cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

ارج نامه

ارتباط با ادمین: @AliasgharArji

Ko'proq ko'rsatish
Eron373 797Til belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
141
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

من و خاتمی و دوم خرداد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 چند روزی بیش تر به دوم خرداد نمانده است. عصراست و دانشکده پزشکی مشهد لبریز از جمعیت. آقای خاتمی در سالن اجتماعات مشغول سخنرانی است. در محوطه دانشکده زیر درخت نشسته ام و به دانه دانه کلمات او گوش می دهم. از طالبان و نگاه افراطی آنان به اسلام می گوید. محوطه دانشکده نمای سفید و روشن دارد و من در میان سفیدی ها و روشنی ها تصویر خاتمی را می بینم. آخر سخنزانی است. زودتر از آن هایی که در سالن هستند، خودم را به کوچه دانشکده می رسانم. چند نفری کنار دیوار ایستاده اند. با قیافه عبوس و تابلوهایی که بر علیه آقای خاتمی در دست دارند. لحظه ای نمی گذرد. با فشار و هیاهوی مردم به گوشه ای پرت می شوم. نگاهم به زمین است. مواظبم به جوی آب نیفتم. در این حین، مردی با کفش های قهوه ای براق و روشن و گام های بلند از پیشم می گذرد. قامتش کشیده است. عبا و عمامه سیاه دارد. نیروهای محافطش زود می دوند و دور و برش حلقه می زنتد. ناخوداگاه به وجد می آیم. فریاد می زنم: سیدخدا انشالله بیست میلیون رای می اری! ناگاه دالانی از وسط جمعیت باز می شود.... سید محمد خاتمی روبروی من ایستاده است. برگشته است تا تفقدی به من بکند. با دو دستش، دستم را گرم می فشارد. حیرت زده محو لب و دندان و محاسن زیبایش می شوم. فشار جمعیت زود من را به کناری می زند گروهی که از قبل آن جا بودند شروع می کنتد به شعار دادن. با بدترین شعارها خاتمی را بدرقه می کنند. اتوبوس در خیابان دانشگاه پارک است . از میان فحش ها و ازدحام ها عبور می کند و به اتوبوس سوار می شود.. صندلی جلو می نشیند. دو دستش را چند بار بالا می برد و روی سینه اش می گذارد.. اتوبوس که حرکت می کند همان گروه دهان کف کرده و عصبانی، می دوند و در پشت خاک گرفته ماشین، چیزی می نویسند. من وسط خط سفید خیابان ایستاده ام. دست راستم را باز می کنم. بالا می آورم.،جلوی چشم و بو می کنم.... نسیمی کز بن آن کاکل آیو مرا خوش تر ز بوی سنبل آیو چو شو گیرم خیالت را در آغوش سحر از بسترم بوی گل آیو
Hammasini ko'rsatish...
