معذور
صفحه شعرها و مقالات آرمان میرزانژاد برای ارتباط با ادمین:@arman13mir
Ko'proq ko'rsatish154
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
شب که میشود
من پر از ستاره میشوم
شب که میشود،
مثل آن فشرده عظیم پرشکوه و پرشکوفه ازل
در هزار کهکشان ستاره
پارهپاره میشوم.
شب که میشود
ماهیان کهکشان
با تمام فلسهای اخترانشان
شناورند
در زلال بینشم.
شب که میشود،
من تمام ماهیان کهکشان،
و تمام فلسهای اخترانشانم،
آی…
بشنو، ای فراتر از تمام آفرینش،
ای تمام!
شب که میشود،
من تمام آفرینشم. #اسماعیل_خوئی
اسماعیل خوئی، شاعر معاصر ایرانی زاده 9تیر 1317 در مشهد و در گذشته 4 خرداد 1400 لندن
بههنگام جنگ جهانی
در سلول یک زندان ایتالیایی
بهنام «سان کارلو»
که از سربازهای زندانی، مستها
دزدها انباشته بود
یک سرباز سوسیالیست با مداد کپیه
بر دیوار نگاشت:
زنده باد لنین!
(آن بالا، در سلول نیمه تاریک، با خطی بهسختی مشهود
ولی
با حروف بسیار درشت)
همینکه نگهبان آن را دید، رنگکاری را فرستاد
با یک سطل دوغاب و قلم مو
و رنگکار روی آن نوشته خطرناک را رنگ زد.
چون او با دوغاب تنها حروف را آهکمالی کرد،
اکنون آن بالا، در سلول با خط آهکی
پدید است:
زنده باد لنین!
سپس رنگکار دوم
همه را با قلم موی عریض به رنگ آلود
چنانکه ساعتی دیده نمیشد.
ولی دمادم صبح،
چون آهک خشکید، بار دیگر
نوشته نمودار گردید:
زنده باد لنین!
آنگاه نگهبان بنایی را
با تیشهای تیز به جنگ نوشته فرستاد.
او حرف به حرف را
تراشید و خراشید
یکساعت آزگار
چون کارش پایان یافت، آنجا در بالای سلول
گرچه بیرنگ
ولی ژرف در دیوار حک شده
با خطی نازُدودنی
نمایان بود
زنده باد لنین!
و سرباز گفت:
«اینک دیوار را ویران کنید!» برتولت برشت
در ستایش از شرافت دکتر ناصر همتی
صبح از خواب به ناگزیر بلند می شود زیر لب می گوید: چه اهمیتی دارد زندان یا بیرون از آن، من که تبعیدی هر کجای زمین هستم...
گویا تکلیفش با کرد و کارش، و با زخم های افسار گسیخته و کثافات مواج ِ همه جایی و هر جایی روشن بوده، نه می توانی بگویی بی اطلاع و بی تجربه بوده که نصایح ِ پدرسالارانه و قانون پدر را قبول کند و نه می توانی بگویی با فریب های روزمره دلش خوش می شود و نه ترسو و محافظه کار است که عقل مصلحت اندیش قانع اش کند که:بنشین در مطب و بچسب به پول و زن و زندگی دکتر!
منتها زندان یا بیرون از آن، همان قاعده ی نامنسوخ ِ شکسپیری «بودن یا نبودن، مسله این است» را یادآورمان می شود. بودن یا نبودن دکتر ناصر همتی، روانپزشک، آنجا بدل به ضرورتی حیاتی می شود که فقدان ِ وجود او(حتی یک ساعت) تبعات ِ وحشتناکی برای جامعه ای ایجاد میکند، جامعه ای عموما که درگیر دعواهای خیابانی، قتل های خانوادگی و تجاوزات دسته جمعی و... است. یا متوجه امراض گوناگون خود نیست. بودن یا نبودن او فرق هایی برای آنانی دارد که امروز با دکترشان قرار دیداری دارند، اما نمی توانند ببینندش! اسکیزوئیدها، دیپرس ها، پارانوییدها، استرسی ها، دختران فراری، زنان دچار بحران های عدیده عاطفی و جنسی، و آنهایی که قربانیان این ساختار فشل و بحران زده ی ایران اند. آنان که اختلاف شخصیت و اختلالات روان تنی دارند آنها که اختلالات ناشی از مصرف مواد دارند و بی شمارانی دیگر.
