cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

Mina.mohammadi

﴾﷽﴿. ♥نویسنده: بمون کنارم - چاپ شده✍ عهد شکن - چاپ شده نشر علی ✍ حریم امن مهتاب - در دست چاپ نشر علی✍ و #ماندلا✍ 👈کپی ممنوع 👉 ایدی نویسنده @Minanovel98 کانال ثبت ارشاد عضو انجمن رمانهای عاشقانه🍂 @romanhayeasheghane

Ko'proq ko'rsatish
Mamlakat belgilanmaganTil belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
372
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

🌹🍃 عزیزای دل رمان ماندلا سلام. امیدوارم حال خودتون و دلتون خوب باشه و روزه و نمازتون مقبول درگاه حق ایشالله. لطفا عزیزای ماندلا توی چنل جدید ماندلا به قلم دوست و خواهر عزیزم مینا جان عضو بشید و ما رو با حضور گرم‌تون همراهی کنید. 🌹🍃 خاک پاتون #شکیبا_پشتیبان. بدرود. ☺️🙏
Hammasini ko'rsatish...
مبارک نماز روزه تون قبوول❤️😍
Hammasini ko'rsatish...
📚 عهدشکن ✍️نویسنده: مینا محمدی 📖 تعداد صفحات: 950 💰 قیمت: 100,000 تومان 📈 با تخفیف : 90,000 تومان 📖نوبت چاپ: دوم 📦 ارسال پستی رایگان 📝خلاصه: عهدشکن داستان دختری به نام هلما وپسری به نام شاهرخ هست داستان از نخواستن ها دوری ها شروع میشود هلما دختری که لبریز از آرامش و مهربانی وشاهرخ با روحی در هم شکسته از کودکی اش از تجاوزی که همه روزهای زندگی اش را سیاه کرده و او آمده تا زندگی هلما را مثل خودش کند اما چه معجزه ای میکند عشق وقتی شاهرخ عهد شکنی میکند و........ #نشر_علی #معرفی_رمان ✅ هرشب معرفی یک رمان. 🔵دوستان نویسنده خلاصه رمان چاپ شده خود در مجموعه "نشر علی" را به آیدی زیر بفرستند👇 🆔 @Romankade_R
Hammasini ko'rsatish...
🌹🍃 عزیزای دل رمان ماندلا سلام. امیدوارم حال خودتون و دلتون خوب باشه و روزه و نمازتون مقبول درگاه حق ایشالله. لطفا عزیزای ماندلا توی چنل جدید ماندلا به قلم دوست و خواهر عزیزم مینا جان عضو بشید و ما رو با حضور گرم‌تون همراهی کنید. 🌹🍃 خاک پاتون #شکیبا_پشتیبان. بدرود. ☺️🙏
Hammasini ko'rsatish...
رمان زیبای عهدشکن❤️ عهدشکن داستان دختری به نام هلما وپسری به نام شاهرخ هست داستان از نخواستن ها دوری ها شروع میشود هلما دختری که لبریز از آرامش مهربانی وشاهرخ باروحی در هم شکسته از کودکی اش ازتجاوزی که همه روزهای زندگی اش را سیاه کرده واو آمده تا زندگی هلما را مثل خودش کند اما چه معجزه ای میکند عشق وقتی شاهرخ عهد شکنی میکند و........ ❌لینک خرید از فروشگاه رمانکده👨🏻‍💻 www.shop.romankade.com/product/رمان-عهد-شکن/ تنها فروشگاه اختصاصی فروش رمان https://www.shop.romankade.com
Hammasini ko'rsatish...
پست جدید در کانال جدید قرار گرفت🔴🔴🔴🔴🔴🔴
Hammasini ko'rsatish...
🔴🔵🔴🔴🔵 سلام به همه رفقای جان دل نماز روزه قبول دوستان قبلا هم گفته بودم من مدتی پیش دلیت اکانت کردم وواسه همین خیلی واسه کانال به مشکل خوردم ومتاسفانه درنهایت مجبور شدم کانال جدید درست کنم ازاین به بعد ادامه رمان رو تو کانالی که میزارم میخونین زود عضو شین که دوباره روال پست گذاری شروع بشه ..... اینم لینک ﴿ ❤❤ماندلا💙💙 https://t.me/joinchat/AAAAAFgs4fZT8Sc65WJu9A
Hammasini ko'rsatish...