سال ۶۰ ازدواج کرده بود و مسولیت زندگی روی دوشش بود. مضافا کسوت معلمی داشت و در میانه این ها، کار بخش عمده وقتش را پر می کرد. از نوجوانی کارگری، بنایی، دوچرخه سازی، چراغ سازی و شیشه بری پیشه اش بود تا امروز که کشاورزی و زنبورداری می کند. البته رفاقت بالسویه با بسیاری داشت. در میدان بازی حریف بود و بیرون با همه دوست. خودش می گوید؛ بهترین دوستانم، همان حریفانم بودند. در حقیقت حسن کدخدایی با مرام و دانش بیرونی به طرف فوتبال آمده بود و هم آن ها، پاسبان دل و رفتارش در اینجا بودند. در تمام سال های بازی تنها یک کارت زرد گرفته بود و هنوز با حسرت از آن یاد می کند. با تیم آقای چارقدوزان در زیر باران شدید مسابقه داشتند. باید می بردند تا قهرمان شوند. نه نفره شده بودند و فشار زیادی رویشان بود. گویا حسن، تحث تاثیر هم بازی هایش اعتراض به داور مسابقه، آقای خوش باطن می کند و کارت می گیرد. من بارها و بارها از گوشه قاب فوتبال به رفتار و سکنات او نگاه کرده ام، جز صافی ضمیر و زلالی از او ندیده ام. در آخرین سال های فوتبالی با پیش کسوتان تیم دیگری مسابقه داشتیم. حسن در محوطه شش قدم توپ دستش آمد. داد زدم پاس! پاس!. او هم لطف کرد توپ را به من رساند. تا بجنبم، دفاع آمد و رد کرد. از آن طرف آقای یگانه داد زد: چرا پاس دادی؟ او که نمتنه گل بزنه. سرش را به طرف من کج کرد و آرام گفت:جنممرگ بری هی!! حسن کدخدایی رتبه اول دانشسرا را کسب کرده بود و با هوشی که داشت می توانست مدارج علمی را به راحتی طی کند اما فوتبال راه او را عوض کرد. هرچند تا لیسانس خواند و بقیه درس را تا عالی ترین مرتبه، فرزندان تربیت شده اش ادامه دادند. او که در بهمن سال۳۹ به دنیا آمد، اکنون ۶۱ ساله است. با همان لهجه غلیظ قوچانی، با همان سادگی و بی آلایشی و با کار و کوشش بی پایان! دیر زیاد او که فرزند خصال خویشتن است! 🌹🌹🌹🌹🌹 " علی اصغر ارجی"
Hammasini ko'rsatish...
ساده بسیار نقش! 🌹(یادی از فوتبال و مرام حسن کدخدایی)🌹 ✅ انسان شخصیت پیچیده ایی دارد و اگر او را به چند صفت معمول و کلی؛ خوب، مهربان، بخشنده، زیرک و.... تعریف کنیم چندان پی به شگفتی و وسعتش نبرده ایم. این واژه ها از استعمال بی رویه، گاه خنثی و بی معنی می شوند و یا این که معیارهای برآمده از فرهنگ و سلایق خاص و الگوهای مصلوب جامعه و یا تحمیل رسانه و قدرت، آن ها را از ارزش و تازگی می اندازد. انسان ظرفیت ترکیبی، رمزآلود و به عبارتی خاکستری دارد و صدها نشانه ریز و درشت و پیدا و پنهان در او جمع می شود تا تار و پودش را بسازد و هرچه این مولفه ها به سرشت راستین انسانی نزدیک تر باشد، حافظه معرفتی بشر و روزگار، بیش تر چنین آدمی را به خاطر می سپارد؛ کسی که نقش و مسولیت اجتماعی می پذیرد اما در مسیر چشم و گوش قرار نمی گیرد و سلوکش چندان به نظر نمی آید و بی تکبر و بی رتوش و بی هیاهو و بی دغدغه نام و رقم نیک زندگی می کند.... و حسن کدخدایی یکی از این آدم هاست که باید نام و مرامش را حداقل در میدان های ورزشی زنده نگاه داشت. پای لاغرش به پای فوتبالیست ها نمی ماند. قد بلند بی انعطافش هم ظاهرا تناسبی به این ورزش نداشت. لباس خیلی ساده می پوشید، موهای کوتاه سرش یکی دو موج خورده و به یک طرف خوابیده بود. چشم های مشکی و درشت بخش عمده صورتش بود