اما حاکمیت سیاسی ای داریم که این موارد برایش مهم نیست!
من اما فکر می کنم یک ساعت نبودن ناصر در اورژانس اجتماعی اصفهان یا دربهزیستی؛ مستقیما و علنا رها کردن این جامعه در بحران های تمامی ناپذیرش است، باید در این حد به اهمیت یک انسان نگاه کرد!
او مدت ها از خواب بلند شده و نفس عملش، نقدهایش، به عنوان روانپزشک اجتماعی، کلام پل الوار را به یاد می آورد:« من نخواهم خوابید تا خفتگان بیدار نشوند» اما در جست و جوی صبح به چشم انداز دور ِ بیرون از پنجره نگاه می کند، نیم نگاهی که ببیند حقیقتا صبح شده است یا... احساس خستگی و ملال دارد، بلند می شود روی تخت ساده ی مهمانخانه ای می نشیند، در مغز سرش چه ها می گذردبه روی خود نمی آورد، برایش مهم نیست. زخم ها و جراحت های زیادی دیده و درمان کرده است. جایی منزل کرده است که از آن او نیست، اجاره ای نیست، شایسته ی او نیست، جایی است که می توان گفت تبعید. « بی شک می توانست او اگر می خواست» در کشوری بی دغدغه و بی بحران آسوده دل بلَمَد و بنویسد، اما ترجیح داد با دروغ های بزرگ، استبداد گریزان از شفافیت، تنزل انسان و وجدان جمعی رو به تباهی و انفعال و تحمیق جمعی مبارزه کند و مبارزه با پلشتی ها و صغارت ها را از درون شروع کند...
اینجاست که واقعیت او غبطه برانگیزتر از واقعیت های انسانی ِ دیگر میشود و قابلیت اسطوره ای و مناقشه برانگیز پیدا میکند و این همان امر متفاوت است که بی هیچ ادعای خاص بودن، بی هیچ کار حزبی و مسلکی و سازمانی، راه خاصی را می رود که در آن «خود» برتر از «دیگری» نیست و درک «دیگری» و دریافته شدن «من» توسط «دیگری» تنها پاسخ ممکن به بحران های جامعه ایران می تواند باشد. شاید کمتر کسی است که بنویسید «اگر هم نبودم که بنویسم، دیگرانی خواهند بود و مردم این فلات کهن را در مسیر حرکت به سوی سعادت و بهروزی همراهی کنند»
او می توانست در جمله پایانی خوداز واژه «هدایت» استفاده کند، اما کاملا هوشمندانه از کلمه «همراهی» استفاده می کند و به همین منوال است بیان دقیق و غیرگرانه ی واژهء«دیگران» و «هستند» در جملات پایانی آخرین یادداشت او.
به همین دلیل ناصر همتی، نه سودای متفاوت بودن، که خود یک تفاوت در جامعه ایران است.
در مواجهه با چنین فردی احترام و عزت نهادن، چنان که دوستش سیروس فرضی گفته است و مداراگری و ملاطفت با او کمترین عمل اخلاقی و وجدانی است که باید حواس و ذهن هر بازجو یا قاضی ای را معطوف به خود سازد.
در ستایش از شرافت دکتر ناصر همتی
صبح از خواب به ناگزیر بلند می شود زیر لب می گوید: چه اهمیتی دارد زندان یا بیرون از آن، من که تبعیدی هر کجای زمین هستم...
گویا تکلیفش با کرد و کارش، و با زخم های افسار گسیخته و کثافات مواج ِ همه جایی و هر جایی روشن بوده، نه می توانی بگویی بی اطلاع و بی تجربه بوده که نصایح ِ پدرسالارانه و قانون پدر را قبول کند و نه می توانی بگویی با فریب های روزمره دلش خوش می شود و نه ترسو و محافظه کار است که عقل مصلحت اندیش قانع اش کند که:بنشین در مطب و بچسب به پول و زن و زندگی دکتر!
