهام
با دستهای تو
به گلها آب دادهام
صدایت را پیچیده در باران
شنیدهام
و در تو
بهارنارنجهای اردیبهشت را
کشف کردهام
قبل از آنکه بمیرم
اعتراف میکنم
بارها و بارها
تو را در خوابهایم دیدهام | 2 224 | 32 | Loading... |
17 .
«من لبخند ژه و برق چشمان مادرم را، وقتی از لیون برمیگردد، ترجیح میدهم. من چیزهایی را که در دنیا وجود ندارند، چیزهایی را که اندکی فراتر از دنیا شناورند، ترجیح میدهم. من ترجیح میدهم وارد دنیا نشوم. در آستانهٔ دنیا باقی بمانم، نگاه کنم. بینهایت نگاه کنم. عاشقانه نگاه کنم. فقط نگاه کنم.»
▪️(ابله محله، کریستیان بوبن، ترجمه مهوش قویمی، ص۴۳، نشر آشیان، ۱۳۸۶)
@sedigh_63 | 2 186 | 43 | Loading... |
18 بیا
پیش از آنکه جهان از ما عبور کند
ما
از فراز جهان بگذریم
دستهایت را به من بده
تنهاترین گل عالَم
چشم به راه ماست | 2 043 | 33 | Loading... |
19 سعدی و حظّ روحانی
سعدی آدمیّت را توانِ به وجد آمدن و دل سپردن میداند:
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری؟
تو خود چه آدمیی کز عشق بیخبری!
داوری او قاطعانه است:
هر آدمی که بینی از سِرّ عشقْ خالی
در پایهٔ جمادست او جانور نباشد
در نظر او کسی که از صدای خوش به وجد نمیآید، جانداری است که طبیعت و سرشت خود را کژ و مخدوش کرده است:
اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری
و نیز آنکه هوای بهار که درخت را به حرکت درآورده او را به جنبش نمیآورد:
تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری
ازین هوا که درخت آمدست در جولان
سعدی میان تعلّق نفسانی و خودپرستانه به امرِ زیبا با آنچه «حظّ بُردنِ روحانی» مینامد فرق میگذارد. میگوید گروهی که نظر به «حظّ روحانی» ندارند، یعنی به آن چیزی که وجه امتیاز آدمی از چهارپایان است، مرا متهم به نفسپرستی میکنند:
جماعتی که ندانند حَظّ روحانی
تفاوتی که میان دَواب و انسان است
در نگاه او، تعلقِ خاطری که وجهِ «روحانیت»ِ چیزها را نادیده میگیرد، تعلّقی حیوانی و نفسپرستانه است:
با چو تو روحانیی تعلق خاطر
هر که ندارد دَوابِ نفسپرست است
و اینکه زنده بودن و جان داشتن مرتبهای از حیات است و با یار زیستن و در هوای حضور او نفس کشیدن، مرتبهای دیگر:
برون از خوردن و خفتنْ حیاتی هست مردم را
به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد
@sedigh_63 | 2 844 | 50 | Loading... |
20 درخت، با ما است، و همزمان تنهاست. در عین حفظ تنهاییاش با ما است. چیزی نمیتواند به تنهایی شکوهمندش دستبرد بزند. اما تنهاییاش انزوا و درخودماندگی نیست. درخت در تنهاییاش و با تنهاییاش بخشنده است، در تنهاییاش و با تنهاییاش به سمت من و ما گشوده است و خاموش، عشق میورزد. از زیباترین شعرهایی که برای درخت گفته شده شعر سیاوش کسرایی است، با نام «غزل برای درخت»:
تو قامت بلند تمنایی ای درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالایی ای درخت
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زیبایی ای درخت
وقتی که بادها
در برگهای در هم تو لانه میکنند
وقتی که بادها
گیسوی سبز فام تو را شانه میکنند
غوغایی ای درخت
وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خُنیاگر غمین خوشآوایی ای درخت
در زیر پای تو
اینجا شب است و شبزدگانی که چشمشان
صبحی ندیده است
تو روز را کجا؟
خورشید را کجا؟
در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت؟
چون با هزار رشته تو با جان خاکیان
پیوند میکنی
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق که بر جایی ای درخت
سر بر کش ای رمیده که همچون امید ما
با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت
◽️سیاوش کسرایی
. | 2 431 | 73 | Loading... |
21 زنبور شیرهٔ گل را میگیرد
بی آنکه به رنگ و بوی آن آسیب رساند
و میرود
چنین است فرزانه در دِه خود
☸دمّاپادا. سورهٔ گل فراز ۴۹ (ترجمهٔ رضا علوی) | 2 148 | 43 | Loading... |
22 میدانم
کلماتم فرسودهاند
و دستهایم در خواب هیچ بهاری
سبز نمیشوند
اما در دوردرست تاریک
قافلهای را میبینم که میگذرد
و به شب
شبیخون میزند
در این تصویر
افسونی است
افسانهای است
میدانم
چشمهای مرگ
تسلاست
و جادهها هرسال
تنهاترند
میدانم
و برمیخیزم
پارههای دلم را جمع میکنم
کلمات فرتوتم را جمع میکنم
و برای دوست داشتنت
از نو
متولد میشوم
صدّیق.