و سبیل نازک، چند تکه ریش جوانه زده در زیر چانه و پوست تکیده و خشک که تنها استخوان های گونه را آشکار می کرد، همه جذابیت و کاریزمای او می توانست باشد. بازی اش هم چندان چشم نواز نبود. ساده بازی می کرد و به قول امروزی ها فانتزی باز و دربیل زن نبود. اما چیزهای دیگر در وجود و جنم او بود که منحصر و خاص بود. چه در هوا و چه زمین، به توپ مسلط بود و چون از هوش فضایی بالایی برخوردار بود، زیر توپ نمی زد و بدون حرکات اضافی و در بهترین و سریع ترین حالت آن را به هافبک ها می رساند. بازی خوانی عالی داشت و به جای تکل و پیراهن کشیدن حریف و داد و فریاد زدن به داور و بازیکن، با آرامش و خون سردی کم نظیرش، همیشه به داد تیم می رسید. خودش می گوید این آرامش و قدرت در بازی را از مهدی عابدی و حسین گازرانی آموخته است. پنالتی ها را غالبا او می زد و وقتی بازی گره می خورد و فورواردها گل نمی توانستند بزنند، خود را به محوطه جریمه حریف می رساند و روی کرنرها موثر بود و با سر گل می زند و بعد به شوخی به هم بازی هایش می گفت: هی توپ را چپ پاس مدین، هی راست مفرستین. ای جوری گل بزنین. تموووم! و این تنها نمک و حرفی بود که از او به خاطر بچه ها مانده است. از کودکی فوتبال بازی می کرد. خانه آن ها نزدیک ورزشگاه بود و هیاهوی فوتبال او را به آن جا می کشاند. از بازی زرگر و دکتر شاملو خوشش می آمد اما از باخت تیم قوچان ناراحت می شد و دلش می خواست توی بازی باشد و قوچان ببرد. در مدرسه ابتدایی بهادری درس خواند. برای دوره راهنمایی به مدرسه داریوش در خیابان بهار رفت و از این جا فوتبالش آغاز شد. اولین گلش را به تیم مدرسه خیام زد. بعد در تیم دبیرستان امیرکبیر حضور پیدا کرد و با تیم آموزشگاه ها، قهرمان استان خراسان شدند. به غیر از مدرسه در تیم باشگاهی حلوایی که بچه های بازار مشهد تشکیل داده اند، بازی می کرد. سپس به شهرداری رفت و بعد اترک.. مربی تیم شهرداری آقای خوش باطن بود و به تربیت و اخلاق اهمیت زیادی می داد. کداخدایی می گوید شالوده فکری و اخلاقی ام در نزد ایشان شکل گرفت. در همین تیم مثلت، چرخی، گلپور و کدخدایی زبانزد شده بود همزمان و از سال ۵۸ در تیم کلونی قوچان و در پست دفاع آخر بازی می کرد. می گوید چهار گل برای قوچان زده است و اولین گلش را به تیم درگز و از روی نقطه پنالتی. مربی تیم مهدی عابدی بوده و پنالتی را به جوان ترین بازیکن زمین داده است. کدخدایی می گوید بعد ها از او پرسیدم چرا من را برای پنالتی زدن انتخاب کردی؟ گفته بود تنها چشم های تو نشان می داد که از پشت توپ ایستادن نمی ترسی. حسن کدخدایی از سال ۶۱ تا ۷۶ که آخرین سال فوتبالش بود در استقلال قوچان بازی کرد. این جا کاپیتان اول تیم بود و به افتخارات شیرینی دست یافت. با استقلال قهرمان استان شدند و با ابومسلمی که بازیکنانی چون میثاقیان، محمد اعظم، خداداد عزیزی و سعید عزیزیان را داشت، مساوی کردند و به تیم تاکسیرانی مشهد هفت گل زدند که مثل توپ در استان صدا کرد. با این تفاصیل فوتبال بخش محدودی از زندگی حسن کدخدایی بود. مسابقه یا تمرین که تمام می شد ساک کوچکش را می بست و در می رفت. نه در جمع چایی خوران کافه دیده می شد و نه در بازار عشق آباد و در دور دور بازیکنان و کری خوانی های بعد از بازی.
Hammasini ko'rsatish...