منتها زندان یا بیرون از آن، همان قاعده ی نامنسوخ ِ شکسپیری «بودن یا نبودن، مسله این است» را یادآورمان می شود. بودن یا نبودن دکتر ناصر همتی، روانپرشک، آنجا بدل به ضرورتی حیاتی می شود که فقدان ِ وجود او(حتی یک ساعت) تبعات ِ وحشتناکی برای جامعه ای ایجاد میکند، جامعه ای عموما که درگیر دعواهای خیابانی، قتل های خانوادگی و تجاوزات دسته جمعی و... است. یا متوجه امراض گوناگون خود نیست. بودن یا نبودن او فرق هایی برای آنانی دارد که امروز با دکترشان قرار دیداری دارند، اما نمی توانند ببینندش! اسکیزوئیدها، دیپرس ها، پارانوییدها، استرسی ها، دختران فراری، زنان دچار بحران های عدیده عاطفی و جنسی، و آنهایی که قربانیان این ساختار فشل و بحران زده ی ایران اند. آنان که اختلاف شخصیت و اختلالات روان تنی دارند آنها که اختلالات ناشی از مصرف مواد دارند و بی شمارانی دیگر.
اما حاکمیت سیاسی ای داریم که این موارد برایش مهم نیست!
من اما فکر می کنم یک ساعت نبودن ناصر در اورژانس اجتماعی اصفهان یا دربهزیستی؛ مستقیما و علنا رها کردن این جامعه در بحران های تمامی ناپذیرش است، باید در این حد به اهمیت یک انسان نگاه کرد!
او مدت ها از خواب بلند شده و نفس عملش، نقدهایش، به عنوان روانپزشک اجتماعی، کلام پل الوار را به یاد می آورد:« من نخواهم خوابید تا خفتگان بیدار نشوند» اما در جست و جوی صبح به چشم انداز دور ِ بیرون از پنجره نگاه می کند، نیم نگاهی که ببیند حقیقتا صبح شده است یا... احساس خستگی و ملال دارد، بلند می شود روی تخت ساده ی مهمانخانه ای می نشیند، در مغز سرش چه ها می گذردبه روی خود نمی آورد، برایش مهم نیست. زخم ها و جراحت های زیادی دیده و درمان کرده است. جایی منزل کرده است که از آن او نیست، اجاره ای نیست، شایسته ی او نیست، جایی است که می توان گفت تبعید. « بی شک می توانست او اگر می خواست» در کشوری بی دغدغه و بی بحران آسوده دل بلَمَد و بنویسد، اما ترجیح داد با دروغ های بزرگ، استبداد گریزان از شفافیت، تنزل انسان و وجدان جمعی رو به تباهی و انفعال و تحمیق جمعی بپردازد و مبارزه با پلشتی ها و صغارت ها را از درون شروع کند...
اینجاست که واقعیت او غبطه برانگیز تر از واقعیت های انسانی ِ دیگر می شود و قابلیت اسطوره ای پیدا می کند، و این همان آن امر متفاوت است که بی هیچ ادعای خاص بودن، بی هیچ کار حزبی و مسلکی و سازمانی، راه خاصی را می رود که در آن «خود» کمتر کسی است که بنویسید «اگر هم نبودم که بنویسم، دیگرانی خواهند بود و مردم این فلات کهن را در مسیر حرکت به سوی سعادت و بهروزی همراهی کنند»
او می توانست در جمله پایانی خوداز واژه «هدایت» استفاده کند، اما کاملا هوشمندانه از کلمه «همراهی» استفاده می کند و به همین منوال است بیان دقیق و غیرگرانه ی واژه «دیگران» و «هستند» در جملات پایانی آخرین یادداشت او.
به همین دلیل ناصر همتی، نه سودای متفاوت بودن، که خود یک تفاوت در جامعه ایران است. در مواجهه با چنین فردی احترام و عزت نهادن، چنان که دوستش سیروس فرضی گفته است و مدارگری و ملاطفت با او کمترین عمل اخلاقی و وجدانی است که باید حواس و ذهن هر بازجو یا قاضی ای را معطوف به خود سازد.
صبح از خواب به ناگزیر بلند می شود زیر لب می گوید: چه اهمیتی دارد زندان یا بیرون از آن، من که تبعیدی هر کجای زمین هستم...
گویا تکلیفش با کرد و کارش، و با زخم های افسار گسیخته و کثافات مواج ِ همه جایی و هر جایی روشن بوده، نه می توانی بگویی بی اطلاع و بی تجربه بوده که نصایح ِ پدرسالارانه و قانون پدر را قبول کند و نه می توانی بگویی با فریب های روزمره دلش خوش می شود و نه ترسو و محافظه کار است که عقل مصلحت اندیش قانع اش کند که:بنشین در مطب و بچسب به پول و زن و زندگی دکتر!