. | 2 772 | 41 | Loading... |
23 «یکی از متألهین آزاداندیش فرانسوی[=Auguste sabatier] میگوید:
«... دعا همان دین در عمل است و به عبارت دیگر دعا همان دین واقعیتیافته است. وجه تمایز پدیدهٔ دینی از پدیدههای مشابه آن نظیر احساسهای اخلاقی و زیباشناسانهٔ محض همین دعا است. اگر دین همان عمل حیاتی نبود که ذهن و اندیشه ما از رهگذر آن _و اتصال به اصلی که جان خود را از او میگیرد_ در جستوجوی رهایی خویشتن است هیچ ارزش و مفهومی نداشت. این عمل همان دعاست و برداشت من از این اصطلاح دینی بازی با الفاظ و تکرار صرف برخی آداب مقدس نیست بلکه در دعا، جنب و جوش روح را میبینیم که میخواهد با آن قدرت اسرارآمیزی که خود را در حضور آن احساس میکند رابطه شخصی ایجاد کند. در جایی که این دعا درونی و غایب باشد در واقع دین هم در کار نیست. از سوی دیگر در هر جا که دعا و نیایش روحها را به غلیان درآورد حتی اگر در آنجا اثری از تشریفات دینی یا اصول و احکام دینی نباشد باز هم ما از یک دین زنده و پویا برخورداریم.»
▪️(به نقل از:
تنوع تجربهٔ دینی، ویلیام جیمز، ترجمهٔ حسین کیانی، ص۵۰۹_۵۱۰، نشر حکمت)
@sedigh_63 | 3 575 | 94 | Loading... |
24 هیچ یک از شکوفههای امسالت
میوه نشدند
باد همه را با خود بُرد
با اینهمه،
پیراهن سبزرنگ بهار
چقدر به تو میآید
درخت گلابی!
صدّیق.
. | 2 957 | 41 | Loading... |
25 من، من نیستم!
"I Am Not I"
I am not I.
I am this one
walking beside me whom I do not see,
whom at times I manage to visit,
and whom at other times I forget;
who remains calm and silent while I talk,
and forgives, gently, when I hate,
who walks where I am not,
who will remain standing when I die.
«من، من نیستم
من کسی هستم که
شانه به شانهام راه میرود و نمیبینماش؛
که گهگاه موفق به دیدارش میشوم؛
و سایر وقتها هم فراموشاش میکنم؛
او که هنگام پُرگوییام، آرام میماند و لب فرومیبندد؛
و زمامیکه تنفر میورزم با ملایمت میبخشد؛
و وقتی فرومیمانم، سبکبال میگذرد؛
او که با مرگ من همچنان برجا میماند.»
▪️شعر از:
خُوآن رامُن خیمِنِس (Juan Ramón Jiménez Mantecón؛ زادهٔ ۱۸۸۱، درگذشتهٔ ۱۹۵۸)، شاعر اسپانیایی
◽️ترجمه: دکتر حسین حسینی
@sedigh_63 | 3 463 | 56 | Loading... |
26 «صد هزاران بار ببریدم امید
از که؟ از شمس! این شما باور کنید؟!»