سال ۶۰ ازدواج کرده بود و مسولیت زندگی روی دوشش بود. مضافا کسوت معلمی داشت و در میانه این ها، کار بخش عمده وقتش را پر می کرد. از نوجوانی کارگری، بنایی، دوچرخه سازی، چراغ سازی و شیشه بری پیشه اش بود تا امروز که کشاورزی و زنبورداری می کند. البته رفاقت بالسویه با بسیاری داشت. در میدان بازی حریف بود و بیرون با همه دوست. خودش می گوید؛ بهترین دوستانم، همان حریفانم بودند. در حقیقت حسن کدخدایی با مرام و دانش بیرونی به طرف فوتبال آمده بود و هم آن ها، پاسبان دل و رفتارش در اینجا بودند. در تمام سال های بازی تنها یک کارت زرد گرفته بود و هنوز با حسرت از آن یاد می کند. با تیم آقای چارقدوزان در زیر باران شدید مسابقه داشتند. باید می بردند تا قهرمان شوند. نه نفره شده بودند و فشار زیادی رویشان بود. گویا حسن، تحث تاثیر هم بازی هایش اعتراض به داور مسابقه، آقای خوش باطن می کند و کارت می گیرد. من بارها و بارها از گوشه قاب فوتبال به رفتار و سکنات او نگاه کرده ام، جز صافی ضمیر و زلالی از او ندیده ام. در آخرین سال های فوتبالی با پیش کسوتان تیم دیگری مسابقه داشتیم. حسن در محوطه شش قدم توپ دستش آمد. داد زدم پاس! پاس!. او هم لطف کرد توپ را به من رساند. تا بجنبم، دفاع آمد و رد کرد. از آن طرف آقای یگانه داد زد: چرا پاس دادی؟ او که نمتنه گل بزنه. سرش را به طرف من کج کرد و آرام گفت:جنممرگ بری هی!! حسن کدخدایی رتبه اول دانشسرا را کسب کرده بود و با هوشی که داشت می توانست مدارج علمی را به راحتی طی کند اما فوتبال راه او را عوض کرد. هرچند تا لیسانس خواند و بقیه درس را تا عالی ترین مرتبه، فرزندان تربیت شده اش ادامه دادند. او در بهمن سال۳۹ به دنیا آمد و اکنون ۶۱ ساله است. با همان لهجه غلیظ قوچانی، با همان سادگی و بی آلایشی و با کار و کوشش بی پایان! دیر زیاد او که فرزند خصال خویشتن است! 🌹🌹🌹🌹🌹 " علی اصغر ارجی"
Hammasini ko'rsatish...
راننده ایی که درس اخلاص می داد! (به یاد حسین بیات) 🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ مینی بوس برای من مفهومی خاص دارد. وقتی از تپه ها و دره ها بالا و پایین می آمد و می رسید به تخته هموار روستا و نفس گازش تازه می شد و سکوت دشت را می شکست، حسی آمیخته با قربت و غربت وجودم را پر می کرد و صبح که برمی گشت، صدای بوقش با تیغ آفتاب و شور زندگی یکی می شد. اما این ماشین قرمز تیره تنها با نام یک نفر معنی پیدا می کند و تنها با او ذهن و خاطرم رقیق و رنگین می شود. با حسین بیات! ✅ اگر بخت یارم بود و در صندلی جلوی جلو می نشستم، چشم و ذهنم به طرف راننده بود. در نظرم قدرت مند و پول دار بود و از همه بالاتر. بیش تر لباس شهری داشت. پیراهن مخمل چارخانه و گاه کت می پوشید و قد میانه، صورت پهن، چشم های درشت ، ابروهای پر پشت و پوست سبزه ولی روشن او جذاب بود. در مقابل لحن و صدایش زمخت و تند بود و به چهره آرام و رفتار و سکنات به قاعده و معتدلش نمی آمد. ✅ با حوصله رانندگی می کرد و در عین حال حضور ساده و عاطفی اش را داخل ماشین می توانستی حس کنی. همه روستاییان را می شناخت و با همه یک جور رفتار حسنه داشت. ✅ به چکنه که می