منتها زندان یا بیرون از آن، همان قاعده ی نامنسوخ ِ شکسپیری «بودن یا نبودن، مسله این است» را یادآورمان می شود. بودن یا نبودن دکتر ناصر همتی، روانپرشک، آنجا بدل به ضرورتی حیاتی می شود که فقدان ِ وجود او(حتی یک ساعت) تبعات ِ وحشتناکی برای جامعه ای ایجاد میکند، جامعه ای عموما که درگیر دعواهای خیابانی، قتل های خانوادگی و تجاوزات دسته جمعی و... است. یا متوجه امراض گوناگون خود نیست. بودن یا نبودن او فرق هایی برای آنانی دارد که امروز با دکترشان قرار دیداری دارند، اما نمی توانند ببینندش! اسکیزوئیدها، دیپرس ها، پارانوییدها، استرسی ها، دختران فراری، زنان دچار بحران های عدیده عاطفی و جنسی، و آنهایی که قربانیان این ساختار فشل و بحران زده ی ایران اند. آنان که اختلاف شخصیت و اختلالات روان تنی دارند آنها که اختلالات ناشی از مصرف مواد دارند و بی شمارانی دیگر.
اما حاکمیت سیاسی ای داریم که این موارد برایش مهم نیست!
من اما فکر می کنم یک ساعت نبودن ناصر در اورژانس اجتماعی اصفهان یا دربهزیستی؛ مستقیما و علنا رها کردن این جامعه در بحران های تمامی ناپذیرش است، باید در این حد به اهمیت یک انسان نگاه کرد!
او مدت ها از خواب بلند شده و نفس عملش، نقدهایش، به عنوان روانپزشک اجتماعی، کلام پل الوار را به یاد می آورد:« من نخواهم خوابید تا خفتگان بیدار نشوند» اما در جست و جوی صبح به چشم انداز دور ِ بیرون از پنجره نگاه می کند، نیم نگاهی که ببیند حقیقتا صبح شده است یا... احساس خستگی و ملال دارد، بلند می شود روی تخت ساده ی مهمانخانه ای می نشیند، در مغز سرش چه ها می گذردبه روی خود نمی آورد، برایش مهم نیست. زخم ها و جراحت های زیادی دیده و درمان کرده است. جایی منزل کرده است که از آن او نیست، اجاره ای نیست، شایسته ی او نیست، جایی است که می توان گفت تبعید. « بی شک می توانست او اگر می خواست» در کشوری بی دغدغه و بی بحران آسوده دل بلَمَد و بنویسد، اما ترجیح داد با دروغ های بزرگ، استبداد گریزان از شفافیت، تنزل انسان و وجدان جمعی رو به تباهی و انفعال و تحمیق جمعی بپردازد و مبارزه با پلشتی ها و صغارت ها را از درون شروع کند...
اینجاست که واقعیت او غبطه برانگیز تر از واقعیت های انسانی ِ دیگر می شود و قابلیت اسطوره ای پیدا می کند، و این همان آن امر متفاوت است که بی هیچ ادعای خاص بودن، بی هیچ کار حزبی و مسلکی و سازمانی، راه خاصی را می رود که در آن «خود» کمتر کسی است که بنویسید «اگر هم نبودم که بنویسم، دیگرانی خواهند بود و مردم این فلات کهن را در مسیر حرکت به سوی سعادت و بهروزی همراهی کنند»
او می توانست در جمله پایانی خوداز واژه «هدایت» استفاده کند، اما کاملا هوشمندانه از کلمه «همراهی» استفاده می کند و به همین منوال است بیان دقیق و غیرگرانه ی واژه «دیگران» و «هستند» در جملات پایانی آخرین یادداشت او.
به همین دلیل ناصر همتی، نه سودای متفاوت بودن، که خود یک تفاوت در جامعه ایران است. در مواجهه با چنین فردی احترام و عزت نهادن، چنان که دوستش سیروس فرضی گفته است و مدارگری و ملاطفت با او کمترین عمل اخلاقی و وجدانی است که باید حواس و ذهن هر بازجو یا قاضی ای را معطوف به خود سازد.
در ستایش از شرافت او
اندیشمند به کسی برای رد اندیشه های خود نیاز ندارد، زیرا خودش برای این کار کافی است.