در آیین هندو و به زبان سانسکریت وجود همواره به سمت «اگرتَهَ»ی خویش میل میکند. میلی ذاتی به مرکزیتِ وجود. وجود را گریزی از مرکز خویش نیست. مانند دایره که همواره در دستِ نقطهی پرگار است. دور شدن از مرکزیت وجود، از آن آرامشِ پریشان، از بداهت محضِ پیچیده، از آن آشنای غریب، از آنچه که دل میکِشد اما عقل نمیفهمد، یا مصلحتاندیشی و انکار میکند، همیشگی نیست. «وگر به خشم روی صدهزار سال ز من/ به عاقبت به من آیی که منتهات منم». آن افسانهای که دل به خوبی میشناسدش اما عقل بیهوده در آن عیبجویی میکند از یاد بردنی نیست. «بس تو را مشغول میکردم دلا/ یاد آن افسانه کردی عاقبت». چرا که در نهایت، به قول پاسکال «دل دلایلی دارد که عقل به کلی از آنها بی خبر است». | 2 944 | 55 | Loading... |
27 این پرنده
که تمام شب
یکریز آواز میخواند
در انتظار چه پاسخی است؟
و آن بیتابی سرسخت
که در گلوی اوست،
ای وای! | 3 176 | 35 | Loading... |
28 «زیباییِ تاریکِ پارهای از نقشها مرا آسان به دیدار تنهایی میکشاند. کنار «شاسوسا»ها تنهای تنها بودم. میان من و او پیوندی نبود. «شاسوسا»ها نهتنها ما را از آنچه پیرامون ماست جدا میکند، بلکه میان ما و خودشان نیز پرتگاهی بیکران میآفرینند. آدم عاشق تنهاست، و در تنهایی او چیزی نیرومندتر از مرگ فرمان میراند.»
(از نامهٔ سهراب سپهری به مهری رخشا، ۲۸ شهریور ۱۳۳۸، به نقل از:
تپش سایهٔ دوست: در خلوت ابعاد زندگی سهراب سپهری، کامیار عابدی، ص۱۱۸ و ۱۱۹، چاپ اول: ۱۳۷۷)
«سهراب به شاسوسا علاقهٔ زیادی داشت؛ حتی یکی از شعرهای او نیز این نام را گرفته است. شاسوسا بنایی کهن است در حاشیهٔ کویر، و در ابتدای جادهٔ قدیم کاشان_آران و بیدگل، در مزرعهٔ قدیمی ملاحبیب. عمارتی به شکل مربع و بهارتفاع دهمتر، ساختهشده از خشت خام... برخی این بنا را بهروزگار شاهان ساسانی نسبت میدهند، امّا برخی قطعههای کاشی لعابدار و سفالهای پراکنده در محوّطهٔ آن مربوط به دورهٔ سلجوقی است. شاسوسا برای سهراب مفهومی رمزآگین و رازورانه داشت.»(توضیح کامیار عابدی) | 3 360 | 36 | Loading... |
29 «محراب»
تهی بود و نسیمی.
سیاهی بود و ستارهای.
هستی بود و زمزمهای.
لب بود و نیایشی.
«من» بود و «تو»یی:
نماز و محرابی.
(سهراب سپهری)
وقتی جهان تبدیل به محرابی بزرگ میشود و زمان از فرط خلوص، سرمیرود. وقتی در سیاهی بزرگ، حضور ستارهای تسخیرت کند و در تهی بزرگ، وزش نسیمی تصاحبت. وقتی در هیاهوی هستی، آن زمزمه را بشنوی. آن زمزمه را... آن زمزمه را... آنوقت، در فراغت کمیاب آن لحظه، تنها «من» میماند و «تو». منی که بدل به نماز شده و تویی که به هیأت محرابی درآمدهای. و آنگاه شاملو است که ادامه میدهد:
«هزار معبد به یکی شهر...
بشنو:
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی!»
@sedigh_63 | 3 545 | 54 | Loading... |
30 برایم بگو
چگونه یک لبخند میتواند
زندگی و مرگ را
همزمان
آبیاری کند
از بادها بگو
از کوچههای پاییز
و کودکانی که در خندههاشان
هیچ ابری نیست
برایم بگو از ماهی چشمبهراه برکه
قبل از آنکه بمیرد
گل دادن نیلوفر را خواهد دید؟
از باران بگو
چگونه نام کوچکم را
اینچنین روان و شسته
تکرار میکند؟
از دستهای ناگهان بهار بگو
وقتی در خواب درخت
جوانه میزند
و آیا دستهای تو نیز روزی
در قلب من
سبز خواه شد؟ | 3 009 | 41 | Loading... |
31 .