رسیدیم کار اصلی او شروع می شد. از زن و مرد می آمدند کنار پنجره راننده می ایستادند و حسین آقا از جلوی فرمان و کنار و زیر صندلی اش، امانتی ها را بر می داشت و به صاحبانشان می داد. ✅ تا این جای راه نسبتا خوب بود. اما از دامنه کوه وقتی به طرف جاده قدیم عشق آباد و بایخن می آمدیم، راه پیچ و تاب و پستی و بلندی می گرفت. ماشین عین کشتی این سو و آن سو می افتاد و آفتاب هم مستقیم به صورت راننده می تابید و این زمان فرصتی بود که خمیازه ایی بکشد و گاه نیم چرتی در عین رانندگی بزند. و من چشم از او بر نمی داشتم ✅ در مقابل داخل مینی بوس همهمه بود و بازار صحبت داغ. به این ها اضافه کنید صدای بلند رادیوی تازه گرفته مسافری و گاز ممتد ماشین را. گویی تمام هیاهوی زندگی در این مینی بوس جمع شده بود. به چهره راننده که نگاه می کردم، فکر می کردم باید الان چیزی بگوید. تشری بزند که یواش تر.... به ماشین او سوار شده اند اما چهراه اش هیچ نشانه ای از این حرف ها نداشت. بعد ها فهمیدم او با این مرام سال ها زندگی کرده و پیچ و تاب جاده و سرو صدا ها در وجود او به همواری و آرامش رسیده اند. ✅ ماشین به خواجه آباد که می رسید توقف بیشتری می کرد. می بایست تتمه امانتی ها مثل: پاکت های نامه، پول به کش بسته شده و گوجه و خیار و کیسه برنج را به تک تک آدم هایش می داد و پیغام و پسغام های شفاهی را می گفت و می شنید و همچنین به همسر و فرزندانش سرکشی می کرد. و من دائم چششم به آینه بغل راننده بود که آیا در عوض تحویل امانتی چیزی می گیرد یا منتی به صاحبش می گذارد ؟ و باز منتظر بودم که چه وقت در ماشین را باز می کند و سویچ می چرخاند و می دیدم هنوز یک دستش را به بدنه ماشین ستون کرده و سر کج به حرف هم ولایتی اش گوش می دهد و گاه سرش را می خاراند و یعنی دارد فکر می کند که چگونه مشکل او را حل کند. ✅ در روستای بشکن تقریبا سه چهارم ماشین خالی می شد. چند کیسه گنده قند در وسط می ماند و چند نفری که خسته و بی رمق به شیشه ها تکیه داده و به افق های دور دست خیره می شدند. همیشه فکر می کردم این همه قند مال مغازه دارهای روستایی است، نگو هر کدام از این کیسه ها مصرف شش ماه یک خانواده چای خور بود.. ✅ سرانجام آفتاب در حال غروب پشت چاقل بود که به آق قایه می رسیدیم اما راننده هنوز راهش تمام نشده بود. بعد از پیاده کردن ما به کوسخت می رفت . شب را آن جا بیتوته می کرد و صبح با صورت روشن و خندان در قاراکتل منتظر مسافران روز تازه بود. ✅ و اکنون که سال های زیادی از آن دوران می گذرد، می بینم تفاوتی در تصور کودکی و امروزم رخ نداده است. هنوز آن راننده، مانند دیروزها برایم چهره روشن، خستگی ناپذیر، قدرتمند، باحیا و صادق دارد، همان طور که برای مردمان روستاهای سرولایت به نیکنامی و اخلاص شهره است. ✅ من فکر می کنم حسین بیات بودن ساده نیست. هر کسی نمی تواند مثل او شود. باید بیش از بیست سی سال امانتدار باشی، با افراد زیادی مراوده و زیست کنی، سال ها در خانه دیگران بیتوته کنی و بعد به زلالی ات قسم بخورند و نخواهند غباری به دامن عزت و اعتبارت بنشیند و برایت دعای خیر کنند! دیر زیاد این نکومرد نیک سرشت! 🌹🌹🌹🌹🌹 ..