کانال رمان های مینامحمدی

﴾﷽﴿. نویسنده بمون کنارم چاپ شده عهد شکن چاپ شده نشر علی ❤🔴 حریم امن مهتاب دردست چاپ نشر علی و ❤❤ماندلا💙💙 در کانال 👈کپی ممنوع 👉 ایدی نویسنده @Minanovel98 کانال ثبت ارشاد عضو انجمن رمانهای عاشقانه🍂 @romanhayeasheghane

Hammasini ko'rsatish...
#پارت 8 فریماه طوری نگاه میکرد انگار که باورش نشده باشد نفسم را دوباره بیرون دادم شانه هایم کمی به سمت بالا رفت حتی وقتی درمورد بابا حرف هم میزدم اعتماد به نفسم به نهایت خودش میرسید وقتی هم بود همین حالت را داشتم بچه تر که بودم بابا برایم ذوق میکرد وقتی ازش تعریف میکردم انقدر که صورتم را غرق بوسه میکرد .. سرفه کوتاه فریماه من را به خودم آورد نگاهی به صورتش انداختم منتظر بود منتظر ادامه حرف من منتظر تعریف های من از بابا صدایم را صاف کردم وگفتم : -من خیلی از دوستام بودن هم بابا کنارشون بود هم مامان اما خیلی تنها بودن اصلا انگار هیچ کسی رو نداشتن بابا اینجوری نبود واسم وقت میگذاشت انقدر باهاش راحت بودم که از کوچیکترین مشکل تا بزرگترین غصه رو دلم رو بتونم بهش بگم .. فریماه به صورتم خیره شده بود درنگاهش همه چیز بود اما مهربانی بیشتر از همه چیز به چشم می آمد دستش را روی دستم قرار داد مثل قبل سرد نبود دستان من هم به گرمی قبل نبود انگار همه چیز داشت حالت عادی خودش را میگرفت شمرده شمرده تکرار کرد : -خوشحالم که انقدر در آرامش بزرگ شدی !! نمی دانم چه شد که لحظه ای چیزی که در ذهنم بود را بلند بلند تکرار کردم : -بابا که رفت آرامش هم زندگی من رفت تازه فهمیدم بدون اون چقد تنهام .. -الان دیگه تنها نیستی یعنی من نمیزارم که تنها باشی .. به صورتش خیره شدم من هنوز نمیدانستم او کجای زندگی من ایستاده اصلا این رابطه چقدر شکل واقعی دارد نمیخواستم فکر کند حالا که به دیدنش آمدم قرار است این رابطه ادامه دار باشدتندی گفتم : -ممنونم ولی فکر کنم زندگی من به همون روال قبل پیش بره بهتره ، من با تنهایی اخت گرفتم .. فریماه کمی صورتش را به من نزدیک ترکرد وگفت : -این چه حرفیه دختر خوب ،من باشم وتو تنها باشی .. گوشه لبم زیر دندانم آمد رهایش کردم درست مثل حرفی که سردلم مانده بود وخیلی راحت گفتم : -اینجوری من هم راحت ترم فکر کنم وقتی این همه سال سراغی از من گرفته نشد بهتره از این به بعدش مثل قبل باشه .. این بار کمی کلافه گفت: -میگم بابات اجازه نمیداد لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود گوشه لبم آمد وگفتم : -پس حتما دلیل قانع کننده ای داشته یاد ندارم بابا هیچ چیز خوبی رو از من دریغ کرده باشه فریماه کمی اخم هایش در هم