📚کارنامۀ شعر نشر اریش📚
📌پیش از افتادن آخرین برگ | صدیق قطبی | چاپ نخست | قیمت: ١٠٠ تومان
📌با برف آمده بودی | نیلوفر دادور | چاپ نخست | قیمت: ١٠٠ تومان
📌از صمیم قلب | صدیق قطبی | چاپ دوم | قیمت: ١۵٠ تومان
📌باران میآید، تو نمیآیی؟ | صدیق قطبی | چاپ دوم | قیمت: ١۵٠ تومان
📌بهمن | محمد رجبینسب | چاپ اول | قیمت: ٨٠ تومان
📌به تو رأی میدهم | صدیق قطبی | چاپ سوم | قیمت: ١۵٠ تومان
📌کجای جهانت نشسته دلم | مجید آزادنیا | چاپ اول | قیمت: ٨٠ تومان
📌همواره در بزنگاه به هم رسیدهایم | حمیدرضا نعمتی | چاپ اول | قیمت: ١٠٠ تومان
📌باد جایی خسته خواهد شد | حمید احمدی | چاپ اول | قیمت: ٩٠ تومان
📌و اجساد ماهیان مرده | محسن قنبری | چاپ اول | قیمت: ٣٠ تومان
📌 ما همیشه سه نفر بودیم | مجتبی مرادی| چاپ تمام
ثبت سفارش از طریق سایت، دایرکت و تلگرام نشر اریش👇
www.arishpublication.com
B2n.ir/u58675
@arishpub
٠٩٠١١٠٣٩٣٩۵ | 3 609 | 7 | Loading... |
علم اول و آخر
میخوانیم و میآموزیم و از بر میکنیم، و همچنان احساس میکنیم چیزی کم است و آنچه حقیقت دانستگی است بر ما کشف نشده است. مولانا به ما میگوید عاشقی که در برابر خداوند «لا» شده باشد، یعنی بیخودانه در پیشگاه او بایستد و خالی از خویش به او عشق ببازد، علم اول و آخر را دارد. مقصود و غایت از همهٔ دانشها رسیدن به عشقی بیخودانه و سرسپردنی سبکبار است. به اینجا که برسی در خاموشیات تمام دانشها بیانشده و تحققیافتهاند:
خمش، کوته کن ای خاطر که علم اوّل و آخر
بیان کرده بوَد عاشق چو پیش شاهْ لا باشد
(کلیات شمس، غزلِ ۵۷۳)
چنین درک و دریافتی از حقیقت و غایت دانشها، ما را از دلواپسی و آشفتگی نجات میدهد و نقطهٔ پایانی میشود بر حرص و ولعِ دانایی. به تعبیر مولانا آن عاشق بخارایی به یُمن عشق از «غصهٔ دانش» رهایی یافت تا چشم به «خورشید بینش» بگمارد. یکدله به آفتاب عشق چشم دوخت تا بیناتر و بیناتر شود. عشق به او آموخت که بینایی مهم است نه دانایی، و بینایی در گرو چشم و دل باختن به آفتاب عشق است:
عاشقان را شد مدرّس حُسنِ دوست
دفتر و درس و سبَقْشان روی اوست
خامشاند و نعرهٔ تکرارشان
میرود تا عرش و تختِ یارشان
آن بخاری غصهٔ دانش نداشت
چشم بر خورشیدِ بینش میگماشت
(مثنوی، ۳: ۳۸۴۹ و ۳۸۵۰ و ۳۸۵۷)
در این مقام هم عاشقان اهل درساند، اما درس آنان به تعبیر مولانا از جنس بحث و اعتراض و دلیلآوری نیست، بلکه دیدن و چشیدن و ذوق است:
طریقِ بحثْ لِجاجَ است و اعتراض و دلیل
طریق دِل همه دیدهست و ذوق و شَهد و شِکر
(کلیات شمس، غزل ۹۱۳)
درس عاشقان، درسی است که سرآمد شدن در آن نه محتاج جدال است و نه تکرار:
درسی که عشق داد، فراموش کِی شود؟
از بحث و از جِدال و ز تکرار فارغیم
(همان، غزل ۱۵۲۵)
علمِ بحثی با تکرار و جدال و مباحثه تقویت میشود، و درس عشق با نظر کردن و ذوقورزیدن که رسم و راه دل است.