Hammasini ko'rsatish...
ایرانی ترین شاعر 🌹🌹🌹 حکیم فردوسی سه وجه ممتاز دارد و از این نظر در میان شاعران فارسی یگانه است؛ نخست این که فلسفه زمینی و اجتماعی خرد را به خوبی ترسیم کرده است. او از خردی سخن می گوید که نه به کار آسمان ها و ذهنیات و نادیده ها و ناکجاها بلکه برای زیستن طبیعی و منطقی و انسانی مناسب است؛ خرد گر سخن برگزیند همی همان را گزیند که بیند همی دوم، وجه ادبی کار اوست. فردوسی در سراسر شاهنامه یک زبان واحد و یکدست دارد. همه آنچه را که می خواهد بگوید را در قالب هنر و افسانه و استعاره می ریزد و از این طریق گسترده ترین دایره معانی و رمزها و پرشمول ترین ساحت اذهان را می سازد؛ تو این را دروغ و فسانه مدان به یک سان روش در زمانه مدان ازو هر چه اندر خورد با خرد وگر بر ره رمز و معنی برد باید گفت فردوسی خالق تدوین ، دکوپاژ، لانگ شات، کلوزآپ و... در فضای کلمه است. و سوم، ترسیم زیبا و عینی هویت و فرهنگ ایرانی در شاهنامه اوست . در منطومه و نثر هیچ کسی به اندازه شاهنامه تصویر خانه، ایوان، سراپرده، لباس، آیین و رسم، جایگاه و شان زن ایرانی چنین روشن و برجسته تصویر نشده است. کافیست به داستانی که فردوسی از دوره پادشاهی بهرام گور و چگونگی زندگانی روستاییان و سنت های پسندیده خانواده دهقان ایرانی نقل می کند، نگاهی بیندازید؛ بهرام شبانه و ناشناس میهمان خانه روستایی می شود. زن به شوی بنا بر رسم مهمان نوازی می گوید: بره کشت باید ترا کان سوار بزرگ است و از تخمه شهریار بره کشت شوهر به فرجام کار به گفتار آن زن ز بهر سوار بنابراین می توان گفت فردوسی، ایرانی ترین شاعر و حکیم ماست و راه اندیشیدن و افق دید او از گذشته تا آینده این سرزمین امتداد خواهد داشت. 🌹🌹🌹
Hammasini ko'rsatish...
سی سال دبیری 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹سال های اول؛ با دوچرخه بودم. سخت گیر بودم. از چشم های بچه ها می ترسیدم. از پشت میزم جلوتر نمی رفتم. بچه های زرنگ را دوست داشتم. بخشنامه ها را می خواندم. تاریخ ادبیات و دستور همه دانش بود. دانش آموز از آسمان به کلاس افتاده بود. اضافه کار نیمه ذهنم بود. زیاد می گفتم. زیاد و درهم ریخته می خواستم. علم بهتر از ثروت بود. تکرار کسی نبودم. عاشق بودم. 🌹سال های بعد؛ با ماشین بودم. سخت گیر بودم. می بخشیدم. با مدیر مدرسه درگیر بودم. آزمون و خطا زیاد داشتم. به پنجره نزدیک می نشستم. به تابستان فکر می کردم. کم و لذت بخش می گفتم. دنبال ساده کردن مطالب بودم. بچه های نه زرنگ دورم جمع می شدند. ذهنم قد کشیده بود. می نوشتم. تست و کنکور علم نبود. تکرار خودم نبودم. عاشق بودم. 🌹سال های آخر؛ پیاده و با دوچرخه بودم. سخت گیر بودم. به ساختارها و اصول زیبایی شناسی متمرکز بودم.. همه کلاس را دوست داشتم. کلاس شلوغ را نه. در کوچه های ذهنم می گشتم. درخت های بلند مدرسه را دوست داشتم. به یک قانون متعهد بودم؛ کلاس . درس خو اندن تنها راه نبود. تکرار نبودم. عاشق بودم. 🌹🌹🌹🌹
Hammasini ko'rsatish...