رفت اما پس همان اخم کوچک هم مهربانی موج میزد موهایش را از جلوی صورتش به پشت گوشش داد بعد آرام آرام گفت : -نمیدونم چی بگم ،فقط یه چیزی رو یادت باشه دوست داشتن ووابستگی گاهی وقتا آدما رو خود خواه میکنه .. احساس کردم دارد علاقه بابا به من را زیر سوال میبرد کلافه گفتم : -اصلا بابا خودخواهی هم کرده باشه من به جون میخرم .. خندید این بار خنده اش جان گرفت جلوتر آمد گونه من را بوسید وگفت : -دورت بگردم که اینجوری واسه بابات تو سرومغزت میزنی خواست از روی صندلی بلند شود دوباره من گفت : -هرکس دیگه ای هم جای من بود همین کار رومیکرد هرجای زندگی ام چشم باز کردم فقط امیرفاتح کنارم بود مثل کوه قرص محکم حتی وقتایی که فقط خودم میدونستم چقدر درد داره اذیتش میکنه .. برگشت نگاهی به صورتم انداخت یک قدم برگشت دوباره کنارم نشست وگفت : -خدارحمتش کنه .. اصلا حرفی از مامان نشد همه اش درمورد امیرفاتح حرف زدیم شاید چون من هیچ چیزی از او درحافظه ام نداشتم که بخواهیم چیزی درموردش بگویم .. ظرف میوه را دستم داد وگفت : -میخوری یا دهنت کنم ؟ از حالت صورتش خنده ام گرفت ساکت شده بود شبیه دختر بچه هایی که حرفی برای گفتن دارند اما این دست وآن دست میکنند سکوت مان داشت کم کم طولانی میشد دوباره گفت : -بهمون که اجازه ندادی خاله ات باشیم بزار باهم دوست باشیم ساکت بودم حرفی برای گفتن نداشتم انقدر مغرور نبودم که بخواهم اورا آزار دهم اما احساسی ته دلم بود که نمیخواست بهش نزدیک شوم شاید چون بابا منع کرده بود دستش را جلو گرفت تعلل من را که دید با حرص گفت : -کوفت دیگه دختر به این تو داری نوبره واله .. خندیدم نه از ته دلم اما خنده ام گرفت .. میوه ام را خوردم حرف زدیم او از خودش گفت من هم از خودم گفتم حرفهایمان دیگر ربطی به گذشته نداشت حرفهای دوستانه بود ساده اما نمیشود گفت صمیمیی .. نگاهم گاهی روی ساعت مینشست اما نمیتوانستم حرف رفتن به زبان بیاورم فریماه خوش سر وزبان بود ازآنهایی که کنارشان گذر زمان را احساس نمیکردی -شام چی میخوری؟ سرم رابه نشانه منفی تکان دادم وگفتم : -ممنونم اما من باید برم خیلی کار دارم .. سرش را کمی کج کرد وگفت : -دیگه این وقت روز کار چی ؟؟ آرام آرام تکرار کردم -نه منظورم اینه باید برم خونه .. نمیتوانستم بگویم هزار جور بدبختی روی سرم ریخته که باید فکری برایشان بکنم -تاشام نخوری محاله بزارم بری الان هم بهتره بری تو اتاق من یه استراحت بکنی .. -وای نه ممنون .. اخم هایش را کمی درهم کشید وگفت : -دختر امیرحافظ یادنگرفتی روحرف بزرگتر حرف نزنی تمام شد دیگر چیزی برای گفتن نداش
Hammasini ko'rsatish...