آنچه دل میچشد از یاد نمیرود، نیازمند تکرار نیست و از بحث و جدال مایه نمیگیرد. علم بحثی از یاد میرود و «حدیث دوست» میماند:
آنها که خواندهام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار میکنم
(سعدی)
حافظ میگفت:
ما قصهٔ سکندر و دارا نخواندهایم
از ما بهجز حکایت مهر و وفا مپرس
@sedigh_63
راز تو برون است ز داناییِ من
احمد غزالی میگوید تا وقتی در ساحل باشی، میتوانی از دریا و احوال آن حرف بزنی، اما به دریا که افتادی، دیگر خبری نمیتوانی داد و زبان آنجا بیکار میشود:
«نهایتِ علم ساحلِ عشق است. اگر بر ساحل بوَد ازو حدیثی نصیبِ او بوَد، و اگر قدم پیش نهد غرقه شود، آنگه کی یارد که خبر دهد و غرقه شده را کی علم بوَد
حُسن تو فزونست ز بیناییِ من
راز تو برون است ز داناییِ من
در عشـق تو انبُه است تنهاییِ من
در وصفِ تو عجزست تواناییِ من
لا بل علم پروانهٔ عشق است، علمش برونِ کارست، اندرو اوّل علم سوزد آنگه ازو خبر کی بیرون آرد»
▪️(سوانح، احمد غزالی، تصحیح هلموت ریتر، ص۱۱، مرکز نشر دانشگاهی، ۱۳۶۸)
مولانا نیز در شرح مقام سخن و سکوت مثال دریا را میآورد. برای رسیدن به دریا با اسب و زین میروی، اما وقتی به دریا رسیدی، دیگر اسب و زین به کار نمیآید. کشتی و مرکب چوبین لازم است. آن اسب و زین که راهرو را در خشکی به پیش میرانَد کلام است و آن مرکب چوبین، خاموشی:
این مَباحث تا بدینجا گفتنیست
هر چه آید زین سپس، بنهفتنی است
ور بگویی، ور بکوشی صد هزار
هست بیگار و، نگردد آشکار
تا به دریا سَیرِ اسب و زین بُوَد
بعد از اینَت مَرکبِ چوبین بُوَد
مرکب چوبین به خشکی ابتر است
خاص آن دریاییان را رهبر است
این خموشی، مَرکبِ چوبین بُوَد
بحریان را خامشی تلقین بُوَد
(مثنوی، ۶: ۴۶۵۶ تا ۴۶۶۰)
ساحل، مقام نظاره و تماشاست. تا نظارهگریم خبر میدهیم و حرف میزنیم، اما وقتی در دریا شناگریم مجال حرف کو؟ گویی هر چه عمیقتر و ژرفتر درگیر موقعیتی باشیم، کمتر امکان خبر دادن و سخن پیدا میکنیم. سهراب سپهری میگفت:
«زمانی که از گل سخن میرانیم، از دریافت زندگی پنهان گل دوریم.
باید لببسته و خاموش بهاین حریم قدس نزدیک شد.»(تپش سایهٔ دوست، کامیار عابدی، ص۱۱۸)
@sedigh_63
یارِ بیسوادِ مولانا
صلاحالدین زرکوب، یار بیسواد مولانا است که «قفل» را «قُلف» میخواند، «مبتلا» را «مفتلا» و «خُم» را «خُنب» و در چشم دیگران مردی عامی و کوچکقدر مینُمود. اما این مرد امّی در چشم مولانا ترجمان شمس بود و عطر خدا را میداد.