بدخوانی ها از وصیت نامه شهدا 🌹🌹🌹🌹 در سردر ورودی بنیاد جانبازان ، بنری نصب شده بود با عکسی از یک شهید نوجوان و قسمتی از وصیت نامه اش در باره حجاب : اما شما خواهرانم به شما سفارش می کنم به صبر و حجاب... بدانید که بزرکترین زینت زن مسلمان حجاب است، حجاب است ،حجاب است. داخل محوطه و روی دیوار ساختمان هم بنری بود از شهید نوجوان دیگر : از تمام خواهران خودم می خواهم حجاب خود را حفظ کنید زیرا حفظ حجاب کوبنده تر از خون ماست. آمدم به در راهرو ساختمان رسیدم. اینجا نیز بنری نصب بود با همان طرح های پیشین که معلوم بود به تازگی چاپ شده و نوشته شده بود: ای خواهران عزیز و ارجمندم! حجاب و عفت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خود قرار دهید. یادم آمد روز قبل از عملیات، کاغذ های فرم دار به همه ما می دادند تا وصیت نامه بنویسیم. واقعا سخت ترین کار بود و می دیدم بچه های هم سن و سال من، نمی دانستند که چه موضوعاتی باید در متن وصیت نامه باشد! برای همین به شوخی و جدی یا سر در نوشته های دیگران می کردند یا این که از وصیت نامه های معروف شهیدان کپی می نوشتند. طبیعی هم بود و هیچ اشکالی نداشت. آن نوجوان، همه وجه همتش را به عملش گره زده بودد. جانش را کف دست گذاشته به جنگ آمده بود و همین کافی بود. آن ها اگر اهل فلسفه بافی و زبان آوری و صغری و کبری چیدن بودند که به جبهه نمی آمدند. از این ها گذشته، از یک نوجوان در آن سن و سال چه انتظاری بود؟ مگر او فقیه بود؟ متشرع بود؟ یا حکیم که برای نسل های بعدی خطی و هدفی ترسیم کند. او به جبهه رفته بود تا از مملکت و از دین و آیین سرزمینش دفاع کند و با اشاره نغز و معنوی به ما و نسل بعدی بیاموزد که برای کیان و حیثیت و عزت و آزادی مردم ایران تلاش کنید. آن نوجوان به جبهه نرفت و شهید نشد تا امروز مسولان در پشت نام او و مفاهیم مقدس چون حجاب پنهان شوند و سرپوشی بر بی کفایتی و ناتوانی خود بگذارند. وقتی می بینی در همان بنیاد جانبازان ، کارها اشفته و در جاهایی ناعادلانه و در بسیار موارد ناشیانه و غیر علمی است، آن گاه به شکل غیر معمول و افراطی، بنرهای این چنین نصب می شود آیا جای تامل ندارد!؟ حتی اگر این رفتارها را عامدانه تلقی نکنیم بلکه ناشی از یک حس و عاطفه سطحی، باز آیا می شود از کنار خسارت به ارزش ها و خون ها ساده گذشت؟! تلخ تر این که آیا نسل امروز که آن رشادت ها و اخلاص ها را ندیده وقتی چشمش به این بنرها می افتد از خود نمی پرسد مگر این شهیدان تنها برای حجاب زنان به جبهه رفتند؟ مگر خاک و سرزمین برای این ها مهم نبود؟ مگر دشمن امده بود حجاب از سر زنان و دختران ایران بردارد؟ آیا در وصیت نامه شهدا به غیر از حجاب در باره چیزهایی مانند عدالت، راستگویی، حق الناس، بیت المال، آزادی، عزت و رفاه مردم هم گفته شده است؟ آری جوان و نوجوان امروز حق دارد از مسولان و کارگزاران بپرسد حجاب اگر یکی از واجبات شرعی است، در کنار ده ها فریضه و رسالت دینی و اخلاقی قرار دارد و جدا کردن و برجسته ساختن آن از بافت و تاکید ناشیانه بر آن برای چیست.؟ جهان چون خد و خال و زلف و ابروست که هر چیزی به جای خویش نیکوست و ما باید بپرسیم این بدخوانی ها از وصیت نامه شهدا برای چیست؟ تا کی باید هر گروهی با بند زدن خود به مقدسات از بازخواست خطا و خسارت در امان باشد؟!