او اندیشمند است, یعنی می داند که امور را ساده تر از آنچه هست, در نظر آورد.
به اصطلاح تناقض های نویسنده که اسباب ناراحتی خواننده می شود، اغلب در کتاب نیست، بلکه در سر خواننده است. فریدریش نیچه
Hammasini ko'rsatish...
پسرکشی در شاهنامه فردوسی / دکتر احمدرضی - مجتبی محمدنیا
جامعه خشونت سالار و قربانیان آن
و چرا ما به بیماری بی تفاوتی مبتلا هستیم؟
✍️ آرمان میرزانژاد
مبارزه با خشونت یا اراده به خشونت پرهیزی شاید یکی از اساسی ترین و حیاتی ترین مسائلی است که کمتر نمایندگانی در جامعه روشنفکری امروز ایران دارد.
احتمالا دغدغه ی گفتمان روشنفکری ما همچنان محدود است به مسائل سیاسی، استبداد حاکم و آزادی بیان و بیان حقیقت محض از زبان متکلم وحده.
در صورتی که یکی از حادترین عوارض اجتماعی و فرهنگی که مساله خشونت در جامعه ایران است، چندان مورد بحث و چالش قرار نمی گیرد.
چرا جامعه ما هر روز حوادث خشونت بار را تجربه می کند؟
خشونتی که به جنایت ختم می شود و با ضریب کیفی دهشتناکی هر روز قربانیانی را تحویل جامعه می دهد.
از اسیدپاشی بر روی زنان گرفته تا ضرب و شتم زنی در بانک، از دعواهای خیابانی گرفته تا برخورد زننده پلیس امنیت اخلاقی، از برخورد رئیس اداره با ارباب رجوع گرفته تا برخورد فیزیکی معلمی با دانش آموز.
سنت های شوم و ناپسندی هم در جامعه و فرهنگ و سیاست ایران در طول تاریخ تا به امروز وجود داشته که خشونت را به شکل های مختلف تکثیر و تولید کرده است.
#رامین_جهانبگلو یکی از فیلسوفان ایرانی است که در این راه متمدنانه تلاش های درخوری به لحاظ مدنی و اجتماعی انجام داده است، اما صدای او هم به اندازه کافی به گوش تمامی اقشار جامعه ما نرسیده و بسیارانی از روشنفکران ما هم به آن اعتنای لازم را نکرده اند.
یکی از پیشنهادهای خشونت پرهیزی با وجود رهبران اخلاقی در جامعه است. الگویی که او از جامعه هند و گاندی در سر دارد، اما هیچ گاه در طول دوران معاصر ما در ایران چنین رهبر اخلاقی ای نداشته ایم!
قدرت سیاسی در ایران هم با توجه به معیارها اخلاقی و مذهبی خود هیچ گاه نتوانسته قواعد مطروحه خود را مورد بررسی قرار دهد. قدرت سیاسی در ایران با گزینش نیروهایی که عمیقا از آنان شناخت ندارد دست به جذب و استخدام افرادی می زند که قرار نیست هویت واقعی خود را بازگو کنند، بنابراین عصبیت، پرخاش و رفتارهای ناشایست برای ورود به نهادهای دولتی زیر نقاب ریا و دروغ پنهان می شود و این سنت محافظه کاری ادامه پیدا می کند و قربانیان را در این سو و ان سو افزایش می دهد.
جایی رامین جهانبگلو گفته است «جامعه ایران یکجا باید از خودش بپرسد ما چه کار کرده ایم که چنین هیولاهایی بر ما حاکم شده اند!»
بحران های چندگانه امروز سعی در بی تفاوت سازی انسان ها دارند اما مبارزه این جا هنوز معنا دارد که قائل به این اصل اخلاقی باشیم که: «نبایست نسبت به خشونت عریان و افسارگسیخته بی تفاوت بود.»
بی تفاوتی بیماری رایج عصر ما است که ما به آن خو کرده ایم. با بی تفاوتی نمی توان هیچ موردی را اصلاح یا متحول کرد بی تفاوتی و تماشاگری یکی از خصایص منفی جوامع بی اخلاق و یا بد اخلاق است، هرگاه بی تفاوتی در جامعه ای محقق شود باید شاهد سهمناک ترین حوادث جنایت بار بود.
دوربین ها را کنار بگذاریم با درک حقوق دیگری به آینده خودمان رحم کنیم!
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.