پیوند الفت و مودّت چنان بود که گاه مولانا نیز جهت عزیزداشتِ خاطر او آن کلمات را به شیوه صلاحالدین زرکوب بر زبان میراند:
«روزی حضرت مولانا فرمود که آن قُلف را بیاورند و در وقتِ دیگر گفت که فلانی مفتلا شده است؛ بوالفضولی گفته باشد که قُفل بایستی گفتن و درست آن است که مبتلا گویند؛ فرمود که موضوع آنچنان است که گفتی، اما جهتِ رعایتِ خاطرِ عزیزی چنان گفتم که روزی خدمتِ شیخ صلاحالدین مفتلا گفته بود و قُلف فرمود و راست آن است که او گفت...»(مناقبالعارفین، ص۲۵۲_۲۵۳، نشر دوستان، ۱۳۹۶)
«روزی در اثنای معارف خُم را خُنب فرمود. شخصی در آن مجلس نشسته بود، گفت: خداوندگار، خُم میگویند نه خُنب. خداوندگار فرمود: هی بیادب! من اینقدر میدانم، اما شیخ صلاحالدین چنین تلفظ میفرماید، متابعت تو اولیتر میدانم و راست آن است که او میفرماید.»(رساله سپهسالار، ص۲۷۱، نشر کارنامه، ۱۴۰۱)
استاد فروزانفر دربارهٔ او مینویسد:
«صلاحالدین مردی امّی بود و روزگار در قونیه به شغل زرکوبی میگذرانید و در دکان زرکوبی مینشست و ساعتی از عمر را صرف تحصیل علوم ظاهر و قیل و قال مدرسه و بحث و نظر که بهعقیدهٔ این طایفه حجاب اکبر و سد راه است نکرده بود و حتی این که از روی لغت و عرف ادبا صحیح و درست هم سخن نمیراند و به جای قفل، قلف و به عوض مبتلا مفتلا میگفت....
پس از آن که مولانا و صلاحالدین با یکدیگر تنگاتنگ و بیانقطاع ده سال تمام صحبت داشتند، ناگهان صلاحالدین رنجور شد و بیماریاش سخت به طول انجامید چنان که به مرگ تن در داد و به روایت افلاکی از مولانا درخواست که او نیز به رهایی وی از زندان کالبد رضا دهد.»(زندگی مولانا جلالالدین محمد بلخی، بدیعالزمان فروزانفر، ص۱۳۸_۱۳۹، نشر کتاب پارسه، ۱۳۹۷)
این شعر خونچکان را مولانا در مرگ او سروده است:
ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته
دل میان خون نشسته، عقل و جان بگریسته
چون به عالم نیست یک کس مر مکانت را عوض
در عزای تو مکان و لامکان بگریسته
جبرئیل و قدسیان را بال و پر ازرق شده
انبیا و اولیا را دیدگان بگریسته
اندر این ماتم دریغا تاب گفتارم نماند
تا مثالی وانمایم کآنچنان بگریسته
چون از این خانه برفتی سقف دولت درشکست
لاجرم دولت بر اهل امتحان بگریسته
در حقیقت صد جهان بودی، نبودی یک کسی
دوش دیدم آن جهان بر این جهان بگریسته
چو ز دیده دور گشتی رفت دیده در پیات
جان پیِ دیده بمانده، خونچکان بگریسته
غیرت تو گر نبودی اشکها باریدمی
همچنین بِهْ خونچکان دل در نهان بگریسته
مشکها باید، چه جای اشکها در هَجر تو
هر نفس خونابه گشته، هر زمان بگریسته
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ
بر چنان چشم عیانْ چشم گُمان بگریسته
شه صلاحالدّین، برفتی ای همای گرمروْ
از کمان جَستی چو تیر و آن کمان بگریسته
بر صلاحالدّین چه داند هر کسی بگریستن؟
هم کسی باید که داند بر کسان بگریسته
(کلیات شمس، غزلِ ۱۹۹۱)
@sedigh_63
دلیل و عشق
«هیچ کس را عاشق، دلیل نتواند گفتن بر خوبیِ معشوق، و هیچکس نتواند در دل عاشق دلیل نشاندن که دالّ باشد بر نقصِ معشوق. پس معلوم شد که اینجا دلیل، کار ندارد، اینجا طالب عشق میباید بودن.»
▪️(فیه ما فیه، شرح کامل کریم زمانی، ص۲۵۷، انتشارات معین، ۱۳۹۰)
مولانا در این کلام ژرف، دلیل را در برابر عشق مینهد. میگوید با دلیل نمیتوان چشمی را به حُسن و زیبایی گشود و دلی را مجذوب یار کرد. همچنین با دلیل نمیتوان از حُسن و جاذبهٔ یار کاست. و نتیجه میگیرد که به جای جستجوی دلیل، در طلب عشق باید بود. و اتفاق عشق، محتاج دلیل نیست. بیشتر ناشی از نوعی جهتگیری وجودی و عاطفی است.