Hammasini ko'rsatish...
بوی نان بربری 🔴🔴🔴🔴 امروز صبحانه نصف یک نان بربری را خالی خوردم. پشت و رویش پر از سبوس بود و بوی گندم گذشته های دور را می داد. به ذهنم فشار آوردم.... دبستان دارا. سال ۱۳۵۳. ساعت نزدیک یازده است. کلاس بیقرار است و سر و کله ها به هر طرفی می چرخد. در چوبی دو "لتی" با شتاب باز می شود. آقای مدرسه (خدمتکار) زیر بغلش پر از تکه نان های بربری است. میز و نیمکت ها به هم نزدیکند. جلو نمی تواند بیاید. از همانجا نان هر کس را پرتاب می کند. سر و وضعش آن قدر آراسته است که گویی رییس فرهنگ شهر است. موهای شانه زده و پیراسته، عینک کمی دودی. پیراهن سفید، کروات، شلوار شق و رق با دو بند زیبا و کفش هایی که عکس آدم رویش می افتد. صدای درآوردن بشقاب و قاشق از جامیزی ها، هیاهوی کلاس را دوچندان می کند همه می دانیم چه خبر است. زنگ پیش وقتی دیگ بزرگی را چند نفری کشان کشان به گوشه حیاط مدرسه می آوردند، بوی برنج گرم و کباب، بچه ها را مست کرده بود. حال من هم وصف کردنی است. نه در خانه، مادر می تواند کباب بپزد و نه پدر چنین ولخرجی ها دارد که از بیرون بخرد. فقط تابستان پارسال وقتی می خواستیم روستا برویم. پدر در چلو کبابی روبروی گاراژ پزشکی برای اولین و آخرین بار نمک گیرمان کرده بود. مثل این که عروسی است. در راهرو دیگ از کنار یک یک کلاس ها می گذرد. بی آن که حواسمان باشد نان بربری را با شوق و لذت خورده ایم و حالا منتظر کباب هستیم. در دوباره باز می شود. آقای حاجی زاده، مدیر مدرسه پشت دیگ ایستاده است. آشپزی که نمی شناسیم پارچه را از روی دیگ بر می دارد. هنوز بخار از آن برمی خیزد. از همان میز اول، بشقاب های گل دار و جورواجور را می گیرد و با ظرافت، برنج دم کشیده را می ریزد و یک کباب رویش می گذارد... معلم ما خانمی است با یک روسری سرخ آبی زیبا. پشت میز نشسته است و با عشق به تک تک بچه نگاه می کند.... چه درس خوشمزه ایی! چه کلاس شادی! آخ که بگویم چه حالی!!! باید این بوی و رنگ و مزه را به قاب گرفت. باید زمان را نگه داشت. باید درخشش چشم ها را دید. باید...
Hammasini ko'rsatish...
🌹❤️☘🌹❤️☘🌹❤️☘🌹❤️🌹☘ نوروز اسم قشنگی است با هزار گفته و ناگفته خوب.... در مردمک چشمانش هستم، دیگری هم هست از لبش بوی خنده می آید دامنش را پر کرده از شکوفه و گل قد کشیده به اندازه شادی جوانه می زند مثل امید می ماند چون عشق.... نوروز نام بزرگیست.... تعظیم و ارادت به پیشگاه نوروز و نوروزیان 🌹❤️☘🌹❤️☘🌹❤️☘🌹❤️🌹☘ "علی اصغر ارجی"
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.