تم لبخندم را که دید دوباره گفت : -آفرین گل دختر .. دوباره سرجایم نشستم دلم کم کم داشت درد میگرفت چاره ای نبود بلند شدم از همان جایی که ایستاده بودم گفتم : -ببخشین .. چرخید به صورتم زل زد وگفتم : -چیه فدات شم .. دست دست کردم اماچاره ای نبود نمیتوانستم خودم را نگه دارم بلاخره گفتم : -دستشویی .. اجازه نداد حرفم تمام شود از آشپزخانه بیرون آمد آریاسام هم داشت آرام ازپلهایی که درست کنار سالن بود پایین می آمد انتهای سالن من را به گوشه سمت چپ هدایت کرد بعد از خوردن شام دیگر دل دردلم نبود برای رفتن آریا سام روی مبل روبروی تلویزیون نشسته بود وگاهی برمیگشت وبه من نگاه میکرد فهمیده بود که من دیگر بی تاب رفتن هستم فریماه اما هنوز داشت قربون صدقه ام میرفت نه اینکه بد باشد اما ازیک جایی به بعد از خودم بدم آمد احساس کردم خیلی بی رحمانه است اینکه او انقدر به من محبت میکند ومن حتی نمیتوانم او را خاله صدا کنم صدای زنگ گوشی قلبم را ازجا کند دست خودم نبود همه لحظه هایم هراس داشتم گوشی را ازروی میز برداشتم شماره یکتا بود به گوشم چسباندم وگفتم : -سلام یکتا جان .. همیشه او را یکی صدا میکردم فهمید این مودبانه حرف زدن نشانه این است که کسی کنارم هست باخنده گفت : -کجایی اون وقت .. دوباره ادامه دادم : -مرسی عزیزم آره خونه نیستم خونه یکی از فامیل هامونم .. خودم هم نفهمیدم چرا این را گفتم نگاهم اما به صورت فریماه بود ذوق زده بود این را لبخندی که کل صورتش را پرکرده وچشمانی که برق میزد میشد احساس کرد .. یکتا اما باحالتی خنده دار گفت : -جل الخالق چطور یه شبه فک وفامیل پیدا کردی !!توزود پز هم میگذاشتی به این سرعت جواب نمیگرفتی .. خنده ام گرفت اما نمیتوانستم نشان دهم گفتم : -باشه فدات شم مرسی که زنگ زدی .. این بار کلافه گفت : -باشه رسیدی خونه بتک رو گوشیم بزنگم کارت دارم فعلا .. من گفتم : -فدات شم خدانگهدار .. صورت فریماه هنوز از جمله ای که به زبان آورده بودم سر ذوق آمده بود بشقاب میوه را دوباره دستم دادوگفت : -بخور عزیزم.. -به خدا دیگه نمیتونم .. اخم درهم کشید وگفت : -قربونت برم تو که چیزی نخوردی؟!! شنیده بودم خاله ها یک جور عجیبی مهربانند کم کم داشتم لمس میکردم لحظه ای برایم دوست داشتنی شد این محبت بی دریغ وبی شیله پیله ،آریا لحظه ای چرخید نگاهی به صورت من انداخت مردد گفتم : -من دیگه باید برم ؟!! فریماه گفت : -به خدا بمونی خیلی خوشحال میشم .. تندی گفتم : -ممنونم خیلی زحمت دادم .. فریماه باصدایی آرام تر گفت : -من وتو حرف واسه گفتن واسه هم زیاد داریم حالا حالا ها با هم کارداریم .. چیزی نگفتم اوخوب بلد بود وسط حرف های من برای خودش فرصتی پیدا کند .. خیره به خیابان بودم آریا سام آرام میرفت ومن غرق اتفاقاتی که تجربه کرده بودم وقتی فریماه موقع خداحافظی بغلم کرد عطری را احساس کردم برایم انگار آشنابود لحظه ای انگار آرام شدم هدیه ای که بهم داده بود را باز نکردم تابرسم به خانه .. آریا سرفه کوتاهی کرد سرم را به سمتش چرخاندم به روبرو زل زده بود گفتم : -راضی به زحمت شما نبودم .. لحظه ای سرش را چرخاند نگاه گذرایی به صورتم انداخت وگفت : -این چه حرفیه !! چند دقیقه ای را ساکت شد بعد پرسید : -تاکی باید خونه را خالی کنی؟؟ گیج بودم باهمان حال به صورتش زل زدم صدایش را صاف کرد وگفت : -رفتی دستشویی چند باری زنگ زد فریماه گفت شاید کسی باشه که کار واجبی داشته باشه .. اخم های من در هم رفت ادامه داد : -حق داری من نباید جواب میدادم اما خب فریماه خیلی اصرار کرد کلافه شدم دوباره باهمان لحن آرام گفت : -اگه ناراحت شدی من معذرت میخوام .. -خواهش میکنم ..
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.