عشق به خداوند نیز چنین است. کسی را که دلشده و عطشان او نیست، نمیتوان با دلیل و مدرک، دلشده و طالب او ساخت. تنها کاری که میشود کرد جلوهدادن است و آواز خواندن و درِ دل را گشودن و غبار از آن خاطرهٔ ازلی برگرفتن.
با دلیل، شاید کسی باوری نیمبند و سرد به خداوند پیدا کند، اما میان باوری سرد به خداوند و رابطهای گرم با او فاصله بسیار است.
اگر با پژمردگی ایمان در خود یا دیگری روبرو شدیم، مولانا به ما میگوید مشکل را در کاستی یا فقدان دلایل نجوییم. مشکل، در پژمردن اشتیاق است و سرد شدن طلب. همان که شمس تبریزی میگفت:
«خَلَل از اینست که خدا را به نظر محبت نمینگرند، به نظر علم مینگرند، و به نظر معرفت، و نظر فلسفه! نظر محبت کار دیگرست.»(مقالات شمس، تصحیح محمدعلی موحد، ص۱۰۵)
@sedigh_63
.
برگی نمیجنبد
و باد
دستی بر آگاهی درخت
نمیکشد
این سکوت پهناور
همهٔ حرفهاست
صدّیق.
.
.
فرصت کوتاه است
چشمهای من کوچکاند
و دریچهها بسیار
قانعم به روزنی
که مرا به تماشای تو
خواهد بُرد
صدّیق.
.
.
رودخانهٔ کوچک
به کجا میروی؟
در دریا تنهاتری
پاسخ میدهد:
اما، پیوستهام
پیوستهام...
من نیز
تنهایی کوچکم را دوست میداشتم
اگر میتوانست
به تنهایی بزرگ تو
بپیوندد
صدّیق.
.
شما را سبکبار خواهم ساخت...
گاهی اتفاقی به ظاهر ساده و کوچک، برای صاحبدلان حادثهای زیر و رو کننده است و آنها را به درک و دریافتِ حیرتآوری میرساند. به درکیِ روشنتر از آنچه خداوند با دوستان خود میکند. اتفاقی که رخ داده این است:
کودکی در لجن افتاده است. در آن لجنِ تیره، هم ناپاکی گرفته است و هم سنگینبار شده است. مردم کاری نمیکنند. او را در آن گرفتاری و ناپاکی و گرانباری رها کردهاند. مادر کودک درمیرسد با عشقی سرشار، خود را به میان لجن میافکند. کودک خود را برمیگیرد و با خود میبَرد. عملِ مادر، عاشقانه است، و ثمرهی آن سبکباری و پاکیزگی است. نجات از لجن، نجات از ناپاکی و گرانباری است.
بایزید در آنجا حاضر است. ماجرا را میبیند و به شور و وجد میآید:
بویزید بسطامی قدّس الله روحه در راهی میرفت، آواز جمعی به گوش وی رسید، خواست که آن حال بازداند، فراز رسید. کودکی دید در لژن [= لجن] سیاه افتاده و خلقی به نظاره ایستاده، همی ناگاه مادر آن کودک از گوشهای در دوید و خود را در میان لژن افکند و آن کودک را برگرفت و برفت. بویزید چون آن بدید وقتش خوش گشت؛ نعرهای بزد ایستاده و میگفت:
شفقت بیامد، آلایش ببرد،
محبت بیامد، معصیت ببرد،
عنایت بیامد، جنایت ببرد».
▪️(کشفالاسرار و عدةالأبرار، ابوالفضل میبدی، جلد ۸، ص۵۳۸، نشر امیرکبیر، ۱۳۹۳)
در این اتفاق آنچه به چشم بایزید میآید تصویری از خواست و اراده خداوند است. بایزید در این رخداد، ترجمانی از ارادهی خدا را میبیند. ارادهای که میخواهد «آلایش»، «معصیت» و «جنایت» را از آدمی بزداید. ارادهای که «شفقت»، «محبت» و «عنایت» است.
عیسی مسیح هم میگفت من آمدهام تا شما را از این مُرداب، که در آن آلودهاید و گرانبار، رهایی بخشم:
«نزد من آیید ای جملهی رنجبران و گرانباران،
و من شما را سبکبار خواهم ساخت.
بر یوغ من گردن نهید و از من تعلیم گیرید.
چه نرمخوی و دلخاشعم، و جانهای شما سبکبار خواهد گشت.
آری، یوغ من راحت است و بارم سبک.»
▪️(انجیل مَتّی، ۱۱: ۲۸ تا ۳۰)
در قرآن کریم آمده است آنچه خداوند برای بندگان خود میخواهد آمرزش، طهارت، و آسانی و سبکباری است. میگوید خواست من این است که بر شما ستمی نرود، گرفتار تنگنا و دشواری نگردید، از آمرزش و بخشایش من برخوردار شوید، پاکیزه گردید، و نعمت من بر شما کامل شود. خواست من این است که ابدیت از آنِ شما باشد.
خواست من این است که بر شما ستمی نرود:
〰️ وَمَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْمًا لِلْعَالَمِينَ(آلعمران، ۱۰۸)؛«و خدا هیچ ستمی برای جهانیان نمیخواهد.»
〰️ وَمَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْمًا لِلْعِبَادِ(غافر، ۳۱)؛ «و خدا هیچ ستمی برای بندگان نمیخواهد.»
خواست من راهنمودن، روشنیبخشیدن، آمرزش آوردن و سبک کردنِ بارِ شماست:
〰️ يُرِيدُ اللَّهُ لِيُبَيِّنَ لَكُمْ وَيَهْدِيَكُمْ سُنَنَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَيَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ. وَاللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَيُرِيدُ الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الشَّهَوَاتِ أَنْ تَمِيلُوا مَيْلًا عَظِيمًا. يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُخَفِّفَ عَنْكُمْ وَخُلِقَ الْإِنْسَانُ ضَعِيفًا(نساء، ۲۶ تا ۲۸)؛
«خدا میخواهد برای شما توضیح دهد، و راه (و رسم) کسانی را که پیش از شما بودهاند به شما بنمایاند، و بر شما ببخشاید، و خدا دانای حکیم است. خدا میخواهد تا بر شما ببخشايد؛ و كسانى كه از خواستهها(ى نفسانى) پيروى میكنند میخواهند شما دستخوش انحرافى بزرگ شويد. و خدا میخواهد تا بارتان را سبک گرداند؛ و (میداند که) انسان، ناتوان آفریده شده است.»
خواست من در تنگنا نهادن شما نیست، به دشواری افکندن شما نیست؛ پاک گردانیدن شماست:
〰️ يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلَا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ(بقره، ۱۸۵)؛
«خدا برای شما آسانی میخواهد و برایتان دشواری نمیخواهد.»
〰️ مَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَلَكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَلِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ(مائده، ۶)؛
«خدا نمیخواهد هیچگونه بر شما سخت و تنگ گیرد، بلکه میخواهد پاکیزهتان سازد و نعمتش را بر شما تمام گردانَد.»
〰️ إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا(أحزاب، ۳۳)؛
«خدا میخواهد هرگونه پلیدی را از شما اهلِبیت بزداید و شما را چنان که باید پاک و پاکیزه سازد.»
خواست من ناکامی شما نیست، کامیابی جاوید شماست:
〰️ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيَا وَاللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ(أنفال، ۶۷)؛
«شما کالای ناپایدار دنیا را میخواهید ولی خدا آخرت را [برای شما] میخواهد.»
خواست خدا چیست؟ سنگین کردن بارِ ما؟ گرانبار ساختنِ ما از احساس گناه و ترس؟ تلخکام کردنِ ما با تحریمها و تکلیفهای بسیار؟
یا آنچنان که مادری عاشق با کودکی که در لجن افتاده میکند؟
@sedigh_63
.
چه بنامم تو را
که پژمردهات نسازد؟
به چه نام بخوانمت
تا نورت
زخم برندارد
چگونه صدایت کنم
وقتی واژهها تاریخی
و کهنهاند
و تو در تازگی خیرهکنندهات
نگاهم میکنی
پیوسته نگاهم میکنی
برای نامیدن تو
واژه را از کدام پنجره
باید وام گرفت
و در جویبار کدام صبح
شستشو داد؟
صدّیق.
.